پونه. م و تارا. الف ـ باید از جایی شروع کرد؛ باید تکه‌ها را به هم چسباند و اندام‌واره هستی‌بخش را به زندگی دعوت کرد، باید از اندام‌های در خود فرو رفته به همه‌چیز و حتی به خود مظنون، خواست تا به پوست دیگری دست بکشند و این شاید بتواند آنها را از کشیدن دیوار به دور خود باز دارد.

 
روایت “من لیلا و تو شیرین”، فقط ماجرای زندگی دو لزبین نیست که باهم در مورد مسائلی صحبت میکنند که اغلب برای هر زوج یا همجنسگرایی جای سئوال دارد. پونه و تارا مخاطب خود را دعوت به خوانشی صمیمی‌تر و زنده‌تر از انسانی در قامت یک همجنسگرا میکنند تا آن دیگری که اکثریت دگرجنسگرا او را از انبوهی از وهم، تضاد، خشم و هزاران چیز دیگر برساخته است، برای همان اکثریت ملموستر شود و پوست و گوشت و استخوانش را حس کند و با تمام حسهایش عجین شود. از سوی دیگر، دیدار با یک همجنسگرا به واسطه رسانه و ادبیات، برای خود جماعت همجنسگرایان نیز از آن‌جهت خالی از لطف نیست که خود را در جایی دیگر و در فاصله می‌توانند ببینند و این شاید گشایشی در جهت مطالعه خویشتن باشد.


 
برخورد نزدیک از جنس دیگر
 
مهارت جفت‌یابی شاید همان چیزی باشد که هر فرد برای پیدا کردن فرد دلخواه خود به‌منظور شراکت در زندگی به آن احتیاج دارد، ولی بیش و پیش از آن، هرکسی باید خود را بشناسد و نسبت به وجود و حضور خود آگاه باشد تا آنوقت بداند چگونه انسانی می‌تواند در کنار او باشد و زندگی را بهتر و شادتر کند. شاید شناخت فردی دقیق و آگاهی از نیازها، خواسته‌ها و هر آنچه یک فرد انسانی باید در مورد خود بداند، نخستین گام برای یافتن جفت مورد نظر و دلخواه باشد.
 
شناخت خود و اشراف به چیستی وجودی فردی، در افراد همجنسگرا پیچیده‌تر، سخت‌تر و طولانی‌تر می‌شود. از آنجایی که مسائل جنسی در جامعه ما در پرده جریان دارند و هنوز هم تابو محسوب می‌شوند، پرداختن به دانش و آموزش‌های جنسی در مورد اقلیت‌های جنسی در این جامعه هیچ جایی نخواهد داشت. شاید اگر ما دارای توانایی فردی و آموزش مناسب نباشیم، فقط شانس بتواند زوج ایده‌آ‌ل‌مان را در کنارمان قرار دهد، ولی مطمئن باشید که شانس فقط یک احتمال خیلی خیلی ضعیف است.
 
من و همراهم بدشانس نبودیم، یعنی بدبیاری خاصی را تجربه نکرده بودیم، ولی من فکر می‌کنم دقت و صبر ما در انتخاب بود که این شانس را به ما داد تا حالا کنار هم باشیم. زندگی هنوز هم سختی‌های خودش را دارد، ولی حالا که کنار هم هستیم و خانه خودمان را داریم احساس خوشبختی بیشتری می‌کنیم. تصور ما این است که با هم می‌توانیم بهتر و آسان‌تر از پس دشواری‌های زندگی بربیاییم. ما برای کوچک‌ترین آزادی‌های طبیعی‌مان هم مانند خیلی‌های دیگر که همجنسگرا هستند تلاش کردیم و می‌دانیم که بازهم باید سختی‌های زیادی را تجربه کنیم و پشت سر بگذاریم. شاید گوشه‌ای از زندگی من و تارا شبیه زندگی مشترک والدین‌مان یا زوج‌های دگرجنسگرای اطراف‌مان باشد، ولی بخش زیادی از زندگی مشترک ما و همینطور رفتار اجتماعی ما شبیه نمونه‌های دگرجنسگرا نیست. ما ناگزیر به آزمون و خطا هستیم و به‌همین خاطر باید بسیار صبور و مقاوم باشیم چون هیچ الگوی قابل ذکری برای گرته‌برداری از آن در مسیر زندگی خانوادگی‌مان وجود ندارد.
 
من پونه هستم. چند روز دیگر وارد دهه سوم زندگی‌ام می‌شوم. از شغل و زندگی خانوادگی‌ام رضایت دارم و در کنار تارا، پارتنرم که یک عکاس حرفه‌ای است زندگی می‌کنم. ما معمولاً در مورد هر چیزی که ذهن‌مان را مشغول می‌کند و یا برایمان نامفهوم است صحبت می‌کنیم و تا حالا هم می‌شود گفت که این روش جواب داده است. البته معنی‌اش این نیست که هیچ‌وقت مشکلی نبوده است، به‌هیچ‌وجه، این می‌تواند به این معنی باشد که ما همیشه امیدوار هستیم که بتوانیم هر چیزی را با کمک هم حل کنیم چراکه از قدیم گفته‌اند دو مغز بهتر از یک مغز جواب می‌دهد.
 
