قصه صریح و مشخص است: مردی (همان راوی ـ بازجو) از طریق دوستش آرش با فاحشه‌ای به توافق رسیده است که یک ماه به همراهش به سفر بیاید. قرار است به جاده بزنند، به بیابان. اما در مسیر از همان ابتدا تناقضاتی آشکار می‌شوند که گذشتۀ فردی بازجو و گذشتۀ تیره و ‌تار حکومت، خاصه اعدام‌های دهۀ شصت و جنگ، را احضار می‌کند. بازگشت امر سرکوب شده که چون تکه‌پاره‌های تداعی تخیل راوی سادیست را تسخیر می‌کند، در عین حال گذشتۀ ظلمانی حکومت را فرا می‌خواند که حل‌ناشده به جا مانده و با خشونت بازمی‌گردد. امر شخصی به‌راستی سیاسی است. خلاصی از این گذشتۀ حلاجی‌نشده ناممکن است.  

فاحشه، در کنار قمارباز و پرسه‌زن، یکی از تیپ‌های اصلی ادبیات مدرن بوده است. فاحشه حد اعلاء و اغراق‌شدۀ مبادله است، تنی که بی‌واسطه چون کالا رد و بدل می‌شود. عنوان رمان «نرخ تن» دقیقاً به نسبت فاحشه و مبادله و سردی عقلانی حاکم بر مبادله اشاره دارد. این نکته از همان ابتدای قصه روشن است. هر دو، راوی و فاحشه، پیوسته به «قرارداد» بین خود اشاره می‌کنند. اما تفاوتی اساسی میان فاحشه و بازجو هست که توجه آدم را جلب می‌کند.

فاحشه به شکلی اغراق‌آمیز بر اصل مبادله که خود تجلی آن است تأکید می‌کند: «گفتم: برای تو که بد نیست، هم فال است و هم تماشا. گفت: نه فال، نه تماشا. برای پولش نبود نمی‌آمدم». «گفت: جوانی ما کوتاه است. همین الان هم ما از رده خارج شدیم». «از رده خارج شدن» تعبیری است که باز کالا را به ذهن می‌آورد. او تلاش برای متقاعد کردنش برای توبه را نیز رد می‌کند؛ توبه کردنی که بعد معلوم می‌شود ریشه در همان تواب‌سازی‌های معروف دارد: «گفت: یعنی روان‌درمانی… روانشناسی… هدایت به راه راست را بی‌خیال!».

او تلاش‌های مکرر بازجو ـ راوی برای احساسی کردن موضوع یا ایجاد پیوندی جز مبادلۀ سرد و عقلانی را رد می‌کند. و اتفاقاً همین سردی عقلانی است که بسیار انسانی‌تر است از سانتی‌مانتالیسم سلطه‌جویانۀ راوی. سردی عقلانی او با برجسته کردن سردی بی‌رحمانۀ مبادله انگار به شکل غیرمستقیم به چیزی فراسوی مبادله و این عقلانیت ابزاری اشاره می‌کند: «گفت: من دلال محبت نیستم. واسطۀ تنم». فاحشه با سردی و بی‌تفاوتی خاص خودش تمام عواطف و دال‌های طبقۀ متوسطی بازجو را منفجر می‌کند: بازجو «شب، سکوت و کویر» شجریان را گوش می‌دهد، اما فاحشه دنبال موسیقی «شش و هشت» است. فاحشه می‌داند که فرهنگ خود آغشته به بربریت است. صداقت او ویرانگر است: «صداقتش آزارم می‌داد. نگاه از بالایش با جایگاهم جور در نمی‌آمد و با نادیده گرفتن آن تحقیرم می‌کرد».

