رمان «مادی نمره بیست» اثر مریم سطوت در سال ۱۳۹۸ در کلن منتشر شد. با اجازه نویسنده فایل PDF کتاب در کتابخانه زمانه قرار می‌گیرد.

درباره این کتاب:

بخشی از کتاب:

اصفهان

… سه ساعتی می‌شد که اتوبوس از تهران راه افتاده بود. حرکتی ممتد دردل تاریکی. بیش‌تر مسافران خوابیده بودند اما خواب به چشم من نمی‌آمد. سوزِ سرمای اسفند را از پشت شیشه حس می‌کردم. پیچیده در چادر مشکی، سرم را به پشتیِ صندلی تکیه داده بودم و به چراغ‌هایی که گه‌گاه از دور سوسو می‌زدند خیره شده بودم. به محیطی نو می‌رفتم این بار با وظیفه‌ای تازه. نمی‌دانستم که بیش‌تر شوق دارم یا دلهره. سرانجام و پس از مدت‌ها انتظار این امکان به من داده می‌شد تا توانایی‌هایم را نشان دهم. وقتِ بیرون آمدن از خانه، پوران گفت “می‌رویم تا رفیقی را ببینیم” خواست تا بلوزی را که او دوست داشت بپوشم و چادر مشکی سر کنم. نگفت که قرار است با یک رفیق به شهر دیگری بروم. به حتم خودش هم از آن چه در انتظار من بود خبر نداشت.

روی جلد کتاب

غروب بود که رفیق بهمن را دیدیم. پوران آرام در گوشم گفت “با رفیق می‌روی تا خانه‌ای چریکی را تشکیل دهی”. آرام پرسیدم “یعنی دیگر هیچ‌وقت تو را نمی‌بینم؟ ” با آرامش جواب داد “نگو هیچ وقت”.

رفیق بهمن مرا به خیابان ناصرخسرو، محلِ اتوبوس‌های بین شهری برد. از پیش بلیط خریده بود.با هم سوار اتوبوس شرکت تی‌بی‌تی شدیم. از ذهنم گذشت “اگر خودم بودم با ایرا ن‌پیما سفر می‌کردم”. صندلی‌های اتوبوس‌های شرکت ایران‌پیما بزرگ‌تر بودند و یک طرف اتوبوس صندلی‌هایش تک‌نفره بود. من با چادر مشکی و رفیق بهمن با کت و شلوار سورمه‌ای و قیافه مردانه‌ی جاافتاده‌اش به زن و شوهرهای بازاریِ متوسط شبیه شده بودیم. با این دک و پُز اگر بین راه کنترل می‌کردند، شکِ پلیس کم‌تر برانگیخته می‌شد.

 بر شیشه‌ی جلوئی اتوبوس مقوائی بود که مقصد را اعلام می‌کرد “اصفهان” نمی‌دانستم ما هم به اصفهان می‌رویم یا دریکی از شهرهای سرِ راه پیاده خواهیم شد. می‌خواستم سؤال کنم، یاد گفته‌ی رفیق قاسم افتادم، “چریک نباید کنجکاوی کند.” این اولین درسی بود که در کار چریکی از او یاد گرفتم. “به نفع چریک است که چیزی نپرسد و کنجکاوی هم نکند، چون اگر دستگیر بشود، اطلاعات زیادی برای گفتن نخواهد داشت.” پس سؤالی نکردم. رفیق بهمن هم حرفی نزد.

