برگرفته از تریبون زمانه *  

پس از ۱۲ سال فاشیسم، شش سال جنگ، و کشتار و نسل‌کشی هولوکاست در اردوگاه‌های نازی‌، ناسیونالیسم باید کاملاً بی‌اعتبار شده باشد. اما چنین نبوده است. تا دهه‌ها، قالب‌های ناسیونالیستی ذهن محفوظ ماند. این قالب‌های ذهنی در هر دو سوی پرده‌ی به اصطلاح آهنی متداول بود و در کشورهای توسعه‌یافته (Global North) و نیز در کشورهای در‌حال‌توسعه (Global South) رواج داشت. حتی در جمهوری فدرال آلمان، روی گرداندن از «قفسی که سرزمین پدری نامیده می‌شد ــ توصیف کیتِن‌هُیوه، شخصیت اصلی رمان گلخانه (۱۹۵۳) اثر ولفگانگ کؤپن، از آلمان غربیِ معاصرش که به طرز نومیدکننده‌ای ناسیونالیستی بود ــ بلافاصله پس از پایان جنگ آغاز نشد.

بااین‌همه، هنگامی که این چرخش و روی‌گردانی آغاز شد، کشورِ کیتِن‌هُیوه پای به راه سفری استثنایی گذاشت ــ نه سفری باشتاب در شاهراه جهان‌وطن‌گرایی بلکه سفری آرام که مستلزم قدم‌های کوچکی بود که به آفرینش تدریجی ملتی صلح‌طلب‌تر، متکثرتر و از حیث تاریخی شریف‌تر انجامید ــ یک آلمان بهتر.

پس از فروپاشی رایش سوم، مردم آلمان دیگر کشورها را مقصر جنگ جهانی دوم می‌دانستند. هیلدِگارده رُوزِلیوس، روزنامه‌نگار نازی، در سال ۱۹۴۶ اعلام کرد که «هر آلمانی‌ای می‌داند که ما مقصر شروع جنگ نیستیم». این آشنای مارگارت بورکه-وایت، عکاس آمریکایی، مسلماً با گفتن «هر آلمانی» اغراق کرده بود. اما در سال ۱۹۵۲، ۶۸ درصد از آلمانی‌هایی که از آنها نظرسنجی شده بود به این پرسش که چه کسی جنگ جهانی دوم را آغاز کرد پاسخی غیر از «آلمان» دادند، و چنین بود تا دهه‌ی ۱۹۶۰ که این عقیده‌ی عمومی به اقلیت رسید.

در اواسط دهه‌ی ۱۹۵۰، تقریباً نیمی از تمام آلمانی‌های مورد نظرسنجی قرارگرفته با این گزاره که «اگر جنگ نبود، هیتلر یکی از بزرگ‌ترین سیاستمداران قرن بیستم می‌بود.» «موافق» بودند. تا اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰، تقریباً ۹۰ درصد آلمانی‌ها هنگام نظرسنجی درباره‌ی اینکه آیا کشورشان باید مرز اودر-نایسه، مرز جدید با لهستان، را به رسمیت بشناسد یا نه پاسخی غیر از «آری» داده بودند. شاید گویاتر از همه موضع آنان درباره‌ی یهودیان بود. در ۱۲ ژوئن ۱۹۴۶، هانا آرنت این عقیده‌ی عمومی را به دُلف اشتِرن‌بِرگر، یکی از برجسته‌ترین روزنامه‌نگاران آلمان اشغال‌شده متذکر شد، که «آلمان هیچگاه بیش از اکنون یهودستیز نبوده است.» تا سال ۱۹۵۹ هنوز ۹۰ درصد از آلمانی‌ها در نظرسنجی یهودیان را متعلق به نژاد دیگری می‌دانستند ــ در حالی که فقط ۱۰ درصد از آنها درباره‌ی انگلیسی‌ها چنین نظری داشتند.

مجموع این نگرش‌ها حاکی از آن است که قفس کیتِن‌هُیوه که سرزمین پدری نامیده می‌شد برای بیش از دو دهه پس از افول رایش سوم بسته ماند.

مثل بیشتر بخش‌های اروپا و در واقع جهان، آلمان فاقد گفتمان بدیل قدرتمندی در برابر ناسیونالیسم بود. تا دهه‌ی۱۹۷۰، اعلامیه‌ی حقوق بشر سازمان ملل متحد در اروپای پس از جنگ جذابیت چندانی نداشت. وابستگی‌های ناحیه‌ای، از قبیل وابستگی به اروپا (یا طرفداری از اتحاد آفریقا یا اتحاد عرب‌ها) پذیرفتنی‌تر بود اما هنوز به شمار کمی از نخبگان محدود می‌شد. دفاع سرسختانه از سرمایه‌داری هم کار چندانی برای کاهش ذخیره‌ی استعاره‌های ناسیونالیستی نکرد. و در سوی غربی پرده‌ی آهنی، ضدیت با کمونیسم به جای تضعیف ناسیونالیسمی که باعث و بانی نازیسم بود اسباب تقویت آن شد.