نکتۀ اساسی اهمیت تمثیلی «بیابان» در این قصه است. بیابان صفحۀ صافی است که مثل یک پرده فانتزی‌ها و گذشتۀ بازجو بر آن تابانده می‌شود: «گفتم: می‌روم توی جاده. هرجا پیش آمد، خوش آمد. گفت: بیابانی هستی؟ همه جور هوس‌بازی دیده بودم. این رقمش را نه». راوی خود بر ماهیت پرده‌وار بیابان اشاره می‌کند: «ما توی ستون نور ماشین بی‌دلیل جلو می‌رفتیم. حالا او از من خیلی فاصله گرفته بود. فریاد زدم: رویا! برگشت. نگاهم کرد. انگار تصویر صورتش روی پردۀ سینما افتاده بود. و با نور ماشین‌ها تاریک و روشن می‌شد».

رمان یک گام جلوتر می‌رود. بیابان و فاحشه از یک جنس‌اند: سطوحی بری از فانتزی، صافِ صاف: «گفت: مثل سینۀ من می‌ماند! گفتم: مثل سینۀ تو؟ گفت: آره، خالیِ خالی. گفتم: این کویر خالی نیست. پر است. گفت: پر از خالی. گفتم: نه، نگاه کن. هیچی نیست. ولی نگاهش که می‌کنی انگار یک چیزی هست و تو نمی‌بینی! این طور نیست؟ گفت: نه، خالی خالی، سوت و کور است. مثل سینۀ من». فاحشه سوژۀ پاک شده از همۀ فانتزی‌هاست. هیچ محتوای جوهری مشخص ندارد. انگار جامعه او را به یک «هیچ» بدل ساخته.

مواجهۀ بازجو که نمایندۀ حاکم است با فاحشه که «هیچ» شده دریچه‌ای می‌شود به سوی موضوعی بزرگ‌تر. فاحشه، چنان‌که فاحشۀ این قصه یعنی رویا بدان اشاره می‌کند، زیر چتر قانون قرار ندارد. می‌توان زخمی‌اش کرد، کتکش زد، خفه‌اش کرد، تهدیدش کرد، کارهایی که راوی نیز با رویا می‌کند. رابطۀ راوی با فاحشه بدل می‌شود به رابطۀ حاکم با سوژه‌هایی که در برابر او به «هیچ» تقلیل یافته‌اند. جالب آن‌که دختر مجاهد که در انتظار اعدام است نیز به یک صفحۀ بری از فانتزی، به صفحۀ صاف، «دیوار» تشبیه می‌شود. زندانیی که حالت و رفتار زنانه دارد دربارۀ دختر مجاهد می‌گوید: «مثل دیوار بود. هرچی خواستم دردل کنم محلم نداد. حتی چادرش را هم از سر بر نداشت. گفتم: خانم جون من که خطری ندارم. محلم نداد. گفتم: برای چی دستگیرت کردند؟ گفت: به تو چه؟ بشین یک گوشه و زر نزن وگرنه با پشت دست می‌زنم توی دهنت. خدا نصیب نکند. آدم قحط بود با این می‌خواستی ازدواج کنی؟ مثل مردها سبیل داشت». اثر بدل به آزمایشگاهی می‌شود که رابطۀ حاکم و شهروندانش را به اجرا درمی‌آورد. «گفت: برو پی کارت، حال و حوصلۀ آدم‌هایی مثل تو را ندارم. گفتم: من چه جوری‌ام؟ گفت: از خودراضی، من موش آزمایشگاهی نیستم». این قصه، آزمایشگاه حاکم است.

