آن‌چه می‌خوانید ۴۰ ساعت از مشاهدات من، دختربچه‌ای خردسال، از نخستین روزهای جنگ در اهواز است. هنوز ۴۰ سال پس از آغاز جنگ، لحظه‌ لحظه‌ی وقایع شوم آن در ذهن‌ام تازه است.

خروج غیرنظامیان از خوزستان در سال ۱۳۵۹

زمزمههای جنگ

«قصرشیرین، عراق، جنگ، حمله، آماده‌باش، فرار بچه‌ها»، این چند کلمه را از گفت‌وگوی میان پدرم و دوست نظامی‌اش که تازه از ماموریت برگشته، می‌شنوم. او برای بردن پسرهایش که چند روزی مهمان ما بودند، آمده، سراسیمه و پریشان و نگران است. با فرزندانش می‌رود و حالا نگرانی او به چهره‌ی پدر هم منتقل شده‌ است.

چند روز می‌گذرد و در یک عصر تابستان حضور یک موش سفید در آشپزخانه برای لحظاتی فضای خانه را آشفته می‌کند. اهل خانه عزم جزم کرده‌اند تا آن را بکشند. در همان لحظه به تاسیسات صنایع فولاد و فرودگاه اهواز حمله‌ی هوایی می‌شود. صدای مهیب شکسته‌شدن دیوار صوتی باعث می‌شود همگی جانور بیچاره را فراموش ‌کنند و موش جان سالم به در ببرد.

تقریبا هر روز صبح با صدای میگ‌های عراقی که به تاسیسات شهر حمله کرده‌اند، بیدار شده‌ایم. بسیاری از شهروندان به فکر فرار از شهر هستند اما بنزین نایاب شده است. حالا حتی آن‌هایی هم که جایی را برای پناه‌بردن دارند، گیر افتاده‌اند. رادیو اعلام می‌کند: «تانک‌های عراقی به شهر نزدیک می‌شوند و خود را برای دفاع آماده کنید».

تنها دو روز از اعلام رسمی آغاز جنگ گذشته که اولین منازل مسکونی اهواز بمباران می‌شود. ما در خانه، دور هم نشسته‌ایم که ناگهان صدای جنگنده‌ها به گوش می‌رسد و در پی آن گردبادی از خاک و شیشه به پا می‌شود. هرچه شکستنی در خانه است به سوی‌مان پرتاب و زیر پایمان فرشی از شیشه پهن می‌شود.

ما از خانه‌ای که به ویرانه تبدیل شده جان سالم به در می‌بریم. یکی از همسایه‌ها همراه خویشاوندانش که از آبادان گریخته‌‌ و به آن‌ها پناه آورده‌ بودند، زیر آوار مانده‌ و کشته شده‌اند. همسایه‌ی دیگری سراسیمه از سر کار برگشته و با خانه‌ی ویرانش مواجه شده است، بر سر و صورتش می‌زند، مرد بیچاره فریاد می‌زند که همسر و دو فرزندش در خانه بوده‌اند. بلوایی به پا شده است. مردم سراسیمه‌اند. پاسداران و امدادگران هم سر رسیده‌اند.

میان چهره‌های خاکی و آشفته، چهره‌ای آشنا به چشم می‌خورد. پاسداری جوان با اسلحه‌ی بزرگی بر دوش به ما نزدیک می‌شود. از دیدن سر و وضع خاکی و تن‌های زخمی ما، در آن معرکه جا خورده است. با نگرانی و مهربانی جویای حال تک‌تک‌مان می‌شود. و زمانی که می‌فهمد قصد رفتن از آن‌جا را داریم می‌گوید: «اصلا نگران خانه‌ی ویران‌تان نباشید من مراقبم». حرف او در آن لحظه خنده‌ای تلخ را روی لب‌های پدر و مادرم می‌نشاند. پدرم در جوابش می‌گوید: «وقتی تو مراقب خانه‌ی ما باشی، من دیگر هیچ نگرانی‌ای ندارم». حالا او هم لبخند می‌زند و شرمنده سری تکان می‌دهد و سکوت می‌کند.

این پاسدار جوان روزی دزد خانه‌ی ما بود.

فرار از مهلکه

چند ساعت بعد از حمله‌ی هوایی و فرار از خانه، با اندک بنزینی که ته باک ماشین است، به جاده می‌زنیم. در چند کیلومتری اندیمشک مقابل پادگان «دو کوهه» بنزین تمام می‌شود و ما مجبور می‌شویم از بسیجی‌ جوانی که در آن‌جا پرسه می‌زند کمک بخواهیم. بنزینی در کار نیست تا بتوانیم به راه‌مان ادامه دهیم. در منطقه‌ی خطرناکی متوقف شده‌ایم، این را از آتش‌بازی‌های میان ایران و نیروهای عراق می‌شود فهمید. کمی در ارتفاع هستیم و همین باعث می‌شود آتشی را که بر سر جلگه‌ی خوزستان می‌بارد بهتر ببینیم.

