نامه دختر ترسا به عطار نیشابوری

 نامه‌ی تِرِسای قدیس به عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان «شیخ صنعان و دختر تَرسا» از نگاه زن قصه است. تِرِسا در این نامه‌ی تاریخی، ماجراهایی را شرح می‌دهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل می‌کرده، در نتیجه نویسنده‌ی نامه، در زمان‌های مختلف و هر وقت که فرصت پیدا می‌کرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری نوشته است.

«شیخ صنعان و دختر ترسا» بلندترین داستان «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری است.
«شیخ صنعان و دختر ترسا» بلندترین داستان «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری است.

بخش هفتم نامه دختر ترسا به عطار نیشابوری

حال و روحیه‌ام هیچ خوب نیست. امروز هم بد شروع شد و بدتر پیش رفت. اوضاع جاریِ صومعه هم با وجود برخوردهای وسواس‌گونه‌ی مادرروحانی، هر روز بدتر از دیروز. به چند دلیل تصمیم گرفته بودم مدتی از نوشتن نامه فاصله بگیرم. اغلب اوقات صدایی در گوشم می‌پیچد و مدام نهیب می‌زند که «تِرسا نامه را رها کن، تا همین‌جا کافی‌ست، به سرنوشت غم‌انگیز کلارا فکر کن…» اما صدای دیگری که احساس می‌کنم قوی‌تر است می‌گوید که باید ادامه بدهم. این تردیدِ فرساینده مدتی است که راحت‌ام نمی‌گذارد. به همین دلیل می‌خواستم ادامه‌ی نوشتن را به سال آینده موکول کنم… گفتم که، دلایل‌اش یکی دوتا نیست! مسایل مختلفی ذهنم را آشفته کرده از جمله اوضاع جاری صومعه و فشارهای عصبی که این روزها دارم تحمل می‌کنم. ولیکن اعتراف می‌کنم دو مورد خاص پیش آمد که احساس کردم برای هضم‌کردن‌شان احتیاج دارم با کسی درد دل کنم. همین نیاز وادارم کرد پس از سه ماه وقفه، بار دیگر شباهنگام به کتابخانه بیایم و نوشتن برای تو را ادامه بدهم.

طرح با الهام از آثار «بهروز حشمت»
طرح با الهام از آثار «بهروز حشمت»

مورد اول، گرفتارشدنم به وسواس فکری است. نمی‌دانم واقعاً چی شده که در یکی دو ماه اخیر اغلبِ شب‌ها، سرنوشت تلخ و غم‌بار خواهر “کلارا” و نحوه‌ی دستگیری‌اش را به خواب می‌بینم. در صورتی که هرگز در زندگی‌ام او را ندیده‌ام چه رسد که شاهد دستگیری‌اش باشم. از روزی که او را دستگیر کرده‌اند و با خودشان برده‌اند دقیقاً بیست و سه سال و هفت ماه می‌گذرد. از آن زمان تا همین لحظه که دارم برایت نامه می‌نویسم کسی در صومعه از سرنوشت خواهر کلارا کوچک‌ترین خبری ندارد. این که می‌بینی تاریخ دستگیری و ناپدیدشدن‌اش با چنین دقتی به خاطرم مانده به این دلیل است که از آن روزی که مرا با آن وضع و حال بیماری به صومعه منتقل‌ام کردند درست بیست و سه سال می‌گذرد و خوب یادم است؛ انگار همین دیروز بود، که وقتی حالم به‌طور نسبی بهبود یافت و به لطف مریم باکره سلامتی‌ام را به دست آوردم و توانستم مثل بقیه در صومعه زندگی عادی داشته باشم دوتا از هم‌اتاقی‌هایم که اتفاقاً خواهرهای دوقلو هم بودند و شش سال پیش به صومعه‌ی دیگری منتقل شدند درِگوشی بهم خبر دادند که هفت ماه قبل از آمدنم به صومعه، شوالیه‌های معبد به دستور شورای محترم اسقف‌ها، در حالی که شب از نیمه گذشته بوده، وارد ساختمان اصلی صومعه می‌شوند و خواهر کلارا و همه‌ی دست‌نوشته‌هایش را در حضور مادر روحانی و پدر آندرانیک، با خودشان می‌برند.

خوب راستش این روزها مدام از خودم می‌پرسم مگر می‌شود بدون اطلاع و کسب اجازه از مسئول صومعه (مادر روحانی) آمده باشند و در نیمه شب، با رفتاری نامحترم و خشن، خواهرکلارا را با خودشان برده باشند؟ مادر روحانی به حتم از آمدن شوالیه‌های معبد خبر داشته است. پس وقتی که مادر روحانی خبر داشته، صد در صد مقام بالاتر ایشان یعنی پدرآندرانیک هم از رأی و تصمیم شورا مطلع بوده و می‌دانسته که چه روزی قرار است بیایند و کلارا را ببرند.

پدر آندرانیک از جمله مقامات کلیسای تیبریاس است که مورد وثوق و اعتماد شورای اسقف‌هاست. خوب راستش کمی گیج شده‌ام. از خودم می‌پرسم اگر پدر می‌دانسته ـ و حضور نامنتظرش در آن نیمه شب در صومعه، گواه اطلاع او ست ـ پس چرا زودتر به کلارا خبر نداده تا دست‌نوشته‌هایش را از بین ببرد یا حداقل کاغذهایش را به خود پدر می‌سپرد تا او در جایی مطمئن، پنهان‌شان کند؟ از این هم بدتر، سوءظن و تردیدهای تلخ و تاری است که برخی شب‌ها هجوم می‌آورد و نمی‌گذارد خواب به چشمم بیاید؛ مثلاً این که نکند پدر آندرانیک که از محتوای نوشته‌های کلارا مطلع بوده موضوع را ناخواسته به مادر روحانی لو داده و ایشان برای حفظ جایگاه ریاست‌اش، به شورای اسقف‌ها لاپورت داده است! همین افکار پریشان و خیالات وهم‌آلود است که باعث شده نسبت به ادامه‌ی نوشتن نامه، به خصوص نگه داشتن آن، دچار تردید شوم. بارها از خودم پرسیده‌ام که اگر روزی روزگاری اعضای شورا خدایی‌ناکرده از محتوای نامه مطلع شوند و نوشته‌هایم را نه به عنوان انتقاد دل‌سوزانه‌ی یک مسیحی معتقد بلکه به کفرگویی تعبیر کنند و برایم هم حکم ارتداد صادر کنند آیا کسی در این دنیا هست که بتواند از من دفاع کند؟ پدر آندررانیک چطور؛ آیا او می‌تواند؟ حداقل‌اش مرا از چنین حکمی باخبر خواهد کرد؟ آیا این‌قدر در شورا اعتبار و نفوذ دارد که نگذارد به سرنوشت نامعلوم خواهر کلارا دچار شوم؟…