همین‌که اتوبوس راه افتاد او در صندلیِ کنارم به خواب رفت. سینه‌اش با نفس‌های منظم بالا و پایین می‌رفت. در همان نگاهِ اول از رفتار مسلط‌اش در محیط حدس زدم که باید از رفقای قدیمی باشد. حس احترامِ همیشگی نسبت به رفقای مسئول در من زنده شد. نگران بودم که مبادا کُت‌اَش کنار برود و اسلحه‌ی کمری‌اش دیده شود؛ اما او آرام خوابیده بود. نور کم‌رنگ لامپ‌های سقفِ اتوبوس بر گونه‌هایش می‌تابید. ابروها مثل سبیل‌اش، پُرپشت و سیاه بودند. قدش خیلی کوتاه نبود اما شانه‌های پهن ورزشکاری‌اش او را کوتاه‌تر نشان می‌داد. در اولین برخورد وقتی حالم را پرسید، چشم‌های تیز و نافذش طوری به من دوخته شد که حس کردم با خود می‌گوید “این رفیق چقدر جوونه! “

 از خود پرسیدم “می‌توانم به او هم مانند پوران اعتماد کنم؟ ” پوران گفته بود که این رفیق خیلی باصفاست

چادر را محکم به دور خود پیچیدم و در افکارم غرق شدم.

از فکر پوران بیرون نمی‌رفتم. جدایی از او برایم راحت نبود. او و رفیق “رضا، تنها رفقایی بودند که مرا از زندگی علنی‌ام می‌شناختند. رضا خیلی زود بعد از مخفی شدن در درگیری ۸ تیر ۱۳۵۵ همراه حمید اشرف و رفقای دیگر کشته شده بود. برایم تنها پوران باقی‌مانده بود. نمی‌دانستم که او را دوباره خواهم دید یا نه. وقتِ رفتن تا جایی که هنوز می‌توانستم با چشم دنبالش کردم. دلم می‌خواست یک‌بارِ دیگر برگردد و چشم در چشم شویم، نمی‌دانم در انتظار چه بودم اما او برنگشت و مرا با دل‌مشغولی‌هایم تنها گذاشت.

اولین بار که پوران را دیدم، آخرین روزهای سال، رفیق قاسم، مسئول سازمانی‌ام با دختری باریک‌اندام سر قرار آمد. گفت که از این پس او رابط من با سازمان خواهد بود. پوران کمی بلندتر از من بود اما جثه‌ای باریک‌تر و استخوانی‌تر داشت. برق چشمان درشت و سیاهش از همان لحظه اول‌نظرم را جلب کرد. چادربه‌سر نداشت. مثل خودم بلوز و شلوار پوشیده بود. به نظر نمی‌رسید از من خیلی بزرگ‌تر باشد. تا دوتایی شدیم پرسید:

“خوب! بگو کجا بریم؟ “

گفتم که با ماشین هستم. بلافاصله بعد از گرفتن گواهینامه، فولکس قراضه‌ای خریده بودم که وقتی با آن سریع دور می‌زدم، درش باز می‌شد و اگر محکم ترمز می‌کردم، در صندوق‌عقبش به هوا می‌رفت اما خوشحال بودم که مال خودم است. بخشی از هزینه‌ی بنزین را هم با سوار کردن مسافران زن درمی‌آوردم.

پوران خوشحال شد و گفت:

“همیشه با ماشین بیا سر قرار اما حواست جمع باشد که از شاهرضا بالاتر نروی…” ازآن‌پس با ماشین سر قرار می‌رفتم. او مرا به کوچه‌های تنگ و باریک جنوب شهر هدایت می‌کرد. می‌گفت که در شمال شهر حتماً کسی او را خواهد شناخت. او حرف می‌زد و من رانندگی می‌کردم. برخی جمله‌هایش را اصلاً نمی‌شنیدم، توجه‌ام به رانندگی بود. کوچه‌های جنوب شهر تنگ بودند و من هم مهارتی در رانندگی نداشتم. رانندگی دختری بی‌حجاب در این کوچه‌ها جلب توجه می‌کرد. بالاخره هم روزی آشنایی ما را در خیابان آذربایجان دید. مجبور شدم همان شب ماشین را بفروشم.