پدر می‌کوشد تا ما را از آن منطقه‌ی خطرناک نجات دهد. کنار جاده می‌ایستد و بالاخره راننده‌ی اتوبوس ایران‌پیمایی که مقصدش تهران است را راضی می‌کند تا از آن مهلکه دور شویم. برخی از مسافران اتوبوس مجروح هستند با سر و بدن‌های باندپیچی شده. سوار اتوبوس می‌شویم و من از شدت خستگی به‌خواب می‌روم.

بیدارم می‌کنند. نیمه‌شب است و به خرم‌آباد رسیده‌ایم. از اتوبوس پیاده می‌شویم، هوا سرد است، بسیار سرد. از شدت سرما به گریه می‌افتم، حتی آغوش پدر و مادر هم گرمم نمی‌کند. سرما استخوان‌سوز است و با تمام وجود حسش می‌کنم. سرما به من می‌فهماند فصلی سرد و سخت در راه است. در خوزستان هنوز تابستان تمام نشده و به یک‌باره گرم‌ترین فصل زندگی‌‌ام به زمستانی طولانی تبدیل می‌شود.

صحنه‌ای از جنگ در گیلانغرب

کودکان جنگ

آن‌چه نوشتم تنها ۴۰ ساعت از مشاهدات من در نخستین روزهای جنگ بود.

اکنون، ۴۰ سال از آغاز جنگ می‌گذرد، اما لحظه‌ لحظه‌ی وقایع شوم و زشت آن هنوز در ذهن من تازه است. هنوز همان کودکی هستم که تمام آن رخدادهای تلخ را بی کم و کاست و با دقت در جایی از ذهنش نگاه داشته و از آن‌ها مراقبت می‌کند.

من و دیگر کودکان جنگ ایران و عراق چیزی از مناسبات سیاسی و  شرایط پیچیده‌ی منطقه نمی‌دانستیم.  از کجا باید می‌دانستیم سال‌ها پیش از به‌دنیا آمدن‌مان اختلافی شدید میان وطن ما و کشور همسایه، بر سر یک آبراهه‌ی مرزی  به‌وجود آمده است. از کجا باید می‌دانستیم روزی در همین آبراهه یکی از خونین‌ترین جنگ‌های تاریخ به راه می‌افتد، جنگی که سرنوشت من و خانواده و کشورم را برای همیشه تغییر می‌دهد.

من کودکی بودم که در آن روزها رویای مدرسه رفتن با کفش نو را در سر داشتم. می‌خواستم بار دیگر دوستان و همکلاسی‌هایم را ببینم. هرگز در رویاهای من تصویری از زندگی در شهری که صدها کیلومتر دورتر از خانه‌ام باشد، وجود نداشت. شهری که حتی زبان‌شان را درست نمی‌فهمیدم و باید در مدارسش درس می‌خواندم. شهری که کودکان هم‌سن و سالم هر روز با حیرت به تماشایم می‌‌آمدند تا ببیند «جنگ‌زده‌ها» چه شکلی‌ هستند.

پیامدهای جنگ

حال که سال‌هاست، جنگ تمام شده، لابد باید خوشحال باشیم از آن فاجعه، جان سالم به‌در برده‌ایم. اما واقعا همین‌که جسم‌مان آسیب ندید یعنی نجات پیدا کردیم؟ آیا روان ما هم از تاثیرات مخرب جنگ در امان ماند‌؟ آیا روح‌‌مان از «طراوت» و «نشاط» جنگ که آقایان از آن یاد می‌کنند، بهره‌ای برد‌؟ نه! هرگز! ما تکه‌ای از وجودمان را برای همیشه در جنگ جا گذاشته و گم کرده‌ایم. جامعه‌ی عصبی و افسرده‌ی ما گواه خوبی بر این مدعاست.

به‌گفته‌ی روان‌شناسان کودک، پیامدهای اجتناب‌ناپذیر جنگ تا دوران بزرگسالی همراه کودکان باقی می‌ماند و در جنبه‌های مختلف زندگی مانند روابط عاطفی و زناشویی بروز می‌کند و از نشانه‌های بارز آن عدم تمرکز، پرخاشگری و افسردگی است.

این روزها در همین جامعه‌ی عصبی بارها می‌شنویم بعضی از مردم به امید نجات از ظلم حکومت، آرزوی جنگی دوباره را دارند. غافل از این‌که تاثیرات مخرب جنگِ چهل سال پیش تا نسل‌ها همراه ما خواهد بود. گویی این گروه از مردم هیبت و قدرت تخریب گسترده‌ی جنگ را فراموش کرده‌اند. جنگ تازه چه بر سر ما خواهد آورد؟ آیا می‌توانیم زیر سنگینی بارش کمر راست کنیم؟

پاسخ این سوال‌ها تا حدودی روشن است اما چیزی که گنگ مانده و باید درباره‌ی آن بسیار اندیشید، این است: «حاکمان کنونی ایران، چه بر سر جامعه آورده‌اند که بخش قابل توجهی از مردم، دیگر از جنگ هم نمی‌‌هراسند؟»

در همین زمینه: