می‌دانیم که قدرتمداران مستبد می‌کوشند با مسخ واژه‌های متداول در جهت تغییر معنا و مفهوم آنها برای پیشبرد اهدافِ ایدئولوژیک خود بهره ببرند. اما

  • آیا می‌دانیم یا توجه می‌کنیم که ایدئولوژی‌های دیگری در جامعه وجود دارند، حتا اگر بی‌آزار به نظر برسند یا در اپوزیسیون باشند، با کارکردی از این دست، باعث واپس نگه‌داشتن انسان‌های آن جامعه می‌شوند؟
  • آیا با تنها توجه به ساز و کارِ (مکانیسمِ) قدرت و نادیده گرفتن آن نوع ایدئولوژی‌ها، مانع از دیدار همه‌سویه‌ی ذهنیت‌های ریشه‌دار در جامعه که خود عاملِ پدیداری آن قدرت هستند، نمی‌شود؟
  • آیا نباید هم دال را دید هم مدلول را؟
  • آیا بدون درک و روشنگری و نقد این ایدئولوژی‌ها که فرهنگ جامعه را تعین می‌بخشند، تاریخ، دوباره تکرار نمی‌شود؟

در اینجا قصد ندارم به همه‌ی این پرسش‌ها پاسخ بدهم، چرا که بخشی از آن به دانش و تخصص من ارتباطی نمی‌یا‌بد، تنها می‌کوشم به گوشه‌‌ای از مسخ واژه‌ها توسط یکی از این نوع ایدئولوژی‌ها، فشرده بپردازم، که در حد یک طرح یا درآمد براین موضوع یا مسئله‌ی مهم و تعیین کننده در جامعه است. در این راستا، نخست نگاهی می‌اندازم به چگونگی و چرایی مسخ واژه‌ها توسط قدرتمداران خودکامه، تا با تعمیم آن به یک ایدئولوژی مشخص، این مورد را روشن‌تر بیان کنم:

قدرتمداران خودکامه از هر نوعش، نه تنها به تغییر معنایی واژگان پیشین دست می‌زنند، بلکه واژه‌های نوینی در تقویتِ ایدئولوژی خود می‌سازند تا به نظام یا ایده‌ی خود حقِ اهلیت یا قداست ببخشند. در کنار این تلاش، به تحریف تاریخ برای نشان دادنِ برتری ایدئولوژی خود نسبت به ایدئولوژی‌های دیگر یا حاکمان پیشین هم می‌پردازند.

آن واژه‌های تغییریافته و نوساخته باید همچون جادو، انسان‌ها را در آن ایدئولوژی ذوب کند. این تغییر که با اسطوره سازی همراه است، در راستای برانگیختنِ هیجانات و احساسات مردم استفاده می‌شود تا هم سیاست یا ایدئولوژی خود را برحق جلوه دهند و هم با استفاده از شور و احساس سطحی مردم، آنها را در پشتیبانی از خود تهییج و بسیج کنند. در عین حال همیشه با ساختن یک “دشمن” مرئی یا نامرئی (اسطوره‌ی دشمن) هم می‌خواهند مشکلات و نارسایی‌ها و ناتوانی‌شان را در حل آن مشکلات لاپوشانی کنند و همه‌ی تقصیرها را به گردن آن “دشمن” بیندازند، هم به هیجانات ناسیونالیستی یا دینی مردم دامن بزنند و هم اگر کسی اعتراضی کرد، او را به عنوان “جاسوسِ دشمن” از میدان به در کنند. یعنی در اینجا هم با تخریب واقعیت یا مسخ واژه‌ها مواجه می‌شویم؛ یعنی واژه‌ی “دشمن” را که معنای مشخص و متعارف خود را دارد، تغییر ماهیت می‌یابد و هر رقیب سیاسی یا هر انسان ناراضی یا معترض در مقوله‌ی “دشمن” می‌گنجد. این پدیده را، بدون استثنا، در همه‌ی نظام‌های خودکامه یا در نزد سیاستمداران خودکامه در جوامع دموکراتیک (نظیر ترامپ) در انواع مختلف آن می‌توان شاهد بود که دروغ را جانشین واقعیت یا حقیقت می‌کنند.

در واقع، پندار اسطوره‌ای که با تئوری توطئه همگام می‌شود، چه قدیم چه جدید، از تعقل و اندیشه‌ی علمی فاصله می‌گیرد و با پدیده‌ها احساسی یا عاطفی برخورد می‌کند.

 (در اینجا در حاشیه، این نکته را هم بیفزایم که در ماه‌های اخیر که “تئوری توطئه” با بحران ناشی از ویروس کرونا افزایش یافته، بسیاری از اندیشمندان آلمانی دیگر واژه‌ی “تئوری” را برای “تئوری توطئه” به کار نمی‌برند و به جایش از واژه‌ی “اسطوره” (Mythus) یا “قصه‌پردازی” (Erzählung) استفاده می‌کنند؛ زیرا که “تئوری”، جنبه‌ی علمی و منطقی و استدلالی دارد، در حالی که هواداران “توطئه” تنها “قصه پرداز” (Verschwörungserzähler) یا اسطوره ساز هستند که سخنان یا ادعاهاشان هیچ پایه‌ی علمی ندارد و بدون فاکت و سند و مدرک، با مسخِ زبانِ واقعیت، به شایعه پراکنی مشغول‌اند. بنابراین، من هم از این پس، به جای “تئوری توطئه”، “اسطوره‌ی توطئه” را به کار می‌برم.)

در این راستا، اراده‌ی فرد یا فردیت نقشی یا معنایی ندارد، بلکه فرد یا فردیت با حل شدن در جمع، در احساسِ مشترک معنا می‌یابد. توده‌ی مردم اغلب با دنباله روی و جذب در هیجان عمومی، فردیت خود را می‌بازند و هم‌شکل و هم‌صدا به بازیچه‌ی قدرت یا ایدئولوژی‌ها (از هر نوعش) تبدیل می‌شوند. منظورم از توده‌ی مردم تنها انسان‌های معمولی یا عامی نیستند، بلکه بسیاری از تحصیل‌کرده‌هایی را در برمی‌گیرد که ممکن است حتا مقام بالای آکادمیک، ادبی، هنری، سیاسی، ژورنالیستی و… را داشته باشند. یعنی “هنگامی که هیجانات به نقطه‌ی اوج خود برسند، [انسان متمدن] آماده است که تسلیم غیرعقلانی‌ترین تمایلات شود.” [1]

این حالت به‌ویژه در شرایط بحرانی که بسیاری از انسان‌ها نگران و درمانده و ناامید از موقعیت خودشان هستند (مانند شرایط کنونی کرونایی) بیشتر و شدیدترعمل می‌کند و گروه‌های ضد دموکراتیک، به‌ویژه در جوامعی با نظام دموکراتیک، با مسخ زبان واقعیت، با دروغ‌ پردازی و شعارهایی که باعث تحریک احساسات مردم می‌شوند، از آب گل‌آلود ماهی دلخواه خود را می‌گیرند.

یکی از نمونه‌های بارزِ تاریخی از چنین پدیده‌ای، قدرت گرفتن نازی‌ها در آلمان به رهبری هیتلر است. در اوایل دهه‌ی سی سده‌ی بیستم، نازی‌ها که تنها چهار تا پنج درصد از آرا را داشتند، بر موجِ بحران اقتصادی (در کنار عوامل دیگر) در آلمان سوار شدند و در کوتاه مدت حدود 37 درصد از آرا را به خود اختصاص دادند. در شرایط کنونی نیز نیروهای پوپولیست و ضد دموکراسی با مسخ زبان واقعیت و ساختن اسطوره‌ها در شکل دروغ‌های گوناگون، همین هدف را می‌خواهند پیش ببرند. مثال روزآمدِ آن، ادعای هواداران اسطوره‌ی توطئه است که گویا دولت‌های دموکراتیک در غرب، کرونا را بهانه کردند یا آن را “به عمد تولید” کردند تا با محدود و کتنرول کردنِ مردم، آزادی و دموکراسی را از بین برده، “دیکتاتوری” را برقرار کنند. این همان مسخ واژه‌ها ست؛ یعنی آزادی و دموکراسی را که معنای مشخص خود را دارند، از سوی همان افراد پوپولیست و ضد آزادی و دموکراسی، باژگونه و مسخ می‌شود تا عواطف و احساسات مردم را برانگیزانند، که در مواردی موفق هم شده‌اند. یعنی کسانی را به سوی خود جذب کرده‌اند که “نیروی داوری” (به معنای کانتی آن) و توان تحلیل مسائل را ندارند و در پی پاسخ آسان یا راحت‌الحلقومی هستند که به تفکر نیازی نباشد. آنها با “یافتن آن پاسخِ” دلخواه، احساس راحتی می‌کنند؛ انگار که به کشفی یا به اصطلاح به “یافتم، یافتمِ” ارشمیدوس دست یافته باشند.

ارنست کاسیرر، فیلسوف آلمانی، پس از قدرت گرفتن نازی‌ها، زمانی که در آمریکا در تبعید به سر می‌برد، در کتاب خود، “اسطوره‌ی دولت” یا “اسطوره‌ی حکومت” (Der Mythus des Staates) به این مسئله گسترده می‌پردازد و در فصل هجدهم (“فنِ اسطوره‌های جدید”) در این راستا، در پیوند با حکومت نازی‌ها، از جمله می‌نویسد:

“این روزها اگر کتابی به زبان آلمانی بخوانم که در این ده‌ساله‌ی اخیر [در آلمان] منتشر شده است […] با کمال تعجب درمی‌یابم که دیگر زبان آلمانی را نمی‌فهمم. واژه‌هایی نو جعل شده‌اند و حتا واژه‌های قدیمی را در معنای تازه به کار می‌برند. واژه‌ها، تغییر معنای بنیادی یافته‌اند. این تغییر معنا از آن جهت روی داده است که قبلاً واژه‌ها به صورت توصیفی، منطقی و معنایی به کار می‌رفتند، ولی اکنون به شکل واژه‌های جادویی به کار بسته می‌شوند تا تأثیرات معینی را ایجاد کنند و هیجانات خاصی را برانگیزند. واژه‌های معمولی بارِ معنایی دارند، اما کلماتِ نوساخته، باری از احساسات و هیجانات شدید دارند.”[2]

اما این نوع حکومت‌ها، با نوع تغییر یا مسخ واژه‌ها و ستاندن انرژی واقعیِ معنا از آنها برای ایجاد هیجان و دور شدن از منطق و خردورزی، با کارکرد ویژه‌ی خود، شناخته شده هستند و تکلیف آدم با آنها نسبتن روشن است؛ آنچه اما کمتر به چشم می‌آید، وجود ایدئولوژی‌های با نفوذ در درون جامعه، به‌ویژه‌ در میان بخشی از جامعه‌ی به اصطلاح “روشنفکری” است که ممکن است همچون نیروهای اپوزیسیونی هم عمل کنند. اهمیتِ شناختِ ساز و کار (مکانیسم) این نیروها کمتر از شناختِ کارکردِ ایدئولوژی‌های در قدرت نیست. شاید به این علت حتا مهمتر باشد که کارکرد این نیروها کمتر شناخته شده است یا کمتر به آن پرداخته می‌شود، در حالی که در مورد ساز و کار حکومت مستبد یا فاشیستی یا شخصیت مستبد و پوپولیست فراوان گفته و نوشته و بحث شده و می‌شود، و باید هم بشود. این نیروها اما در عین حال که ممکن است به عملکرد حکومت‌های مستبد به حق اعتراض داشته باشند، خود اما همان نقش را در شکلی دیگر در درون جامعه بازی می‌کنند. حتا نقش برخی از آنها، اگرچه به چشم نمی‌آید (چرا که در قدرت سیاسی نیستند)، می‌تواند قدرت و نفوذی جدی و تعیین کننده در تشدید واپس‌ماندگی ذهنیت انسان‌ها داشته باشند. بنابراین، مسخ زبان تنها از سوی حکومت‌ها یا سیاستمداران خودکامه انجام نمی‌گیرد، بلکه در هر نوع ایدئولوژی، چه قدیم چه جدید، می‌تواند کارکرد داشته باشد؛ حتا اگر باورمندانِ به آن ایدئولوژی‌ها، چه از نوع مذهبی، چه کمونیستی، چه ناسیونالیستی (“میهن‌پرستی”، نه “میهن دوستی” (patriotism) که مقوله‌ی دیگری است) و… انواع دیگر، در قدرت نباشند.

نمونه‌ی اندیشه‌ی عرفانی

یکی از این نوع ایدئولوژی‌های با نفوذ و ظاهرن بی‌آزار، مربوط می‌شود به اندیشه‌ی عرفانی که همچنان در جامعه‌ی ایرانی در نزد بسیاری ریشه دارد و در سوی تشدیدِ هیجانات آن‌چنانی، در شکلی دیگر، عمل می‌کند.

شاید در نگاه نخست، به نظر برسد که بین این پدیده (عرفان) و پدیده‌های دیگر اجتماعی در جهت مسخ واژه‌ها که در بالا به آن اشاره کرده‌ام، شباهتی وجود نداشته باشد. اما اگرچه این پدیده‌ها تفاوت‌هایی باهم دارند، ولی در یک چیز مشترک‌اند؛ و آن، مسخ واژه‌ها در جهت برانگیختن احساسات و عواطف انسان‌ها و گریز از تعقل و خردورزی است. البته می‌توان و باید به همه‌ی پدیده‌های ایدئولوژیک یا فرهنگی که به معضل اجتماعی بدل می‌شوند، پرداخت؛ من اما در اینجا هم به خاطر تمرکز روی موضوعی مشخص هم به خاطر آگاهی بیشتر در این زمینه (ادبیات عرفانی) و هم به این علت به معضل ایدئولوژی عرفانی در این راستا می‌پردازم که این ایدئولوژی جزو ایدئولوژی‌ها یا پندارهایی است که تبدیل به “فرهنگ” جامعه شده است. هر آنچه که تبدیل به فرهنگ شود، جان‌سخت‌تر و نفوذ و تأثیر آن بیشتر است.

در ایدئولوژی عرفانی هم می‌بینیم که تغییر معنا در واژه‌های معمولی یا واقعی نه در جهت توصیف منطقی یا استدلالی یا به طور کلی خردورزانه، بلکه در سوی برانگیختن احساسات و هیجانات و شور و شوق و ذوب شدنِ فردیت یا به قول گوته (در پیوند با عرفان شرقی از هر نوعش)، “مرگِ اراده” یا “اضمحلالِ خودآگاهی”، [3] انجام می‌گیرد.

همان‌گونه که در جای دیگر به آن اشاره کرده‌ام[4]، شعر پارسی در آغاز، جنبه‌ی خردگریزی (به معنای معمولی آن) نداشت. ابزاری بود برای بیان قصه یا بازتابِ زندگی عادی انسان‌ها یا طبیعت. شعری که پس از حمله‌ی اعراب و اسلامی شدن ایران، پدید می‌آید، شعری که به “سبک خراسانی” معروف شده، هنوزخرد گرا به معنای آن زمانیِ خود، یا بهتر است بگوییم واقع‌گرا بوده. شاهنامه‌ی فردوسی به عنوان برترین نمونه‌ی این سبک، با وجود حضور مسلطِ اساطیر و افسانه‌های تاریخی، در مجموع شعری خردگریز نیست. شعر خراسانی با واقعیت ملموس و مناسبات پیرامون در پیوند بوده و زندگی را در “بوی جوی مولیان “و در “یاد یار مهربان” که امری خاکی و این جهانی بوده به شعر بیان می‌کرده، که اگر همان روند ادامه می‌یافت شاید اندیشه‌ی ایرانی در سمت دیگری گرایش می‌یافت، سمتی که با واقعیت‌ها برخوردی بخردانه می‌کرد. اما با حضور مؤثر اندیشه‌ یا ایدئولوژی عرفانی در جامعه، به ویژه از سده‌ی ششم به بعد، و بهره گیری عرفان از مهمترین رسانه‌ی آن زمان، یعنی شعر، شعر از همان خِرد ِ پیشین و از واقعیت گریخت و به دامن رؤیا پناه برد؛ چرا که پایه‌ی عرفان را رازورزی یا رؤیاپروری، ابهام و توّهم می‌سازد.

با قیاس بین شاهنامه‌ی فردوسی (سده‌ی چهارم هجری) و منطق الطیر عطار (سده‌ی ششم هجری)، متوجه این نکته می‌شویم که عرفان چگونه حتا در قصه‌ها و افسانه‌ها راه یافته یا آنها را تحریف کرده و همه چیز ابزاری می‌شود برای اثبات ایدئولوژی عرفانی. شاهنامه به هیچ وجه اثری عرفانی نیست، در حالی که منظومه‌های عطار همه عرفانی‌اند.

در این راستا واژه‌های معمولی یا قدیمی را با معنای جدیدی به کار بردند تا هویت آن واژه‌ها را از اصل خود دور کنند و با معنایی دیگر که بار ایدئولوژیک داشت، جانشین واقعیت کنند. به‌مثل، تا پیش از پدیداری تصوف، واژه‌های “شراب” و “عشق” در معنای واقعی خود به کار برده می‌شدند، واژه‌هایی که سازنده‌ی زندگی زمینی یا این‌جهانی بودند. در کنار اینها می‌توان دهها واژه‌ی دیگر مانند “عاشق و معشوق”، “مقصد”، “فقر”، “خلوت”، “شوق”، “میکده” و مانندگان را هم آورد که همه از معنای واقعی و زمینی‌شان تهی شدند و در خدمت ایدئولوژی عرفانی درآمدند.

تصوف با استفاده یا سوء استفاده از این واژه‌ها، آنها را از بار معنایی واقعی خود تهی کرد و در سوی امری آسمانی و رازآمیز و جادویی برکشید، تا زبان در کاربردِ واقعی آنها، توانِ خود را از دست بدهد و تبدیل به معنایی دیگر در جهت برانگیختن احساسات و عواطف شود و دیگر جایی برای منطق و استدلال یا به طور کلی خردورزی نمانَد. در این راستا همچنین با ساختن واژه‌ها یا اصطلاحات تازه‌ی صوفیانه، که برآمده از همان ذهنیت اسطوره ساز یا جادو گرا و ضد عقل و خرد است، خواستند بر امرِ قدسی و ظاهرن دست نیافتنیِ این ایده بیفزایند. به همین علت است که صوفیان برای اینکه به این زبانِ من در آوردی ابهتی ویژه و هاله‌ای قدسی ببخشند، مدعی هستند که هر کسی توانایی درک راز این واژه‌ها یا بخت رسیدن به آن “حالات و مکاشفات” را ندارد، و تنها برگزیدگان خدا (انبیا و امامان) و عارفان خاص یا شیوخ (اولیا) از چنین موقعیتی برخوردارند؛ همان‌گونه که مفسرِ “گلشن راز” می‌گوید، “در نزد عرفا، اولیا بعد از انبیا‌اند که من عنداله مؤید به حالات و مکاشفات گشته‌اند و باقی خلایق را دسترسی به آن نیست.” [5] یا سهروردی، معروف به شیخ اشراق در کتاب “حکمة‌الاشراق” مدعی است که خواننده‌ی کتابش زمانی می‌تواند نوشته یا زبان او را بفهمد که “بارقه‌ی الهی در او راه یافته و ورودِ این بارقه برای او ملکه شده باشد.” [6]

در هر حال، صوفیان، نه تنها واژه‌های معمولی، بلکه داستان‌های طبیعی برآمده از باور و فرهنگ همه‌گانی یا قصه‌های عاشقانه‌ی زمینی، یعنی عشق طبیعی و این جهانی را وسیله قرار دادند تا به اثبات تصوف بپردازند. یعنی در واقع آن داستان‌ها را باژگونه نقل کردند یا واقعیت داستان‌ها را مسخ کردند تا به هدف خود، که حقیرشماری تن یا بی ارزش بودنِ عشق زمینی یا این‌جهانی باشد، برسند و انسان‌ها را از عقل و خرد بترسانند و آنها را به موجوداتی خیالاتی و احساساتی و بی‌اراده تبدیل کنند. موفق هم شدند. به گمانم این نوع رویکرد نسبت به عرفان و خردگریزی بنیادی آن، چنان تأثیری بر زبان و فرهنگ ایرانی و بر همه‌ی اشکال آگاهی انسان ایرانی گذاشت که او را انسانی خیالاتی یا رؤیا زده و اسطوره‌ گرا و به اصطلاح امروز رمانتیک یا سانتیمانتال بار آورد. شاید برای همین است که بسیاری از ایرانی‌ها هنوز بیشتر با رؤیاهاشان زندگی می‌کنند تا با واقعیت‌ها.

در مورد تغییر معنای واژه‌های حقیقی و قصه‌ها نمونه‌ای می‌آورم از فصل پانزدهم “فیه مافیه” اثر مولوی که در آن، مولوی، مجنون یا یک عاشق معمولی (در داستان لیلی و مجنون) را به یک صوفی مجنون تبدیل کرد. او در فیه مافیه از جمله می‌نویسد:

“در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر، امّا محبوب مجنون نبودند. مجنون را می‌گفتند که از لیلی خوبترانند بر تو بیاریم. او می‌گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی‌دارم و لیلی صورت نیست، لیلی به دست من همچون جامی ا‌ست. من ازآن جام شراب می‌نوشم. پس من عاشق شرابم که ازو می‌نوشم و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نیستید […] این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد، همچنان‌که آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است و سیری به روز پنج بار خورده است هر دو در نان نظر می‌کنند. آن سیر، صورت نان می‌بیند و گرسنه، صورت جان می‌بنید؛ زیرا این نان همچون قدح است و لذّت آن همچون شراب است در وی وآن شراب را جز بنظر اشتها و شوق نتوان دیدن. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورت بین نباشی و در کون ومکان همه معشوق [خدا] بینی. صورتِ این خلقان همچون جام‌هاست و این علم‌ها و هنرها و دانش‌ها نقش‌های جام است. نمی‌بینی که چون جام شکسته می‌شود آن نقش‌ها نمی‌ماند…”

