راه رسیدن ابراهیم رئیسی، یکی از اعضای هیأت مرگ کشتار زندانیان سیاسی به کرسی ریاست جمهوری هموار شده است. رئیسی آن‌قدرها چهره تصمیم‌ساز یا برجسته‌ای در میان نخبگان صاحب قدرت جمهوری اسلامی نبوده، اما با نقش اجرایی غیرقابل انکارش در تابستان ۶۷، نمادِ دوران پساخمینی در جمهوری اسلامی است ــ دوران خشونت تثبیت و حفاظت که در شعار «دولت قوی» و تأکید اخیر علی خامنه‌ای بر این «قوی‌بودن» دولت در راه تبلور می‌یابد.

رئیسی به عنوان یکی از نمادهای خشونت تثبیت‌گر تابستان ۶۷، بدل به چهره وحدت‌بخش اصول‌گرایان برای ریاست‌جمهوری شده زیرا یکی از اصلی‌ترین مجریان و باورمندان به خشونت تثبیت‌گر است. او اعتبار خاصی ندارد و درست به همین دلیل مهم‌ترین نماد «سیستم» در جمهوری اسلامی است.

رئیسی در این لحظه بیش از هر کس دیگری نشانگر خصیصه‌های سیستم در جمهوری اسلامی است؛ سیستمی که به هر روی به وجود «بدن پادشاه» نیاز دارد. حضور او در انتخابات پیش‌رو، که با تحریم گسترده و مشارکتی بسیار پایین برگزار خواهد شد، در هر حال خبر از آغاز دورانی جدید و هراسناک در جمهوری اسلامی می‌دهد. رئیسی پلی است که قرار است گذشته جمهوری اسلامی در دهه شصت را به آینده آن پیوند بزند.

تابستان ۶۷: خشونت به نام نظام

پیش از بیرون آمدن صدای ضبط شده جلسه حسینعلی منتظری با کمیته مرگ هم این ایده به درستی مطرح بود که آنچه در تابستان ۱۳۶۷ رخ داد، تفاوتی ماهوی با خشونت‌های ابتدای دهه ۱۳۶۰ و هزاران اعدام آن سال‌ها داشت. این تفاوت چه بود که ابراهیم رئیسی رئیس قوه قضائیه و نامزد پراقبال ریاست‌جمهوری و تمناگر کرسی رهبری، زنده‌ترین نماد فعلی آن است؟ تفاوت بین خشونت نظام‌مند و تثبیت‌گر با خشونت بی‌قاعده‌تر اما همان‌قدر هولناکِ حکومتیِ لحظه‌ی تأسیس.

در همان ابتدای نوار معروف (از حدود دو دقیقه و ۵۰ ثانیه به بعد) آیت‌الله منتظری می‌گوید: «به نظر من این یک چیزی است که اطلاعات رویش نظر داشت و سرمایه‌گذاری کرد. و شخص احمد آقا پسر آقای خمینی هم از سه چهار سال پیش می‌گفت مجاهدین … همه باید اعدام بشوند.»

پایان جنگ بود. جمهوری اسلامی باید کشور را بدون وجود تهدید نظامی خارجی مستقیم یکپارچه می‌کرد و قدرت خود را تثبیت. روح‌الله خمینی، “پدر ملت” و بدن انسجام‌دهنده به بدن ملی، به زودی زیر خاک می‌رفت. قدرت شوروی رو به زوال بود و دوران ظفرمندی‌های سرمایه‌داری که تا حد اختراع شبه‌نظریه «پایان تاریخ» هم پیش رفت، آغاز شده بود.

در این شرایط، قتل عام زندانیان چپ‌گرا که در انقلاب ۵۷ نقش مهمی داشتند، جمهوری اسلامی را از پارانویای دردسر حضور هزاران مبارز و مخالف چند سال بعد پس از آزادی این زندانیان خلاص می‌کرد، برنامه لیبرالیزاسیون اقتصادی آغاز می‌شد، و راست‌گرایان اسلام‌گرای انقلاب قدرت لازم برای برتری فرقه‌ای‌ــ‌طبقاتی را انحصاری می‌کردند.

زندانیان چپ‌گرای سکولار و مجاهد آخرین نشانه‌های اپوزیسیون واقعی در داخل کشور بودند. استراتژی مبارزه مخفی سازمان‌های چپ پس از ضربه‌های سال‌های ابتدایی شکست خورده بود و اعضای اصلی دستگیر شده بودند. مجاهدین خلق در دوران جنگ به صدام پیوست و دیگر عملاً در صحنه سیاست ایران نمی‌توانست حضوری داشته باشد. زندانیان آنها اما در سال‌های بعد آزاد می‌شدند و این «ترک» بالقوه در وضعیت برای حاکمیت قابل تحمل نبود.

پس از کشتار بزرگ عرصه زندگی سیاسی و فرهنگی شکل دیگری گرفت. نیروی منتقد قانونی به یکی از گروه‌های حاضر در قدرت مسلط بدل شد که یا برای مدتی به حاشیه رانده می‌شد یا سهم بیشتری می‌خواست. با نگاه رو به عقب، زایش جنبش اصلاحات هم با آن کشتار بی‌ربط نبود؛ هرچند با ارتباطی سلبی.

از نمایش مضحک انتخابات پیش رو و تمام تلاش‌ها برای ارتقاء دادن او به جایگاه رهبری، تنها می‌توان نتیجه گرفت که رهبری جمهوری اسلامی علی‌رغم وابستگی‌اش به بدن دوگانه ولی فقیه، یک نهاد حکومتی است که برای گذاری بی‌خطر از بدن فناپذیر رهبر کنونی به بدن فناپذیر رهبر بعدی برنامه‌ریزی کرده تا بدن سیاسی ولی فقیه به ابدیت‌اش ادامه دهد.

اصلاح‌طلبان هرگز کشتار ۶۷ را به مسأله سیاست‌ورزی بدل نکردند. در بهترین حالت، عذرخواهی می‌کردند و می‌خواستند همه رو به آینده نگاه کنند؛ غافل از این‌که نگاه خیره بسیاری هنوز از آن مغاک بیرون نیامده است.

حقیقت دارد که در دوران اصلاحات دردسر کمتری برای خانواده‌ها جهت جمع‌شدن در خاوران به وجود می‌آمد. اما این تا حد دردسر کمتر، همه مزیت اصلاح‌طلبان برای جنبش دادخواهی بود.

کشتار سیستماتیک ۶۷ نشانه اعمال خشونتی نظام‌مند بود که برای تثبیت و یکپارچه‌سازی قدرت دولتی و سلطه فرقه‌ای‌ـ‌طبقاتی اعمال شد. پس از آن، جمهوری اسلامی قرار بود وارد دورانی از نهادسازی شود تا پایه‌های خود را استوار کند. اما مفهوم‌های الاهیاتی سکولارشده در این دولت ــ ملت مدرن نیز همچون دیگر دولت ــ ملت‌ها جایگاه قدرت را رازواره و متعالی می‌کند.

امر متعالی (the transcendent) بنا به تعریف خارج از زمان و مکان، بر فراز تاریخ می‌ایستد و بدین ترتیب، از چنگ نقد درونماندگار ما خارج. ولی این بخشی از وظیفه نقد درونماندگار است که مسأله را طوری تعریف کند که توهم متعالی بودن قدرت از بین برود.

اعدام‌های گسترده، خشونت‌های بی‌حساب و کتاب کمیته‌ها و گروه‌های مسلح مذهبی‌های راست، ناپدیدشدن‌ها، ترورها که از اقلیت‌هایی همچون بهائیان آغاز شد، مسئولیت همه و همه این خشونت‌ها دست‌کم از لحظه‌ی تصویب قانون اساسی جمهوری اسلامی در آذر ۱۳۵۸ بر عهده مستقیم حکومت جمهوری اسلامی، صاحب انحصاری ابزار خشونت است. این قانون اساسی با دربرداشتن اصل ولایت فقیه تنشی دائمی را به خود وارد کرد که تنها پس از مدتی و بنا به آرایش نیروها راه‌های رفع و رجوع‌اش را یافت و بالاخره با بدل شدن ولایت فقیه به «ولایت مطلقه فقیه» در آن “بازنگری” نهایی شد.

این تنش چه بود؟ انگاره ایده‌آل «اراده عمومی» که بنا به تعریف در قانون اساسی ملهم از جمهوری پنجم فرانسه متجلی باید می‌شد، تنشی درونی با واقعیت متکثر «اراده‌های همگان» ــ قدرت انبوهه‌ای به زبان باروخ اسپینوزا ــ داشت. و از این‌رو، تنش حکومت را نیازمند دو چیز می‌کرد: خشونت‌های گسترده برای تأسیس اقتدارش، و برکشیدن بدن متعالی شاهانه‌ای این بار به نام ولی فقیه که درون و برون قانون بایستد و فریاد بزند: من مفسر و نماینده اراده عمومی ام. روندی که تا خرداد ۱۳۶۰ به طول انجامید.

خشونت نظام‌مند تابستان ۶۷ برای تثبیت اقتدار برساخته در آن لحظه تأسیس بود.

حکومت جمهوری اسلامی اکنون با بحران حاکمیتی مواجه است؛ به عبارت دیگر، به یک لحظه‌ی تثبیتی دیگر نیاز دارد. بی‌جهت نیست که انتخابات پیش رو برای برکشیدن ابراهیم رئیسی به مقام ریاست‌جمهوری ــ و بعدتر احتمالاً رهبری ــ بسیار شبیه به انتخابات ۱۳۶۰ خامنه‌ای است که نامزدهای در حال “رقابت” دیگر در تلویزیون حکومتی پیش از انتخابات او را اصلح اعلام کردند.

تفاوت اما در شکل خشونتی است که این بار در فیگور ابراهیم رئیسی متبلور می‌شود و نیز در رویه‌ها و کارکردهای رهبری در دوران خمینی و خامنه‌ای. این خشونت برای تأسیس اقتدار نیست، بلکه برای تثبیت آن است. در ادامه و از خلال ایده دو بدن پادشاه به این مسأله می‌پردازیم.