تصویری وهم‌آلود و خیالی از مجازاتِ کفرگویی
تصویری وهم‌آلود و خیالی از مجازاتِ کفرگویی

این خیالات و احتمالات مدتی است که دل‌آشوبم می‌کند و هر روز که می‌گذرد بر نگرانی‌ام می‌افزاید. به طوری که گاهی شب‌ها در خواب، تنگی نفس می‌گیرم به حدی که احساس خفگی بهم دست می‌دهد و در حالی که تمام تنم از عرق خیس خالی ست از خواب می‌پرم. حقیقتاً نمی‌دانم با این نامه چه‌ بکنم. بعضی شب‌ها با خودم می‌گویم خوب است نسخه‌ای از روی آن بنویسم تا اگر اصل نامه به دست منهیان [جاسوسان] شورا افتاد حداقل یک نسخه از آن بماند برای آینده؛ آینده‌ی نه‌چندان دوری که دیگر ما در این دنیا نیستیم اما شاید راهبه‌های جوانی که به صومعه می‌آیند با خواندن این نوشته، بدانند ما که همه‌ی عمرمان را در این چهاردیواری سپری کردیم چه دغدغه‌هایی داشتیم…خلاصه گیر کرده‌ام و نمی‌توانم تصمیم درستی بگیرم.

مورد دوم اما موضوع تازه‌ای نیست. طی بیست و سه سال که در صومعه هستم بارها با این معضل روبه‌رو شده‌ام. البته هیچ کس در صومعه ـ طلبه‌ها؛ و خاصه مسئولانِ صومعه ـ به صورت علنی و صریح در موردش حرف نمی‌زند با این حال اما هر از گاهی اتفاق می‌افتد و نمی‌شود مانع‌اش شد. راستش در این مورد خیلی تأمل کرده‌ام. خب وقتی دقت می‌کنم می‌بینم این همه زن در یک مکان جمع‌اند، طبعاً غیر از خواندن دعا و خوابیدن و خوردن غذا و کارهای روزمره‌ی صومعه، نیازهای دیگری هم دارند به خصوص جوان‌ها. ولیکن راه‌حلی به نظرم نمی‌رسد. با این حال اما هر بار که مسایلی از این دست مطرح می‌شود فضای سنگین صومعه برای همه‌ی ما، بیش‌تر از این که هست غیرقابل تحمل می‌شود. این بار البته اتفاق خاصی واقعاً نیفتاده بود و کل قضیه، صرفاً شایعه‌ بود، کذب بود، اما چون که پای سوفیا به میان آمده بود حسابی ذهن و حواسم را بهم ریخت و بیش از مواردِ مشابه قبلی، عصبی‌ام کرد. با این که ماجرا به خیر گذشت ولیکن هنوز هم برای سوفیا نگرانم. حالا مادر روحانی اگر این شایعه را هم مثل شایعه‌های قبل، طبق معمول بدون تفحص و تردید پذیرفت شاید نباید خیلی سرزنش‌اش کرد اما من که تمام طول هفته با سوفیا و گلوریا و بقیه‌ی طلبه‌های جوان از نزدیک سر و کار دارم برایم مثل آفتاب روشن بود که سلوک و طبع و تمایلاتِ سوفی و گلوری اساساً با این نوع کارهای بیهوده، فرسنگ‌ها فاصله دارد. هر فردِ دیگری از شاگردانم در معرض این اتهام قرار می‌گرفت ممکن بود شک کنم. ولیکن در مورد این دو نفر، کاملاً مطمئن بودم که دامن‌شان بری از این رابطه است.

اگر سوفی و گلوری با هم خیلی صمیمی‌اند و شب‌ها کنار هم می‌خوابند و سرکلاس هم پیش هم می‌نشینند و در اوقات فراغت‌شان نیز مدام با هم هستند حداقل من که می‌دانستم به دلیل خلق و خوی مشترک‌شان و مشابهتِ نظر و سلیقه‌شان است؛ به خصوص ایرادهای مشابه‌ای است که هر دوی‌شان نسبت به برخی آموزه‌های کلیسا دارند. اتفاقاً این دوتا نسبت به بقیه، خیلی تندتر و بی‌پرواتر نظرات‌شان را می‌گویند. خوب چه بسا خود من هم تا حدودی مقصر باشم که این دخترهای بی تجربه را از خطر شایعات و تهمت‌های کثیف اخلاقی، آگاه نکردم. گرچه خدا خودش می‌داند که دو سه بار می‌خواستم بهشان هشدار بدهم و بگویم که ایرادهای تند و تیزشان نسبت به قوانین خشکِ صومعه، ممکن است سرانجام کار دست‌شان دهد. به خصوص باید می‌گفتم بهشان که صمیمیتِ بیش از اندازه‌شان، بهانه‌ی مناسبی برای طرح شایعات و تهمت‌های اخلاقی است.

