اندیشه زمانه- در ادامه گفت‌وگوهایی که درباره مسئله علوم انسانی با جمعی صاحب‌نظران داشتیم، در منزل آخر پای صحبت داریوش آشوری نشستیم.داریوش آشوری، متولد ۱۳۱۷، یکی از شکل‌دهندگان به زبان فارسی مدرن در حوزه‌ی علوم انسانی است. او ترجمه کرده، لغت گردآورده، مفهوم‌سازی کرده و درباره‌ی زبان اندیشیده است، آن هم از این زاویه که چگونه زبان خود را به روی جهان باز کنیم و بتوانیم با آن مسائل جدید را درک و تبیین کنیم.

گفت‌وگوی طولانی با داریوش آشوری از اصطلاح “علوم انسانی” شروع می‌شود، پس از آن بحث به زبان این علوم کشیده می‌شود. از این بحث نقبی زده می‌شود به پروژه‌ی “زبان باز” او.

گفت و گو با داریوش آشوری در چهار قسمت منتشر می‌شود.

اندیشه‌ی زمانه: آقای آشوری، این اصطلاح “علوم انسانی” از کی و چگونه در زبان فارسی رایج شده است؟

داریوش آشوری: همچنان که می‌دانید، »علومِ انسانی» ترجمه‌ای ست از عنوانِ sciences humaines در زبانِ فرانسه. هسته‌ی این علوم در آن کشور روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، و مردم‌شناسی (آنتروپولوژی) بوده است و گاه علومِ زبانی و تاریخ هم به آن افزوده می‌شود. در جوارِ آن، در آن جا علومِ اجتماعی (sciences sociales) را داریم که ، به معنایِ سرراست، علومِ مربوط به جامعه اند، یعنی علومِ اقتصادی، علومِ سیاسی، جغرافیا، و همچنین باز جامعه‌شناسی.[۱]

در ایران، از آغاز برپاییِ دانشگاهِ تهران و در جریانِ توسعه‌ی آن، به پیروی از مدلِ فرانسوی، رشته‌یِ زبان‌هایِ خارجی، باستان‌شناسی، تاریخ، جغرافیا، روان‌شناسی و علوم تربیتی، زبان‌شناسی، و جامعه‌شناسی به دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی [۲] پیوسته بود و علومِ سیاسی و اقتصادی به دانشکده‌ی حقوق و علومِ سیاسی و اقتصادی [۳]. تا این که، با برپایی دانشکده‌ی اقتصاد )در سال ١٣۴۲ (و دانشکده‌ی علوم اجتماعی )در سالِ ۱۳۵۱(، این رشته‌ها مستقل شدند. در این دوران رفته-رفته مدلِ کالج‌ها و دپارتمان‌های دانشگاه‌هایِ امریکایی بر مدلِ فرانسوی چیره شد.

غلامحسین صدیقی، نخستین استادِ جامعه‌شناسی – به گمان‌ام از سال ۱۳۱۷—با شیوه‌ی خاص خود، از علوم انسانی سخن می‌گفت که، به گفته‌یِ او، «شانزده و بلکه هفده علم است.» او، به این ترتیب، علومِ اجتماعی را یکسره در علومِ انسانی می‌گنجاند. اما با برپایی مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی در ۱۳۳۷، اگر چه از نظر اداری وابسته به دانشکده‌ی ادبیات بود، با داشتنِ بخش‌هایِ پژوهشی و کارِ میدانی برایِ جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی، و جمعیت‌شناسی، این رشته‌ها به عنوانِ رشته‌هایِ علومِ اجتماعی، جایگاهی مستقل از علوم انسانیِ وابسته به دانشکده‌ی ادبیات یافتند. مجله‌ای هم که آن مؤسسه از نیمه‌ی دوم دهه‌ی چهل منتشر می‌کرد − و من سردبیرِ آن بودم − نامه‌ی علومِ اجتماعی نام داشت. از دهه‌یِ چهل، با آمدنِ دانش‌آموختگانِ علومِ اجتماعی از امریکا − که مفهومِ «علومِ انسانی» هنوز در آن جا ناآشنا بود − این مفهوم که در ایران نیز چندان رواجی نداشت و معنایِ روشنی از آن در ذهن‌ها نبود، رفته-رفته هر چه بیش‌تر جای خود را به مفهومِ علومِ اجتماعی داد.