ملاحظه نظری: دو بدن پادشاه

گراور معروف آبراهام بوسی در ابتدای «لویاتان» هابز، بدنی سیاسی را به تصویر می‌کشد که از انبوهه درهم‌تنیده شهروندان به صورت یک کل تشکیل شده و کله‌ی آن کسی نیست جز حاکم یا فرمانفرما (sovereign). کله با چهره‌ای که از آن چارلز دوم است، هم نماینده آن بدن یکپارچه است و هم متضمن وحدت‌اش و هم هشداری دراین‌باره که اگر بدن پادشاه بدن همگان را یکپارچه نکند، اختلاف و جنگ داخلی و کشتار در پیش خواهد بود.

چارلز دوم پس از جنگ داخلی در پی برانداختن چارلز اول به قدرت رسید. تصویرپردازی بوسی در بلوک‌های کنار تیتر حاوی این هشدار است: بدون برخاستن پادشاهی دیگر و اشغال جایگاه پادشاه گردن‌زده‌شده، مجلس و شوراهای شکل‌گرفته در اختلاف باقی می‌مانند و جنگ داخلی گروه‌ها را به جان یکدیگر می‌اندازد.

تصویر آغازین لویاتان هابز ــ عکس: ویکیپدیا

این گراور ترسیم‌کننده یکی از مفهوم‌هایی است که می‌تواند به فهم بنیان الاهیاتی سکولاریزه حاکمیت در جمهوری اسلامی راه برد: مفهوم «دو بدن پادشاه».

ارنست کانتوروویچ در کتاب «دو بدن پادشاه: مطالعه‌ای در الاهیات سیاسی قرون وسطی» برای تعریف دو بدن پادشاه از ادموند پلودن حقوقدان قرن شانزدهمی بریتانیا نقل می‌کند: «پادشاه در خود دو بدن دارد، یک بدن طبیعی و یک بدن سیاسی. بدن طبیعی او بدنی فناپذیر است و مقید به تمام عارضه‌های برآمده از طبیعت یا حادثه… اما بدن سیاسی او بدنی است که نمی‌توان آن را دید یا به آن دست زد و از سیاست‌ها و حکومت تشکیل می‌شود».

حقوقدانان قرون وسطی و دوران مدرن متقدم، از تصویر بدن سیاسی برای مشخص کردن توانایی‌های قانونی مراجع اقتدار در دولت جنینی مدرن و مراجع کلیسا استفاده می‌کردند تا رابطه بین خود این مراجع اقتدار و رابطه بین آنها و مردم را مشخص کنند.

این مدل مبتنی بر یک بدن واحد در واقع معنایی ضمنی داشت: بقیه به جز کله، همه و همه اندام‌های این بدن هستند و هرچند سلسله‌مراتب بین دیگر اندام‌ها (مثلاً قلب به عنوان طبقه ارشادگر و راهنمایی‌کننده به سوی کله در مدل افلاطونی به کار رفته در الاهیات سیاسی متقدم، در برابر امعاء و احشاء در همان مدل افلاطونی یا دست‌و‌پا در مدل‌های بعدی به عنوان حیطه لذت‌جویی و تولیدگری) وجود داشت، اما همه‌ی آنها باید در برابر کله در هارمونی و همگونگی و یکپارچگی به سر برند. کله جایی بود که روح واحد جامعه برای رستگاری معنوی را در کنار ذهن واحد جامعه برای اعمال نظم و مجازات و مدیریت نمایندگی می‌کرد.

نخستین گام در نقد عملی و درونماندگار ساختار نظام‌مند قدرت در جمهوری اسلامی، تقابل با جایگاه متعالی قدرت است. آن شکل از سیاست‌ورزی که با ارجاع به خاستگاه‌های کذب تاریخی، سعی در توجیه و رازواره‌کردن شکلی از قدرت پدرسالانه ــ سلطنت مطلقه یا مشروطه، دولت متمرکز ناسیونالیستی، الخ ــ را دارند، کاری به جز بازتولید وضعیت خشونت‌بار فعلی به شکلی دیگر نخواهند کرد.

اینکه مفهوم‌های الاهیاتی به شکل سکولارشده در بنیان حکومتداری مدرن حضور دارند، بحثی قدیمی است. ماکس وبر به اخلاق پروتستانی اشاره می‌کرد. «اراده عمومی» روسو، منبع مشروعیت دولت مدرن به باور او، به ایده‌ای سکولار از خدا و همان‌قدر غیرقابل تعین و همه‌جاحاضر تفسیر شده است. در اشمیت، الاهیات سیاسی در ایده «دیکتاتوری فرمان‌فرما» (sovereign dictatorship)  تبلور یافته و در واقع سنتزی از همان تنش حاضر در اراده عمومی روسو است.

اراده عمومی خطا نمی‌کند و مرجع تمام اقتدار است اما با «اراده‌های همگان» (wills of the all) تفاوت دارد. این دومی، نماینده کثرت اجتماعی، هم ممکن است خطا کند و هم نمی‌تواند کلی مطلق همچون اراده عمومی شکل دهد. پس، در ایده دیکتاتوری فرمان‌فرما، یک بدن واحد باید جلو بیاید و به عنوان سنتز بین اراده عمومی انتزاعی و اراده‌های همگان مادی، خود را همزمان بیانگر و مفسر اراده عمومی بنامد؛ پدر ملت، رهبر، پیشوا، رئیس‌جمهوری، «فصل الخطاب»، خلاصه، حاکم یا فرمان‌فرما (sovereign).

