اسمش امیرحسین است، فعال برابری جنسی و جنسیتی، همچنین یک کنشگر مدنی است. دو سال پیش، یک هفته مانده به اینکه ۱۸ ساله بشود، در شهر آنکارا به دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد رفت و درخواست پناهجویی داد.

amirhossien-lgbt

روند پرونده‌اش دنبال شد تا نوبت به ادامه کار در سفارت کانادا رسید – مرحله‌ای که برای انتقال به کشور نهایی لازم است. امیرحسین هم‌اکنون یک سال است در انتظار دریافت فرم‌های سفارت کانادا و وقت مصاحبه و آزمایش پزشکی است.

در اوایل سال ۲۰۱۶، شنیده‌های پناهجوها این بود که پرونده‌های پناهجویان دگرباش ایرانی بایستی تا سال ۲۰۱۷ منتظر دریافت وقت مصاحبه از سفارت کانادا باقی بمانند. تعداد کارمندان سفارت کانادا محدود است و تعداد پرونده‌های در دست بررسی به دلیل بحران جنگ داخلی در سوریه افزایش یافته است. اکنون اما ماموران سازمان ملل با برخی از این پناهجویان تماس گرفته‌اند  و گفته‌اند  که باید تا سال ۲۰۱۸ صبر کنند.

امیرحسین هم مانند ده‌ها پناهجوی دگرباش دیگر، از سفارت کانادا یک جواب دریافت می‌کند، صبر کنید. هرچند این صبر با هفته‌های بعد از کودتای نافرجام در کشور ترکیه برای او وحشت و هراسی مضاعف به همراه آورده است.

این داستان این روزهای زندگی او است، مثالی از آنچه بر پناهجویان دگرباش ایرانی در ترکیه می‌گذرد.

امیرحسین خودش را کوییر می‌شناسد و می‌گوید، «پناهندگی آدم را محافظه‌کار می‌کند، ولی من کله‌ شقی‌ام را دوست دارم، احساس خیلی بدی بهم دست می‌دهد وقتی کله شق نیستم.» نقاشی می‌کشد، آشپزی را دوست دارد و عاشق صحبت رودررو با آدم‌ها در موضوع حقوق زنان و حقوق دگرباشان جنسی است.

او در یکی از شهرهای دانشجونشین در غرب ترکیه زندگی می‌کند، هرچند خودش اجازه تحصیل در این شهر را ندارد.

آدم‌ها برایم مهم هستند

امیرحسین از کودکی به این نتیجه رسیده بود که دوست ندارد تاکید فعالیت‌هایش بر فضای مجازی باشد. به جای آن، گفت‌وگوی رودررو با آدم‌ها را می‌پسندید. با دوست و آشنا گرفته تا راننده تاکسی و اتوبوس یا ملاهای قم، «سعی می‌کردم به صورت رودررو با آدم‌ها صحبت کنم، به خاطر اینکه آدم‌ها برایم مهم هستند. به نظرم، فیس‌بوک خیلی از تجربه‌ها را از آدم می‌گیرد. الان که دنیای مجازی را تجربه می‌کنم، این دنیا باعث می‌شود تا آدم‌ها نتوانند خیلی خوب با همدیگر ارتباط برقرار کنند. من سعی می‌کردم از حقوق زنان و دگرباشان در جامعه‌ای مذهبی صحبت کنم.»

هرچند همین صحبت‌های بی‌پرواست که زندگی او را به خطر می‌اندازد. «این اواخر دیگر آینده‌ام داشت زیر سوال می‌رفت. خانواده‌ام خیلی اذیت می کردند و خانواده “پارتنرم” حتی بیشتر اذیت‌مان می‌کردند و دیگر زندگی‌ام روی هوا رفته بود. فکر کن دیگر مدرسه هم نمی‌رفتم، من درسم خیلی خوب بود، آدم درس‌خوانی بودم. همه‌اش کارم شده بود همین، تحقیق کنم، بنویسم، با آدم‌ها حرف بزنم.»

اتفاق‌های مختلف دست به دست هم می‌دهند تا امیرحسین راه خروج از ایران را انتخاب کند، هرچند نمی‌دانست قرار است چه در پیش روی‌اش باشد، ولی لبریز از هراس و در عین حال امیدواری بود.

