سال ۱۹۹۰ کوروساوا در هشتاد سالگی  فیلم “رویاها”را می‌سازد، رویاهائی که همواره او را تعقیب کرده‌اند. آنچه که این فیلم را از دیگر فیلم‌های او متمایز می‌کند ساختار این فیلم است که از هشت فیلم کوتاه بر مبنای رویاهائی که برای او تکرار می‌شدند ساخته شده است. هشت فیلم کوتاه که هر یک بدون وابستگی به دیگر فیلم‌ها قابل نمایش جداگانه است. آنچه که این فیلم‌های کوتاه را به یکدیگر ربط می‌دهد در واقع راوی این رویا‌ها یعنی آکیرا کوروساوا است. رویاهای کوروساوا آسمانی و رسولانه نیست، رویاهای او کاملا زمینی است و ریشه در زندگی انسان، ارتباط بین انسان‌ها و روابط متقابل آنها با یکدیگر دارد. این نوشته نیز ساختاری همچون فیلم رویا‌ها خواهد داشت. نخست خلاصه‌ای از این هشت فیلم برای آشنائی با رویاها ارائه می‌شود، پس از آن تلاش می‌شود محتوای هر یک از این فیلم‌ها شکافته شود و در پایان نگاهی کلی به این مجموعه رویاها به عنوان یک فیلم واحد خواهد شد. این نوشته نقد فیلم نیست و به همین خاطر به جنبه‌های سینمائی و تصویری فیلم نمی‌پردازد.

کوروساوا این رویاها را شماره گذاری نکرده است و هر رویا را “رویائی دیگر می‌نامد” که در اینجا نیزاز شماره‌گذاری آنها خوداری می‌شود.

هوای بارانی و آفتابی

در یک روز آفتابی که باران هم می‌بارد پسربچه‌ای در ایوان ایستاده است مادرش وارد ایوان می‌شود و به او می‌گوید که در خانه بماند چون وقتی هوا آفتابی و بارانی است نشانه‌ای‌ست از آنکه روباه‌ها در تدراک مراسم عروسی هستند و دوست ندارند کسی مراسم آنها را ببیند و از این کار خیلی ناراحت می‌شوند. پسر از هشدار مادر سرپیچی می‌کند و به جنگل می‌رود و شاهد مراسم پر رمز و راز تدارک عروسی روباهان می‌شود که روباهان متوجه حضور او می‌شوند. پسر کمی هراسان می‌شود و محل را ترک می‌کند. دل‌نگران به خانه برمی‌گردد، مادر در ورودی ایوان منتظر اوست و می‌گوید کاری را که نباید می‌کردی انجام دادی و به تماشا رفتی. سپس از آستینش شی‌ای را بیرون می‌آورد و به پسر می‌دهد و می‌گوید که این را یک روباه عصبانی برای تو آورد. ظاهرا باید به زندگی خودت خاتمه بدهی. پسر آن شی را که خنجری است در غلاف، باز می‌کند، مادر می‌گوید که باید به دیدار روباهان بروی و این را به آنها بدهی و طلب بخشش کنی و تا زمانی که آنها تو را نبخشند من نمی‌توانم تو را به خانه راه بدهم و این را هم یادآوری می‌کند که آن‌ها به ندرت کسی را می‌بخشند. مادر در تصمیم خود کاملا قاطع به نظر می‌آید و در را به روی پسر می‌بندد ولی قبل از اینکه در کاملا بسته شود پسر می‌گوید “ولی من نمی‌دانم روباه‌ها کجا هستند” مادر می‌گوید روزی مثل امروز که رنگین‌کمان است روباه‌ها را در زیر رنگین‌کمان پیدا می‌کنی و در را می‌بندد. پسر به سمت دشت پر از گل در دامنه کوه می‌رود جائی که رنگین کمان خیمه زده است.