واقعیت این است که شادابی و شر و شور و صمیمیتِ خیلی زیاد این دو باهم، خود به خود باعث رشک چند نفر از خواهران روحانی عضو هیئت شده بود و من، این را می‌دانستم و می‌بایست به دخترها هشدار می‌دادم اما هر بار متأسفانه پشت گوش انداختم. آن قدر تعلل کردم تا بالاخره آن‌چه نباید، پیش آمد. راستی جناب عطار در سرزمین شما، وضع چه‌گونه است آیا به منتقدان و مخالفان، تهمت‌های اخلاقی و جنسی هم می‌چسبانند؟

شاید برایت تکان‌دهنده باشد اگر بشنوی که روزهای اول وقتی این اتهام را شنیدند چقدر پریشان و بدحال شدند؛ اصلاً باورشان نمی‌شد. نمی‌دانستند در مقابل این تهمتِ ناروا چه واکنشی نشان دهند. اگر بخواهم خلاصه بهت بگویم همین بس که سوفیا واقعاً داغان شد. در واقع هر دوی‌شان خُرد شدند. طفلکی سوفیا که تا سه روز به غذا لب نزد. بیمار شد و یک هفته در تب شدید می‌سوخت. گلوریا هم بدجوری نحیف و غم‌زده و منفعل شده بود. بقیه همکلاسی‌هاشان هم غصه می‌خوردند اما کاری از دست‌شان برنمی‌آمد. مجبور شدیم تا این مسئله روشن شود دورهمی‌هامان را نیز تعطیل کنیم. در آن روزهای تلخ فقط یک بار آن هم کاملاً مخفیانه در زیرزمینِ کتابخانه توانستیم دور هم جمع شویم.

به هرحال نوبت من بود که دست روی دست نگذارم، و نگذاشتم؛ چون نمی‌خواستم این شایعه‌ی ترسناک از صومعه فراتر رود و به گوش مقامات بالا برسد که اگر می‌رسید سوفی و گلوری را از دست می‌دادم. دل‌شوره گرفته بودم. شب‌ها خوابم نمی‌برد و عاجزانه از مریم باکره کمک می‌خواستم تا بتوانم بی‌گناهیِ دخترها را ثابت کنم. چون می‌دانستم اگر موفق نشوم مادر روحانی را قانع کنم، عقوبت خیلی بدی در انتظارشان است. پس تا آن‌جا که در توان و بضاعت‌ام بود با مادر روحانی صحبت کردم، نه یک بار و دو بار؛ در هر سه جلسه‌ای که هیئت برگزار کرد، حاضر شدم و شهادت دادم که این دخترها با همه‌ی وجودشان به مریم مقدس، به روح القدس، به کلیسای مقدس جامع، به قیامت اَبدان و به حیات جاودان، ایمان راسخ دارند؛ در حالی که نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم شهادت دادم که این دخترها به خداوند پدر قادر مطلق، و به پسر یگانه‌ی او خداوندمان عیسی مسیح که به واسطه‌ی روح القدس در رحم قرار گرفت و از مریم باکره متولد شد با همه‌ی وجودشان عشق می‌ورزند. برای اثبات حرف‌هایم، از رفتار و کردار مؤمنانه‌ی سوفی و گلوری نمونه‌های متعدد ذکر کردم. حتا دست به کاری زدم که تا آن روز در صومعه سابقه نداشت یعنی چهار نفر از شاگردان را راضی کردم که بیایند در حضور هیئت پنج نفره‌ی مدیران صومعه، در این مورد شهادت بدهند. خودم در سه جلسه‌ی متوالی در حضور مادر روحانی و چهار نفر دیگر از اعضای هیئت، قسم جلاله خوردم؛ و نهایتاً پذیرفتم که اگر ماجرا واقعاً خلاف این‌ که ادعا می‌کنم باشد، همه‌ی مسئولیت‌اش با من خواهد بود و شخصاً به شورای محترم اسقفان باید جواب پس بدهم.

آه فرید، نمی‌دانی چه روزهای سخت و وحشتناکی را سپری کردیم. خوشبختانه مجموعه تلاش‌هایم به بار نشست و سرانجام مادر روحانی و دیگر اعضای هیئت را قانع کرد، و ایشان پذیرفتند که سوفی و گلوری از این مسایل حقیقتاً به‌دورند. این بود که قضیه به لطف و معجزه‌ی مریم باکره، ختم به خیر شد و به گوش مقامات بالاتر نرسید.

سوفیا هم پس از یک ماه کم کم خودش را پیدا کرد و مثل قبل، با همان منش و روحیه‌ی مسئولیت‌پذیرش، وظایف روزانه‌اش را همچون همیشه با نظم و دقت، پی گرفت. توصیه کردم که روابط اش را با گلوری به صورت متعادل درآورد. حداقل جلوی دیگران از صمیمیت رابطه‌شان کاستند. از آن به بعد دیگر هرگز در حیاط صومعه دست در دست هم، شادمانی نکردند. خودشان قرار گذاشته‌اند که اگر بخواهند در بازی گانیه (به تلفظ شما بازی لِی لِی) شرکت کنند در دو تیم مقابل هم، باشند نه کنار هم در یک تیم.

پیدا شدن پلانِ بازی لِی لِی در میان دست‌نوشته‌ها

به دستور مادر روحانی، گلوریا را به اتاق دیگر بردند تا پیش هم نخوابند. مجموعه‌ی این تمهیدات بالاخره اوضاع را تغییر داد و خوشبختانه آن شایعه‌ی شوم به تدریج دارد فراموش می‌شود. سوفی هم مطالعاتش را مثل گذشته با علاقه از سرگرفته، گرچه به روی خودش نمی‌آورَد ولیکن احساس می‌کنم چیزی درونش انگار شکسته است.