دنیای پس از جنگ، علاوه بر این، در دولت-ملت‌های جدید دستخوش امواج بود، به‌ویژه هنگامی که تدریجاً به دوره‌ی پسااستعماری متمایل می‌شد. در سال ۱۹۴۵، فقط ۵۱۱ کشور مستقل بودند که در سازمان ملل متحد نماینده داشتند: ۳۰ سال بعد، ۱۴۴ کشور مستقل بودند. ناسیونالیسم و وعده‌های خودمختاری، خواه در هندوستان جواهر لعل نهرو خواه در غنای قوام نکرومه، جنبش‌های استقلال ضداستعماری را در آسیا و آفریقا شعله‌ور کرد. در اروپا، ناسیونالیسم همچنین در شکل‌گیری دعاوی مربوط به حقوق گروه‌ها و حدود مرزی سرزمین‌ها تأثیر داشت. ناسیونالیسم در آلمان، که تا سال ۱۹۹۰ کشوری تقسیم‌شده و بدون استقلال کامل بود، بحث بر سر وحدت نهایی، حق تبعیدشدگان قومی آلمانی برای مراجعت به وطن اروپایی شرقیِ‌ خود، و اعتبار قانونی مرزهای شرقی آلمان را شکل داد. در واقع، تازه در سال ۱۹۷۰، ربع قرن پس از جنگ، بود که جمهوری فدرال آلمان سرانجام مشروعیت مرز آلمان (که در کنفرانس پوتسدام در سال ۱۹۴۵ تعیین شده بود) با لهستان را به رسمیت شناخت. و همچنان تقریباً نیمی از شهروندان آلمان غربی مخالف این رسمیت بودند.

فراگیر بودن ناسیونالیسم انحصاری در دوره‌ی پس از جنگ همچنین نشان‌دهنده‌ی واقعیت زیربنایی جدیدی است. جنگ جهانی دوم اروپایی را خلق کرد که از دولت-ملت‌های تقریباً همگونی ساخته شده بود. یک سلسله از کشورهای اروپای غربی، که اکنون متکثر تصور می‌شوند، در آن زمان درست برعکس این تصور می‌شدند. بخشی از جمعیت آلمان غربی که در کشوری خارجی متولد شده بودند فقط به ۱/۱ درصد می‌رسید، و این درصد ناچیز نمونه‌ی بارز این وضعیت در کل این قاره‌ی موزائیک‌وار بود. هلند جمعیتِ در خارج متولدشده‌ی باز هم کمتری داشت و کمتر از 5 درصد جمعیت بلژیک، فرانسه و بریتانیای کبیر را خارجی‌ها تشکیل می‌دادند. در سال‌های بین دو جنگ، کشورهای اروپای شرقی مثل لهستان و مجارستان اقلیت‌های قومی چشمگیر و جمعیت یهودی زیادی داشتند. در دوره‌ی پس از جنگ، هر دو تقریباً به طور کامل رفته بودند، و لهستانی‌ها و مجارستانی‌ها عمدتاً خودشان بودند و خودشان.

در آبشخور فرایند کاهش تأثیرات جهانی‌شدن، اروپائیان اغلب به فراتر از مرزهای خودشان نرفته بودند، و آلمانی‌ها نیز استثنا نبودند. در سال ۱۹۵۰، اکثر آلمانی‌ها هرگز به خارج از کشورشان نرفته بودند، مگر به عنوان سرباز. تقریباً ۷۰ درصد از زنان بزرگسال اصلاً هیچ‌گاه آلمان را ترک نکرده بودند. مسافرت، چیزی تجملی بود که فقط اندکی از امتیاز آن بهره‌مند بودند، و تا اواسط دهه‌ی ۱۹۵۰ رونقی نگرفت، و تازه در دهه‌ی ۱۹۷۰، هنگامی که اکثر مردم اتومبیل شخصی داشتند، سفرهای بین‌المللی به پدیده‌ای واقعاً جمعی تبدیل شد. در نخستین دهه‌های گردشگری و جهان‌گردی، مقصد سفر آلمانی‌ها عمدتاً کشورهای آلمانی‌زبان بود، مانند قلعه‌های کنار رود راین یا دامنه‌های شمالی کوه‌های آلپ. در این دهه‌ها، آلمانی‌های اندکی، مگر تحصیل‌کرده‌هایی در سطح عالی، زبان خارجی بلد بودند، و اکثر دیگر اروپایی‌ها، جز کارگران مهاجر، نیز غیر از این نبودند.

بدین‌ترتیب قفسی با نام سرزمین پدری استحکام یافت و با نیروهای تازه تقویت شد. استمرار عادت فکری ملتِ مسلح [nation-in-arms] که زمانی نازی‌مسلک بودند در جهان ناسیونالیسم یک دسته از استحکامات را تشکیل می‌داد. همگونی نسبی ملت‌های پس از جنگ و فقدان تجربه‌های زمان صلح در خارج از کشور دسته‌ی دوم استحکامات را تشکیل می‌داد. سومی نیز بسته نگه داشتن قفس بود. چنین بود که آلمانی‌ها چیزی برای مخفی کردن داشتند.