رویائی دیگر: مزرعه هلو

پسری در آغاز کشف قراردادهای اجتماعی در روز جشن عروسک‌ها مطمئن است که مهمانان خواهر بزرگترش که در سنین نوجوانی هستند شش نفر بودند نه پنج نفر. پسر آن دختر را می‌بیند و به دیگران نشان می‌دهد ولی دیگران او را نمی‌بینند. پسر به دنبال دختر روان می‌شود تا به باغ هلوی خانوادگی می‌رسند، باغی که درختانش را قطع کرده‌اند. عروسک‌ها در اندازه انسان جلو می‌آیند و مانع ورود پسر به باغ می‌شوند. آنها خود را روح نگهبان باغ هلو و شکوفه‌های آن می‌نامند. عروسک‌ها پسر را سرزنش می‌کنند چرا که خانواده او درخت‌های باغ را قطع کرده‌اند و با این‌کار باغ نابود شده است و از این پس دیگر عروسک‌ها به خانه آنها نخواهند آمد. پسر غمگین می‌شود و گریه را سر می‌دهد. در همان حال یکی از عروسک‌ها می‌گوید او پسر خوبی است که از قطع درختان غمگین شده. عروسک‌ها با دیدن تاثر پسر از نابودی باغ، تصمیم می‌گیرند تا یک بار دیگر به او فرصت دیدن باغ پر از شکوفه را بدهند. آنها با اجرای موسیقی و رقص پسر را به باغ پر از شکوفه‌های صورتی هلو می‌برند، جائی که به ناگاه دختر گم شده پدیدار می‌شود، پسر به دنبال او می‌رود و در این رفتن است که به واقعیت باز می‌گردد و خود را در باغی می‌یابد که تنها با تنه بریده درختان پوشیده شده است بی هیچ شکوفه‌ای. اما در این قتلگاه درختان شاخه‌ای از زمین سر برون آورده است با شکوفه‌های صورتی. به یک معنا: در باغ بی‌برگی گلی جوانه زده است.

رویائی دیگر: کولاک

چهار مرد کوهنورد در کولاکی سخت گرفتار شده‌اند. آنها برای اینکه یکدیگر را گم نکنند با ریسمان بلندی به یکدیگر وصل شده‌اند تا خود را به محلی که چادر‌شان را برافراشته‌اند برسند. سه روز است که هوا توفانی است، ترک کردن کمپ و بازگشت به آن در این هوا کاری است طاقت‌فرسا. آنها به نقطه‌ای رسیده‌اند که یکی پس از دیگری تسلیم را تنها راه چاره می‌دانند. سرپرست گروه تلاش می‌کند آنها را تشویق به مقاومت کند اما آنها دیگر رمقی برای راه رفتن ندارند، دچار توهم شده‌اند و از فرط خستگی زمین‌گیر می‌شوند و از هوش می‌روند. سرپرست گروه نیز از پا در می‌آید و بیهوش می‌شود. در عالم بیهوشی زنی را می‌بیند که به بالین او آمده: زنی زیبا که به او می‌گوید برف گرم است و او را با الیافی زیبا می‌پوشاند. مرد تلاش می‌کند از جای برخیزد ولی زن مانع او می‌شود و این جدال ادامه دارد تا اینکه مرد متوجه می‌شود آن زن “زن برفی”* است که جان مردان را می‌گیرد. با هوشیار شدن مرد، زن زیبا به موجودی ترسناک و زشت تغییر شکل می‌دهد و همچون گردبادی به آسمان می‌رود. توفان فرونشسته است. مرد همراهان خود را که در زیر انبوهی از برف بی‌هوش شده‌اند بیرون می‌کشد. در روشنائی روز می‌بیند که تنها چند قدم با کمپ خود فاصله دارند.

رویائی دیگر: تونل

مردی با لباس ارتشی به تن و کیسه‌ای برزنت مانند بر دوش در جاده‌ای خارج از شهر به سمت تونلی که برای عبور عابر پیاده ساخته شده است می‌رود. در یک نگاه او شبیه به سربازی است که مغلوب شده است. به نزدیک تونل که می‌رسد صدای پارس سگی از داخل تونل که کاملا تاریک است او را متوقف می‌کند. سگی از درون تاریکی هویدا میشود و پارس‌کنان به سمت مرد می‌رود. سگ جلیقه‌ای که در آن نارنجک نصب شده است به تن دارد. همه چیز گواه آن است یک سگ تربیت شده ارتشی است. مرد به راه خود ادامه می‌دهد تا به انتهای تونل می‌رسد. صدای پائی که به قدم‌های ارتشی شبیه است نظر مرد را به سوی تونل جلب می‌کند. از درون تاریکی سربازی با صورتی سفید ظاهر می‌شود و ادای احترام می‌کند. سرباز از مرد که فرمانده او بوده است می‌پرسد: “آیا این صحت دارد که من مرده‌ام؟” برای سرباز باور کردن این مساله که دیگر زنده نیست قابل پذیرش نیست چون به یاد دارد به دیدار مادرش رفته و از کیک‌هائی که مادرش برای او پخته بوده است خورده است. فرمانده به سرباز می‌گوید این که می‌گوئی آخرین رویائی بود که دیدی و در آغوش من در اثر جراحات وارده از دنیا رفتی. سرباز نور چراغی را در دل شهر نشان می‌دهد و می‌گوید این چراغ خانه ماست و مادرم منتظر من است. فرمانده از سرباز می‌خواهد که مرگ خود را بپذیرد و برگردد. سرباز غمگین به درون تاریکی می‌رود. هنوز فرمانده چشم از تونل بر نداشته است که صدای گروپ گروپ رژه سربازان از داخل تونل بلند می‌شود. تمام سربازان هنگ با همان هیبت سرباز اول ظاهر می‌شوند و اعلام آمادگی می‌کنند. فرمانده به آنها توضیح می‌دهد که همه آنها کشته شده‌اند و‌ کاش خود او هم کشته شده بود. چرا که او اسیر شده و رنجی که کشیده بسیار دردناک بوده است. فرمانده لباس ارتشی‌اش را مرتب می‌کند و به سربازان دستور می‌دهد که به دنیای خود برگردند. سربازان از فرمان او اطاعت می‌کنند. فرمانده توان ایستادن را از دست می‌دهد و به زانو می‌افتد که صدای پارس سگ دوباره از درون تاریکی بلند می‌شود. سگ بیرون می‌آید به طرف فرمانده می‌رود و به پارس کردن ادامه می‌دهد.