من هم برای این که سوفی با رنج کم‌تری این دوره‌ی سخت را از سر بگذراند و بتواند قضیه را فراموش کند ـ و امیدوارم که واقعاً فراموش کند ـ به طور جدی و مؤکد ازش خواستم که به مطالعاتش در زمینه عرفان شتاب دهد زیرا می‌دانستم چقدر به شناخت دنیای پر رمز و راز اشراق علاقمند است. ضمن این که غروب‌ها قبل از این که زنگِ خاموشی و خواب به صدا درآید به طور خصوصی برایش کلاس آموزش زبان پارسی گذاشته‌ام ـ که از این بابت نمی‌دانی چقدر خوشحال است ـ تا بتواند در آینده، متن‌ها و کتاب‌های عارفان مسلمان را از زبان اصلی بخواند. با این حال برای قضاوتِ منصفانه و به دور از پیش‌داوری‌های مرسوم نسبت به عارفان مسلمانِ ایرانی، سوفیا را به مطالعه‌ی عرفان یهود، به خصوص شناخت از مکتب عرفانی کابالا ـ به تلفظ شما قبّالا ـ تشویق کرده‌ام.

این که اصرار دارم راهبه‌های جوان، به خصوص سوفیا این مشابهت‌ها و تفاوت‌ها را در عرفان‌های گوناگون بدانند و با یکدیگر مقایسه‌شان کنند به این خاطر است که فکر می‌کنم قیاس‌شان برای آشنایی و درک متوسع‌تر از یگانگی دین‌های ابراهیمی به خصوص شناخت بهتر از پیامدهای “نگرش غایت‌مند به جهان” نیز می‌تواند مفید باشد.

دست‌نوشته‌های پراکنده‌ی عرفان یهودی که حدود شانزده سال پیش در قالب یک کتاب به نام “زوهر” جمع‌آوری شده بود بالاخره سه سال پیش از زبان عبری به لاتین ترجمه شد و به تازگی یک نسخه‌اش را هم به کتابخانه‌ی صومعه هدیه کرده‌‌اند. سوفیا که چند روز قبل از پیش‌آمدنِ این قضایا، کتاب “عاشق و معشوق” رامون لول را تمام کرده بود ازم پرسید حالا که می‌گویم باید به مطالعاتش شتاب بخشد خوب چه کتابی را انتخاب کند؛ من هم توصیه کردم برود کتابخانه و در بخش کتاب‌های مربوط به نهضت رهبانیت، آثاری که به قلم عارفان و راهبان پیرو “قدیس بندیکتوس” نوشته شده را با توجه به شماره‌ی مجلدها، که روی شیرازه‌ی هر کتاب‌، مشخص است، به ترتیب بخواند. بعد از مطالعه‌ی آن‌ها ـ که احتمالاً یک سال به درازا خواهد کشید ـ برود سراغ منابع مربوط به عرفان یهود، از جمله مطالعه “زوهر” که منبع اصلی در شناخت مکتب کابالا است. اما اصرار کرد که دلش می‌خواهد مطالعه‌ی کتابِ دشوارفهم زوهر را از فردا شروع کند. بهش توضیح دادم که بعید است بتواند آن را به پایان ببرد! به نظرم کشف و فهم کُدهای این نوشته‌ی رمزآلود نه فقط برای سوفیای جوان خیلی سخت است بلکه احتیاج به یک عالمه مطالعه‌ی قبلی و داشتن پیش‌زمینه از عرفان اولیه‌ی یهود یعنی آشنایی با مکتب مرکاوا ـ در کتاب “میشنا” ـ دارد که از مکتب کابالا قدیمی‌تر است. خوش‌اقبال بودم که سال‌ها پیش، این توفیق نصیب‌ام شد کتاب میشنا را از مسافری که مدتی در صومعه‌مان مهمان بود، قرض بگیرم و بخوانم. متأسفانه این اثر که منبع اصلی مکتب مرکاوا ست در کتابخانه‌مان موجود نیست و چندسال است که دارم پیگیری می‌کنم بلکه نسخه‌ای از این کتاب را در کتابخانه‌ی صومعه داشته باشیم. در خلال همین پیگیری‌ها بود که شنیدم در نظامیه بغداد به دستور خواجه نظام‌الملک، بخش عمده‌ای از متن میشنا به زبان عربی هم برگردانده شده است.

دلیل دیگری که طلبه‌های جوان و کنجکاو مثل سوفی و گلوری را به مطالعه در عرفان یهود ترغیب می‌کنم این است که پس از خواندن زوهر، متوجه شدم عرفان یهودی و اسلامی ـ و ایضاً مسیحی ـ از یکدیگر بسیار تأثیر گرفته‌اند. راستش وقتی میشنا و بعد هم زوهر را می‌خواندم از فراوانی مشابهت‌ها میان عرفان اسلامی و عرفان یهودی، شگفت‌زده شده بودم. یکی از مشابهت‌ها، تعداد منازلِ سلوکِ عرفانی است که در هر دو مکتب، “هفت” وادی یا هفت منزل، تعیین شده است. در حالی که مثلاً در آیین بودا، و به توصیه متن اصلی عرفان بودایی “دهمّه پده”، سالک می‌بایست از هشت وادی و ده دالان صعب‌العبور بگذرد تا به منزل دلخواه‌اش برسد. اما در آموزه‌های عارفان یهود ـ چه در مکتب مرکاوا، و چه در مکتب کابالا ـ این ده دالان صعب‌العبور به هفت دالان تقلیل می‌یابد و ره‌جوی حقیقت باید از هفت هخالوت یا هفت قصرِ معنوی گذر کند تا نهایتاً به منزل آخر یعنی به قصرِ عرش و “آرابوت”، نائل شود. جالب است که در عرفان اسلامی نیز ره‌پوی حقیقت می‌بایست از هفت وادی بگذرد تا به منزل آخر ـ عرش معظم ـ برسد.