به عبارت دیگر، تنها «قانون اساسی» برای اعطای مشروعیت کافی نیست. باید یک بدن در رأس وجود داشته باشد که بتواند همزمان داخل و خارج قانون باشد، که در لحظه استثنائی قانون را به تعلیق درآورد. تنها در این صورت است که مشروعیت فرمان‌فرمایانه تحقق یافته است.

استعاره «دو بدن پادشاه» در تمام این طرح الاهیاتی حاضر است. یکی بدن مادی و فناپذیر حاکم که هم مقید به قوانین طبیعی و زوال و در نهایت مرگ است و هم مقید به قوانین مدنی و قانون اساسی. یکی بدن نمادین و فناناپذیر حاکم که در واقع مجازی است از نظام‌ای که او کله‌ی آن است. حالا این بدن یا مشروعیت خود را از خدا می‌گیرد یا از خون و تبار خانوادگی یا از مفهوم توپر و فاقد کثرت و خداگونه‌ی اراده عمومی / ملت / امت / مردم.

اما برای این‌که این بدن که کل نظام را به عنوان نماد در خود جای داده، توانایی انسجام‌بخشی و آفریدن نسبت اجتماعی داشته باشد، سازوکار گسترده‌ای از حکومتداری به راه می‌افتد تا این بدن را به جایگاه متعالی و رازواره قدرت بکشاند.

دو بدن ولی مطلقه فقیه

از میراث‌دار شکوه عصر کهن تا سایه خداوند و تا ولی آن، حاکمان مدرن ایران همگی به عنوان «یک فرد» بر قدرت تکیه زده‌اند و جایگاه متعالی قدرت هرگز از رازوارگی پیشامدرن‌اش تهی نشده است. لایه‌های هویت برساخته ملی هر عصر، بدن حاکم را در هاله‌ای قدسی می‌پوشاند و او را بر فراز هر قدرت نهادینه‌ای در حاکمیت قرار می‌دهد.

برای این قدسیت بخشیدن در نظام سیاسی کاملاً مدرن جمهوری اسلامی و دیگر نظام‌های مدرن تک‌سالارانه، با یک تئاتر تمام عیار قدرت طرفیم. بدن پادشاه را «نه می‌توان دید و نه می‌توان به آن دست زد»؛ از معرض دید عموم غایب است و جز در مراسم رسمی و مناسبت‌های ملی و پرشکوه دیگر به تصویر کشیده نمی‌شود. سلسله‌مراتبی از موانع گوناگون برای رسیدن به محضر فیزیکی این بدن وجود دارد و حتی در میان نخبگان صاحب قدرت، هر کس شایسته این نزدیکی شمرده نمی‌شود.

این بدن توانای مطلق است، فالوسی است برای «پدری»کردن بر همگان، و به همان نسبت محافظت‌شده و زیر پوشش قرارگرفته و حرمت‌دار. هر خبری در مورد سلامتی این بدن با حساسیت و وسواس فراوان همراه است و واکنشی به همان نسبت وسواس‌گونه در بدن اجتماعی به راه می‌اندازد.

پارادوکس آنجاست که بدن فناپذیر باید بتواند فناناپذیر بودن بدن دوم را نمایندگی کند. به همین خاطر است که لحظه مرگ دیکتاتور لحظه بالقوه مرگ نظام تفسیر می‌شود. اما تئاتر قدرت برای حفظ این جاودانگی از فعالیت نمی‌ایستد.

حتی برای چارلز دوم، چهره معروف تصویر ابتدایی لویاتان هابز پس از مرگ‌اش مانکنی با دست و سر مومی و بدن پرشده از خرده‌چوب با هسته‌ی آهنین ساختند. این کار راهی بود برای نشان دادن ابدیت بدن سیاسی او پس از زوال بدن طبیعی‌اش تا در دوران پرخطر گذار از بدن فناپذیر یک شاه به بدن فناپذیر شاه دیگر کارکرد یابد. روش‌های ابدی‌کردن بدن سیاسی در جمهوری اسلامی نیز کم نیستند: از تصویرهای غول‌آسای خمینی، تا قامت بریده‌شده از مقوایش در این مراسم و آن مراسم تا ساخت حرم‌ مجلل و بزرگ او.

همان‌طور که دیدیم، بدن فناناپذیر قدسی حاکم یا فرمانفرما نماد دیگری هم دارد: لویاتان، هیولای دولتی مالکیت که می‌گوید «همه‌چیز مادون ملکوت از آن من است». در واقع او مرجع اصلی مالکیت بر همه چیز است؛ حتی بر مفهوم «اراده عمومی» روسو که قرار است در حکومت تجلی یابد. هر دو می‌توانند در آن سنتز اشمیتی پیشتر گفته‌شده در دیکتاتوری فرمان‌فرمایانه‌ کنار یکدیگر تجلی یابند. به زبان ساده‌تر، اگر ملکی قرار است ضبط و قبض شود، باید به «بنیاد امام» سپرده شود. و رهبر جمهوری اسلامی در مرکز نظام امتیازوری قرار می‌گیرد که نزدیکی هر چه بیشتر به آن، امتیاز بیشتر در رقابت بر سر مالکیت ایجاد می‌کند.