در دوره‌ی پس از جنگ، آلمان پر از مجرم جنگی بود. دادگاه‌های اروپایی تقریباً ۱۰۰ هزار آلمانی (و اتریشی) را مقصر شناخته و محکوم کرده بودند. کل مجموع محکومیت‌های متفقین در جنگ جهانی دوم، از جمله ایالات متحده، اتحاد جماهیر شوروی و لهستان، باز هم این تعداد را بالاتر می‌برد، و نیز بیش از ۶ هزار مقصری که دادگاه‌های آلمان غربی به زندان فرستادند، و تقریباً ۱۳ هزار نفری که رژیم قضایی سختگیرانه‌تر آلمان شرقی آنها را محکوم کرد این تعداد را افزایش داد.

با این‌همه، هنوز چیزهای زیادی وجود داشت که از انظار مخفی مانده بود. در مقامات پایین‌تر فرماندهی نازی، شمار هولناکی از مقصران در درجات گوناگون همدستی با نازی‌ها بدون مجازات یا نتیجه‌ای نجات یافتند. دو مثال تکان‌دهنده شاید کافی باشد. فقط ۱۰ درصد از آلمانی‌هایی که زمانی در آشویتس کار کرده بودند محاکمه شدند، و فقط ۴۱ عضو از ۵۰ هزار عضو قاتل در گردان پلیس آلمان، که مسئول کشتن نیم میلیون نفر بودند، چشم‌شان به داخل زندان افتاد.

محاکمه‌ها و حکم‌ها فقط جزئی از داستان همدستی و تبانی را فاش می‌کنند. بسیاری از آلمانی‌هایی که مستقیماً در جرم‌ها دخالتی نداشتند به دارایی‌ها و اجناس ارزان رسیده بودند. گزارش‌های مفصل از هامبورگ، شهری در شمال آلمان، حاکی از آن است که، فقط در آن یک شهر، نزدیک به ۱۰۰ هزار نفر اجناس مصادره‌شده را در حراج اجناس یهودیان خریدند. در سراسر جمهوری فدرال آلمان، خانه‌ها، کنیسه‌ها و کسب و کارهایی که زمانی به همسایگان یهودی تعلق داشت اکنون در دست آلمانی‌هاست. آنچه در مورد شمار افرادی که در قتل و دزدی‌های رایش سوم شرکت داشتند صادق است در مورد آنچه مردم می‌دانستند هم صادق است. شهروندان آلمان غربی در دهه‌های نخست پس از جنگ هیچگاه از تکرار این جمله خسته نشدند: «ما چیزی درباره‌ی آن [قتل یهودیان] نمی‌دانستیم» [Davon haben wir nichts gewusst]، مورخان اکنون در این‌باره بحث و گفتگو می‌کنند که شاید یک سوم یا حتی نیمی از جمعیت بزرگسال واقعاً از کشتارهای جمعی خبر داشتند، حتی اگر اکثر پژوهشگران بپذیرند که فقط تعداد بسیار اندکی از آلمانی‌ها اطلاع جامعی درباره‌ی آشویتس داشتند.

آلمانی‌ها در اینجا هم سرنوشت مشترکی با دیگر اروپایی‌ها داشتند، اگرچه آنها چیزهای بیشتری برای مخفی کردن داشتند. روانشاد تونی یوت در مقاله‌ی راه‌گشای «گذشته کشور دیگری است: موهومات و خاطرات در اروپای پس از جنگ» (۱۹۹۲) به سهم تقریباً همه‌ی اروپای اشغال‌شده در مخفی کردن همدستی و تبانی با اربابان نازی اشاره می‌کند. بر خلاف تصور، این صرفاً فراموشی نبود. بلکه شرکت در مخفی‌کاری آگاهانه و مستمر بود. سرانجام، بسیاری از افراد (به‌ویژه در اروپای شرقی، جایی که یهودیان کثیری زندگی می‌کردند) خود را با اشغال خانه‌ها و دارایی‌های یهودیان غنی کرده بودند، و این مسلماً یکی از بزرگ‌ترین نقل و انتقالات زوری املاک و مستغلات در تاریخ مدرن است.

بنا به همه‌ی این دلایل، ترک قفس موسوم به سرزمین پدری آسان نبود و، به جای تصور کردن کلیدی مخفی که درِ آن را باز کند، معقول‌تر است که کار و تلاش سختی را که برای سست کردن سه بُعد اساسی‌اش ــ ملت درگیر جنگ، ملت همگون و یکدست، و ملت مخفی‌کار و سرپوش‌گذار ــ لازم بوده دنبال کنیم. مردم آلمان غربی تا وقتی که این الگوهای ذهنی را کنار نگذاشتند، نتوانستند خروج از این قفس را آغاز کنند. خوشبختانه، در دوره‌ی پس از جنگ، آلمان از نعمت رفاه و ترقی طولانی، مهاجرت فزاینده و گذر زمان برخوردار بود. هنگامی که این عوامل با قدم‌های کوچک و اغلب شجاعانه‌ی افراد و نهادها و مؤسسات همراه شد برای مردم آلمان غربی این امکان را فراهم کرد که نهایتاً صلح، تکثر و آرمان حقیقت تاریخی را در آغوش گیرند: به طور خلاصه، از این قفس خارج شوند.