«در هواپیمای آمدن به ترکیه آن‌قدر مضطرب بودم که حتی کادر پرواز هم فهمیدند حالم خوب نیست. وقتی هواپیما وارد ترکیه شد، نفس راحتی کشیدم، فکر کردم معجزه شده. فکر می‌کردم می‌روم و تمام چیزهایی که از دست دادم، همه را دوباره به دست می‌آورم.»

فضای ترسناک پناهندگی

زندگی در میان پناهندگان را امیرحسین در این جمله خلاصه می‌کند: «فضایی که بین پناهندگان ایرانی دیدم، فضای ترسناکی است. آدم‌ها وحشتناک غیر قابل اعتماد هستند.»

اولین روزهای پناهندگی در شهری ناشناس با اعتمادی سپری می‌شوند که نتیجه‌اش از دست دادن پس‌انداز اوست.

قبل ورود به شهر، «به کسی معرفی شدم. او را نمی‌شناختم ولی رفتم آنجا. او هم مرا پیش کسانی گذاشت که آدم‌های جالبی نبودند. دو ماه در آن خانه بودم، پول ازم مستقیم ندزدیدند، ولی با مانور متقلبانه پول‌هایم را ازم گرفتند، یعنی مثلا به بهانه پول پیش یا چیزهایی مانند آن.

بعد بی‌پول شدم و بیرون ماندم. زمستان بود، رفتم دفتر سازمان ملل و گفتم مرا به کمپ بفرستید، گفتند نمی‌شود. بعد دوستم از آمریکا برایم پول فرستاد. خانه‌ای گرفتم که حمام نداشت و یک سال و نیم آنجا بودم. یک ماه نشده خانه جدید آمدم. یک خانواده مسن رادیکال مذهبی آنجا بودند. با آنها زیاد مشکل نداشتم، آنها بهم گیر می‌دادند و زیر سبیلی رد می‌کردم.

خانه مثل سربازخانه بود، میله‌های آهنی، چهار تا تخت، دست‌شویی بیرون ساختمان، حمام عمومی نزدیک ساختمان که در حقیقت یک انباری بود.

یکی از بدترین خاطراتم این است که بیرون حمام می‌رفتم. مشکلی با هویت کوییر خودم ندارم؛ زیادی به زنانه و مردانه بودن خودم اعتقادی ندارم. ولی خب اینجا مردی هستم که زنانه شناخته می‌شود. مردی که سینه دارد، سینه‌هایش هم بزرگ است و موهایش هم بلند است و ابروهایش اندازه دمپایی ابری است، پشم و پیل هم دارد. می‌دانی، توی حمام عمومی فضای جالبی نیست. حتی یک بار نزدیک بود بهم تجاوز بشود.»

حالا بیش از یک ماه است که او در خانه‌ای زندگی می‌کند که حمام دارد، آشپزخانه دارد و در آنجا فضای خصوصی‌تری در اختیار اوست. هرچند نگرانی امیرحسین را رها نمی‌کند.

«فکر کن برایت پول نرسد و مشکل هم داشته باشی و هی به این و آن رو بیاندازای. هر چقدر هم کمکت کنند، هر چقدر هم آدم‌های خوبی باشند، سخت است برایم. فکر می‌کنم این جهان پوچ است، ولی ما می‌توانیم در آن قشنگ زندگی کنیم، البته اگر بهانه‌های قشنگ داشته باشیم. من فکر می‌کنم پناهنده‌ها بهانه‌های قشنگی برای زندگی ندارند، مخصوصا وقتی که دگرباش جنسی هم باشند.»

قضاوت شدن به صرف ظاهر

امیرحسین محکوم به خانه‌نشینی است، به خاطر ظاهرش. خودش دلایل بی‌کاری را چنین توصیف می‌کند:

«قبلا توی خانه نمی‌توانستم آشپزی کنم، چون گاز و دیگر وسایل را نداشتم. ولی الان یک ماه است که می‌توانم آشپزی کنم، بنابراین این به برنامه روزانه‌ام اضافه شده. مطالعه می‌کنم، می‌نویسم، نقاشی می‌کشم. کار نمی‌توانم بکنم، حتی خود سازمان ملل واسطه شد تا کار برایم جور بشود، ولی به خاطر همجنس‌گرا بودنم و ظاهرم مرا نگه نداشتند. اینجا فکر می‌کنند مردی که زنانه باشد، زور ندارد و نمی‌تواند کار کند و این نهایت کثافت مردسالاری است.