جناب عطار، حین مطالعاتم به طور اتفاقی متوجه شدم که تثبیت “مراحل هفتگانه‌ی سلوک” در ساحتِ عرفان اسلامی، عمدتاً توسط خودت صورت گرفته یعنی در آثار و کتاب‌های تو است که هفت مقامِ معنویِ سلوکِ عرفانی نمودی برجسته و کامل‌تر پیدا می‌کند. تو در منطق الطیر و مشخصاً در داستان سیمرغ، به صراحت توصیه می‌کنی که سالکان و مریدان (مرغان) باید از هفت وادی عشق گذر کنند تا به وادی آخر ـ به آستانه سیمرغ / فناء فی‌ الله ـ نائل آیند. این منازل هفتگانه به تعبیر تو: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، و فقر و فنا، است. این سیر انفسی در هفت وادی، البته در رساله‌‌الطیر احمد غزالی و ابن سینا هم وجود دارد که تو احتمالاً طرح اولیه را از آن‌ها اقتباس کرده‌ای و در منطق الطیر بسط و تکامل‌اش داده‌ای.

راستش نمی‌دانم که آیا کتاب زوهر را به زبان پارسی یا عربی هم برگردانده‌اند یا نه؟ اگر به پارسی برگردانده شده باشد و بتوانی مطالعه‌اش کنی یقین دارم که از مشابهتِ مقاماتِ هفتگانه‌ی سلوکِ عرفانی در آموزه‌های احمد غزالی با مقامات هفت‌گانه‌ی عرفان یهودی (هفت هخالوت) واقعاً تعجب خواهی کرد؛ شبیه آن است که طلبه‌ها مشق و تکالیف‌شان را بعضی وقت‌ها از روی دست یکدیگر می‌نویسند.

این منازل هفتگانه در عرفان مسیحی هم وجود دارد. برای مثال در آموزه‌های مایستر اکهارت و بعدها نیز در گفتار عارف مسیحی ترزا آویلایی که معتقد است برای رسیدن به قصر عرش، عارف ناگزیر است از «هفت عمارت» گذر کند. همچنین با خواندن کتاب زوهر خواهی دید که حتا مفهوم “فناء فی الله” (درآمیختگیِ نفس با الله) در مکتب‌های مختلف عرفان اسلامی دقیقاً همان “دوکوت” در مکتبِ مرکاوا، و “ارابوت” در مکتب کابالا، معنی می‌دهد (ذوب شدنِ سالک در عظمتِ پدر آسمانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان)؛ به‌رغم این مشابهت‌ها و یگانگی‌ها اما تو در آثار و مکتوباتت به خصوص در تذکره الاولیاء، یهودیان را همچون ما مسیحیان، حسابی مالانده‌ای. نسبت به یهودیان کم‌ترین گذشتی نداری، حتا قلب و روح‌شان را پلید توصیف کرده‌ای: «دل جهود بدکار است»! در داستان‌های متعددی ما مسیحیان را نیز به صفتِ “کافر” معرفی کرده‌ای. کافر بودن هم که خودت بهتر می‌دانی چه پیامدهای وحشتناکی می‌تواند به همراه داشته باشد! مولویِ جوان هم به تأسی از تو، ما کافران را به حیوانات «وحشی» تشبیه می‌کند که خون‌مان مباح است، و فتوا می‌دهد که شکارچیان و نیزه‌داران (نشاب و رماح) می‌توانند ما را همچو حیوانات وحشی، شکار کنند. حتا می‌گوید که زن و فرزندانِ کفار را هم می‌توان کشت چون که باطل و بی‌عقل و ذلیل‌اند: «لاجرم کفار را شد خون مباح / همچو وحشی پیش نشاب و رماح / جفت و فرزندانشان جمله سبیل / زانک بی‌عقلند و مردود و ذلیل» [مثنوی، دفتر اول] آیا فکر می‌کنی این بی‌مهری نسبت به عقاید و دلخواسته‌ی دیگران، منصفانه است؟ وقتی پیروان ادیان الاهی در نظرت تا این اندازه پلید و بدسگال‌اند وای به حال دهری‌مذهب‌ها و زندیق‌ها و زرتشتی‌ها، به قول خودت: گَبرها.

در صورتی که اگر کمی باز و منصفانه به این قضایا نگاه می‌کردی متوجه می‌شدی که همین گبرها ـ پیروان دین زرتشتی ـ در بنیادهای فکری و اعتقادی‌شان، چقدر با ما مسیحیان و با شما مسلمانان نقاط مشترک دارند. یکی از مهم‌ترین نقاط مشترک، باور آن‌ها به منجیِ آخرالزمان و ظهور سوشیانس (رستاخیز / فرشکرد) است. یعنی پس از آمیزش نیکی و بدی، و بعد هم مرحله جداسازی این دو، در نهایت فرشکرد رخ می‌دهد. منظورم این است که دین زرتشت هم مثل دین‌های ابراهیمی ما، دین آخرالزمانی و غایت‌نگر است.

در جهان‌بینی ما مسیحیان هم اتفاقاً همین روز رستاخیز وجود دارد و معتقدیم در این روز پدر آسمانی‌مان عیسی مسیح بار دیگر ظهور خواهد کرد و در نهایت، فرشکرد و نوزایش رخ خواهد داد و جهان از تمامی پلیدی‌ها پاک و مطهر خواهد شد. در مذهب‌های مختلفِ دین اسلام ـ از جمله مذهب شیعه ـ نیز از قضا همین غایت‌نگری و باور آخرالزمانی وجود دارد و معتقدند که در انتهای تاریخ جهان، سرانجام منجی آخرالزمان، که امام دوازدهم شیعیان [عج] است می‌آید و دنیا را یک بار برای همیشه، دگرگون می‌کند. جناب عطار، حالا می‌رسیم به پیروان دین یهود. «ماشیح» نام نجات‌بخش موعود یهودیان است که می‌گویند از سلاله داود پیامبر است. در یهودیت نیز همچون دیگر دین‌های توحیدی، باور خدشه‌ناپذیر به ظهور منجی موعود (ماشیح)، و دوره‌ی نجات (گئولا)، از مسلّمات و واجبات دین‌شان شمرده می‌شود و تکذیب آن، مجازات دارد.