رؤیایی که دُلف اشتِرن‌برگر در سال ۱۹۴۷ عنوان می‌کند، رؤیای «مفهومی زنده، و نه مرگبار از سرزمین پدری»، پیشاپیش در سال‌های اولیه‌ی اشغال وجود داشت. اشتِرن‌برگر، که حرف «آ» را از اول نامش برداشت [تا مشابهت اسم کوچک خود را با هیتلر از بین ببرد]، نوع متفاوتی از ملت را مطرح کرد، نوعی که بر گشودگی و تعهد حکم کند اما به ستایش از کشتن و مردن در جنگ یا منزوی کردن و شکنجه و آزار دیگران ختم نشود. ملت به عنوان سرچشمه‌ی حیات، به عنوان سرایدار شهروندانش، و نه به عنوان ابزاری برای قدرت، توسعه‌طلبی، جنگ و مرگ: این رؤیای اولیه‌ی اشتِرن‌برگر بود.

این مفهومی از آلمان بود که مردم آلمان غربی کم‌کم از آن استقبال کردند، دولت رفاه را به طور نمادین جایگزین دولت جنگی کردند، پادگان‌ها و زره‌پوش‌ها را با فروشگاه‌های بزرگ و اتومبیل‌هایی با عملکرد عالی تعویض کردند. آلمانی‌ها که توانسته بودند گذار و تحولی مخملی را تجربه کنند که در آن تولید ناخالص داخلی سرانه میان سال‌های۱۹۵۰ و۱۹۸۰ اساساً چهار برابر شود، به این نتیجه رسیدند که گذشته‌ی دموکراتیک اخیرشان به مراتب بهتر از سال‌های صلح رایش سوم بوده است. منتقدان معاصر با فراموش کردن اینکه آن قفس در دوره‌ی پس از جنگ چقدر سفت و سخت و تنگ و محدودکننده بوده است، اغلب این استقبال سطحی از «دموکراسی بی‌مایه» را به مسخره گرفتند. اما از روزنه‌ای گشوده‌تر، اکنون می‌دانیم که بهروزی و رفاه، و نبودِ جنگ، پیش‌شرط بنیادی برای گذار جهانی به دموکراسی است، و اکثر این‌ها در دوره‌ی پس از جنگ به وقوع پیوست. در سال ۱۹۳۹، به زحمت می‌توان گفت که ۱۲ درصد از جمعیت جهان در کشورهای دموکراتیک می‌زیستند، اما این مقدار در پایان قرن بیستم تقریباً ۶۰ درصد شده بود.

خروج آهسته‌ی آلمان از ذهنیت ملتِ مسلح برای پیوستن به کشورهای دموکراسی جهان ضروری بود. اما این خروج به هیچ‌وجه آسان نبود. بحث‌انگیز بودن گرامی‌داشت خاطره‌ی مخالفان محافظه‌کاری که تلاش کردند هیتلر را در ۲۰ ژوئیه‌ی ۱۹۴۴ ترور کنند و موفق نشدند در این زمینه آموزنده است. در سال ۱۹۵۱، تقریباً ۴۰ درصد از آلمانی‌ها می‌گفتند که مدافع آن مخالفان هستند، در حالی که۳۰درصد علیه آن‌ها بودند، و بقیه یا مردد بودند یا از عملیات والکیری (عملیات سوءقصد به جان هیتلر در مقر او به نام آشیانه‌ی گرگ) بی‌خبر بودند. این مسئله برای بسیاری از آلمانی‌ها خیانت در زمان جنگ به شمار می‌رفت و این امر برای ملت‌هایی که از نظر شناختی هنوز در جنگ هستند عادی است. این تصور مخصوصاً در مورد مردان مصداق داشت. بیش از نیمی از تمام مردان آلمانی تصور می‌کردند که اقدام به ترور اخلاقاً نادرست بوده است. و حتی از میان کسانی که آن اقدام را تأیید می‌کردند، شمار چشمگیری تصور می‌کردند که آن مخالفان باید منتظر می‌ماندند تا جنگ تمام شود و بعد از جنگ هیتلر را ترور کنند.