احمد غلامی، نویسنده و روزنامه‌نگار

راوی خود این نکته را برجسته می‌کند. در گام اول فاحشه با کارگر یکی می‌شود: «مثل کارگرهای ساختمانی بود که منتظر مباشرند تا بیاید و آن‌ها را سر کار ببرد». فاحشه مانند کارگر هیچ برای از دست دادن ندارد. اما موضوع از این نیز فراتر می‌رود. فاحشۀ آسیب‌پذیر در برابر بازجو – حاکم به یکباره در چرخشی غریب بدل به «زندانی سیاسی» می‌شود. در مسیر خود به مهمانخانه می‌رسند و به اتاق خود می‌روند. فاحشه می‌خواهد برای خوابیدن چشم‌بند بزند و همین موضوع به شکلی خودکار او را در زنجیرۀ تداعی‌های بازجو به زندانی سیاسی بدل می‌کند، به موجودی بی‌دفاع که باید او را در هم شکست: «بعد بلند شد و چشم‌بندی از جیب بغل ساکش برداشت و زد به چشم‌هایش و سرش را گذاشت روی بالش. گفتم: مثل زندانی‌های سیاسی شدی؟ گفت: چطور؟ گفتم: چشم‌بند زدی؟ گفت: زندانی‌های سیاسی چشم‌بند می‌زنند؟ گفتم: آره! گفت: چرا؟ گفتم: نباید بازجو را ببینند». چشم‌بند خود به خود او را به فکر بازجویی می‌کشاند، هرچند کل روایت نوعی بازجویی است. «گفتم: از تو بازجویی بکنم؟». مسأله بازی و بازجویی است («گفت: چرا آزارم می‌دهی؟ گفتم: آزارت نمی‌دهم. خودت خواستی این بازی را شروع کنی»). فاحشه وارد بازیِ بازجویی می‌شود ولی راه دررویی در کار نیست: «گفت: دیگر نمی‌خواهم ادامه بدهم این کار را. گفتم: دیگر دست تو نیست… باید ادامه بدهی! گفت: حق نداری به من زور بگویی. دلم نمی‌خواهد این کار را بکنم! گفتم: دلبخواهی نیست!… دستش را کشیدم و پرتش کردم روی تخت. چشم‌بند را که از روی صورتش افتاده بود دوباره زدم به چشم‌هایش و با زور روی تخت خواباندمش. دست‌هایم روی گلویش بود. صورتش سرخ شده بود. دست و پا می‌زد و صدایی خفه از ته حلقش بیرون می‌آمد». راوی ـ بازجو موضوع را روشن می‌کند: مسأله «خرد» کردن و در هم شکستن زندانی است: «نوعی غرور توی رفتارش بود که آزارم می‌داد و مرا به خشم وامی‌داشت…. باید خردش می‌کردم». بازجو مانند نمایش آدم آدم است برشت، باور دارد که می‌توان کسی را اوراق و خرد و سپس از نو مونتاژ کرد.