رویائی دیگر: کلاغ

یک نقاش جوان محو تماشای نقاشی‌های ونگوگ در موزه است. او از طریق تابلوی “پُلِ آرلِس” به زمان ونگوگ سفر می‌کند و از زنانی که در کنار پل هستند سراغ ونگوگ را می‌گیرد. یکی از زن‌ها به او می‌گوید که ونگوگ را کجا می‌تواند پیدا کند و هم‌زمان به او هشدار می‌دهد که مراقب خودش باشد چون ونگوگ در تیمارستان بستری بوده و زنان دیگر با صدای بلند می‌خندند. نقاش ونگوگ را در گندمزاری در حال نقاشی می‌یابد. گفت‌وگوی آنها زیاد طول نمی‌کشد و ونگوگ می‌رود. نقاش به جست‌وجوی او ادامه می‌دهد تا اینکه او را در گندمزاری می‌یابد جائی که کلاغ‌ها به یک‌باره به پرواز در می‌آیند و ونگوگ در انتهای جاده از نظر محو می‌شود. نقاش به خود می‌آید خیره بر تابلوی مزرعه گندم و کلاغ‌ها در موزه.

رویائی دیگر: کوه فوجی در رنگ سرخ

نیروگاه هسته‌ای در جوار کوه فوجی از کنترل خارج شده است و راکتورهای آن یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند. مردم وحشت‌زده می‌گریزند. مردی که نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است می‌پرسد “فوجی فوران کرده است؟” زنی با دو فرزند کوچکش او را در جریان مسأله می‌گذارد. مردی میانسال که کت و شلوار شیکی به تن دارد توضیح می‌دهد که هر یک از رنگ‌ها نمایانگر کدام ماده رادیو اکتیو هستند. نور قرمز نمایانگر ایزوتوپ پلوتونیوم ۲۳۹ است که سرطان‌زا است و زرد نمایانگر سترونتیوم ۹۰ است که باعث سرطان خون می‌شود و رنگ بنفش معرف سزیوم ۱۳۷ است و سبب تولد بچه‌های ناقص‌الخلقه می‌شود. مردم برای فرار از فاجعه خود را به دریا می‌زنند.

رویائی دیگر: دیو گریان

مرد جوانی که از ظاهرش و راه رفتنش می‌توان حدس زد که از فاجعه‌ای گریخته و یا همچنان می‌گریزد با ساکی به دوش که شاید در آخرین لحظه وسایل لازم را در آن ریخته است خود را به بالای تپه‌ای می‌رساند، منطقه‌ای برهوت بی‌هیچ نشانی از زندگی، شاید برای نجات خود. در پشت سر او نمائی به چشم می‌خورد که شبیه به شهری مدرن است که نابود شده. مرد هر چند گاه یک بار به پشت سر خود می‌نگرد و به راهش در این محیط نامانوس که اثری از زندگی در آن به چشم نمی‌خورد ادامه می‌دهد. در این مکان به ناگاه با موجودی روبرو می‌شود ژنده‌پوش که در چند قدمی او ایستاده، هر دو از یکدیگر می‌ترسند. موجود ژنده‌پوش می‌گوید “تو باید انسان باشی” مرد به او نزدیک می‌شود و او دوری می‌گزیند تا اینکه به یکدیگر می‌رسند و مرد می‌بیند که آن موجود شاخ کوچکی در سر دارد. از او می‌پرسد تو دیو هستی و جواب می‌شنود “آره اینطور باید باشد”. دیو برای مرد شرح می‌دهد که در اثر یک انفجار اتمی همه چیز از بین رفته و جهش‌های عجیبی در گل‌ها صورت گرفته است. دیو از سلسله مراتب در جامعه دیو‌ها صحبت می‌کند و اینکه آنها که یک شاخ دارند زیر دست دیوهائی هستند که دو یا سه شاخ دارند. دیوها عمر جاودان دارند و این جزای آنان است که زنده بمانند. دیو مرد را به محلی می‌برد که دیوها درد دارند ولی نمی‌توانند درد را چاره کنند و از درد بر خود می‌پیچند. مرد پیشنهاد می‌کند به دیو کمک کند ولی دیو خشمناک او را از خود می‌راند و می‌گوید برو مگر می‌خواهی تو هم دیو شوی؟ مرد با تمام توان می‌گریزد.