در اینجا مولوی به جز اینکه مانند دیگر صوفیان، درک راز سخنش را به امری ورای دانش و بینش و عقلِ آدمی برآورد می‌کند، نه تنها هر آنچه زمینی است یا صورت انسانی (“صورت خلقان”) دارد، تبدیل می‌کند به جام یا قدح یا شیئی، بلکه در نزد او “علم‌ها و هنرها و دانش‌ها” تنها “نقش‌های جام” هستند و ارزشی ندارند. از این زاویه است که لیلی، یعنی تن یا پیکر لیلی تبدیل می‌شود به جام یا قدح که درآن، قرار است شرابی موهوم یا به قول مولوی، “باده از غیب”، موجودیت بیابد؛ یعنی آن‌چه باعث جذبه‌ی مجنون شده، “روی و زلف و کرشمه‌”ی معشوق زمینی (لیلی) یا وجود یک زن نیست؛ چونکه مجنون می‌گوید (البته با قلبِ معناییِ واقعیت از سوی مولوی): “من لیلی را به صورت [ظاهر] دوست نمی‌دارم” و ” لیلی به دست من همچون جامی‌ست. من ازآن جام شراب می‌نوشم. پس من عاشق شرابم که ازو مینوشم و شما را نظر بر قدح [تن یا پیکر لیلی] است.”

این نوع تعبیر یا تغییر مفهوم قصه‌ی لیلی را مولوی در مثنوی معنوی هم به شکلی تکرار می‌کند و به نتیجه‌ی مشابه می‌رسد؛ منتها این بار به جای جام یا قدح، تن به “کوزه” تبدیل می‌شود:

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حُسنِ لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلرُبا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت [مجنون] صورت، کوزه است و حُسن، می
می، خدایم می‌دهد از نقشِ وی […]
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا، باده در وی بس نهان
بس نهان از دیده‌ی نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان [7]

این نوع خوارشماری تن یا به طور کلی انسان که دراینجا تبدیل به “کوزه” شده و به مسخِ معنای انسان یا کوزه‌ی واقعی منجر می‌شود، در همه‌‌ی آثار صوفیان وجود دارد که در موردش در جای دیگر گسترده نوشته‌ام. [8]

اما برای اینکه این نوع تغییر معنا یا مسخ واژه‌ها و تحریف قصه‌ها را روشن‌تر بیان کنم، نگاهی می‌اندازیم به قصه‌ی لیلی و مجنون نطامی گنجوی:

آنها که داستان لیلی و مجنون را خواندند می‌دانند که مجنون، عاشقِ روی یا صورت لیلی بوده و آرزو داشته پیکر او را در آغوش بگیرد و عشق بورزد یا وجودش را بنوشد، نه چیزی موهوم را که مولوی آن را “شراب” یا “باده از غیب” می‌نامد. مولوی در اینجا مانند بسیاری از صوفیان دیگر سعی کرده داستان‌های زمینی را به شکل باژگونه، تبدیل به داستانی عرفانی کند. این کار نه تنها دخالت در مفهوم یا روایت داستانی و وارونه کردنِ آن است، بلکه دخالت در زبان در جهت ایجاد شبهه برای دستیابی به هدف یا ایدئولوژی صوفیانه است. این کار، همان‌گونه که در آغاز این نوشته آمده، مانند کارکرد قدرتمداران یا باورمندان به ایدئولوژی مشخص است که می‌کوشند با تخریب و مسخ زبان برای تغییر معنا و مفهوم و تحریف تاریخ در جهت پیشبرد هدف ایدئولوژیک خود بهره ببرند. آگر آنها تاریخ را تحریف می‌کنند، اینها به تحریف قصه‌ها مشغول بودند و هستند. این نوع تغییر و تحریف، جز اینکه با بازی کردن واژه‌های خوشرنگ، احساسات آدمی را برانگیزد و او را آدمی سانتی مانتال یا بی‌علاقه به هستیِ این‌جهانی و ارزش‌های انسانی، بار آورد، ثمر دیگری ندارد. بدین گونه می‌خواهند به انسان بباورانند که او قادر به درک این تفکر و واژگان راز‌آمیز آن نیست (کوزه پیدا، باده در وی بس نهان / بس نهان از دیده‌ی نامحرمان)، و با ایجاد نوعی ترس از ناشناخته‌ها، نافهمی‌اش را مقبول جلوه ‌دهند. و در نتیجه، می‌خواهند هم او را به تسلیم و تقلید و انفعال بکشانند و هم دربِ تردید و پرسش را که آغاز شناخت است، ببندند. چرا که در این ایدئولوژی، هیچ منطق و استدلالی که بر پایه‌ی رابطه‌ی دلالتی یا هستی‌شناختی استوار باشد، وجود ندارد.