سازوکارهای سرکوب‌گر قدرت فرمان‌فرما نیز همزمان به کار می‌افتند. از انواع نیروی پلیسی و نظامی گرفته تا قانون‌گذاری کیفری و جرم‌انگاری هر آنکه از «امام»ها انتقاد کند. اما قدرت تنها سلبی نیست و تا آنجا که ایجابی است، در تولید سوبژکتیویته، در اجتماعی‌سازی و تولید «مردمِ» حکومت و ملت زیر کله‌ی بدن پادشاه نقش دارد.

امام مقوایی ــ عکس: مهر

یک بخش این سوبژکتیوسازی در شکل کارکرد قدرت تعالی‌یافته تعبیه شده است. در واقع، رازواره و متعالی کردن قدرت حاکم برای برقراری نسبت اجتماعی مبتنی بر کاریزما، همان نسبتی که ژرژ باتای در «ساختار روانشناختی فاشیسم» تحلیل می‌کند، ضرورت دارد؛ قدرتی که از عنصر ناهمگون و در عین حال همگون‌سازِ حاکم سرچشمه می‌گیرد: «نیروی یک رهبر، با نظر به سرچشمه‌ی آن و نه کنشِ خارجی‌اش، شبیه به آن نیرویی است که در هیپنوتیزم اعمال می‌شود. سیلانِ تاثربرانگیزی که رهبر را با پیروانش متحد می‌سازد و فرمِ نوعی هم‌ذات‌پنداری اخلاقی میان پیروان با کسی که از او پیروی می‌کنند ( و بالعکس) را به خود می‌گیرد ــ کارکردی از خودآگاه مشترک انرژی‌ها و قدرت‌های هردم خشن‌تر و افراطی که در شخصِ رهبر انباشته و از خلال او به‌طور گسترده توزیع می‌شود.» رهبر به مثابه‌ی مرجع آتش به اختیاری.

شکل دیگری این هم‌ذات‌پنداری اخلاقی، رابطه اودیپی پدر و پسر بین رهبر و اتباع اوست. پدرسالاری حکومتی در ایران به شکل موثری با پدرسالاری خانواده هسته‌ای گره خورده است. این رابطه تا آنجا استوار است که فرزندکشی را برای حفظ اقتدار پدر در خود جای داده: از قتل‌های ناموسی تا چهره‌های کامیک‌ـ‌تراژیکی چون غلامرضا حسنی یا محمد محمدی گیلانی که به لو دادن پسران خود و قتل‌شان به نام آرمان‌های پدر بزرگ افتخار می‌کردند.

همه این سازوکارها برای آن است که بنا به تفسیر ابتدایی اشمیت از دیکتاتوری فرمان‌روایانه، «استخراج مردم از دل مردم» شکل بگیرد ــ یعنی از میان همگان متکثری که اراده واحد معین و سازماندهی تمامیت‌بخش را نمی‌توان از آنها استنتاج کرد، یک مردم دیگر استخراج شود؛ مردمی که یک تمامیت توپر است و نماینده مفهوم ایده‌آلیستی اراده عمومی. برای این استخراج، در جمهوری اسلامی، بدن دوگانه ولی فقیه کارکردی بی‌بدیل دارد.

رهبری است که می‌گوید چه کسی چه طور باشد و چه طور نباشد،‌ زنان چه طور زندگی شایسته‌ای دارند و کارگران چقدر باید تقوا پیشه کنند،‌ کدام سیاست اقتصادی اولویت دارد و کدام تمهید سیاسی ارزش اعتنا. او الگوی شهروند مسلمان شیعه اثنی عشری ایرانی را تعیین می‌کند، او مشخصات «ملت ایران» و در واقع حدود پرفورماتیو روزمرگی هنجارین را از تریبون‌اش تجویز می‌کند، «دشمن»  و «نفوذی»‌های بیگانه این بدن جمعی ــ دیگری‌هایش ــ را‌ تشخیص و محکوم می‌کند؛ رهبری که در عین حال هرگز تن به مصاحبه نمی‌دهد، مگر برای اعلام سلامت بدن‌اش.

از سوی دیگر، سازوکارهای حکومتی نهادینه‌ساز همواره در تلاش بوده اند تا سازوکار جانشینی را به نحوی تعیین کنند که بدن بعدی برای قرارگرفتن بر این جایگاه متعالی و فناناپذیر آماده باشد.

قرار دادن این دوگانه در کنار الاهیات سیاسی و بررسی کارکرد «بدن پادشاه» در جمهوری اسلامی، یکی از وجه مشخصه‌های دوران تثبیت را در تفاوت بین دو رهبری فعلی و پیشین آشکار می‌کند. روح‌الله خمینی رهبر مطلقاً کاریزماتیک بود؛ پیش از اینکه بر رأس قدرت تکیه بزند و به پدر ملت بدل شود، چهره‌اش را در ماه دیده بودند. بوروکراسی دور و برش را پسرش تا حدی شکل داد و عموماً در مرکز همه چیز بود. خشونت تأسیسی لحظه انقلاب او و رابطه کاریزماتیک بالاخره او را به کله لویاتان و مفسر «اراده عمومی» بدل کرد.