پوران کتاب‌های چاپ سازمان را برایم می‌آورد؛ “رد تئوری بقا” نوشته‌ی امیر پرویز پویان، “آموزش‌هایی برای جنگِ چریکی در شهر” نوشته‌ی حمید اشرف، “آن‌چه یک انقلابی باید بداند” نوشته‌ی صفایی فراهانی… اما در باره‌ی آن‌ها سؤالی نمی‌کرد. “آموزش‌های جنگ چریکی” را که می‌خواندم، شب‌ها از هیجان خوابم نمی‌برد. درجایی از کتاب نوشته بود: “افرادی که به عللی نباید شناخته شوند، برای آن‌که به سهولت رفت‌وآمد نمایند و ناشناس بمانند، بهتر است در حد امکان تغییر قیافه دهند. آشنایی با اصول ابتدایی گریم، رنگ مو تغییر فرم سبیل…”.

دلم می‌خواست هرچه زودتر به جمع چریک‌ها به‌پیوندم.

پوران بیش‌تر دوست داشت درباره دانشگاه و اخبار آن بداند و خودش داستان‌های جالبی از دوران دانشجویی‌اش تعریف می‌کرد:

“هرروز صبح اول می‌رفتم دانشکده فنی، توی تریا قهوه‌ای می‌خوردم. بعد می‌رفتم دانشکده‌ی خودمان. توی تریای فنی‌یه نقاشی کوبیسم بود که زنی را در حال فلوت زدن نشون می‌داد. روی نه انگشت این نوازنده اسامی ۹ چریک را که ساواک دنبال‌شون می‌گشت و عکس‌هاشون رو همه‌جا پخش کرده بود، نوشته بودند: امیر پرویز پویان، حمید اشرف، محمد صفاری آشتیانی، رحمت پیرو نذیری، جواد صلاحی، منوچهر بهایی پور، احمد زیبرم، اسکندر صادقی‌نژاد، عباس مفتاحی.”

با علاقه و تعجب سؤال کردم:

“کی آن‌ها را نوشته بود؟ “

“کسی نمی‌دانست اما می‌دانم که خیلی‌ها مثل من به هوای دیدن این نام‌ها به آن‌جا می‌رفتند. یکی از بچه‌ها معتقد بود که این انگشت‌ها مثل یک ارکستر هستند که هر کدام‌شان سازی را می‌زند اما نوای ارکستر هم‌خوان است. نمی‌دونی چه حالی می‌داد: این تابلو، بوی قهوه‌ی تریا و صدای گرم آشورپور که از ضبط صوت پخش می‌شد:

خروس‌خوان  بود و من و آون مست و مستانه

دور از چومان یگانه و بیگانه

تا کوه‌دامن بوشوییم شانه به شانه

زیر داران سبزیه سر

چشمه‌یه ور خوش بی نیشتیم

رو به خاور

هنوز صدای آواز خواندن پوران در گوشم زنگ می‌زند. اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد او شمالی است. بعد بلافاصله شعری ترکی می‌خواند انگار که جد اندر جد آذری است. یاد شعر خواندن‌هایش منقلبم کرد. “آیا دوباره می‌بینمش؟ “

اتوبوس سرعت کم کرده بود و از میان یکی از شهرهای کوچک سر راه می‌گذشت. در خیابان پرنده پر نمی‌زد. رفیق بهمن بی آن‌که چشم باز کند در صندلی جابجا شد و سرش را از سمتی به سمت دیگر برگرداند. پوران می‌گفت چریک‌ها باید با یک‌چشم بخوابند و با چشم دیگر مراقب اوضاع باشند. من که نمی‌فهمیدم چطور می‌توان هم خوابید و هم هشیار بود.

واحد‌های درسی دانشگاه را بعدازظهرها برداشته بودم و صبح‌ها در دفتر یکی از استادان دانشگاه صنعتی جزوه‌های درسی‌اش را تایپ می‌کردم. آن‌جا تلفنی داشت که شماره‌اش را به پوران داده بودم. او هم چند بار به آن‌جا زنگ زده بود.