هر کجا رفتم، مرا به خاطر ظاهرم قضاوت کردند، حتی یک خانم انگلیسی اینجا کافه دارد. رفتم پیش او کار کنم، بهم گفت که تو پسر خوبی هستی، تو را از طریق دوست‌هایت هم می‌شناسم، ولی تو اگر بیایی اینجا، دیگر برایم مشتری نمی‌آید.

فکر کن خیلی نامحترمانه است چنین چیزی را به تو بگویند، چون صرفا تو این شکلی هستی. تقصیر خودت هم نیست. من بگم موهایم را کوتاه کنم. خب، سینه‌هایم را چه کار کنم؟ سینه‌هایم را هم ببرم؟ نمی‌توانم که، صدایم را، لحنم را چه کار کنم؟»

شب کودتا و هراس‌های بعد آن

امیرحسین هم مانند دیگر پناهندگان، حق و حقوق محدودی در اقامت موقت خود در این کشور دارد. حق ندارد از شهری که برایش انتخاب شده خارج بشود و در شهری دیگر زندگی بکند. حق ندارد درس بخواند. شرایط پیدا کردن کار به شکل قانونی در عمل برایش وجود ندارد.

کودتای نافرجام در ترکیه، چهارچوب زندگی را بدتر از آنچه بود بر امیرحسین تنگ‌تر می‌کند.

«توی تلگرام حوالی ۱۰، ۱۱ شب خواندم که کودتا شده و وحشتناک نگران وضعیت دگرباش‌ها شدم. نمی‌دانستم کی کودتا کرده، یا چی شده، ولی می‌دانستم که جنگ و درگیری مسلم است. کودتا این ورش باخت است، آن ورش هم باخت است و فکر می‌کردم این به ضرر ما می‌شود.»

بعد هم که «آدم‌های خیلی مسلمان در حمایت از اردوغان بیرون آمدند، نصف شبی صدای اذان که بلند شد، فهمیدم اینجا قبلا که جای دگرباش‌های جنسی نبود، الان اصلا نیست.»

هفته‌های بعد کودتا برای او خبرهای نگران کننده به همراه می‌آورند. ویسام، یک پسر همجنس‌گرای سوری در شهر استانبول ربوده می‌شود و او را می‌کشند، به جنازه‌اش بی‌حرمتی می‌کنند و بدنش را تکه تکه می‌کنند. هینده، یک تراجنسی فعال اجتماعی هم ربوده می‌شود و به قتل می‌رسد.

در کنار آن، خبر از کتک خوردن آدم‌ها در کوچه، خیابان، پارک یا داخل خانه‌هایشان تبدیل به رویدادی روزمره برای آدم‌هایی مثل امیرحسین شده است. آنچه در نتیجه تمامی این‌ها برای او به دست آمده، هراسی بی‌پایان است از آنچه ممکن است اتفاق بیافتد.

«بعد قتل وسام و هینده، این‌قدر وحشتم زیاد شده که دیگر بیرون نمی‌روم، چون می‌دانم اگر کتک بخورم پلیس از من دفاع نمی‌کند.

یک بار کتک خوردم، کبود شدم. هشت و نه شب بود. مردم به پلیس زنگ زدند. من که ترکی بلد نیستم، به خاطر ظاهرم پلیس جلوی کسانی که کتکم زده بودند مرا از مقر پلیس اتباع خارجی بیرون کرد. اگر فردا یک مشکلی پیش بیاید، این‌ها می‌دانند چون طرف خارجی و چون همجنس‌گراست می‌شود کتکش زد و پلیس هم هیچ کاری نمی‌کند.

شش روز بعد کودتا توی خیابان راه می‌رفتم، یک خانمی نچ نچ کرد. با دخترش بود. بهش بد نگاه کردم که چرا نچ نچ می‌کنی. نگذاشت قدم از قدم بردارم، مواهیم را پیچاند توی دستش و کشاندم به سمت عقب. چهار تا چیز گفت و هولم داد به جلو. دستش هم پرچم گرگ‌ بود. یک پرچم آبی است وسطش یک گرگ سفید که پرچم پان ترکیست‌هاست.