نقد قدرت باید بتواند رازوارگی قدرت و تعالی جایگاه آن را تخریب کند و آن را به مناسبات مادی و پست انضمامی‌اش بکشاند ــ به اقتصاد سیاسی.

اما به دلیل برتری این پیوند «لیبیدوئی» بر پیوندهای نهادسازانه اجتماعی نیز ساز و کار جانشینی‌اش آنقدر مشخص نبود. علی خامنه‌ای در عوض کاریزمای خمینی را نداشت. او پس از بر سر کار آمدن، بیت رهبری را به یک نهاد غول‌آسا بدل کرد و کم کم به واسطه نظام رازواره‌سازی قدرت و «امام»سازی، به جایگاه کاریزماتیک فعلی رسید. همین اتفاق برای جانشین بعدی نیز می‌تواند رخ دهد ــ چه رئیسی باشد و چه نباشد.

کشتار نظام‌مند زندانیان سیاسی در ۱۳۶۷ در محل لولای این گذار از کاریزما به نهاد قرار دارد. ابراهیم رئیسی، عضو کمیته مرگ، نماد خشونتی است که این لولا را می‌گرداند.

به ابتدای نوار حسینعلی منتظری بازگردیم: «مجاهدین … همه باید اعدام بشوند». نظر احمد خمینی، به قول منتظری، این بود که هر عضوی از هر رده‌ای حتی جزوه‌پخش‌کن‌های آنها شایسته اعدام است. ۲۱ سال بعد، در ۹ دی ۱۳۸۸، ابراهیم رئیسی معاون اول وقت قوه قضائیه بار دیگر و این دفعه درباره زندانیان سیاسی جنبش سبز در گفت‌و‌گوی خبری شبکه دو صداوسیمای حکومتی می‌گوید:

«محاربه عنوانی است که به کسی می‌گویند که آن کس در مقابل خدا و رسول خدا و حکم خدا بایستد و جنگ با خدا و رسول خدا داشته باشد، جنک با نظام اسلامی که این نظام مبتنی بر احکام باید و نبایدهای دینی است. یعنی کسی که در مقابل نظام اسلامی بایستد و در واقع به تعبیر ما شمشیر بکشد، کسی که سلب امنیت عمومی بکند و امنیت عمومی را مختل بکند، … بحث این است که باید سلاح داشته باشد … سلاح فقط شمشیر نیست، … گاهی چوبه، گاهی سنگه… دیدید در روز عاشورا عده‌ای به مردم حمله کردند … پس محاربه عنوانی است برای کسی که سلب امنیت عمومی بکند، مردم را بترساند، بیاید در صف عزادارها مثل آنچه در روز عاشورا اتفاق افتاد… منتهایش محاربه گاهی یک سازمان است. یک سازمان می‌شود سازمان محارب مثل سازمان منافقین. در جریان سازمان منافقین هر کس به هر نحوی تحت هر شرایطی به سازمان منافقین کمک کند، عنوان محاربه دارد».

قدرت تثبیت‌کننده نظام‌مند هنوز با همان خشونت می‌تواند ظاهر شود. بدنی که خشونت از خلال آن توزیع می‌شود، بدن حاکم است. اما بدن سیاسی حاکم، همانطور که در سخنان رئیسی مشخص است، با «مردم» یکی انگاشته می‌شود: «در روز عاشورا عده‌ای [با سنگ] به مردم حمله کردند».

وضعیت فعلی و نقش رئیسی

دوره نهادسازی و رازواره‌سازی علی خامنه‌ای با تثبیت فرمانروایی طبقاتی و دیکتاتوری فرمانفرمایانه همراه بود. اما در این طبقه حاکم رقابت‌های گروهی تشدید شد و دایره حذف‌ها با نظامی‌سازی هرچه بیشتر قدرت نهادینه از خلال سپاه پاسداران همراه شد.

همچنین با افزایش اختیارات ریاست‌جمهوری در بازنگری قانون اساسی، تنش مشکل‌زایی به وجود آمد. آیا بالاخره رئیس جمهوری، با رأی مردم باید بیانگر اراده عمومی می‌بود یا رهبری که ولایت مطلقه داشت؟ ماجرا به آن سمت پیش رفت که انگار رئیس جمهوری تجلی اراده خطاکار همگان است و نشانگر آن کثرت ــ توهمی ایده‌آلیستی که اصلاح‌طلبان هنوز به آن چسبیده اند. ولی در واقع بدن دو گانه رهبری این نقش را داشت: چه بدن مقدس پشت پرده نگه‌داشته‌اش که منویات‌اش قانون می‌شود و چه بدن سیاسی‌اش که اکنون با نهاد بیت رهبری و به تبع آن سرتاسر نهاد حاکمیتی ایران این‌همان شده است. رئیس‌جمهوری‌ها هم پس از پایان کار غر می‌زدند که ما کاره‌ای نبودیم.