اردیبهشت‌ماه بود و دانشگاه شلوغ. هرروز به بهانه‌ای نصف بیش‌تر کلاس‌ها تعطیل می‌شدند. من به دلیل رابطه با سازمان سعی می‌کردم روزهای شلوغ در دانشگاه آفتابی نشوم. روزی دانشجویان در اعتراض به کشته شدن یکی از چریک‌ها، که دانشجوی دانشگاه صنعتی بود، در غذاخوری یک دقیقه سکوت دادند. بعد هم اعلام کردند که فردا سر کلاس نخواهند رفت. با شنیدن این خبر من هم بهانه‌ای آوردم تا سرکار نروم. دو روز بعد که سرکار برگشتم دیدم شیشه‌های شکسته شده از روز پیش هنوز در کریدورها پخش و کلاس‌ها همه خالی‌اند. از منشی‌مان جریان را پرسیدم. جواب داد:

“چه خوب شد که دیروز نیامدی. دانشجوها در اعتراض به دستگیری یکی از هم کلاسی‌هاشون سر کلاس نرفتند و شعار می‌دادند “یا همه زندانی یا همه آزاد” گارد هم سعی کرد به زور پراکنده‌شان کنه، آن‌ها هم مقاومت کردند. تا ساعتِ ۶ بعدازظهر این‌جا حبس بودیم و نمی‌توانستیم خارج شویم”.

فکرم پیش حوادث دانشگاه و گفته‌های منشی بود. نمی‌توانستم روی کار متمرکز شوم. پیش از ظهر بود که پوران تلفن کرد:

“بیا! همین الان! هرچه هم پول داری همراه بیاور! “

از لحن صدایش فهمیدم که موضوع جدی است. چند روز قبل روزنامه‌ها خبر درگیری خانه‌های تیمی در چند شهر و کشته شدن تعدادی چریک را منتشر کرده بودند. از آن زمان پوران را ندیده بودم تا بپرسم قضیه چیست. از ذهنم گذشت “آیا زمان مخفی شدن من هم رسیده است؟ “

برای منشی‌مان بهانه‌ای آوردم و فوری از دانشگاه خارج شدم. قرارم با پوران خیابان خورشید نزدیک میدان ژاله بود. برعکس همیشه پوران چادربه‌سر داشت و لباسش مرتب نبود. محکم گفت:

“لو رفته‌ای، باید مخفی بشی، آماده‌ای؟ “

چه سؤالی می‌کرد! معلوم بود که آماده‌ام. مدت‌ها بود که به این لحظه فکر کرده بودم اما نمی‌دانستم که لحظه‌ی موعود این‌طور ناگهانی و به یک‌باره فرا می‌رسد. شاید فکر می‌کردم فرصت آخرین دیدار با خانواده را خواهم داشت. همان روز صبح، وقت رفتن سرکار، خیلی کوتاه مادرم را دیده بودم و سفارش کرده بود عصر سر راه برادرم را از مدرسه بردارم.

پوران مثل سابق سرحال نبود. گفت که از روز قبل چیزی نخورده. به رستورانی در میدان فوزیه رفتیم و او باقالی پلو سفارش داد. من اشتها نداشتم و جز آب چیزی نخوردم. بعد به بازارچه‌ی آن‌طرف میدان رفتیم تا برای من چادر، بلوز و شلواری بخریم. نخ و سوزنی هم خریدیم و به حمام نمره رفتیم تا پای شلوار و چادر را کوتاه کنیم. پیراهن بی‌آستینی را که تنم بود در آوردم، بلوز و شلوار را پوشیدم، چادر را به سر انداختم و از حمام بیرون آمدم.