رویائی دیگر: دهکده آسیاب‌های آبی

مرد جوانی از روی پلی چوبی که آب زلالی در زیر آن جریان دارد در محاصره درختان سبز و آسیاب‌های آبی عبور می‌کند. چند دختر و پسر از پهلوی او رد می‌شوند و به او روز به خیر می‌گویند. این بچه‌ها هر یک گلی می‌چینند و آن را بر روی سنگی که در انتهای پل در کنار رودخانه قرار دارد می‌گذارند و به راه خود ادامه می‌دهند. مرد جوان وارد دهکده می‌شود و پس از عبور از کنار چند کلبه روستائی با پیرمردی روبرو می‌شود که سرگرم تعمیر پره‌های آسیاب آبی است. به پیرمرد روز به خیر می‌گوید و از او می‌پرسد نام این دهکده چیست؟ پیرمرد می‌گوید نامی ندارد ما آن را دهکده می‌نامیم ولی بعضی‌ها آن را دهکده آسیاب‌های آبی می‌نامند. مرد جوان دلیل گذاشتن گل بر روی سنگ کنار رودخانه را می‌پرسد. پیرمرد می‌گوید که از پدرش شنیده است که خیلی سال پیش مسافری بیمار در کنار پل از دنیا رفت و مردم او را در آنجا به خاک سپردند و سنگی بر روی مزارش گذاشتند و چند گل نیز بر روی آن نهادند و این به سنتی تبدیل شد که هنوز ادامه دارد و خیلی‌ها نمی‌دانند چرا این کار را می‌کنند. با شنیدن آوای موسیقی مرد می‌پرسد آیا جشن خاصی در جریان است که پیرمرد می‌گوید آه بله امروز مراسم تدفین است. در آن دهکده مراسم تدفین جشن گرفته می‌شود. پیرمرد با شاخه‌ای گل و لباسی به رنگ شاد در مراسم تدفین شرکت می‌کند. مرد جوان گلی بر مزار کنار رودخانه می‌گذارد و می‌رود.

این رویاها به ما چه می‌گویند؟

شاید بسیاری از ما با دیدن آن پسربچه که در روز آفتابی ـ بارانی برخلاف دستور مادر به دیدن عروسی روباه‌ها می‌رود به یاد یباوریم اولین باری را که این پدیده را تجربه کردیم، تجربه‌ای که کودکی را در آغاز درک جهان بیرون از خود متعجب می‌کند و به یاد بیاوریم که برای خاموش کردن حیرت ما مادر گفت: “گرگ‌ها دارند بچه به دنیا می‌آورند” و همین جمله به ما آرامش می‌داد چرا که دلیل هم‌زمانی تابش آفتاب و بارش باران را توضیح می‌داد، توضیحی که کنجکاوی ما را در برابر پدیده‌ای غیر متعارف آرام می‌کرد هر چند برای باورش دوست داشتیم به دیدار گرگ‌ها برویم تا با چشم خود ببینیم. به یاد می‌آوریم زمانی را که بر خلاف فرمان مادر از روی کنجکاوی دست به کاری می‌زدیم که از آن منع شده بودیم و مادر می‌دانست که باید قاطعانه ما را از دست زدن به این ماجراجوئی‌های خطرناک منع کند. قاطعیت مادر نه از روی بی‌رحمی که بر مبنای عشق بود که در را به روی ما می‌بست تا بدانیم خانه آنجائی است که به ما امنیت می‌دهد و اگر می‌خواهی عضوی از خانه باشی باید از مقررات آن پیروی کنی. هرچند تماشای مراسم عروسی روباه‌ها دیدنی است ولی بدان که ممکن است ناچار شوی بهای سنگینی برای آن بپردازی: آنها موجودات بی‌رحمی هستند و اگر تو را نبخشند تنها مرگ در انتظار توست.