انتخابات پیش رو با هموار کردن راه ریاست‌جمهوری رئیسی، شخصی بسیار نزدیک به خامنه‌ای و بدون اعتبار مستقلی از آن خود، این تناقض را از بین می‌برد. رد صلاحیت‌ها حتی برای نظام جمهوری اسلامی هم غیرقابل توجیه هستند اما علی خامنه‌ای تمام‌قد از آنها دفاع کرد و بارها در سخنرانی ششم خرداد به مجلسی که از دل رد صلاحیت مشابهی درآمد، گفت «مجلس عزیز». این بار اراده او به عنوان تنها کلیددار و مفسر اراده عمومی در جمهوری اسلامی بر همه چیز تسلط دارد. چه بسا رئیسی به میانجی ناپدیدشونده نهاد ریاست‌جمهوری در جمهوری اسلامی بدل شود و با فروتنی، منویات رهبری در «گام دوم انقلاب» و تغییر نظام فعلی به نظام نخست‌وزیری منتخب «مجلس عزیز» را مهیا کند.

اما آنچه برای رهبر فعلی این تمامیت‌سازی را ضروری کرده، وخیم‌شدن رقابت‌های درون‌گروهی طبقه حاکم و بدل شدن آنها به اختلاف‌ در داخل خود سپاه و کمپ‌های مختلف اصول‌گرایی و اصلاح‌طلبی حکومتی است. یک شاخصه دوران گذار که به دلیل تنش بین بدن فانی ولی فقیه و بدن سیاسی فناناپذیرش رخ می‌دهد. حالا باید این بدن سیاسی که با نظام این‌همان است، باید بتواند فناناپذیربودن خودش را اثبات کند.

از سوی دیگر، فساد ساختاری نظام امتیازوری به همه‌جا سرایت کرده. هزینه نیروهای حافظ قدرت در خارج از مرزها افزایش یافته. نسبت اجتماعی برساخته جمهوری اسلامی در هیچ کدام از نسل‌هایش دیگر توان ساختن انسجام اجتماعی را ندارد. ارزش‌هایی که لایه‌لایه بدن حاکم را می‌پوشاندند،‌ مرده اند. پادشاه لخت است،‌ و عصبانی و پرخاش‌جو. و البته همین‌قدر به دنبال تضمین ابدیت بدن سیاسی‌اش.

باروخ اسپینوزا که قدرت انبوهه خلق را تنها مرجع اقتدار در حکومت، سلطنت را بدترین نوع حکومت، و دموکراسی را بهترین نوع آن می‌داند، حاکم تک‌سالار را در هراسی دائمی به تصویر می‌کشد که ابداً ربطی به کارکرد متعالی و توهمی منتسب به او ــ یکپارچه کردن همگان ــ ندارد. برای اسپینوزا، کسی که بر جایگاه متعالی قدرت تکیه زده، لاجرم «بیش از آنکه از دشمنان خارجی بترسد، در هراس از شهروندان به سر می‌برد و بنابراین برای مراقبت از امنیت خویش تلاش خواهد کرد؛ منافع اتباع خود را در نظر نمی‌گیرد بلکه علیه‌شان دسیسه می‌چیند، به‌خصوص علیه کسانی که خردمندی‌شان شهره همگان است یا ثروت‌شان قدرت زیادی در اختیار آن‌ها قرار می‌دهد».

از جنبش اعتراضی ۸۸ تا اعتراض‌های دی ۹۶ و آبان ۹۸، هراس رهبری جمهوری اسلامی رو به افزایش بوده است. خشونت اعمال‌شده در آبان ۹۸ و کشتار صدها تن و اعدام‌های سیاسی پس از آن، پیشاپیش نشان داده که نظام برای تثبیت خود ابایی از به کار گرفتن خشونت تثبیت‌گر عریان ندارد. به همین خاطر، تصمیم نظام برای نشاندن یکی از نمادهای اصلی خشونت تثبیت‌گر، علی‌رغم همه اعتراض‌ها و کارزارهایی که ۱۳۹۶ با همین مضمون علیه او شکل گرفت، در ادامه قدرت گرفتن ماشین کشتارش در سال‌های اخیر است.

چه کسی بهتر از ابراهیم رئیسی، عضو کمیته مرگ برای ناخدایی در این طوفان سیل‌آسا؟ گذشته از هر چیز، حکمرانی کردن در ریشه‌شناسی این کلمه به معنای یک ناخدای خوب بودن است: «یک ناخدای خوب نمی‌تواند از طوفان بپرهیزد اما اگر طوفانی رخ دهد، باید بتواند بر راندن قایق‌اش با استفاده از نیروی موج‌ها و بادها حاکم باشد.»

سازوکار قدسی کردن ابراهیم رئیسی پیشاپیش آغاز شده است . روزنامه‌نگاران از انتقاد از او منع شده اند. عضو سابق کمیته مرگ به مقام تولیت آستان قدس رضوی ــ مهم‌ترین نهاد امر قدسی در ایران ــ و قاضی القضات رسیده، مومن و پاکدست و فراجناحی توصیف شده، و حتی تصویرهایی که از او در سال‌های اخیر بیرون می‌آیند، به آن نوع از استتیک حکومتی تعلق دارند که بدن رهبر را قدسی می‌کند (مثل تصویر زیر).