با تغییر لباس و با سرکردن چادر حس کردم که فصلی تازه در کتاب زندگی‌ام آغاز شده است، فصلی برگشت ناپذیر. در جایی خوانده بودم که برخی اتفاقات زندگی را به دو نیمه تقسیم می‌کنند. دو نیمه‌ی کاملاً متفاوت. قدم به دنیایی گذاشته بودم که بازگشت از آن ممکن نبود. نمی‌دانستم که بیش‌تر شوق دارم یا دلهره. به دنبال پوران روان شدم. از خیابان‌های بسیاری رد شدیم. چند تاکسی عوض کردیم. از کوچه‌هایی گذشتیم. هربار که فکر می‌کردم این بار رسیده‌ایم، باز پوران تاکسی دیگری می‌گرفت و به منطقه‌ای دیگر می‌رفتیم. نمی‌دانم حال آن روز من خراب بود یا این‌که واقعاً راهی طولانی طی کردیم

اتوبوس جلوی رستورانی ایستاد تا مسافران به دست‌شویی بروند. من در صندلی‌ام ماندم. رفیق بهمن قبل از پیاده شدن سرش را نزدیک من آورد و آرام گفت:

“اگر اتفاقی در راه افتاد و هم‌دیگر را گم کردیم، قرارمان فردا صبح، ساعت ۱۰ در اصفهان، جلوی شرکت ایران پیما.”

انگار نگران من باشد یک باره پرسید: “اصفهان رو بلدی؟ گاراژ اتوبوس‌های ایران پیما رو راحت می‌تونی پیدا کنی”

و قبل از این که منتظر جواب باشد از اتوبوس پیاده شد. خوب می‌دانست که چریک باید از پس هر شرایطی برآید، پس من اگر بلد هم نبودم، باید پیدا می‌کردم.

یک‌بار در پانزده‌سالگی به همراه خانواده به اصفهان سفر کرده بودم. آن زمان هیچ فکر نمی‌کردم که سفر دوم من به اصفهان در زندگی چریکی باشد. آن زمان به دیدن “عالی‌قاپو” و “نقشِ جهان” رفته بودیم اما این بار به حتم آن طرف‌ها پیدایم نمی‌شد. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. دو صبح را نشان می‌داد. این ساعت را به مناسبت بیست سالگی‌ام هدیه گرفته بودم. مادرم وقتی آن‌را به من می‌داد گفته بود “این‌طوری هر وقت به ساعت نگاه کنی یاد ما می‌افتی “حرفش نشان می‌داد که چیزهایی را حس کرده و نگران است. شنیده بودم که می‌گویند بندِناف مادر با بچه هیچ‌گاه قطع نمی‌شود. بعدازظهر همان روز اولین قرارم را با مسئول سازمانی اجرا کردم. این ساعت تنها چیزی بود که از زندگیِ قبلی با من مانده بود و هویت اصلی‌ام را به من یادآوری می‌کرد.

به یاد آخرین صحبتی که با مادرم داشتم افتادم. روز مخفی شدنم پوران از من خواست تا به خانه‌مان زنگ بزنم.

“تلفن کن خانه‌تان و بگو که با پسری که دوست داشتی به انگلیس فرار کرده‌ای.”

با تعجب به او زل زدم. معنای نگاهم را فهمید. این دروغ را مادرم هرگز باور نمی‌کرد. برای چه باید آزارش می‌دادم. در خانه تلفن نداشتیم. به همسایه‌ی روبه‌رویی زنگ زدم. خانم همسایه رابطه‌ی خوبی با مادرم داشت. اولین بار بود که به خانه‌شان زنگ می‌زدم. با لحنی شرمنده خواهش کردم مادرم را صدا کند. از صدای مادرم فهمیدم که حدس‌زده باید اتفاقی رخ‌داده باشد وگرنه به خانه‌ی همسایه تلفن نمی‌کردم.