این باورِ آخرالزمانی، این نگاهِ منجی‌گرا؛ و تفکر غایت‌انگار که از پی این دو می‌آید، ببین که چقدر خلقیات و خیالات و عادات و تعصبات و علایق ما پیروان و باورمندانِ سه دین توحیدی را به هم نزدیک کرده است. این همسانی و نزدیکی را می‌توان به فال نیک گرفت و از دشمنی‌ها و رقابت‌ها کاست. نه تنها پیروان بلکه متولیان و اولیای هر سه دین ابراهیمی نیز ذائقه و سلیقه‌های تقریباً مشابه دارند؛ اگر بخواهم برایت مثالی بزنم می‌توانم موضوعِ «انکار کردن» را نمونه بیاورم. انکار که چه عرض کنم حتا «تردید» در صحت و سقم این جهان‌بینی آخرالزمانی، چقدر متولیانِ رسمیِ دین‌های ما را غضبان [عصبانی] می‌کند به حدی که در هر سه دینِ توحیدی غالباً افرادِ شکاک و منتقد را به ارتداد و کفرگویی متهم می‌کنند و به مجازات می‌رسانند. در رأس دستگاه کلیسا، ولیِ امرِ مؤمنین (که طبق فتوای گرگوریوس هفتم “معصوم” تلقی می‌شود) توسط بازوی قضایی خود، یعنی شورای محترم اسقف‌ها، مرتدان و مشرکان را محاکمه و سپس به کمک بازوی اجرایی‌اش ـ شوالیه‌های معبد ـ به شدت مجازات می‌کند. اغلب می‌سوزانند یا به دار می‌آویزند تا زمینه را برای ظهور منجی موعود آماده سازند. وظیفه‌ی این روزهای اولیای دین یا گرفتن جان منکرانِ کلیسا ست (نهی از منکر) یا امر کردن به جان‌فشانی برای معروفانِ کلیسا (امر به معروف). معادله به نظر من مشخص و در عین حال با معنا است: مؤمنان موظفند جان و زندگی‌شان را فدا کنند تا فرمان ولیِ امرِ مؤمنین در جهاد با مشرکان و بسط خلافت دینی در کشورهای بیگانه، محقق و مسجل شود. مگر غیر از این است که کلیسا؛ نصرت در جنگ‌های صلیبی و چیر‌گی بر مسلمانان را زمینه‌سازِ ظهور منجی‌مان عیسی مسیح قلمداد می‌کند؟

جناب عطار هنوز این نقاطِ مشترک در جهان‌بینی ما و شما خوشبختانه ادامه دارد و یکی دوتا نیست. مثلاً یکی از مشترکات‌مان، همین عقل دوگانه‌اندیش و قضاوتِ دوبُنی ما و شما نسبت به وجود انسان و زندگیِ مؤمنانه است. این ثنویتِ هراسان از «دیگری»؛ که به نظرم متأثر از بافت زبان و فرهنگ ما ست، انگار از هرگونه کثرت و تنوع، وحشت دارد. خوب شاید طبیعی هم است که این تلقی و نگرش دو بُنیِ (خیر و شر) باعث می‌شود که مثلاً عقل‌مان یا باید سرخ و نورانی باشد در غیر این صورت جزو لشکریان ظلمت و تاریکی به حساب می‌آییم! زیرا معتقدیم که وجود انسان از دو نیروی خیر و شر، هستی گرفته است. از کودکی به ما می‌آموزند که یا به پیروی از بخش الاهی و شریف وجودمان، مرید و مقلدِ شیخ واصل باید باشیم که اگر نه، آن وقت نفسِ اماره و سفلی، راهبر ما می‌شود و در نتیجه پیرو ولایت شیطان خواهیم شد! خلاصه حدِ میانه در زبان و فرهنگ ما و شما انگار وجود ندارد. نسبت به رنگ خاکستری واقعاً کوررنگی داریم. در این عقل دوگانه‌اندیش، در این ثنویتِ ریشه‌دار، تفاوت و تنوع فکری و عقیدتی بی معنی ست. زیرا همه‌ی امور دنیا را با معادله‌ی مرسوم صفر و صد می‌سنجیم. همه چیز یا سیاه و شر مطلق است یا سفید و خیر مطلق؛ یا اهریمنی است یا اهورایی؛ یا در مسیر هدایت است یا ضلالت، یا باید به تمامی پایبند سنت باشی و اگر مثقالی تردید کردی آن وقت در سِلکِ بدعت‌گذاران و مرتدان و منکران و کفار، به حساب می‌آیی. خونِ کفار هم که به گفته‌ی همولایتی‌ات آقای مولوی، مباح است. خلاصه یک سو جبهه‌ی حق است و دیگر سو نیروهای جبهه‌ی باطل صف کشیده‌اند!… حالا خودت قضاوت کن که همین ساده‌کردنِ قضایای پیچیده برای مردم و مقلدان (سیاه و سفید کردن امور زندگی) چقدر می‌تواند به آن‌ها آرامشِ خاطر و طمأنینه ببخشد. چون که وقتی رعیتِ مسکین، از این پنجره به جهان نگاه می‌کند طبعاً امور بغرنج دنیا را ساده می‌بیند، در نتیجه به همه‌ی این امور، احساس اشراف می‌کند و خیالش آسوده می‌شود! آیا به نظرت هدیه کردنِ این یقین و آرامش به مریدان و مقلدان، جالب نیست؟