و اما رواجِ مفهومِ علومِ انسانی در ایران، اجتماعی علومِ شاملِ ، در دهه‌هایِ اخیر می‌باید به این دلیل باشد که، از سویی، «علومِ انسانی» از نیمه‌یِ دومِ سده‌یِ بیستم مفهومِ فراگیرتری شده و علومِ اجتماعی را نیز در بر گرفته یا با آن مترادف شده است (تأثیرِ مفهومِ Geisteswissenschaften آلمانی را هم در این میان فراموش نباید کرد.).

در چهل-پنجاه ساله‌یِ اخیر با ترجمه‌یِ مفهومِ sciences humaines از زبانِ فرانسه به human sciences در زبانِ انگلیسی، از راهِ نفوذِ فراوانِ اندیشه‌هایِ پُست‌مدرن، به‌ویژه میشل فوکو، در امریکا اکنون این مفهوم رواج یافته و چه‌بسا در بسیاری جاها جایِ مفهومِ قدیمیِ humanities را در آن زبان گرفته باشد.

برخی دانشگاه‌های بریتانیا نیز در دهه‌های اخیر دپارتمان‌های علومِ انسانی دایر کرده اند. یکی از دلایلِ رواجِ مفهومِ علومِ انسانی شکسته شدنِ مرزبندی‌هایِ گذشته میانِ رشته‌های علومِ اجتماعی و انسانی، به معنای دیرینه، و گرایش به مطالعه‌ی میان‌رشته‌ای (interdisciplinary) در قلمروِ شناختِ رفتار و روابطِ انسانی و ساختارهای اجتماعی ست که یک سرِ آن به علومِ زیست‌شناختی می‌رسد و سرِ دیگر-اش، برای مثال، به علومِ زبان‌شناختی.

در نتیجه، به دنبالِ مفهوم امروزیِ علومِ انسانی در اروپا و امریکا، علومِ انسانی در ایران نیز محدودیتِ معناییِ قدیم آن را ندارد و به مفهومِ فراگیرِ آن در اندیشه‌یِ پُست‌مدرن به کار می‌رود.

در اروپا، “علوم انسانی” محصول رویکرد فلسفه به انسان و، به سخنِ دیگر، تقویتِ گرایشِ گیتیانه (سکولار) در آن بوده است. ادبیات نیز با گرایشِ انسانیِ خود، به شکل‌گیریِ “علومِ انسانی” یاری رسانده است. در ایران ولی، با توضیحی که شما دادید، علوم انسانی با ترجمه پا گرفته است و آنچه اینک به نام علوم انسانی یا علوم اجتماعی می‌شناسیم، نه ربطی به فلسفه‌ای دارد که در این مرز–و- بومِ فرهنگی رایج بوده و نه به ادبیات آن. آیا بر این مبنا می‌توان گفت که این علوم یکسر با این جامعه و فرهنگ آن بیگانه‌اند؟

آشوری: این که شما گفته اید یکسره درست است. در کل، همچنان که می‌دانید، بسترِ اندیشه‌یِ مدرن انسان‌باوری (اومانیسم) است. تکیه بر انسان‌باوریِ گیتیانه (سکولار) زمینه‌سازِ آزاد شدنِ قوّه‌ی فهم در انسان از بند و زنجیری شد که چیرگیِ الاهیاتِ قرونِ وسطایی و یزدان‌سالاریِ (تئوکراسیِ) آن بر آن می‌گذاشت. پیش‌زمینه‌ی پیدایش و رشدِ علومِ انسانی در قرنِ نوزدهم جهادِ پرشوری بود که روشنگریِ قرنِ هجدهم، “قرنِ روشنایی”، به نامِ عقل، برایِ زدودنِ جهل و خرافه‌اندیشیِ “عصرِ تاریکی”، با پیش بردنِ علم، به راه انداخت و بنیادهای فلسفی و نظری آن را استوار کرد.

بدیهی ست که تمامیِ جامعه‌هایی که در بسترِ چنین جهشِ شگرفِ تاریخی قرار نداشته‌اند و بخشِ بزرگی از آن‌ها به زور-و-ضربِ استعمارگریِ اروپایی با مدرنیّت و تمامیِ جنبه‌هایِ مادّی و اندیشگیِ آن رویارو شده اند، باید از راهِ “ترجمه” با دستاوردهایِ آن آشنا شوند.

