یدالله راحتی هستم. نخیر، مجرد نیستم اتفاقن عیالوارم. شغل آزاد داشتم. حضورتان عارضم مدتی تو بازارِ بزرگ تیمچهی سرای امیر مغازهای اجاره کرده بودم. زد و به مشکل خوردم. ورشکست شدم. نه آقا! مالکِ شرکتی بزرگام که باشی بازم چی؟ کلهپات میکنند! در کل باید وابسته باشی تا کسب و کار بچرخد. بهکجا؟ گفتمکه! به بالادستیها. نگفتم؟ پس حتمن به سرایدارتان گفته بودم. ولی من یکی، زیر بار نرفتم. زیر بار منتِ هیچ احدالناسی! خوب یا بد اینجوری بزرگ شدیم. تعریف نباشه خیلی مناعتِ طبع دارم آقا. دست خودم نیست که؛ به ذات و اصل و نسب و این حرفهاست. حضورتان عارضم آخرش برا ایستادن رو پای خودم مجبور شدم شیفت کنم تو کارِ خرید و فروش دارو. نه آقا داروخانه کجا بود. سرپایی تو ناصرخسرو. با همهی دنگوفنگاش اما بد نبود. کاسبیم بگینگی ردیف شده بود ولی بعد که به خاطر داروهای تقلبی چند نفر مُردند، بگیر و بگیرها شروع شد. رسمِ بعضی فروشندههای بیمروت همینه که داروی تاریخباطله میدن دستِ مشتری. به دو سوت تاریخ داروها را عوض میکنند. مشتری هم کفِ دستشو بو نکرده که؛ خب مصرف میکنه و چی؟ میمیره! واااای واااای چه پولهایی که این روزها جابهجا نمیکنند! مثلن شما ببینید یک قلم دارویِ فلان بیماریِ خاص یا همین رمدسیویر واسه کرونا چقدر باشه خوبه؟
باور نمیکنید بالای چندین میلیون هم این روزها دست به دست میچرخه.
بععله آقا حتا بیشتر! ولی فروش داروی تاریخباطله و مرگِ آدمها دیگه شوخیبردار نیست. خدا از سر تقصیر همهی ما بگذره. بگیرن آدمو، کلی دیه باید بسلفی. تازه حبس هم که پشتبندش هست. حبسِ سنگین! قربون شما آخه با مدرکِ واموندهی لیسانس چه کاری پیدا میکردم وقتی یهعالمه با فوق لیسانس و مدرکای بالاتر، بیکار و علافند! خلاصه تا هوا را پس دیدم بهقول معروف عطاش را دادم به لقاش و رفتم تو کارِ معاملهی سگ. اختیار دارید. امروز تو مملکت ما نون تو همینه اتفاقن. تا دلتون بخواد مشتری داره آقا. مثل انگور میبرند. تو صنفِ زنان خیلی هواخواه داره. یهجورایی همه عشقِ سگ شدن انگار. آخه حیوونِ با مرامییِ. برعکسِ خودِ ما آدمها خیلی وفاداره به صاحبش. تو وضعی که دیگه هیچکی به هیچکی اعتماد نداره میشه بهش اعتماد بکنی، تنهاییِ آدمو پُر میکنه. دخترم زهرا میگه «اگه دخترا یه گوشیِ موبایل و یه سگ داشته باشن؛ عمرن اگه بخوان شوهر کنن»! البته به شوخی میگه. نه پدر، خیلی فرق نمیکنه نژادش چی باشه. هرقیمتیام که بگییا، بی کم و زیاد، کارت میکشن! حق با شماست، درست میگید ایرانیا به خصوص خانمها عادتشونه موقعِ خرید کلی چکچونه بزنند ولی حیوونو کالا نمیبینند که!
یهجورایی همدم میبینندِش. پس سرِ قیمت، مشکلی ندارند. راه میان. ولی چی، زد و اوضاع دوباره پیچید تو هم. دیدم بمونم داستان میشه! به قول بروبچهها ممکن بود وصل بشیم به عمله اکرهیِ عموسام!
به خودم گفتم آیَدی، تو جُربزهی شاگردییِ عموسبزیفروشِ محلهتونم نداری چه برسه به عموسام!