آن پسربچه کمی که بزرگ‌تر میشود وظایفی در خانه به عهده می‌گیرد، جایگاهی در سلسله مراتب خانوادگی می‌یابد، در این خانه دلبستگی‌هائی شکل می‌گیرد، گردش فصل‌ها برایش مفهوم پیدا می‌کنند و هر فصلی با جشنی و یا مراسمی برای او روزهای شاد و پر نشاط می‌آفرینند. در ساختار خانواده دلبستگی‌هائی مشترک هم‌زمان او را به دیگر اعضای خانواده پیوند می‌دهد و از سوئی دیگر ممکن است سبب اختلاف او با دیگران در خانواده شود. حسرت باغ هلو با انبوه شکوفه‌های صورتی در هنگام جشن عروسک‌ها که اینک از بین رفته  او را به دنبال دختری می‌کشاند که رنگ لباس او با رنگ شکوفه‌های درختان هلو همخوانی دارد. دختر او را به سوی باغ می‌برد، دختر وارد باغ می‌شود اما عروسک‌ها مانع ورود پسر به باغ می‌شوند. عروسک‌ها که در قد و قواره انسان به باغ آمده‌اند رو به پسر کرده و سر سخن را باز می‌کنند:

عروسک اول: آهای پسرک، ما با تو حرف داریم

عروسک دوم: خوب گوش کن ما دیگر هیچوقت به خانه شما نمی‌آئیم

عروسک سوم: به خاطر خانواده‌ات که تمام درختان هلو را در این باغ قطع کردند

پسر باید به خاطر آن چه خانواده او انجام داده‌اند تنبیه شود. آیا کودکان باید مسئولیت عملی را که نقشی در آن نداشته‌اند به دوش بکشند؟ در تصمیم‌های خانوادگی معمولا نظر کودکان را نمی‌پرسند و کم نیستند مواردی که بزرگ‌ترها علت کاری را که صورت می‌گیرد برای بچه‌ها توضیح نمی‌دهند و همین نگفتن‌ها سبب می‌شود تا کودکان در دنیای خیالی خود دلیلی برای آن بیابند. در رویای کوروساوا داستان با امید به رویش جوانه‌های نو پایان می‌یابد.

انسان همواره با طبیعت برای بقای خود در مبارزه بوده است. اما در شرایط ویژه که توانائی انسان نسبت به قدرت طبیعت ناچیز می‌نماید انسان راهی جز پذیرش برتری طبیعت ندارد. در چنین شرایطی بودن با هم برای نجات از مهلکه انسان‌ها را به یکدیگر پیوند می‌دهد. آنگاه که گروه کوچکی در نقطه‌ای از این سیاره بر کوهی پوشیده از برف اسیر کولاکی سهمگین می‌شود هیچ راه فراری ندارند. تنها راه چاره استقامت و ادامه دادن راه برای رسیدن به مامنی است که در آن احساس امنیت کنند. بودن در نقطه‌ای از این سیاره که هیچ امیدی به رسیدن یاری از بیرون نیست تنها یک راه در برابر این گروه کوچک می‌گذارد، با یکدیگر بودن. در این کولاک سهمگین که به سختی می‌توان جلوی پای خود را دید باید در فکر نجات گروه بود چرا که نجات هر یک از افراد گروه وابسته به نجات گروه است. افراد یک گروه توانائی‌های متفاوتی دارند که در شکل دادن توانائی گروه تاثیر می‌گذارد. توانائی گروه، سازماندهی توانائی‌های افراد گروه در کنشی مشترک است. در این مبارزه هر چند اراده گروهی برای نجات مهم است ولی توان جسمی هر یک از افراد این گروه نیز مهم است. هر چند تمام اعضای گروه کوهنوردان ورزیده‌ای هستند ولی این بدان معنی نیست که توانائی‌های آنان کاملا یکسان است و در این نبرد نابرابر زمانی فرا می‌رسد که جسم انسان تسلیم می‌شود و اراده را به زانو درمی‌آورد. هر چند انسان خود را به ابزار مختلف مجهز می‌کند تا ناتوانی‌های خود را در برابر طبیعت به کمک ابزار بهبود ببخشد همچنان این انسان است که باید ابزار را به کار بگیرد. در این پیکار نابرابر تنها قدرت جسمی انسان نیست که از پای در می‌آید، ذهن انسان نیز سرگیجه می‌گیرد، دچار توهم می‌شود و از رصد کردن درست زمان و مکان عاجز می‌شود. در رویای کوروساوا چهار مرد در نبردی نابرابر با هوائی توفانی و سرمای شدید توان ادامه راه را ندارند. سرپرست گروه تلاش می‌کند گروه را تحت فرمان خود به پیش ببرد ولی برای اعضای گروه دیگر رمقی باقی نمانده. نافرمانی شروع می‌شود و گروه از ادامه پیروی از فرامین سرپرست گروه سر باز می‌زند. آنها در برابر قدرت طبیعت تسلیم می‌شوند. سرپرست گروه که همچنان تلاش می‌کرد روی پا بایستد نیز بی‌هوش می‌شود. کوروساوا با به‌کارگیری افسانه‌های کهن ژاپنی این امیدواری همیشگی انسان را به پیروزی بر طبیعت زنده نگه می‌دارد.