تداوم این ذهنیت ملتِ مسلح بر یکی از بحث‌انگیزترین موضوعات جمهوری فدرال اولیه سایه انداخت: سازمان‌دهی مجدد ارتش در سال ۱۹۵۵. ائتلاف وسیعی، از سازمان‌های کلیسایی گرفته تا اتحادیه‌های تجاری، ایجاد شد تا نسبت به نظامی‌شدن مجدد جامعه‌ی آلمانیِ ناشی از آن هشدار دهد. وقتی روشن شد که ارتش احیا شده است، همان فعالان و کنشگران تلاش کردند تا اطمینان حاصل شود که سربازان «شهروندانی با یونیفورم» هستند و آماده‌اند تا از دستورات آشکارا غیراخلاقی امتناع ورزند. پس ارتش جدید، بوندِس‌وِر [Bundeswehr]، در نظر و تصور، تجسم نفی سنت‌های نازی و پروسی بود. با وجود این، تقریباً ۸۰ درصد از افسران این نیروی دفاعی فدرال جدیداً ایجادشده زمانی در وِرماخت [Wehrmacht]، نیروهای مسلح آلمان نازی، خدمت کرده بودند.

ویژگی‌های اصلی ملت مسلح به قوت خود باقی ماند ــ چنانکه برای ربع قرن اول پس از پایان جنگ جهانی دوم چنین بوده است. اما به تدریج اروپایی‌ها، به گفته‌ی میشائیل هوارد مورخ نظامی، «صلح را ابداع کردند»، و به آنجا رسیدند که جنگ را وضعیتی غیرطبیعی تصور کنند که زیبنده‌ی جوامع متمدن نیست.

در آلمان پس از جنگ، اعتراض وجدانی به خدمت نظام وظیفه نشانه‌ی قابل‌اعتمادی از این توجه جدید به صلح است. در سال‌های نخستین تشکیل بوندِس‌وِر (نیروی ارتش جمهوری فدرال آلمان)، تقریباً همه‌ی مردانی که به خدمت احضار می‌شدند برای خدمت وظیفه می‌آمدند. اما در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰، شمار تقاضاها برای اذعان کردن به معترض وجدانی بودن (کسانی که از انجام وظیفه‌ای که دولت برایشان تعیین کرده است به دلایل اعتقادی و وجدانی امتناع می‌ورزند) به بیش از ۲۰هزار فقره رسید، و در طی دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ باز هم بیشتر شد، به طوری که دو سال قبل از اتحاد دو آلمان، شمار متقاضیان نزدیک به ۸۰ هزار نفر شده بود. در این زمان، جنبش‌های صلح آلمان، در واکنش به قدرت‌های برتری که این دو آلمان را به صورت اردوگاه‌های مسلح درآورده بودند، شأن و منزلت هر چیز نظامی را در میان جوانان از میان برده بود. در سال ۲۰۰۰، آلمانی‌ها از جمله کسانی بودند که کمترین اشتیاق را به سلاح برداشتن و جنگیدن برای کشورشان داشتند: فقط یک‌سوم کسانی که در نظرسنجی شرکت کرده بودند حاضر بودند که چنین کنند.

خروج از قفسی که سرزمین پدری نامیده می‌شد همچنین برای کسانی که تعلق را مبتنی بر قومیت می‌دانستند و ملت‌ها را واحدهایی از حیث قومیت همگون تصور می‌کردند مدت بیشتری طول کشید. این خروج دوم همچنین بعدتر از مواجهه با گذشته‌ی نظامی آلمان آغاز شد و، از قضای روزگار، ساختن دیوار برلین در ۱۳ اوت ۱۹۶۱ به آن شتاب بخشید. این دیوار که به منظور خاتمه دادن به سرازیر شدن سیل جوانان تحصیل‌کرده و باکفایت آلمان شرقی به غرب ساخته شد شور و احساسات ملی را در کوتاه‌مدت، اما نه در بلندمدت، شعله‌ور کرد. نسل بعدی جوانان آلمان غربی به اینجا رسیدند که راه حل «دو دولت، یک ملت» را، آنگونه که ویلی برانت صدراعظم آلمان غربی بعدها چنین می‌گفت، دائمی تلقی کنند. دیوار برلین همچنین تلاش‌های آلمان غربی را برای آوردن کارگران مهمان [Gastarbeiter] شتاب بخشید زیرا هجوم و سیل توده‌ها از آلمان شرقی (بیش از ۳ میلیون نفر میان ۱۹۴۵ و ۱۹۶۱) به طور ناگهانی متوقف شد.

خوشه‌ی قومی و نژادی آلمان غربی، تو گویی با چرخش لوله‌ی زیبابین (کلایدوسکوپ)، آغاز به تغییر کرد، نخست به آهستگی، سپس به سرعت. اعلامیه‌ی توقف استخدام کارگران در سال ۱۹۷۳، که به منظور تبدیل جریان سیل ورود خارجی‌ها به جریانی باریک بود، عملاً شمار کارگرانی را که به آلمان غربی می‌آمدند دوچندان کرد و آنها را تشویق کرد که خانواده‌های خود را هم بیاورند. در سال ۱۹۸۲، در حالی که آلمان غربی هنوز از بحران نفت و بیکاری که حدود ۱۰ درصد بود رهایی نیافته بود، ۷/۵ درصد از جمعیت کشور متولد خارج بودند. تقریباً ۸۰درصد از مردم آلمان غربی فکر می‌کردند که تعداد خارجی‌هایی که اکنون در کشور آنها زندگی می‌کنند بیش از حد زیاد شده است. حتی ۶۰ درصد از مردم آلمان غربی که خود را از حزب سبز جدید می‌دانستند همین نظر را داشتند.