ابراهیم رئیسی ــ عکس: میزان

رئیسی به عنوان یکی از نمادهای خشونت تثبیت‌گر تابستان ۶۷، بدل به چهره وحدت‌بخش اصول‌گرایان برای ریاست‌جمهوری شده زیرا یکی از اصلی‌ترین مجریان و باورمندان به خشونت تثبیت‌گر است. او اعتبار خاصی ندارد و درست به همین دلیل مهم‌ترین نماد «سیستم» در جمهوری اسلامی است. از نمایش مضحک انتخابات پیش رو و تمام تلاش‌ها برای ارتقاء دادن او به جایگاه رهبری، تنها می‌توان نتیجه گرفت که رهبری جمهوری اسلامی علی‌رغم وابستگی‌اش به بدن دوگانه ولی فقیه، یک نهاد حکومتی است که برای گذاری بی‌خطر از بدن فناپذیر رهبر کنونی به بدن فناپذیر رهبر بعدی برنامه‌ریزی کرده تا بدن سیاسی ولی فقیه به ابدیت‌اش ادامه دهد.

به همین خاطر، نخستین گام در نقد عملی و درونماندگار ساختار نظام‌مند قدرت در جمهوری اسلامی، تقابل با جایگاه متعالی قدرت است. آن شکل از سیاست‌ورزی که با ارجاع به خاستگاه‌های کذب تاریخی، سعی در توجیه و رازواره‌کردن شکلی از قدرت پدرسالانه ــ سلطنت مطلقه یا مشروطه، دولت متمرکز ناسیونالیستی، الخ ــ را دارند، کاری به جز بازتولید وضعیت خشونت‌بار فعلی به شکلی دیگر نخواهند کرد.

برای باتای، اگر حاکم فاشیست یک عنصر ناهمگون همگون‌ساز است، طبقات فرودست نیز عنصر ناهمگون انقلابی هستند که با ناسوتی‌کردن امر لاهوتی قدرت همراه است. او برای جدال با آنچه متعالی‌سازی و تقدیس پرولتاریا در سوسیالیسم رسمی می‌دید، اصرار داشت که بگوید فرهنگ طبقه کارگری هیچ ربطی به تقدس بخشیده‌شده به آن ندارد. نقد قدرت باید بتواند رازوارگی قدرت و تعالی جایگاه آن را تخریب کند و آن را به مناسبات مادی و پست انضمامی‌اش بکشاند ــ به اقتصاد سیاسی.

موضوع نقد قدرت و اقتصاد سیاسی نظام حول دو بدن ولی فقیه را در یادداشتی دیگر پی خواهم گرفت، اما می‌توان به اختصار به این نکته اشاره کرد: برای تقابل با قدرت متعالی، باید از تلاش‌ها برای یکپارچه نشان دادن بدن اجتماعی یا «مردم ایران» به مثابه یک کل توپر و بدون شکاف اجتناب کرد.

به عبارت دیگر، باید به یاد داشت: درد همگان در چارچوب مرزهای ایران را نمی‌توان در یک «درد مشترک» جمع کرد. در میان رنج‌کشیدگان و دردکشیدگان نیز سلسله‌مراتب وجود دارد. همبستگی از قضا زمانی به شکلی واقعی رخ می‌دهد که آنان که امتیاز بیشتری دارند، در تلاش برای گذاشتن خودشان به جای دیگری، دریابند که چنین چیزی امکان ندارد. همبستگی یعنی شرم از اینکه من نمی‌توانم خودم را جای دیگری تصور کنم. همبستگی یعنی وسواس بر سر مکان‌های بحرانی مرگ و تبعیض در ایران: طبقه، نژاد/قومیت، جنسیت/سکسوالیته. همبستگی یعنی فهمیدن آنکه نمی‌توان رنج خود را هم‌پایه‌ی رنج بازماندگان کشته‌شدگان دفن‌شده در گورهای دسته‌جمعی در ۱۳۶۷ دید. تنها با آری‌گویی به این تفاوت‌ها است که همگان در کثرت خویش در برابر آن بدن واحدی که می‌خواهد با طرد و حذف به سلطه ادامه دهد، می‌توانند همبسته مبارزه کنند.

منابع

درباره بحث خشونت لحظه تأسیس در جمهوری اسلامی، نگاه کنید به امید منتظری، روزهای انقلاب: خون به پا می‌شود

باروخ اسپینوزا. رساله سیاسی. مترجمان: پیمان غلامی و ایمان گنجی. نشر روزبهان

ژرژ باتای. قهقهه شهریاری. مترجمان: محدثه زارع، پویا غلامی و ایمان گنجی. نشر چشمه.

Kantorowicz, Ernst H. The King’s Two Bodies. Princeton: Princeton University Press, 1981 (1957).
Dario Gamboni. Composing the Body Politics. In: “Making things public; Atmospheres of Democracy”. Edited by Bruno Latour and Peter Weibel. Cambridge, London: The MIT Press, 2005.
 Andrew Arato. Political Theology and Populism. Social Research, Vol. 80, No. 1, Political Theology? (SPRING 2013), pp. 143-172
Marin Terpstra, From the King’s Two Bodies to the People’s Two Bodies: Spinoza on the Body Politic. Early Science and Medicine 25 (2020), pp. 46-72
Agamben, Giorgio. “From the State of Control to a Praxis of Destituent Power.” Resisting Biopolitics: Philosophical, Political, and Performative Strategies. Ed. S. E. Wilmer and Audronė Žukauskaitė.:. New York and London: Routledge, 2016. 21-29