حالا که دارم از این افکار و تعلیمات برایت می‌نویسم یاد مطلبی افتادم که سال‌ها پیش در باره هرمس‌گرایی در مصر باستان خوانده بودم. حتماً می‌دانی که هرمس‌گرایی هم در مورد وجود و هستی، فرمول ساده‌ و سرراستی عرضه می‌کند؛ خیلی شبیه تفسیرهای ما و شماست که وجود انسان را دوبُنی، و ترکیبی از خیر و شر می‌دانیم. یکی از محققانِ مسلمان نظرات هرمس‌گرایان را به اختصار این طور تشریح کرده است: «پیروان هرمس در مصر باستان اعتقاد داشته‌اند که انسان از جسم مادی یعنی ناپاک، که شرّ، ساکن آن، و مرگ در کمین آن است، و همچنین از نفسی که داری بخشِ شریفِ برآمده از عقل کلی است به‌وجود آمده. بخشِ شریف نفس، همواره با بخشِ ناپاک و مادی در جدال است. برای کنترل این کشمکش ازلی‌ـ‌ابدی، الهه‌ی هرمس (فرید جان تو بخوان “شیخ کامل”) پا به عرصه‌ی وجود گذاشته است تا واسطه‌ای میان خالق (رب) با مخلوق (بنده) باشد و راه رستگاری را به بندگان نشان دهد. اما کسان اندکی از حکما و پاکان می‌توانند تابِ تحمل اشراقِ عقلِ کلی را که راه شناخت و درآمیختگیِ نفس با خدا (به قول شما صوفیان: “فناءفی‌الله”) است داشته باشند…»؛ می‌بینی جناب عطار، انگار که ریشه‌ی افکار و جهان‌بینی ما و شما به حدود سه هزار سال پیش از میلاد عیسای نبی برمی‌گردد، به دوران مصر باستان! بسیار خوب در این مورد چه نظری داری؟ اگر ممکن و مقدور باشد در پاسخی که به نامه‌ام خواهی داد حتماً نظرت را در باره‌ی ریشه‌های هرمسیِ عقاید و باورهای‌مان، برایم بنویس.

“جهان‌گرا” تلقی‌کردنِ دین‌مان، نمونه‌ی دیگری از تلقی مشترک ما و شماست. گفتن ندارد که این تلقی واحد، متأسفانه تا کنون مسبب بسیاری از رقابت‌ها و دشمنی‌ها بوده است. با این وجود اما شاید بتوانیم به کمک هم به یک فرصت تبدیل‌اش کنیم که در این صورت، به جای کشمکش و رقابت، چه بسا بتواند به همدلی متولیان هر دو دین توحیدی، راه ببرد.

واقعیت این است که هم ما مسیحیان و هم شما مسلمانان اصرار داریم که دین‌مان گستره‌ای جهان‌شمول و فراگیر دارد. به این اعتبار برای خودمان رسالتی جهانی قائل‌ایم. اگر دقت کرده باشی در صحبت‌ها و مکتوبات‌مان چقدر علاقه داریم که از جملات شوکت‌مند و جهان‌روا استفاده کنیم مانند «جهان اسلام»؛ «جهان مسیحی»؛ «برچیدن ظلم در همه‌ی عالم»؛ «نجات دنیا از مشرکان و مرتدان»؛ «پرچم اسلام یا مسیحیت بر فراز جهان»؛ این جهان‌گرایی در آیه‌های هجده و نوزده، باب بیست و هشت انجیل شریف متی، بسامد پرطنینی دارد که سرور ما عیسی مسیح به صراحت می‌فرمایند: «همه‌ی قدرت در آسمان و زمین به من تفویض شده پس بروید و همه‌ی ملت‌ها را پیرو من سازید و ایشان را به نام پدر، پسر و روح القدس، تعمید دهید.»!

 جالب است که حتا توصیف‌مان از رسالت منجی موعودمان نیز گستره‌ای جهانی دارد برای نمونه آن حضرت را به درستی «منجی عالم بشریت» معرفی‌اش می‌کنیم چون معتقدیم که منجی آخرالزمان قرار است بیاید و کل بشریت را ـ نه صرفاً مسیحیان یا مسلمانان را ـ نجات دهد. چه بسا به همین دلیل است که مشایخ دین شما و اسقف‌های دین ما برای خودشان نیز رسالتی جهانی قائلند و نه فقط برای مردمانِ منطقه‌ی خودمان دل می‌سوزانند بلکه همه‌ی آحاد و باشندگان عالم را می‌خواهند به پیروی از خود وادارند و به راه راست هدایت کنند،… هیچ با خودت فکر کرده‌ای که این ایده‌ی عظمت‌طلبانه (چیرگی بر کل عالم با هدف نجات و رستگاریِ جهانیان) چقدر می‌تواند برای توده‌ی مؤمنان، جذاب و امیدبخش باشد و در عین حال به تشدید علاقه و وابستگی‌شان به رهبر فرزانه‌ای که این شعارهای جهان‌گرایی را تکرار می‌کند، دامن بزند؟ خب ببین فرید جان وقتی برای توده‌ی مؤمنان این قدر جذاب است آن وقت تو تصور کن برای خودِ رهبر فرزانه چقدر دل‌چسب و ارضاءکننده می‌تواند باشد.

ای بسا یکی از دلیل‌های شکل‌گیری این نگرشِ محتشم و ذائقه‌ی جهان‌روایی، مثلاً این باشد که ناخواسته برای خودمان نوعی مرکزیت و برتری نسبت به دیگران قائل‌ایم. برای نمونه به دفعات در نوشته‌های‌مان یا هنگام وعظ و خطابه‌ها، از خودمان و هم‌کیش‌های‌مان با القاب و عناوین شکوهمند مثل اوتاد و کوه‌های استوار گیتی ـ نگاه‌دارنده‌ی “جهان” ـ نام می‌بریم؛ الصاق این توصیف‌های مجلل به قبای خودمان آیا واقعاً دل‌گرم‌کننده و باشکوه نیست؟ یا مثلاً خودمان را عمود خیمه‌ و مرکز ثقل گیتی می‌دانیم در نتیجه، همه‌ی “مرغان جهان” موظفند و باید به دور این مرکز، گِرد آیند. این نگرشِ عظمت‌طلبانه در شعرها و قصه‌های‌مان نیز بازتاب دارد برای مثال، قصه‌ی پندآموز سیمرغ در منطق الطیر را با همین نگرش پُرابهت و جهان‌روا شروع می‌کنی: «مجمعی‌کردند مرغان “جهان” / آنچ بودند آشکارا و نهان.»!