بحث و گفتگویی، که تا امروز ادامه دارد، از پیش درباره‌ی این امر مطرح بوده است که آلمان غربی تا چه حد به «ملتی مهاجر و غیربومی» تبدیل شده است. هاینتس کوهن، سرپرست امور افراد خارجی در دولت هلموت اشمیت، در سال ۱۹۷۹ نوشت که موقعیت برگشت‌ناپذیری رخ داده است و «آنها که خواستار ماندن هستند … باید به نحوی دائمی و بی‌قیدوشرط با بقیه یکسان گرفته شوند و تبعیضی در میان نباشد.» یادداشت کوهن، که همه غیر از متخصصان تاریخ مهاجرت در آلمان آن را فراموش کرده‌اند، به نحو عملی و مؤثری زمینه‌ی این بحث و گفتگو را تغییرجهت داد ــ نه اینکه آیا باید به کارگران خارجی اجازه‌ی ماندن در آلمان داده شود یا نه، بلکه تحت چه شرایطی و با چه حمایتی. همچنین این بحث را که تازه آغاز شده بود تقویت کرد که خارجی‌ها تا چه حد نه مهمان بلکه همشهری [Mitbürger] هستند.

در زندگی ملت‌ها، موقعیت‌های مناسب کوچک می‌تواند تأثیرات عمیقی داشته باشند. در این سال‌های پس از جنگ، رفاه و بهروزی عمومی به آلمانی‌ها امکان داد که به عنوان گردشگر، نه به عنوان سرباز، سفر کنند، و در واقع هیچ ملت اروپایی مهمی این‌همه گردشگر به دیگر ملت‌های اروپایی عرضه نکرد. مهم‌تر از آن، رفاه و بهروزی سبب تداوم جذب کارگران به جمهوری فدرال شد. در پایان این قرن، آلمانِ یکپارچه‌شده دارای جمعیتی خارجی بود که تقریباً هشت برابر جمعیت خارجی آن در سال ۱۹۵۰ بود؛ بر حسب درصد، جمعیت در خارج متولدشده‌ی آلمان در سال ۲۰۰۰ چندان فاصله‌ای از همین جمعیت در ایالات متحده نداشت.

گرچه تنگ‌نظری دهه‌های پیشین از میان رفت اما جداسازی قومی باقی ماند، و احساسات ضدخارجی به مسموم ساختن حوزه‌ی خصوصی و عمومی به یکسان ادامه داد. در واقع، بعد از اتحاد دو آلمان در سال ۱۹۹۰، خشونتی بیشتر از حتی قبل فوران کرد. خشونت بی‌رحمانه و اغلب مرگبار بیگانه‌ستیزانه از شهرهایی در شرق جایی که بیکاری زیاد، و دورنمای زندگی تیره و تار و تجربه با خارجی‌ها محدود بود ــ هُیِرسوِردا، درسدن، رُستُک-لیختِن‌هاگِن ــ شروع شد و به زودی به آلمان غربی کشیده شد. تا سال ۱۹۹۳، تندروهای بیگانه‌ستیز نزدیک به ۵۰غیرآلمانی را به قتل رسانده بودند و، در انتهای این دهه، بیش از ۱۰۰ نفر را.

آیا، همان‌طور که بسیاری هشدار داده‌اند، مفهوم ملت مهاجر رو به نابودی بوده است؟ بهترین شواهد حاکی از چیز دیگری است. در واکنش به این قتل‌ها، صدها هزار معترض آلمانی (و بنا به برخی برآوُردها بیش از یک میلیون نفر) به خیابان‌ها ریختند تا مخالفت خود را با خشونت به طور جمعی نشان دهند. در این اعتراض زنان و مردان از هر سنی، از هر قشری و با هر اعتقاد سیاسی‌ای شرکت داشتند. خیلی‌ها هرگز قبلاً در هیچ تظاهراتی شرکت نکرده بودند. اما می‌خواستند دنیا بداند که «ما از کسانی نیستیم که چنین خشونتی نشان دادند.» کلمه‌ی «ما» برای آنها مهم بود. زیرا مای آنها درخواستی بر ضد ناسیونالیست‌های بیگانه‌هراس در میانشان بود و درخواستی در دفاع از ملتی همه‌شمول‌تر با اقوام و نژادهای گوناگون. و در پایان دهه‌ی ۱۹۹۰، این درخواست کلی آغاز به تغییرشکل دادن و تبدیل شدن به سیاستی جدی را کرد. در سال ۲۰۰۰ مقررات جدید شهروندی نشان‌دهنده‌ی گفتار جدید همه‌شمولی بود زیرا به نحو چشمگیری با این ایده [ jus soli] سازگار بود که هر کس شهروند مکانی است که در آنجا متولد می‌شود، در تقابل با این ایده [ jus sanguinis] که شهروندی ناشی از تبار و نژاد و خون (معیار و ملاک قدیمی‌تر آلمانی) است. تقریباً بلافاصله، نزدیک به یک میلیون مهاجر شهروند آلمان شدند. از اواسط دهه‌ی ۱۹۹۰، ازدواج‌های دوملیتی دوچندان شد، و ۷ درصد از کل ازدواج‌های ناهمجنس‌خواهانه را در آلمان شامل شد. بااین‌همه، همان‌طور که شورش پوپولیست‌های بیگانه‌هراس در بحبوحه‌ی بحران پناهندگان در سال ۲۰۱۶ نشان داد، ملت مهاجر و غیربومیِ جدید بی‌دردسر نبود. و باز هم در اینجا نیز، همان‌طور که در دهه‌ی ۱۹۹۰، شمار آلمانی‌هایی که به خیابان ریختند تا در دفاع از مدارا به طور جمعی تظاهرات کنند و به پناهندگان یاری رسانند درخور ستایش بود.