انگار رفته‌رفته بازمی‌گردیم به دهۀ شصت، خاستگاه خشونت‌بار حکومت. فاحشه در این قصه نقش نوعی پوست پاک‌شده را دارد. چهرۀ او چهرۀ تمام زنان گذشتۀ بازجو و خیانت‌های مکرر او را احضار می‌کند: مادر، رویا وزیری (معلم دوران کودکی)، آذر (معشوق او که مجاهد بوده و اعدام شده است)، پیرزن وسواسی، و پیرزنی که از او متنفر بوده. بازجویی راوی از فاحشه بدل می‌شود به بازجویی‌های دهۀ شصت: «گفتم: رفیق شخصی داری؟ گفت: نه! دروغ می‌گفت. گفتم: دوستش داری؟ سکوت کرد. گفتم: دوستش داری و فکر می‌کنی اگه لوش ندهی از او مراقبت می‌کنی؟» … «گفتم: ادامه می‌دهیم. آماده‌ای؟ سرش را تکان داد. تسلیم شده بود. این حالت را خوب می‌شناختم». راوی پیش‌تر در دهۀ شصت، به خاطر رابطه‌اش با آذرِ مجاهد، به زندان و بازجویی احضار شده بوده. و در همان‌جا نیز استعداد خود در «همکاری» و خیانت را اثبات کرده بوده است. آذر و رویا وزیری هر دو پیش‌تر استعداد بازجویی را در او کشف کرده‌اند: «گفت: تو مثل بازجوهایی… بالاخره آن چیزی را که می‌خواهی از زیر زبان آدم بیرون می‌کشی. خانم وزیری تو چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: تو استعداد غریبی داری! گفتم: من خانم؟ گفت: آره. وقتی از آدم سؤال می‌کنی لحن صدایت و نگاهت طوری است که آدم نمی‌تواند به تو نه بگوید». زندگی راوی سلسله‌ای از خیانت‌ها و لو دادن‌هاست. به خاطر معشوق مجاهدش احضار می‌شود و علیه معشوقش با بازجوها همکاری می‌کند و سلسلۀ خیانت‌ها آغاز می‌شود. «گفتم: یکبار او را با پسری دیدم، اسمش داریوش بود. گفتم رفیقت است، گفت: تو کار تشکیلاتی رفیق نداریم. گفت: عکسش را نشان بدهم می‌شناسیش؟ گفتم: آره. خودش است…. گفت: حاضری همکاری کنی؟ گفتم: بله، برای کشورم هرکاری حاضرم بکنم. گفت: حتی اگه به ضرر عشقت تمام بشود؟ گفتم: اگه عشق حالی‌ا‌ش بود اسلحه‌اش را خانۀ ما جا نمی‌گذاشت. گفت: درستش همین است که تو می‌گویی»….« [آذر] گفت: با خودت چه کار کردی؟ گفتم: کار بدی نکردم. کاری را کردم که باید می‌کردم. گفت: راست می‌گویی! همۀ ما کاری را می‌کنیم که باید بکنیم، گله‌ای نیست. برگشتم تا از اتاق ملاقات بیرون بروم. صدایم زد: خرگوش! بی‌اعتنا به طرف در رفتم. دوباره بلندتر فریاد زد: خرگوش! در با صدایی خشک پشت سرم بسته شد. می‌دانستم نباید برگردم و تسلیم احساسات شوم». آذر پیش از دستگیرشدنش نیز به ماهیت خیانتکار راوی پی برده: «آذر گفت: به من خیانت نکنی، لو ندهی من را! گفتم: برای چی این کار را بکنم؟ گفت: همین‌طور یک دفعه به ذهنم آمد». حتی تلویحاً به این احتمال ‌که راوی رابطش را لو داده باشد اشاره می‌کند. «آذر گفت: رابطم را دو روز است که ندیدم. شاید دستگیرش کرده باشند. گفتم: شرط عقل است که چند روز آفتابی نشوی. گفت: جز من و تو کسی از ساعت قرار و محل قرار خبر نداشت. نکند یکی لوش داده است! گفتم: این روزها خیلی‌ها تو کار لو دادن‌اند». سلسلۀ خیانت‌ها ادامه دارد. رفیقش سبحان را لو می‌دهد، زیرا پیش از عملیات به او می‌گوید عملیات ایذایی است و برگشت ندارد و افراد زیادی در آن کشته خواهند شد. به او پیشنهاد می‌دهد با هم فرار کنند. اما راوی او را لو می‌دهد. وقتی خودش در مسیر عملیات می‌فهمد که حق با سبحان بوده پنهانی فرار می‌کند تا زنده بماند. بعدها محمد، همسنگر و رفیق کودکی‌اش، به او شک می‌کند و با تهدید و شلیک به اطراف او وادارش می‌کند که اعتراف کند. محمد به ماهیت خیانتکار او پی برده: «محمد گفت: بچه‌ها گفتند یکبار توی حمله رفیقت را جا گذاشتی و در رفتی؟». بعدها راوی مجبور می‌شود محمد را بکشد تا از گذشتۀ خود خلاص شود و وقتی بازمی‌گردد با حمایت فرماندۀ گروهان می‌تواند قسر در برود؛ فرماندۀ گروهان به فرمانده دسته می‌گوید: «کوهستانی نیروی به دردبخوری است. بیشتر از او استفاده کنید».