نبرد با طبیعت تنها میدانی نیست که ممکن است باعث هلاک انسان شود، میدان جنگ نیز قربانی‌های خود را می‌گیرد و می‌توان گفت بسیار بی‌رحم تر از طبیعت دست به کشتار انسان می‌زند. جنگ در تمام تاریخ بشریت زشت‌ترین پدیده انسانی بوده است با ثبت کشتارهای فراوان و قتل عام‌های بی‌شمار؛ روندی که همچنان ادامه دارد. جنگ ساخته انسان است، ماشه تفنگ را در نهایت یک انسان باید فشار دهد تا گلوله‌ای شلیک شود و مغز انسان دیگری را بشکافد. برای اجرای فرمان‌های فرمانده باید سربازانی فرمانبردار نیز وجود داشته باشند. شاید در لحظه‌ای که فرمانده به نام نامی: میهن، مذهب، نژاد و یا عدالت فرمان حمله می‌دهد مست از باده وظیفه‌شناسی و انجام وظیفه باشد، بی آنکه به این بیندیشد که بعد از اتمام جنگ زندگی دوباره به روال عادی باز می‌گردد و مستی جنگ از سر آدمی می‌پرد. زندگی تونل تاریکی می‌شود که روشنائی را در انتهای آن نمی‌توان دید، تونلی که سگی مسلح به نارنجک و بمب به استقبال ما می‌آید. با گذر از این تونل هراس‌انگیز فقط از تاریکی رها می‌شویم بی آنکه قدم در روشنائی خیره‌کننده‌ای بگذاریم. هر چند از تونل به بیرون راه پیدا می‌کنیم ولی گذشته ما را رها نمی‌کند و از دل تاریکی چهره می‌نمایاند تا ما را پاسخگو کند. سربازی همچنان وفادار به فرمانده خود از دل تاریکی از جهان دیگر همچنان مسلح و گوش به فرمان از فرمانده خود خواهان پاسخی روشن است. گذشته همچون بختکی سنگین از قعر تاریکی بیرون می‌آید تا فرمانده را به گفتن حقیقت وادارد. آن سرباز تنها یکی از خیل بی‌شماران است که اینک از دنیای مردگان به حضور فرمانده می‌رسند تا آینه‌ای باشند در برابر او برای بازتاباندن حقیقت. سرگیجه‌های مستی هنگام جنگ در زمان صلح خود را نمایان می‌کنند تا زندگی را برای فرمانده به برزخی ابدی تبدیل کند.

انسان در حضور کوتاه خود بر روی این سیاره نیروی خود را به کار بسته است تا طبیعت را به نفع خود رام کند. در این پیکار با استفاده از خلاقیت دست به ساختن ابزار زده است از ساختن اولین ابزارهای سنگی تا سفینه فضائی. این قدرت خلاقیت انسان و به کار گرفتن توانائی‌های مغز خود برای اختراع وسائل بوده است که او را در پیکار با طبیعت به جلو رانده است. این انسان از همان آغاز زندگی غارنشینی مشاهدات خود را بر دیوار غارها نقاشی کرده است. هنر در شکل‌های متنوع آن بازتاب نیاز انسان بوده است. نقاشی بازتاب مشاهده ذهن خلاق نقاش است. او آنچه را که می‌بیند در یک فرایند پیچیده ذهنی تبدیل به خلق اثری هنری می‌کند. آنچه که نقاش بر بوم نقاشی نقش می‌زند تجسم بازتاب واقعیت بیرونی است که در ذهن او پرداخته شده است تا در معرض تماشای ما قرار گیرد، پردازش واقعیت بیرونی در ذهن نقاش تابلوی نقاشی را از عکاسی متمایز می‌کند. تابلوی نقاشی نمایش دقیق و ثبت لحظه بدون دخالت در آن نیست، ثبت لحظه است آن چنان که نقاش حس کرده است. تعداد آثار هنری خلق شده توسط انسان بی‌شمار است اما آن آثاری که از زمان و مکان فراتر رفته‌اند و با گذشت زمان با ما ارتباط بر قرار می‌کنند نسبت به تعداد آنچه که خلق شده است درصد کوچکی هستند. شناخت روزگار خالق این آثار ما را یاری می‌دهد با شرایط اجتماعی هنرمند آشنا شویم اما حرف نهائی را اثر هنری می‌زند. هنرمندی که بتواند آنچه را که حس می‌کند در اثر هنری خود آن چنان به معرض نمایش بگذارد که با گذشت قرن‌ها هر انسانی در هر گوشه از این سیاره با مشاهده آن اثر، حسی را که خالق اثر داشته است در خود زنده کند، هنرش شامل گذر زمان نمی‌شود. تابلوهای ونگوگ از این گروه هستند.