وقتی با تارا خاطرات‌مان را مرور می‌کنیم و به نخستین جرقه‌های عشق می‌رسیم، هر دو لبخندی گوشه لب‌هایمان می‌نشیند و به هم خیره می‌شویم. تارا می‌گوید: “من که فکر کنم اینترنت دست کم برای ما ابزار خوبی بوده است.” من در جواب می‌گویم: “البته کارایی هر ابزار به نحوه استفاده از آن برمی‌گردد.”
واقعیت این است که ما از طریق دنیای مجازی هم را پیدا کردیم و البته آشنایی ما در آغاز، به قصد ایجاد رابطه نبود. از تارا می‌پرسم: “راستی چه شد که من سراغ تو آمدم؟” تارا این موقع‌ها دستی به سرم می‌کشد و می‌گوید: “تو نیامدی سراغ من. دوباره فراموش کردی؟ من آمدم سراغ تو، باید چند فایل پسرعمویم را به آدرس ایمیل کاری تو می‌فرستادم” و این‌طور می‌شود که ‌‌تارا شروع می‌کند به بازگویی دوباره‌ی ماجرایی که هربار هم که تعریف کند کهنه نمی‌شود. من می‌روم دو لیوان چای بیاورم و او با صدای بلند شروع می‌کند به تعریف کردن ماجرا، درحالی‌که ظرف شکلات را کنار لیوان‌های ‌چای می‌گذارد.

 
اگر او مثل من نباشد؟
 
همیشه ترس در زندگی یک همجنسگرا، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار ابراز علاقه بوده است. در این میان، ترس‌های زیادی وجود دارند که می‌توان برای نمونه به ترس از طرد شدن اشاره کرد. آن‌چه من و تارا را از پیشنهاد دوستی و ابراز عشق دور می‌کرد، بیش از ترس از دست دادن دیگری، ترس اشتباه در مورد گرایش طرف مقابل بود. هر کدام از ما می‌ترسیدیم، با آشکارسازی گرایش خود در مقابل دیگری و با اشتباه کردن در مورد گرایش آن یکی، نزد یک دگرجنسگرا دست به آشکارسازی بزنیم و علاوه بر آن‌که مورد قضاوت قرار بگیریم، دوستی هم را نیز از دست بدهیم. البته من تجربه برخورد بدتر و ناگوارتر از طرد را هم داشته‌ام؛ من به‌شدت در آن ماجرا آسیب دیده‌ام و ترسم دوچندان است.
 
تارا چای را داغ داغ سر می‌کشد و به نگاه‌های توبیخ‌آمیز من هم توجهی ندارد، بعد هم به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: “خوب گوش کن که دیگر فراموش نکنی! چون دوباره نمی‌گویم” و من لبخند می­زنم، چون می­دانم در اولین فرصت، دوباره می‌نشینیم و راجع به این موضوع حرف می­زنیم. “امیر چند فایل را باید به دست تو می‌رساند، ولی چون به اینترنت دسترسی نداشت، از من خواست تا آن‌ها را برایت بفرستم. بعد تو زنگ زدی و از من تشکر کردی.”
 
من وسط حرف‌های تارا می‌پرم و با شیطنت می‌گویم” “بعدش چی شد؟” من همیشه دوست دارم تارا بگوید که صدای تو مرا جذب کرد یا حرف‌هایی از این دست، ولی تارا به‌جای همه‌ این‌ها با خونسردی جواب می‌دهد که “همه‌چیز خیلی نرم و آرام پیش رفت”.
 
اینطور شد که ما بیشتر باهم تماس گرفتیم و در مورد مسائل مختلف گپ زدیم، بدون این‌که هیچ‌کدام‌مان از گرایش دیگری خبر داشته باشد، ولی همیشه ماه پشت ابر نمی‌ماند.
 
تارا می‌گوید، هر وقت کارش تمام می‌شد، می‌آمد به‌سمت پارکی که آن روزها پروژه‌ فضای سبزش بر عهده‌ شرکت ما بود. صبر می‌کرد تا کار من تمام شود و گاهی در همین زمان‌های انتظار این‌طرف و آن‌طرف پارک عکس می‌گرفت. تارا از شغل من خوشش نمی‌آید. من طراح و ناظر فضای سبز شهری هستم. یعنی هرچه گل و بوته و دار و درخت در پارک و خیابان و هرجای شهر می‌بینید، کار من و همکاران من است. او می‌گوید همه وقت من صرف کارم می‌شود و من هم کم نمی‌آورم و می‌گویم: “همه که مثل شما کارشان با تفریح‌شان یکی نیست.” بعد که اخم می‌کند، از او دلجویی می‌کنم و با لبخند نگاهش می‌کنم.
 