بااین‌همه، مهم‌ترین دگرگونی به سومی مربوط می‌شود: آلمان چگونه با گذشته‌اش روبرو شد و آن را پذیرفت. آلمان بلافاصله گذشته‌ی خود را نپذیرفت. مسلماً، این بحث قابل دفاع است که فقط زمانی که محاکمه‌های اصلی جنگ گذشته بود، و استرداد دارایی و تسویه‌حساب‌ها انجام شده بود، فقط در آن زمان بود که چرخشی اصیل و شرافتمندانه به سوی گذشته‌ی تازه می‌توانست آغاز شود. در نتیجه‌ی این منطق، می‌شد فوران دلبستگی به گذشته‌ی ناسیونال سوسیالیسم را پس از محاکمه‌های اواخر دهه‌ی۱۹۵۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ انتظار داشت. اما در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰، اعتقاد و ایمان پرشور ــ نه بازسازی از سرِ صبر ــ در دستور کار قرار داشت، و ایدئولوژی سیاسی، به جای شدت بخشیدن به تجزیه و تحلیل تاریخی، اغلب مانع بصیرت و روشن‌بینی بود. این امر مناقشه‌آمیز می‌ماند که ادعا کنیم علاقه‌ی جدی و پایدار به دوره‌ی ناسیونال سوسیالیستی در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ یکدفعه از میان نرفت، و اینکه، به جای آن، نوعی «فراموشی دوم»، همان‌طور که یکی از مورخان معرف آلمان غربی دهه‌ی ۱۹۷۰ را چنین توصیف کرده است، ریشه دواند.

تفسیری که دیگر بر نفوذ آن ایدئولوژیِ اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ تأکید نمی‌کند این چرخش را در انتهای دهه‌ی ۱۹۷۰ و اوایل دهه‌ی۱۹۸۰ می‌گذارد، هنگامی که چهار رویداد با هم تلاقی کردند. نخستین رویداد چهلمین سالگرد نسل‌کشی نوامبر ۱۹۳۸ (شب شیشه‌های شکسته) در سال ۱۹۷۸ بود؛ این رویداد خاطرات و یادبودهای زیادی را، به‌ویژه در شهرهای بزرگ‌تر آلمان غربی، به دنبال آورد. رویداد دوم به روی آنتن رفتن سریال تلویزیونی آمریکایی چندقسمتی هولوکاست (۱۹۷۹) بود. بیش از ۲۰ میلیون آلمانی، عمدتاً در جمهوری فدرال، بخشی از این سریال را دیدند، و صِرف ساختار روایی آن باعث شد که با شخصیت اصلی فیلم همدلی کنند ــ شخصیت اصلی فیلم اینگا هِلمز وایس زن متهور و بی‌باکی بود، که مریل استریپ نقش او را بازی می‌کرد. این زن با مردی از یک خانواده‌ی یهودی ازدواج کرد و هر کاری که توانست برای نجات آنها انجام داد. رویداد سوم، که کمتر مورد بحث و گفتگو قرار گرفت، پایان بحث و مجادله‌ای دو دهه‌ای درباره‌ی قانون و حکم محدودیت‌هایی برای جرم‌های نازی‌ها، با آرایی نزدیکِ هم در پارلمان آلمان غربی ــ ۲۵۵ رأی در دفاع از فسخ چنین سپرهای حقوقی، ۲۲۲رأی بر ضد آن ــ که به مسئولان آلمان غربی اجازه می‌داد به شکار نازی‌های مجرم به قتل ادامه دهند. و سرانجام، رویداد چهارم: مسابقه‌ی مقاله‌نویسی مهمی در سطح ملی برای دانش‌آموزان دبیرستانی در سال ۱۹۸۱ درباره‌ی موضوع «زندگی روزمره در ناسیونال سوسیالیسم» که به ارائه‌ی حدود ۱۳ هزار مقاله انجامید.

