RZWeblog_Violence

گمانم سال ۸۴ بود. دوستم علیرضا که مستندساز بود پیشنهاد داد با یک مرد مبتلا به ایدز گفت و گو کنم. اسمش آقارضا بود. اولین گفت و گویش نبود، در دانشگاه هم رفته بود حرف زده بود، در کلاس بهزیستی هم. یادم نیست که به خاطر اعتیاد به ایدز مبتلا شده بود یا روابط جنسی ولی قبل از شروع گفت و گو، پرسیدم آقارضا چرا داستان زندگی‌ات را برای همه تعریف می‌کنی؟ گفت من در زندگی قربانی اشتباه خودم شدم، باید شجاعت داشته باشم درباره این اشتباه و تبعاتش حرف بزنم. ۱۰ سال پس از آن گفت و گو، هنوز آقارضا شجاع‌ترین شخصیت زندگی من است. 

از هفته پیش که نعیمه دوستدار گفت درباره تجربه احتمالی خودم در زمینه خشونت علیه زنان یادداشتی بنویس، چند باری به آقارضا فکر کردم. راستش هنوز شجاع‌ترین شخصیت زندگی من است ولی این دلیل نمی‌شود که اندازه او شجاع باشم، شاید بتوانم ادایش را دربیاورم. ببینم می‌توانم.

نخستین تجربه جدی خشونت در زندگی را علیه همسر سابقم انجام دادم، ۲۸ ساله بودم. مهم نیست کنش رخ داده چه بود، مهم این است که به او سیلی زدم، دستش را گرفتم، پیچاندم، طوری که افتاد روی تخت. به او گفتم می خواستم ثابت کنم که می‌توانم واکنش نشان بدهم.

رضا حقیقت‌نژاد

دارم فکر می‌کنم که دقیقا با چه انگیزه‌ای این حرف را زدم و همچنین به او سیلی زدم. یکی از دوستانم که درگیر برخی تنش‌های جاری بین من و همسرم بود، می گفت یک مشکل تو این است که حس مردانگی یا رفتار مردانه از خودت نشان نمی‌دهی. زن‌ها دوست دارند شریک زندگی‌شان، اندکی خشن باشد. خودم باور نداشتم چنین چیزی را، ولی فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم. فکر می‌کردم یک رفتار خشونت آمیز به نحوی که برتر بودن من را برساند، می‌تواند مسیر را تصحیح کند. در واقع، در یکی دو مسئله مورد اختلاف، من حس می‌کردم مظلوم واقع شده‌ام و قربانی، وقتی سیلی زدم حس می‌کردم که دیگر قربانی نیستم، یک جوری می‌توانم موقعیت خودم را تغییر بدهم، حالا اگر برتر نباشم، زیردست هم نباشم.

از سوی دیگر، طبق قاعده موشک جواب موشک، فکر می‌کردم اگر در یک مشکلی، واکنش متناسب نشان بدهم، طرف منازعه، حساب کار دستش می‌آید و رفتارش را درست می‌کند و یا حداقل تکرار نمی‌کند. یک جوری زندگی مشترک را میدان مبارزه تصور کرده بودم.

همسرم، زن خیلی دلسوز، صادق و مهربانی بود ولی در برخی مسائل، به نظرم غیرمنطقی بود یا دقیق‌تر اینکه لجاجت می‌کرد. برداشت من این بود که وقتی منطق جواب نمی‌دهد، احتمالا سیلی جواب می‌دهد. ممکن است به تجربه‌های کودکی من باز می‌گشت یا محیطی که در آن رشد کرده بودم.

شاید هم دلایل دیگری در کار بوده باشد، خیلی هم در این زمینه دقیق و وسیع نخوانده‌ام، فعلا همین موارد به ذهنم می‌رسد.

اما بعد از این اتفاق، با دو نفر از دوستانم حرف زدم، گفتم چنین شد و چنین کردم، حق را به من دادند. گفتند تو خیلی سهل‌گیری، سیب زمینی هستی و اجازه مانور دادی، این کار خوبی بود که کردی. فکر نمی‌کردم که درست می‌گویند ولی این انگیزه در من تقویت شده بود که اگر همسر سابقم درباره سیلی حرف بزند، در مقام توجیه بر بیایم و یک استدلال‌هایی سر هم کنم.

الان دقیق یادم نمی‌آید از او درباره این سیلی عذرخواهی کرده باشم، یک بار در یک استتوس فیس بوک به طور کلی اشاره کردم که اشتباهاتی داشتم ولی یادم مانده که بعد از آن، گاهی که همسرم اشاره می‌کرد خجالت می‌کشیدم از کاری که کرده بودم، یک نوع شرم درونی.

این شرم درونی اینطوری نبوده که مانع از هرگونه خشونت بعدی شود. نمی‌خواهم توجیه کنم ولی یک دست صدا ندارد. من علاوه بر شرم درونی، نیازمند مشوق، مطالعه، آموزش و آگاهی بودم و هستم.

فقدان آگاهی سبب شد در زندگی‌ام، -منظورم پس از جدایی است- کارهای دیگری هم انجام بدهم که ممکن است عریان بودن خشونتش مثل آن سیلی نباشد ولی قطعا نوعی خشونت علیه زنان بوده است.

قطعا هنوز جرات نکرده‌ام و نمی کنم درباره این تجربه ها بنویسم، خب راستش من آقا رضا نیستم ولی آقارضا را دوست دارم.