در نبرد برای رام کردن طبیعت، انسان بر دانش خود تکیه می‌کند. او تلاش می‌کند تا با استفاده از روش‌های علمی دانش خود را در مورد طبیعت گسترش دهد، برای پدیده‌های طبیعی توضیحی عقلانی بیابد تا با علم بر رمز و راز جهان هستی بتواند از طبیعت به نفع خود بهره بگیرد. در این تلاشِ آدمی در جهت به خدمت گرفتن طبیعت در راستای تحقق بخشیدن به آرزوها و بلندپروازی‌های خود نمونه‌های بسیاری وجود دارد که محاسبات انسانی دچار اشتباه شده است و در مواردی طبیعت مشت محکمی به غرور انسان زده است. فاجعه چرنوبیل و فوکوشیما نمونه‌هائی هستند که به یاد داریم. اما شکست‌های انسان او را مایوس نکرده است و به تلاش خود ادامه می‌دهد. بهره‌برداری انسان از انرژی هسته‌ای با دمیدن در بوق و کرنا اندر منافع آن سال‌ها صفحات نشریه‌های مختلف را پر کرد و خطر‌های استفاده از این انرژی به حاشیه رانده شد. کوروساوا هراس خود را نه از انرژی هسته‌ای که از خطای انسانی در رویائی که کوه فوجی در اثر انفجار راکتور اتمی سرخ‌پوش شده است به تصویر کشیده است. مردم هراسان از هر سوئی به سمت دریا فرار می‌کنند، راه نجاتی نیست، همه اسیر فاجعه‌ای شده‌اند که منشاء آن خطای انسانی است نه بی‌مهری طبیعت. زنی که با دو بچه کوچک برای فرار از فاجعه به ساحل دریا آمده می‌گوید “آنها به ما گفتند که نیروگاه هسته‌ای ایمن است. خطای انسانی خطرناک است، نه نیروگاه هسته‌ای. آنها به ما گفتند که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، دروغگو‌ها. اگر آنها به این خاطر اعدام نشوند من خودم آنها را می‌کشم. “

هراس از یک فاجعه اتمی در رویاهای کوروساوا حضور پررنگی دارد. می‌توان حدس زد که فاجعه هیروشیما و ناکازاکی در این رویای هراس‌انگیز کوروساوا بی‌اثر نبوده است. صحنه آغازین “دیو گریان” تداعی‌گر پایان زندگی بر روی این سیاره است. مردی که وارد صحنه می‌شود به نظر می‌آید تنها کسی است که از یک فاجعه جان سالم به در برده است. همه چیز بی روح است، از زندگی نشانی نیست و مرد هر چند گاه به پشت سر خود نگاه می‌کند. برای چه؟ شاید آخرین نگاه و خداحافظی برای همیشه. در این برهوت عاری از هر نشان زندگی از پس مِه سنگینی موجودی ژنده‌پوش به چشم می‌خورد. دیوی با شاخی بر سر که می‌گوید روزی انسان بوده است که در اثر بمباران اتمی تبدیل به دیو شده است. حماقت انسانی ریشه فاجعه‌ای است که رخ داده است. دشت پر از گل اینک تبدیل به زمینی برهوت شده است. گل‌های عجیبی تک و توک در شکلی غیر متعارف رشد کرده‌اند. گلهای قاصدکی از زمین می‌روید به بلندی قامت انسان. غذائی برای خوردن نیست و دیوها یکدیگر را میخورند. دیو حسرت روزهائی را که انسان بوده است می‌کشد، نادم از سودجوئی‌ها، خودخواهی‌ها و حماقت‌های خود به عنوان انسان. تصویری که کوروساوا از یک فاجعه اتمی به تصویر می‌کشد نه یک بیان آخر زمانی که تاکید و تائیدی است از این که چنین فاجعه‌ای تنها زاده حماقت انسان‌ها است. همین حماقت انسانی است که مساله را هراس‌انگیز می‌کند.