چند روز پیش رفته بودیم به یک فروشگاه مواد مورد نیاز روزانه‌ام را بخرم، روز هم بود. یک دختر و پسری هرهر به ریشم خندیدند تا وقتی من حساب کردم و رفتم با انگشت مرا نشان می‌دادند و بهم می‌خندیدند. لباس هم چیز خاصی نبود، خیلی عادی بودم.»

جوانی که تلف می‌شود

«بعد این کودتا بیرون نمی‌روم، حتی وقتی حالم بد است و این مرا افسرده‌تر می‌کند. حالم را بدتر می‌کند. پناهندگی خودش سخت است، حالا فکر کن توی خانه هم باشی، بعد اتفاقی هم توی زندگی‌ات نیافتد. هرچقدر هم من آدم فعال و بنویسی باشم، اینجا زندگی که نمی‌کنیم، داریم وقت هدر می‌کنیم.»

اقامت در ترکیه برای امیرحسین تبدیل به زندانی شده که در آن مجازات می‌شود به خاطر دقیقا همان چیزی که در ایران محدودش کرده بود، مجبورش کرده بود تا از کشور فرار کند.

«من ۱۹ سالم است و دانشگاه نمی‌روم، این برایم فاجعه است. صرفا به خاطر اینکه همجنس‌گرا هستم توی ایران نتوانستم درس بخوانم، اینجا به خاطر همجنس‌گرا بودن پناهنده شدم و حالا به خاطر همجنس‌گرا بودنم دارم مجازات می‌شوم. همه چیزم را ازم گرفتند، مگر من چقدر می‌توانم تحمل کنم؟

فکر می‌کنم اگر زندگی‌ام پایان می‌یافت بهتر بود. الان فقط به این خاطر زنده‌ام که می‌گویم این‌قدر را تحمل کردی، فردا هم روش. ولی اگر امروز پناهندگی‌ام را توی ایران می‌دیدم، مطمئنا خودم را می‌کشتم.

درنهایت می‌گوید اگر می‌توانستم به دولت کانادا یک جمله بگویم، چنین می‌گفتم: «اگر می‌توانستم زودتر وارد کانادا بشوم، من در آینده شهروند مفیدتری می‌شوم. اینجا اگر تلف هم نشوم، آسیب‌های جدی بهم وارد می‌شود. من مشکل داشتم که آمدم اینجا. اینجا مثل این می‌ماند که مریضی را بیاوری بیمارستان با دست و پای زخمی، اگر بهش نرسی، بعد یک مدت این تلف می‌شود. این صبر کن، صبر کن‌ها حداقل‌اش این است که روح مرا دارد از بین می‌برد.»

امیرحسین ولی امیدوار است که آینده متفاوت باشد، فردا می‌تواند شکل دیگری پیدا کند. به همین امید منتظر است، منتظر که تلفن زنگ بزند و به او وقت مصاحبه سفارت کانادا را بدهند و بالاخره از کابوس ترکیه بیدار می‌شود.

کانادا به دلیل فعالیت جنبش‌های حقوق دگرباشان جنسی، امکانات تأمین اجتماعی، نگاه کم وبیش سوسیالیستی به عدالت اجتماعی، کشور نهایی بهتری برای دگرباشان جنسی ایرانی است. اما اکنون به نظر می‌رسد که بحران جنگ سوریه تمام مناسبات پناهنده‌پذیری در جهان را برهم زده است.

انتظار امیرحسین برای انتقال به کانادا ممکن است به نتیجه نرسد. انتخاب سازمان ملل بود که پرونده امیرحسین، مانند بسیاری دیگر از افراد جامعه دگرباشان جنسی، به سفارت کانادا ارسال بشود. ولی پس از اینکه یک سال امیرحسین انتظار کشید تا خبری از سفارت بگیرد، اخیرا با او تماس گرفته‌اند و از او خواسته‌اند تا به آمریکا برود. امیرحسین می‌گوید این ظلمی است در حق او، یک سال زندگی‌ اوست که در شرایط سخت به مخاطره افتاده تا انتظار هیچ را بکشد.