وقتی عشق زمینی و طبیعی مجنون تبدیل می‌شود به “شوق” (با معنای عرفانی‌اش)[9] برای معشوق ازلی (خدا)، و پیکر یا “تنِ” لیلی می‌شود “کوزه”، معنایش این می‌تواند باشد که پیکر موجودِ زنده – انسان (در اینجا یک زن)، در دنیای مولوی یا صوفیان دیگر، هیچ ارزشی ندارد و در حد یک شیئی (قدح، کوزه) تقلیل می‌یابد. چرا که مولوی وجود هر آن کس را که “عشق حقیقی” (عشق عرفانی) نداشته باشد، “عار” می‌داند و دستور نابودی‌اش را هم می‌دهد:

آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابود به، که بودِ آن، غیرِ عار نیست

در اینجا نه تنها عشق زمینی “عار” و مذموم می‌شود، باز هم با مسخ واژه‌، یعنی واژه‌ی”حقیقی” مواجه هستیم که مانند مخالفان آزادی و دموکراسی که با سوء استفاده یا قلبِ این واژه‌ها در پی رسیدن به هدف خود هستند و مدعی‌اند که آنها حامی آزادی و دموکراسی “واقعی”‌اند، مولوی نیز”حقیقی” را در دگرآفرینیِ معنایی آن، تنها در انحصار خود و همفکرانش می‌داند. کسی که مدعی باشد که تنها او قادر به تشخیص “حقیقی” از “غیرحقیقی” یا “خوب” از “بد” است و برای دیگران تعیین تکلیف می‌کند و حتا نابودی آنهایی را طلب می‌کند که به زعم مولوی به “عشق غیرحقیقی”، یعنی عشق زمینی و انسانی مبتلا هستند، نشانه‌ی تفکر استبدادی است (این نوع تفکر استبدادی در برخی از شعرهای دیگر مولوی و دیگر صوفیان نیز تکرار می‌شود).[10] بنابراین تنها از همین زاویه می‌توان متوجه شد که به خاطر نفوذ و تأثیر تفکر یا ایدئولوژی عرفانی در جامعه، چه پتانسیل نیرومندی از استبداد درونی در ادب و فرهنگ ایرانی و در میان مردم وجود داشته و دارد، و چون این نوع “استبداد”همیشه در زرورقِ واژگان زیبا و فریبا پیچیده شده، بی‌آنکه دیده شود (در نتیجه‌ی “نابینایی تاریخی”)، همیشه عمل کرده و می‌کند.

در هر حال، برای اینکه این نوع مسخ واژه‌ها در نزد مولوی را روشن‌تر بیان کنم به قصه‌ی “لیلی و مجنون” نظامی گنجوی مراجعه می‌کنیم:

 در این قصه، مجنون مانند بیت‌های زیر، عاشق صورت (ظاهر) مجنون است و مسحورِ “روی” و “زلف” و “کرشمه”‌‌ی لیلی است، و خبری هم از “درون” لیلی یا به قول مولوی “باده از غیب” ندارد:

مجنون چو بدید روی لیلی
از هر مژه‌ای گشاد سیلی […]
لیلی به کرشمه، زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش […]
لیلی سرِ زلف شانه می‌کرد
مجنون دو سه اشک دانه می‌کرد. [11]

حتا لحظه‌ی رسیدن به وصال یکدیگر و عشق‌ورزی آنها چنین انسانی و زمینی توصیف می‌شود:

لیلی به هزار شرمناکی / آمد برِ آن غریبِ خاکی
دستش بگرفت و پیش بردش / در خیمه‌ی خاص خویش بردش
بنشاند به صد نشاط و نازش / بنواخت به وصل جان‌نوازش […]
تا دست در آمدن به آغوش / از دست شد این و آن شد از هوش […]
در سینه کشیدش آنچنان چُست / گفتی دو گل از یکی گره رُست […]
پیچید به هم دو یار دلسوز / ماندند چنین یکی شبانروز [12]

در اینجا شیفتگی مجنون نسبت به لیلی به چیزی موهوم به نام “شراب” ربطی ندارد، بلکه کشش طبیعی مجنون نسبت به زنی است. و این کشش را “عشق” به معنای انسانی آن می‌نامند، چیزی که به کنش یا واکنش جسمی-روانی انسان یا رفتار این‌جهانی او ارتباط می‌یابد.