قصه‌ی سیمرغ حکایتی عبرت‌آموز است که به نظرم می‌توانست در مرزهای محلی با مخاطبانش گفتگو کند و در عین حال بر مخاطبان بیرون از مرزهای محلی نیز اثرِ مثبت‌اش را بگذارد، اما چون خودت را مرکز عالم می‌بینی و نسبت به سرنوشت مردم دنیا احساس مسئولیت می‌کنی از همان سرآغازِ قصه‌ات، جهانیان را ـ مرغان جهان را ـ مورد خطاب قرار می‌دهی. در واقع بیت آغازین داستان (مجمعی کردند مرغان جهان…) از ابتدا مخاطب‌اش را با منظری جهان‌شهری روبه‌رو می‌کند و او را به اجتماع بسیار بزرگی از مرغان جهان می‌برد که به دعوت جناب هدهد، به منظور سفر به آستانه‌ی سیمرغ (رسیدن به قصر عرش / افق اعلا) به این گردهمایی چند هزار نفری، فراخوانده شده‌اند. بنابراین از همان ابتدایِ قصه، برای مخاطب روشن می‌کنی که حرکت پرنده‌ها به سوی سیمرغ، طرحی کلان‌‌مقیاس است که مشخصاً از مرزهای سرزمینی عبور می‌کند و تجربه‌های شهودی خود را در گستره‌ای جهانی، عرضه می‌دارد… ـ بگذریم.

اگر حرف‌هایم خسته‌ات نکرده باشد و موافق باشی گریزی هم بزنیم به عرصه‌ی فهم و تفسیر عارفانه از کتاب مقدس؛ که چنانچه پیش‌تر هم گفتم در این پهنه نیز خوشبختانه نقاط اشتراک‌مان فراوان است. اتفاقاً این روزها در دورهمی‌های خصوصی با طلبه‌های جوان، سعی می‌کنم مشابهت‌ها و همسانی‌ها بین مکتب‌های عرفانیِ سه دین ابراهیمی‌مان را در حد آموخته‌هایم شرح بدهم. البته اگر سوفی و گلوری مهلت بدهند و این‌قدر سؤال نپرسند!

حالا جناب عطار اجازه بده این را هم بگویم برایت که در جلسه دورهمی‌مان ـ در هفته گذشته ـ سعی کردم ابعاد قضیه را برای شاگردانم بیش‌تر باز کنم؛ به طلبه‌ها گفتم هنوز نمونه‌های دیگری از مشابهت بین این دو مکتبِ عرفانی وجود دارد. با شنیدن این جمله، سوفی بلافاصله از جایش بلند شد و با کنجکاوی از این مشابهتِ جدید پرسید. در پاسخ‌اش گفتم موارد بسیاری هست که عرفان یهودی و عرفان اسلامی از یکدیگر وام گرفته‌اند برای نمونه نحله‌ای از عرفان یهودی هست که البته هنوز پیروان زیادی ندارد ولی شنیده‌ام که مراسم سماع را از عارفان مسلمان (احتمالاً از مکتب آقای جلال‌الدین مولوی) اقتباس کرده‌اند. متوجه شدم که طلبه‌ها ـ و نه تنها سوفی و گلوری ـ چقدر مشتاق شنیدن‌اند. منم با انرژی بیش‌تری حرف‌هایم را پی گرفتم: خب اگر بخواهم نمونه دیگری برای‌تان بگویم به عارفانِ مسیحی که پیرو مکتب هزیکاسم هستند باید اشاره بکنم. هزیکاسم که همان آداب و فنونِ ذکر است برای آرامش و صفای باطنِ سالکان توصیه می‌شود. این نحله‌ی عرفان مسیحی که بیش از هفتصد سال پیش ـ در قرن پنجم میلادی ـ در شمال یونان تأسیس شد آداب ذکر عارفانه را در بخش وسیعی از جهان توسعه داد و عارفان مسلمان نیز آداب ذکر را احتمالا ًاز آنان اخذ کردند. نمونه‌ی دیگر، تأکید و پافشاری بر لزوم “عاشقانه بودنِ” سلوک عارفانه برای رؤیت پدر آسمانی‌مان است، که هر سه مکتب عرفانی (عرفان یهودی، مسیحی و اسلامی) بر آن اصرار دارند. البته همین تشابه‌ها، همسانی‌ها و بسا مشابهت‌های فراوان‌تر، در حوزه‌ی فقه و شریعت هم بین این سه دین ابراهیمی وجود دارد.

… وقتی بحث به این‌جا رسید و سوفی تعدد و فراوانیِ این مشابهت‌ها را شنید چهره‌ی جدی و بانمک‌اش یک پارچه شده بود سؤال! بی‌اختیار از دهانش درآمد که «پس چرا این‌ها خودشان را دشمن همدیگر می‌دانند، چرا می‌جنگند با هم؟ » خوب جناب عطار تو اگر جای من بودی چه جوابی به سوفی می‌دادی؟ ریشه‌ی رقابت‌های فرساینده را که شوربختانه به مرحله‌ی جنگ و کشتار هم رسیده چه‌گونه برایش توجیه می‌کردی؟ حالا در این نامه از فرصت استفاده می‌کنم و خودم از تو می‌پرسم که حقیقتاً چرا نخبه‌ها و متولیان دین‌های ابراهیمی در طول تاریخ تا این اندازه خود را رقیب یکدیگر ـ در حد دشمن ـ دانسته‌اند و بارها جنگ‌های مذهبی راه انداخته‌اند؟ در حالی که از نظر جهان‌بینی و سلوک و آموزه‌های دینی‌، حداقل ما مسیحیان و شما مسلمانان به حدی به‌ یکدیگر نزدیک‌ایم که انگار یک روح در دو بدن هستیم ما.