او پاداش آدم‌فروشی‌اش را می‌گیرد. بعد از جنگ سر سفرۀ انقلاب خواهد نشست. حتی منطق لو دادن را در مورد فاحشه نیز به کار می‌گیرد: «گفتم: بچه را از تو می‌گیرم می‌سپارمش پرورشگاه، چرا فکر می‌کنی باید مثل تو بشود؟… گفتم: اگر لو بدهم، چه‌کارم می‌کنی؟… گفتم: پایم برسد تهران همین کار را می‌کنم». فرماندۀ گروهان به راوی قضاوت مقتول دربارۀ او را می‌گوید: «محمد دربارۀ شما می‌گفت، خیلی خوب بلد است همه را مجازات کند و خودش از مجازات فرار کند». مجازات‌کنندگانِ مجازات‌نشده، یا بهتر است بگوییم قاتلانِ مجازات‌نشدۀ پیروز، قصۀ شخصی بازجوست که گذشتۀ حکومت را نیز آشکار می‌کند.

اما این سوژۀ فرصت‌طلب خیانتکار کیست؟ نسبت او با گذشته‌اش چیست؟ بازجو ـ راوی تمامی خصایص فیگور فاشیست – اقتدارطلب را دارد. با کاویدن این سوژه و نسبتش با گذشته، گذشتۀ حکومت را می‌کاویم. ویژگی‌های سوژۀ فاشیست اقتدارطلب: محافظه‌کاری، تسلیم در برابر فیگورهای اقتدار، پرخاشگری اقتدارطلبانه، ضدیت با ذهنیت و تخیل، دغدغۀ سلطه و تسلیم و به رخ کشیدن دائمی قدرت، ویرانگری و بدبینی، درک جهان به مثابۀ جایی خطرناک و فرافکنی تکانه‌های ناخودآگاه به افراد، و دغدغۀ دائمی در خصوص رفتارهای جنسی مدرن. ویژگی اصلی بازجو ـ راوی این است که از حل و فصل گذشته گریزان است و به همین دلیل شبح گذشته و امر سرکوب‌شده دست از سرش برنمی‌دارد: «باید در موقعیت‌های تازه از هر آشنایی از گذشته فرار کرد. آدم‌های هر دوره آدم‌های همان دوره‌اند، هم تو عوض شده‌ای هم آن‌ها. یا تو عوض نشده‌ای و آن‌ها عوض شده‌اند یا برعکس». این سوژۀ خودشیفته دوست دارد در نوعی حال ابدی زندگی کند. اما گذشتۀ حل‌ناشدۀ بازجو به صورت میل غریب او به خشونت بازمی‌گردد. او بدل به مرده‌ای ملول شده که پیوسته باید خود را در معرض هیجان‌ها و خشونت‌های جدید قرار دهد تا از این ملال و تنهایی ویرانگر خلاص شود: «با خودم فکر کردم اگر زن را سوار کرده بودم، الان کجا بودم و چه می‌کردم. باز وقایع نامنتظره از رابطه‌ای جدید به هیجانم آورد. آن هم رابطه‌ای که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم».