جالب این است که تمام خویشان قیس (مجنون) می‌کوشند او را از عشق لیلی منصرف کنند. وقتی موفق نمی‌شوند، می‌گویند که باید او را به مراسم حج برد تا در کعبه از خدا بخواهد که عشق لیلی را از دل او بیرون کند. پدرش، او را به حج می‌برد، اما او برخلاف میل پدر و خویشان، در نیایش و راز و نیاز با خدا از او می‌خواهد که “میل” یا عشق او را نسبت به “روی ” (صورت) لیلی افزون (زیاده) کند (یارب تو مرا به روی لیلی / هر لحظه بده زیاده میلی):

گویند که خو، ز عشق وا کُن
لیلی‌طلبی، ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر او درافزای… [13]

۲۱ ژانویه ۲۰۲۱


پانویس‌ها

[1] ارنست کاسیرر:  اسطوره‌ی دولت (Der Mythus des Staates). ترجمه‌ی یداله موقن. تهران، انتشارات هرمس، 1377، ص ۴۰۳. تأکید از من است.

[2] همان، ص ۴۰۶

[3] Fritz Strich: Goethe und die Weltliteratur. Bern 1957, S. 171

[4]  در این مورد مراجعه کنید به مقاله‌ی “شعر مانند نفت بلای جان ایران؟ (نقشِ بازدارنده‌ی عرفان در شعر و اندیشه ی کهن و مُدرنِ ایرانی)” از نگارنده در لینک زیر در سایت رادیو زمانه.

[5]  لاهیجی: شرح گلشن راز، ص. ۳۳. به نقل از: سید جعفر سجادی: فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی. تهران، طهوری، ۱۳۸۶، ص ۱۵۶

[6] سهروردی: حکمة‌الاشراق، از مجموعه دوم مصنفات شیخ اشراق، ص ۹ تا ۱۳. به نقل از: ذبیح‌اله صبا: تاریخ ادبیات در ایران، جلد دوم، چاپ نهم. تهران، ۱۳۶۸، ص ۳۰۲

[7]  مولوی، جلال‌الدین: مثنوی معنوی، به اهتمام و تصحیح نیکلسون. چاپ نهم. تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۲، ص ۳-۹۹۲

[8]  در این مورد مراجعه کنید به: محمود فلکی؛ آیین خرد و شادی (نگاهی به جهان‌بینی خیام)، تهران، انتشارات ماه و خورشید، ۱۳۹۸

[9] “شوق، میل مفرط را گویند. یافتن لذت محبتی باشد که لازم فرط ارادت [نسبت به معشوق ازلی] باشد. در حال سلوک، بعد از اشتدادِ ارادت، شوق ضروری باشد.” همان، ص ۵۱۲

[10]به عنوان نمونه، مولوی در داستان “نالیدن ستون حنانه” پای کسانی یا دگراندیشانی را که “استدلال” می‌کردند، یعنی می‌کوشیدند با منطق و استدلال سخن بگویند، “چوبین” می‌نامد و به خاطر ضدیتش با عقل و خرد و فلسفه، کسانی را که با فلسفه، شک و “شبهه” برمی‌انگیختند “شیطان دون” و “کور” می‌خواند  و “سرنگونی” آنها را آرزو می‌کند؛ چرا که می‌ترسید آنها با ایجاد شک و پرسش “دین حق” را برهم زنند: (شبهه انگیزد آن شیطان دون / درفتند این‌جمله کوران سرنگون / پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی‌تمکین بود / […] فلسفی را زهره نی تا دم زند / دم زند، دین حقش برهم زند.): مولوی: مثنوی معنوی. به اهتمام و تصحیح نیکلسون. چاپ نهم. تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۲. ص ۱۰۶- ۱۰۵)

[11]  نظامی گنجوی: خمسه‌ی نظامی، قصه‌ی لیلی و مجنون. تهران، ۱۳۸۳،  ص ۷-۴۰۶

[12] همان، ص ۱۳-۵۱۲

[13]  همان، ص ۴۱۴