آن روزها روزهای خوبی بودند، ولی من همیشه در جایی بین امید و ناامیدی در حرکت بودم. همیشه می‌ترسیدم به تارا وابسته شوم و او نتواند جنس محبت و علاقه‌ مرا درک کند. وقتی تارا هم از آن روزها حرف می‌زند، همین‌ها را می‌گوید: “می‌ترسیدم. وقتی لبخند می‌زدی و وقتی دستم را با مهر فشار می‌دادی، شک داشتم و فکر می‌کردم این، فقط یک دوستی ساده است.”
 
چند ماهی همینطور در شک و گمانه‌زنی می‌گذشت، من و تارا به هم نزدیک‌تر می‌شدیم و در مورد علاقه‌مندی‌ها و دغدغه‌های‌مان، در مورد غم‌ها و شادی‌هایمان بیشتر صحبت می‌کردیم و من هر روز بیشتر از روز پیش به او نزدیک می‌شدم و هر روز بیشتر از روز پیش، حسی شیرین و نرم توی رگ‌هایم و در قلبم جان می‌گرفت.
 
آنچه هردوی ما را از ابراز عشق و صحبت جدی‌تر درباره شروع رابطه دور نگه می‌داشت، تجربه‌های تلخی بود که هر لزبینی کمابیش با آن‌ها آشناست. شاید برای یک فرد دگرجنسگرا که تمایل به جنس مخالف خود دارد، ابراز عشق به طرف مقابل چندان سخت نباشد. شاید هیچ مرد یا زنی این تشویش را که یک همجنسگرا تجربه می‌کند، تجربه نکرده باشد، ولی شاید اگر هر شخص بتواند به‌رغم تفاوت‌هایش با دیگری، خود را در جایگاه او بگذارد و با او همذات‌پنداری کند، با درک متقابل امنیت را در حضور یکدیگر جایگزین ترس کند.
 
تارا می‌گوید: “ترس او این بوده است که اگر با من در این‌باره صحبت کند، ممکن است او را پس بزنم و همه‌چیز خراب شود.” او می‌گوید: “برای من این مسئله از همه‌چیز مهم‌تر است”، ولی من تجربه‌ ابراز عشق به کسی را داشته‌ام که از گرایش او مطمئن نبوده‌ام و برخورد بدی با من داشته است و دوست نداشتم یک‌بار دیگر این تجربه را از سر بگذرانم، آن هم با تمام علاقه‌ای که به تارا داشتم و دوست نداشتم او را از دست بدهم. تارا می‌گوید: “به خودم گفتم باید کمی صبر کنم، باید امتحان‌اش کنم، با هم چندتایی فیلم ببینیم و از این‌جور چیزها تا از گرایش پونه سردر بیاورم.” من حسابی کلافه بودم، سعی می‌کردم برخوردم خیلی عادی باشد، گاهی وقتی تارا زنگ می‌زد تا با هم به کافه برویم یا چرخی بزنیم، طفره می‌رفتم و خستگی و کار و بیماری مادرم را بهانه می‌کردم، با وجود این‌که دلم هوایش را کرده بود و دوست داشتم ببینم‌اش.
 
نه آن‌قدر پریشانی من طول کشید و نه زمان زیادی لازم بود تا تارا درون مرا کنکاش کند. یک روز که تلفنم را خانه جا گذاشته بودم و کسی هم در خانه نبود تا جواب بدهد، تارا نگران شده بود. من مشغول چانه زدن با باغبان بودم که سراسیمه از راه رسید؛ چهره برافروخته‌اش را که دیدم، از باغبان خواستم که منتظر بماند، بعد دستکش‌هایم را درآوردم، لباس‌هایم را تکاندم و به‌سوی او که با شتاب به‌سمت من می‌آمد رفتم. آنقدر عصبانی بود که من جرئت نداشتم یک کلمه هم بگویم. از سوی دیگر دلیل عصبانیت او را هم نمی‌دانستم. پس با ترس و خیلی آهسته سلام کردم، ولی تارا به‌جای این‌که جواب من را بدهد شروع کرد به داد و هوار و تا جایی که می‌توانست من را سرزنش کرد. به عقب که نگاه کردم، باغبان و کارگرها را دیدم که دست از کار کشیده‌اند و با دهان‌های باز به من و او خیره شده‌اند. همانطور که تارا را به‌سمت ماشین می‌کشاندم از آن‌ها خواستم تا به کارشان ادامه بدهند.
 
وقتی توی ماشین نشستیم، کمی آب به او دادم و از او پرسیدم چه شده است. همین پرسش خشم او را شعله‌ور کرد و با بغض خود را در آغوش من انداخت و گفت: “چرا از صبح جواب مرا ندادی؟” باید یک ساعتی گذشته باشد از آن زمانی‌که من تارا را روی صندلی ماشین نشاندم و شروع کردیم به حرف زدن، تا آن‌زمان که آرام دست روی گونه‌اش کشیدم، به اطراف نگاهی انداختم و با احتیاط لب‌هایش را بوسیدم.