“… مامان ساواک ریخته توی دانشکده دنبال بچه‌ها، همه دررفتند. من هم ترسیدم، دررفتم. ممکنه خانه‌ی ما هم بیان. چند روزی خونه نمی‌آم تا ببینم چی می‌شه. دوباره خودم تماس می‌گیرم…”

چیزی نگفت. صورت‌اش را مجسم می‌کردم که هم می‌داند داستان از چه قرار است و هم اتفاقی را که رخ‌داده باور نمی‌کند. او در زندگی با پدرم با چنین موقعیت‌هایی مانند از ترس ساواک چندین شب خانه نرفتن و درخانه‌ی این و آن مخفی شدن آشنا بود. می‌دانستم بعد از گذاشتن گوشی یک راست به اتاقم می‌رود، گوشه‌های تخت، زیر میز، درزهای کمد و خلاصه همه‌جا را برای یافتن و نابود کردن نوشته و کتاب جست‌وجو می‌کند.

دلم گرفت، گوشی را گذاشتم. از ذهنم گذشت “چه آرزوهایی برایم داشت” درسم را تمام کنم، سرکار بروم، ازدواج کنم، برایش نوه بیاورم… بعد از دیپلم اصرار کرده بود تا در کلاس ماشین‌نویسی ثبت‌نام کنم. تکیه کلامش این بود “دختر باید دستش تو جیب خودش بره” بعد هم تشویقم کرد تا هرچه زودتر کاری پیدا کنم “زن نباید محتاج مرد باشه ” اما درس خواندن، شغلی نان و آبدار پیدا کردن، شوهر کردن و بچه‌دار شدن، خانه و اتومبیل خریدن، روزهای جمعه با شوهر و بچه‌ها به پارک رفتن و… رویاهای من نبودند. من می‌خواستم آن ماهی سیاه کوچولوی قصه‌ی صمد بهرنگی باشم که از آب باریک گذشت و به دریای پهناور رسید. می‌دانستم که در این مسیر توفانی به سوی دریا با مرغ ماهی‌خوار نیز درگیر خواهم شد. برای من راه دریا و دست‌یابی به فضاهای باز تنها در کنار فداییان ممکن بود و آن روز با مخفی شدنم به رویای چندین ساله‌ام می‌رسیدم: من هم یک چریک فدائی می‌شدم

مسافران به اتوبوس بازگشتند. رفیق بهمن دوباره در صندلی خودش جای گرفت. نگاهی به من انداخت و گفت:

“خوابت نمی‌بره؟ ” “خوشم می‌آد بیدار باشم”

البته بیدار ماندن، غرق‌شدن در رویا و خیال را از کودکی دوست داشتم اما آن‌شب هیجان سفر و رفتن به محیطی نا روشن بود که خواب را از چشمم می‌ربود. دور شدن از تهران، شهری که می‌شناختم و خانواده‌ام در آن زندگی می‌کرد راحت نبود. از نخستین روز مخفی شدن به دیدن خانواده نرفته بودم اما این حس که درتهران هستم و هر وقت بخواهم می‌توانم با سوارشدن یک اتوبوس به دیدنشان بروم، به من آرامش می‌داد. رفتن به اصفهان، شهری که نمی‌شناختم نامطمئن و نگرانم می‌کرد. درست مثل شب اول مخفی شدنم در خانه‌ی تکی با پوران

شب شده بود و هوا تاریک که با پوران به خانه‌ی تکی‌اش رسیدیم. برق محله رفته بود. از تاریکی حتی جلوی پایم را هم نمی‌دیدم. بالاخره پوران جلوی دری توقف کرد. کلیدی انداخت و وارد راهرویی شد، باز کلیدی انداخت و در اتاقی را باز کرد.

در را که باز کرد، بوی هوای چند روز مانده در محیطی دربسته، بوی اتاق آفتاب نخورده بیرون زد. آن‌قدر تاریک بود که نمی‌توانستم فضای اتاق را ببینم. پوران شمعی روشن کرد. حتی بعد از روشن کردن شمع نیز چیزی نمی‌دیدم. سفره‌ی نان را از گوشه‌ی اتاق جلو کشید و باز کرد، بوی کپک شدیدی بلند شد طوری که پوران صورتش را کنار کشیده گفت:

“دو روز به اینجا نیومدم، ببین همه نونا کپک زدند!