چنین سوژه‌ای محاسبه‌گر است؛ برای او، همه چیز ذیل عقل ابزاری معنا می‌یابد. هر موقعیت و هر کس پله‌ای است برای موفقیت. جهان بیرون تهدیدی است که باید زیرکانه به مدد عقل از خود در برابر آن دفاع کرد. یکی از کلیدهای تداعی آزاد راوی «شرط عقل» است: «گفت: کاندوم یادم رفته بیاورم. گفتم: لازم نمی‌شود. گفت: شرط عقل است!»، «گفت: از آدم‌های عاقل می‌ترسم. از آدم‌های به شرط عقل بیشتر». «عقل همان چیزی است که همیشه من را نجات داده است و راهی پیدا کرده‌ام و از مخمصه در آمده‌ام». وقتی دوستش محمد را در عملیات شناسایی می‌کشد، «باید عقلم را به کار می‌انداختم. عقل عقل عقل.. باید عاقلانه رفتار کنم.». چنین عقلی نه عقل انتقادی، بلکه عقل ابزاری است، عقلی که حول سلطه شکل گرفته است. این عقل سرد سادیست و محاسبه‌گر عقل حاکم بر نظام مجتهندسانۀ حکومت دینی است[1]. بازجو اشاره می‌کند که از بچگی همیشه بالا می‌آورده است («چرا من از بچگی همه‌اش بالا می‌آورم»، «دل و روده‌ام بالا می‌آمد».). این بالا آوردن را باید در کنار تهوع دائمی قهرمان کوچۀ ابرهای گمشدۀ کوروش اسدی و بالا آمدن امعاء و احشاء در «فتح‌نامۀ مغان» گلشیری قرار داد. آنچه بالا می‌آید امعاء و احشاء انقلابی است که به ترکیب غریب مهندسی و اجتهاد و سرکوب مسخ شده است.

این پیروی دائمی از عقل ابزاری و اصل واقعیت همراه است با نفرت از تخیل و میلی جنون‌آمیز به «هر چیز واقعی». آذر «گفت: به تو نمی‌خورد این همه رمانتیک باشی! گفتم: نیستم، این یک افسانه است برای آدم‌هایی مثل تو که با افسانه زندگی می‌کنند». هر کس که مقاومت کند، هرکس که جویایی چیزی جز وضع موجود باشد متهم به افسانه‌بافی می‌شود: «گفتم: من از داستان متنفرم. از خیال‌بافی بدم می‌آید. هرچیزی واقعی‌اش خوب است!». او در عین حال مانند هر فاشیست کلاسیک، از پیرها نیز بیزار است: «من از پیرزن‌ها متنفرم… پیرزنی گدا توی جوی آب میان میوه‌های گندیده دنبال میوۀ سالم می‌گشت… گوجه‌ای گندیده را برداشت و با ولع آب آن را مکید. با نفرت به پیرزن و گوجۀ شلی که در دهان داشت زل زده بودم که گفت: الهی خاک قبرستان چشم‌های هیزت را پر کند. همه زدند زیر خنده. بلند شدم و با خشم لگدی به گردن پیرزن زدم. افتاد توی جوی آب». بعدها به سراغ معلم پیرش می‌رود و در آسایشگاهی پیدایش می‌کند و به تلافی تنبیهی که در کودکی شده، توی دهانش ادرار می‌کند، صحنه‌ای که یادآور شاشیدن بازجو در دهان دکتر شریفی در رمان آواز کشتگان رضا براهنی است. «زیپ شلورام را کشیدم پایین با یک دست عصا را چپاندم توی دهانش و از همان بالا خودم را خلاص کردم روی صورتش».

یکی از گره‌های اصلی قصه، «مو» است که چون یادواره‌ای فتیشیستی در حیات روانی بازجو عمل می‌کند. مو تمثیلی است از اروتیسم منحرف‌شده و ویران‌گشتۀ بازجوی فاشیست که هر نوع پیوند انسانی با افراد را ناممکن می‌کند. رابطۀ او با مو از کودکی‌اش آغاز می‌شود: موی آذر و موی رویا وزیری معلمش: «همۀ ما دل‌مان می‌خواست حتی اگر شده یکبار به آبشار موهای مشکی خانم وزیری که از پشتش فرومی‌ریخت دست بزنیم». اما این میل به سادگی می‌تواند به سادیسم و ویرانگری ترجمه شود: «بعد با هم رفتیم. یک کوچه مانده به مدرسه جلوتر از من دوید و گفت: خداحافظ خرگوش. نفس راحتی کشیدم… دلم می‌خواست بدوم و موهایش را از پشت بکشم». هر نوع پیوند اروتیک حسی با افراد او را مضطرب می‌کند. به همین دلیل رابطۀ جنسی برای او فقط در سلطه معنا می‌یابد. او میلی به رابطۀ جنسی با فاحشه ندارد، اما در آخر داستان برای سلطه یافتن بر فاحشه می‌کوشد به او تجاوز کند: «دستم را پس زد. دست‌هایش را گرفتم و با این‌که هیچ تمایلی به او نداشتم سعی کردم ببوسمش. صورتش را چپ و راست برد و نگذاشت». و جالب این‌که پیش از این واقعه فقط یک بار می‌کوشد او را برهنه کند، و آن هم برای تفتیش بدنی اوست تا مبادا ضبط صوتی در کیف یا لباسش پنهان کرده باشد: «گفت: اگر بگویم از اول سفر صدای تو را ضبط کردم و فرستادم برای یکی از رفیق‌هایم چی؟… گفتم: لباس‌هایت را در بیاور! همۀ لباس‌هایش را درآورد. عریانِ عریان. توی کویر هیچ چیز نداشت». اروتیسمِ بری از سلطه مانند هر رابطۀ انسانیِ بری از سلطه برای بازجو بی‌معناست.