تلاقی این چهار رویداد یک سونامی پدید آورد. پژوهش ــ در مدارس و محله‌ها ــ سر به فلک کشید. در سراسر کشور، به راستی هزاران معلم مدرسه، متصدی اسناد و پرونده‌ها، بازنشستگان، شهروندان علاقه‌مند و دانش‌آموزان مدارس ــ از جمله زندگی واقعی آنا رُزموس، که داستانش در فیلم دختر رذل (۱۹۹۰) به کارگردانی میشائیل ورهوفن به نمایش درآمد ــ به سراغ گزارش‌ها و اسناد محلی رفتند و به تحقیق درباره‌ی چیزهایی پرداختند که در محله‌های خودشان اتفاق افتاده بود، و اغلب با یهودیانی که زمانی در این شهرها و محله‌ها می‌زیستند و اکنون در اسرائیل، فرانسه، بریتانیا، آرژانتین یا ایالات متحده بودند ارتباط برقرار کردند. ناگهان، کارِ صبورانه‌ی یادآوری که در دهه‌های پیش‌تر کنار گذاشته بود با شدت و حدت دنبال شد. مردم کنیسه‌ها را بازسازی کردند، سربازخانه‌های متروکه را که زمانی برای جا دادن یهودیانی به کار می‌بردند که به بیگاری وادار شده بودند در معرض دید عموم گذاشتند، و به راستی صدها اردوگاه کوچک را در میان اردوگاه‌های اجباری در سراسر نواحی روستایی آلمان کشف کردند. آنها سخنرانی‌ها کردند، مقاله نوشتند، و کتاب‌ها منتشر کردند. امروزه نمی‌توان شهری را در آلمان با جمعیتی بالای ۲۰هزار نفر که زمانی یهودیان در آنجا می‌زیستند پیدا کرد که روایت‌ها و داستان‌هایی از وقایع آن دوران نداشته باشد، و اینکه چه بر سر یهودیانی آمد که در آنجا می‌زیستند، یهودیانی که امروزه بسیاری از آلمانی‌ها آنها را همشهری یهودی پیشین [former Jewish Mitbürger] می‌نامند.

داستان اینکه آلمان چگونه با گذشته‌اش مواجه شد بارها گفته شده است از جمله اخیراً در کتاب سوزان نایمن یادگیری از آلمانی‌ها: نژاد و خاطره‌ی شرارت (۲۰۱۹). آنچه کمتر عمومیت داشته است یکجا جمع کردن و آشتی دادن آن با مواجهه‌‌ی آلمان با گذشته‌ی نظامی‌اش و تغییرشکل و دگرگونی و تبدیل آن به صورت ملتی مهاجر و غیربومی. تلاقی این سه شیوه‌ی تلاش برای ساخت یک آلمان جدید ــ تبدیل آن به ملتی صلح‌طلب، ملتی مهاجر، و ملتی صادق و شریف ــ بوده است که به آلمانی‌ها اجازه داد که از قفس ناسیونالیستی‌ای که کیتن‌هیوه آن را سرزمین پدری می‌نامید خارج شوند.

فرض کنیم که این استعاره به کمال نباشد. در مجموع، آلمانی‌ها از طریق گذاشتن و رها کردن ملت در پسِ خود از آن قفس خارج نشدند؛ آن‌ها، در مجموع، جهان‌وطن یا اروپایی نشدند، حتی اگر مسیر برخی چنین بوده باشد. هنگامی که در سال ۲۰۰۱ در یک نظرسنجی از آلمانی‌ها خواسته شد که گزینه‌ای میان هویت‌های گوناگون انتخاب کنند، شمار چشمگیری (۷۵ درصد) هویت اصلی خود را «آلمانی» و نه «اروپایی» یا «شهروند جهان» برگزیدند. این نظرسنجی‌ها حاکی از آن است که آلمانی‌ها با تبدیل شدن به آلمانی‌های بهتری از این قفس خارج شدند. آنچه آنها کوشیدند در پسِ خود رها کنند ملت‌شان نبود بلکه ناسیونالیسم‌شان بود. مسلم است که راه طولانی‌تری برای پیمودن باقی مانده است. اما اینکه بسیاری از آلمانی‌ها پس از جنگ کم‌کم راهی را در پیش گرفتند که «کمتر کسی…آن را پیموده بود [با اقتباس از رابرت فراست شاعر]… همه‌ی تفاوت در همین بود» ــ و نه فقط برای آلمان بلکه برای کشورهای دیگری هم که به دنبال راهی برای خروج از قفس ناسیونالیستی‌اند.

لینک این مطلب در تریبون زمانه

منبع: آسو


هلموت والزر اسمیت صاحب کرسی تاریخ در دانشگاه واندربیلت در نَشویل، تنسی، است. از جمله کتاب‌های اوست: افسانه‌ی کشتار: قتل و یهودستیزی در یک شهر آلمانی (2002)، پیوستگی‌های تاریخ آلمان: ملت، دین، و نژاد در طول قرن طولانی نوزدهم (2008) و آلمان: ملتی در زمان خود (2020). آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Helmut Walser Smith, ‘Exit the Fatherland’, Aeon, 3 June 2021.