مدتی به سفره خیره ماند، فکرش جای دیگر بود. جرات نکردم سؤال کنم. من دیگر چریک شده بودم، هر آن‌چه لازم بود بدانم به من می‌گفتند. سفره را دوباره بست و کناری گذاشت:

“خوب! حالا که برق رفته بهتره که ما هم زودتر بخوابیم.”

می‌خواستم بگویم “شمع را خاموش نکن” اما زبان در دهانم نچرخید.

نمی‌دانم چه ساعتی بود. پوران با همان لباس‌هایی که به تن داشت بر زمین دراز کشید و چادر را رویش انداخت. نه متکایی بود نه تشکی. هوا گرم و چسبناک بود. لباس‌ها به تنم چسبیده بودند. دلم می‌خواست درشان بیاورم، نیاز داشتم به دست‌شویی بروم اما از کوچک‌ترین حرکتی وحشت داشتم. می‌دانستم که چریک‌ها حداکثر لحاف یا پتویی برای گرم شدن روی خود می‌اندازند. شب‌های بسیاری در خانه‌ی خودمان بر زمین خوابیده بودم تا به این شیوه زندگی عادت کنم. اما حالا در واقعیت طور دیگری بود.

دراز کشیدم اما چشمانم باز بودند. هرکار می‌کردم، نمی‌توانستم آن‌ها را ببندم. تاریکی، محیط ناآشنا، فردای ناروشن. سیاهی شب چون چاهی مرا به درون خود می‌کشید و می‌ترساند. “کجا آمده بودم؟ ” تا قبل از آمدن همه چیز رویایی بود، “پیوستن به چریک‌های قهرمان” آیا تصمیم درستی گرفته بودم؟ ترک خانواده، رفتن با کسانی که نمی‌شناختم. فردا چه در انتظارم بود؟ از پس آن بر می‌آمدم؟ جا نمی‌زدم؟ می‌توانستم هر لحظه با خطر مواجه شوم؟ می‌توانستم هر لحظه که لازم شد، خود را بکشم تا زنده به دست دشمن نیفتم؟ “

می‌دانستم که برگشتی در کار نیست. نمی‌خواستم برگردم. کاش پوران بیدار می‌ماند و با من کمی حرف می‌زد، کاش حالم را می‌پرسید، کاش احساسم را می‌فهمید. کاش این لحظه را برایم تحمل پذیرتر می‌کرد.

“هر زمان بو فکره دوشدون کی، دنیا سنه آخیرا چاتیب و آیری یول یوخدور، بونی بیل کی، صاباح بویون نن یاخشیدیر”

این جمله را خانم‌جانم، مادر مادرم هر وقت غصه‌ی چیزی را می‌خوردم یا افسرده و غمگین بودم می‌گفت. خانه‌ی خانم‌جانم دو کوچه پایین‌تر از خیابان ما بود. بعد از مدرسه اغلب به آن‌جا می‌رفتم. همیشه چیزی برای خوردن در بساط‌اش پیدا می‌شد اما از همه بیش‌تر نکته گویی‌هایش را دوست داشتم و به خاطر می‌سپردم. حالا باید امیدوار می‌بودم که آن‌چه او گفته است درست باشد و فردا بهتر از امروز بشود.

از حمید اشرف نقل می‌شد “چریک وقتی مخفی شد از زندگیِ گذشته و علائق‌اش جدا می‌شود، محل این جدایی زخمی عمیق باقی می‌ماند. وظیفه‌ی مسئول است که در التیام این زخم چریک را یاری دهد و نگذارد زخم چرکین گردد.” اما مسئول من خوابیده بود…

دانلود کنید: فایل PDF کتاب

فایل صوتی در تلگرام: یادها

@yaadha  در ۲۳ قسمت