با وجود تمامی این هراس‌ها، دل‌نگرانی‌ها و وحشت‌ها کوروساوا امید خود را از دست نمی‌دهد. عشق به زندگی و زیستن در یگانگی و احترام به طبیعت را در دهکده آسیاب‌های آبی در روایت مردی سالخورده که به گقته خودش یکصد و سه سال زندگی کرده است و آن را سن خوبی برای مردن می‌داند می‌یابد. دهکده‌ای که مردمانش برای طبیعت احترام قائل‌اند و انتخاب کرده‌اند که ساده‌زیست باشند. دهکده‌ای که در آن مراسم تدفین را جشن می‌گیرند و اهالی دهکده بر روی سنگی که در کنار پل قرار دارد گل قرار می‌دهند. در زیر آن سنگ در روزگار گذشته مرد ناشناسی دفن شده است و سنت قرار دادن گل بر مزار او نسل اندر نسل ادامه یافته است. پیرمرد می‌گوید “بعضی‌ها میگن زندگی سخته اما این فقط حرفه. در حقیقت این خوبه که زنده بمونی. هیجان‌انگیزه”. حرف این پیرمرد توصیه کوروساوا به انسان‌ها است. زندگی را دوست بداریم.

رویاهای کوروساوا زمینی‌اند

در نگاه نخست اینگونه به نظر می‌آید که این فیلم جمع هشت فیلم کوتاه است بی‌آنکه هیچ ربطی به یک دیگر داشته باشند. هشت داستان پراکنده است که در یک مجموعه جمع‌آوری شده‌اند. این نظردر رابطه با ساختار فیلم درست است ولی اگر آنها را در مجموعه‌ای ببینیم که روایت‌های یک راوی است از رویاهای خود در می‌یابیم که این رویاها یک نقطه مشترک دارند و آن فردی است به نام آکیرا کوروساوا. آنها بازتاب شادی‌ها، نگرانی‌ها، اضطراب‌ها و آرزوهای یک انسان است که در این مورد مشخص این انسان فردی است که از امکان به نمایش گذاشتن رویاهای خود بهره‌مند است تا من و شما و یا هر انسان دیگری بتواند در این رویاها بخشی از خود را بیابد. اما مساله به این سادگی نیست چرا که فردی که رویاهایش را به تصویر کشیده است آکیرا کوروساوا است، یکی از معدود فیلمسازان مولف که می‌توان او را در کنار استانلی کوبریک، اینگمار برگمان و لوئیس بونوئل یکی از تاثیرگذارترین فیلمسازان بعد از جنگ جهانی دوم دانست. راشومون، هفت سامورائی، زیستن، ریش قرمز، سریرخون، دودسکادن و درسواوزالا تنها نام چند فیلم از او هستند که هر یک به نوبه خود شاهکاری محسوب میشوند. نگرانی‌ها، هراس‌ها، آرزوها و امیدهای چنین انسانی با ذهنی پویا یک واکنش غیر ارادی و غریزی نیست. آنها ریشه در اندیشیدن در مورد انسان و آینده انسان‌ها دارند. هراس او از فاجعه اتمی نه یک مساله شخصی که هراس اندیشمندانه انسانی است که به آینده بشریت می‌اندیشد. فیلم با رویائی از دوران کودکی آغاز می‌شود و با رویائی در مراسم تدفین پایان می‌یابد. در بین کودکی و کهنسالی زندگی میدان آزمون انسان بودن است بی آنکه هیچ نسخه‌ای برای آن وجود داشته باشد. در اولین رویا وقتی مادربه فرزندش هشدار می‌دهد که به تماشای عروسی روباهان نرود او را از خطراتی که پا گذاشتن در عرصه زندگی دارد خبر می‌دهد. وقتی مادر در را بر روی فرزند می‌بند راه دیگری برای پسر باقی نمی‌ماند به غیر از یافتن رنگین‌کمان تا شاید روباهان به او رخصت زندگی کردن را بدهند. کوروساوا نگران قطع درختان، کشتن یکدیگر در میدان جنگ، رخ دادن فاجعه‌ای بزرگ در اثر خطای انسانی و تبدیل شدن همه ما به دیو‌های شاخدار است. او به ما نشان می‌دهد که فاجعه‌های بشری عذاب الهی نیست بلکه نتیجه حماقت انسانی است. با تمام این هراس‌ها او هنوز امیدوار است که انسان به یاد داشته باشد که بخشی از طبیعت است و زندگی را ارج بنهد. شاید روزی انسان‌ها یاد بگیرند که شمشیر بر روی یکدیگر نکشند، طبیعت را پاکیزه نگه دارند و زیبائی زندگی را همچون ونگوگ خلق کنند.