موی رویا وزیری که اکنون به هیئت همنام فاحشه‌اش بازگشته انگار تنها نمود طبیعت و بی‌واسطگی میل است که برای چنین سوژۀ ویرانی به جا مانده است. در آخر داستان می‌فهمیم کل قصه حول نوعی اجبار به تکرار شکل گرفته است: تلاش برای تکرار تجربه‌ای در کودکی که برای او آخرین پس‌ماندۀ پیوند بری از سلطه با طبیعت انسانی است، لمس کردن موی رویا وزیری: «دلم می‌خواست بلند شوم مثل همان روز که موهای خانم وزیری را نوازش کردم، بدوم توی کوچه‌ها از خوشحالی فریاد بزنم و تا خانه یک کله بروم و مادرم بیاید دم در و بگوید: بسم الله… دیوانه شدی!». وقتی می‌کوشد به فاحشه تجاوز کند، فاحشه چاقویی را که برای محافظت از خود پنهان کرده در تن او فرو می‌کند. او را به بیمارستان می‌برند. او در آنجا باز به یاد مو می‌افتد: «اجازه می‌دهی دست روی موهایت بکشم؟». کل قصه انگار مرثیه‌ای است برای ناممکنی بازیابی اروتیسم معصومانۀ کودکی، برای ناممکنی برقراری پیوندی انسانی در اجتماعی فاشیستی: «هنوز دارم موهای رویا را نوازش می‌کنم. انگار کودکی‌ام را فهمیده است». اما این کدام رویاست، رویا همان معلم کودکی یا رویای فاحشه؟

در قصه گفتگویی میان آذر و بازجو ـ راوی شکل می‌گیرد که جالب توجه است: «آذر گفت: نمی‌خواهی امتحان بکنی؟ گفتم: نه من اهل کار سیاسی نیستم. گفت: آدم غیرسیاسی وجود ندارد». آذر سپس فرمولی درخشان را پیش روی ما قرار می‌دهد که یادآور جملۀ معروف فوکوست: «هرجا که قدرت است، سیاست هم هست». اگر به میانجی زنجیرۀ تداعی بازجو، گذشتۀ حل‌ناشدۀ خشونت‌بار و خونین حکومت بازمی‌گردد و رابطۀ بازجو با هر انسانی را بدل به صحنۀ بازجویی می‌کند، بازگشتی دیگر نیز در کار است، بازگشت سیاست رهایی‌بخش و خاطرات و تصاویر مبارزات سنت ستمدیدگان. هرجا قدرت هست، سیاست هم هست، انبوه ستمدیدگانی که می‌کوشند خود را از چرخۀ اسطوره‌ای خشونت دولت خلاص کنند.


[1] ترکیب «مجتهندسانه» را از محمد توکلی طرقی گرفته‌ام. رجوع شود به مقالۀ «مهندسانه‌اندیشی و ولایتمداری مجتهندسانه».