ترجمه را این جا باید با تمامیِ بُعدهایِ تو-در-تویِ فرهنگی و زبانیِ آن در نظر داشت، همچنین با تمامیِ “سوءِ تفاهم‌ها”یی که برمی‌انگیزد و آشوب‌هایِ ذهنی و اجتماعی‌ای که پدید می‌آورد. یعنی، با ملقمه‌سازی‌هایِ ناشیانه‌ از درآمیختنِ مفهوم‌هایِ وام‌گرفته از آن سو با مفهوم‌ها و فضایِ کلیِ فهم در عالمِ دیرینه‌یِ فرهنگی و زبانیِ بومیِ خود.

در جهانِ ایرانیِ ما − به عنوانِ پاره‌ای از جهانِ زیر-و-زبر شده با ورودِ جبریِ مدرنیّت − انقلابِ مشروطیت، جنبشِ ملی کردنِ نفت، انقلابِ اسلامی، دولت، مجلس، وزارتخانه‌ها، تمامیِ نهادهایِ مدرنِ اداری، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی، تمامیِ ساخت-وسازهایِ مدرنِ شهری و صنعتی، و همچنین تمامیِ عالمِ مفهومیِ وابسته به آن‌ها و جایگیر در زیرساختِ آن‌ها، و از جمله همین زبانی که من اکنون دارم با آن در باره‌ی این چیزها سخن می‌گویم − همه و همه، به یک معنایِ بسیار گسترده، فراورده‌ی “ترجمه” و تاریخِ گسترش و بالندگیِ آن اند. تمامیِ “روشنفکریِ” ما، با آنچه از روشنگریِ اروپا آموخته و آنچه از مایه‌یِ بومی، خودآگاه و ناخودآگاه، با آن درآمیخته، فراورده‌یِ “ترجمه” است. در نتیجه، دانشگاه هم در جهانِ ما یک “ترجمه”‌یِ بومی ست از اصلِ فرنگیِ آن. به همین دلیل، مترجمان در جهانِ ما این‌همه اهمیّت دارند و نام‌شان رویِ جلدِ کتاب‌ها به‌درشتیِ نامِ نویسنده‌یِ اصلی چاپ می‌شود!

تمامیِ رابطه‌یِ “ما” با جهانِ مدرن و تمامیِ دستاوردهایِ آن یک رابطه‌یِ جذبِ اُسمُزی از راهِ “ترجمه” است. به همین دلیل، علومِ انسانی و فلسفه‌ای که از راهِ ترجمه وارد می‌شود همه‌جا، در همه‌یِ کشورها، رنگ-و-رویِ بومیِ مفهومی و کاربردیِ خود را می‌پذیرد. این نکته را حتا در موردِ علومِ طبیعی نیز می‌توان گفت، اما نه در ساحتِ مفهومی، که وابسته به اصل می‌ماند و کمتر دگردیسیِ بومی می‌پذیرد، بلکه در ساحتِ کاربُردی.

این نکته، که شما به آن اشاره کرده اید، درست است که علومِ انسانی و مفهوم‌هایِ آن ربطی به فلسفه‌یِ کهن بومی—یا بهتر است بگوییم، حکمتِ الاهی − و جهان‌بینیِ دینیِ وابسته به آن ندارند، اما با جذبِ اُسمُزیِ فلسفه و جهان‌بینیِ اومانیستیِ مدرن رفته-رفته راه بر نفوذِ آن به درونِ فهمِ بومی گشوده می‌شود، تا به جایی که آن فلسفه و الاهیّات، چه‌بسا از چشمِ حاملانِ سنّتِ آن‌ها نیز، بر همین زمینه‌یِ فهمِ انسان‌باورانه در قالبِ اجتماعی و تاریخی فهمیده می‌شود (چنانکه “اسلامیانِ” انقلابی یا انقلاب‌زده‌یِ ما هم، در پرتوِ مفهومِ مدرنِ انقلاب و همه‌یِ پی‌آمدهایِ رفتاریِ آن، ناخودآگاه، “اسلام” را کمابیش با همین مفهوم‌هایِ گیتیانه می‌فهمند و تفسیر می‌کنند).

در زمینه‌یِ ورود و جذبِ جهان‌بینیِ انسان‌باورانه ایدئولوژی‌هایِ سیاسیِ مدرن، از لیبرالیسم و سوسیالیسم گرفته تا کمونیسم و فاشیسم، هم نقشِ اساسی دارند. ایدئولوژی‌ها البته یک فهمِ تقلیدیِ سطحی، اما کمابیش همه‌گیر، از مفهوم‌هایِ علومِ انسانی و تاریخی و جهان‌بینیِ آن‌ها را واردِ فضایِ ذهنیّتِ بومی می‌کنند، به‌ویژه فضایِ ذهنیّتِ “روشنفکرانه”یِ بومی که خود فراورده‌یِ این گونه فهم از انسان و تاریخِ انسانیّت است.

اما، در موردِ ایران می‌توان گفت، با زمین‌لرزه‌ای که با انقلابِ اسلامی در پیکره‌یِ فرهنگِ کهنِ این سرزمین رخ داده و شکاف‌ها و تنش‌هایِ ژرفی که در آن پدید آمده، نه تنها برایِ ذهن‌هایِ جویا و پُرسا، که برایِ تمامیِ جامعه‌یِ ایرانی، از هر سطح و رده، پرسش‌هایِ حیاتی‌ای پدید آمده است.

برایِ پاسخگویی به این پرسش‌ها ست که در این سی‌ساله در میانِ روشنفکران، خودآگاه و ناخودآگاه، جنبشِ بزرگی برایِ ترجمه‌یِ متن‌هایِ فلسفه و علومِ انسانیِ مدرن به زبانِ فارسی درگرفته است. می‌توان گفت که، در پرتوِ آن پرسش‌ها و این جنبش برای پاسخگویی به آن‌ها، نه تنها سرامدانِ فرهنگیِ جامعه‌یِ ایرانی که لایه‌هایِ گسترده‌ای از طبقه‌یِ میانه‌یِ شهرنشین نیز، نسبت به جامعه‌هایِ همانند و هم‌سطح، چه‌بسا از مرحله‌یِ تقلید و تکرارِ طوطی‌وار گذشته و به درکِ منطقِ شیوه‌یِ اندیشه‌یِ مدرن و عالمِ رفتاریِ آزاداندیشانه‌یِ آن نزدیک‌تر شده اند. به همین دلیل است که، از چشمِ حاکمیّتِ بندگی‌طلب و خرافه‌پرست علومِ انسانی چیزی خطرناک شده است و به آن حمله می‌بَرَند. ساز-و-کارِ جذبِ اُسمُزی از راهِ ترجمه کارامدیِ خود را این جا نشان داده است.

ادامه دارد

پانویس‌ها:

[۱] برای این بحث از این کتاب بهره گرفته ام:
Jean-François Dortier, Les sciences humaines, Editions Sciences Humaines, Presse Universitaires de France, 1998

[۲] این عنوان ترجمه‌ای ست از نامِ مدلِ اصلیِ فرانسویِ آن:
Faculté des Lettres et des Sciences Humaines

[۳] این نیز ترجمه‌ای ست از نامِ مدلِ اصلیِ فرانسوی:
Faculté de Droits, des Sciences Politiques, et Economiques

مطالب مرتبط :

• علوم اجتماعی و مسئله زن – گفت‌وگو با شهلا شفیق
•«درر برابر علوم انسانی رهایی‌بخش، بدیلی وجود ندارد» − گفت‌وگو با مهرداد مشایخی
• جامعه‌شناسی ایرانی و راه‌های بن‌بست – امین بزرگیان، بابک مینا
• نقد انگیزه‌های سیاسی و فقدان جدیت معرفتی − گفت‌وگو با رضا کاظم‌زاده
• چرا نمی‌توان جامعه‌شناسی را «اسلامی» کرد – گفت‌وگو با علی‌اکبر مهدی
• با تحقیر عقل انسانی، نمی‌توان علوم انسانی تأسیس کرد − گفت‌وگو با محمد برقعی
• خوابی که جمهوری اسلامی برای روان ایرانی دیده است – گفت‌وگو با مژگان کاهن
• علت هراس حکومتگران در ایران از علوم اجتماعی – گفت‌وگو با کاظم علمداری
• مشکل حکومت اسلامی، نه علوم انسانی که آزادی‌خواهی است – گفت‌وگو با مهدی خلجی