وقتی دوزاریم افتاد که این توبمیری از اون توبمیرییا نیست مجبور شدم شیفتکنم تو بازار ارز. آره آقا دلار؛ خدا را شکر خوب بود. ردیف بود. برکت داشت. ولی زد و ترامپ اومدو تحریمها بدتر شد و معاملهی ارزهای خارجی، چی؟ ممنوع! بهخصوص دلار. باز هم بگیر و بگیرها مانعِ کاسبی شد. دو بار بردنم زندان. آره آقا دوبار خداگواهه. مدرکش هم آوردم. برگهی احضارم که مُهر رسمی دادسرا داره. دوست دارید ببینید؟ هرجور راحتترید. بعععله خیالتان جمع؛ عمرن اگر به ادارهی مهاجرت نشانش بدهم. نشان بدهم که خیال کنند تو کار خلافم؟!؟ نمیکنم همچی کاری! آره آقا درست میگید شما، حکمِ عسس بیا منو بگیره! ولی بار دوم که بازداشتم کردند یکراست فرستادند تو بند. کلی هم اتهامهای الکی بستند. کی به کییِ؛ میبندند دیگه! مملکت که صاحاب نداره. نه آقا چه فرقی! تو کارِ بیتکوینام رفته بودم بساط همین بود. فکر میکنید بچههایی که تو مُد و فشن کار میکنند مثلن ردیفاند؟ مدام بهشون گیر میدند. حالا ماها به کنار؛ اون بندهخداهایی که کاسبیشون با تلگرام بود و دنبال یه لقمه نون حلال بودند چی شدند؟ هیچی! تلگرام ناغافل فیلترشد، بیچارهها یکشبه از عرش به فرش رسیدند. کاری میکنند که آدم آخرش مجبور بشه شیفت کنه تو کارخونه! و ماهیانه دستمزد بگیره مثل کارگرای نیشکر هفتتپه که ماشاله همهشون کلی مایهدار شدند چون پیشاپیش دستمزد و مزایاشونو دو دستی تقدیمشون میکنند!!
زیدی میگفت «جلوی هر شغلیرو خودشون میگیرن بعد شعار میدن که دستهایی تو کاره که اقتصادِ مملکت قفل کرده!» یکی نیست به اینا بگه باباجون مگه مملکت مشاعِ همه نیست؟ خونهی همه نیست؟ خیلهخب پس هرکسی باس بتونه واسه خودش کاسبی بکنه و خرج زن و بچهشو درآره! ناحساب میگم آقا؟ خلاصه بعدِ چند ماه حبسِ بیدلیل، وقتی دیدم زن و بچهم دارن پَر پَر میشن به بازپرس پروندهم گفتم «حاجآقا تهاش باید خسارت بدم دیگه؟ باشه چشم! هرچقد هس بفرمایین.» گفتند. منم گفتم «مشکلی نیس»؛ خودمو بردم زیر بار قرض و جریمهشو با این که زیاد هم بود سلفیدم ـ سگ خور ـ و بعد از شش ماه پریدم بیرون از هلفدونی. جونمو نجات دادم. یازده کیلو کم کرده بودم! تعهدم ازم گرفتند که دیگه هیچوقت تو فلاتِ ارز و دلار پیدام نشه. بعععله آقا اظهرمنالشمسه! مگه طرف دوزاریش خیلی کژ باشه که نفهمه بهایی داره اگر بخوای سرِ تو بگیری بالا. بایدم هزینه پرداخت. خوب مگر نپرداختم؟ همی الآنشم دارم هزینه میپردازم. آ آ آره خوب، دُ دُ دُرس میگید شما. ممنوعخروج نبودم آره با پاسپورت از ایران زدیم بیرون. بعله آقا با هواپیما ولی خواهشن پرسوجو کنید تا بهتان ثابت شِه تو چه خطری بودم. همهی بروبچهها تو جریانند که مانده بودم سرم رفته بود بالای دار. خدا خودش گواهه چقـقدر دردسر کشیدم. عجله عجله پاشدیم با دوتا بچهی قد و نیمقد زدیم به راهِ سفر. اول رفتیم ترکیه. با یک خانوادهی افغانستانیام تا استانبول همسفر بودیم. اون بندهخداها هم میخواستن پناهنده بشن.
ولی ما تو ترکیه اینپا اونپا نکردیم چون اوضاع تو استانبول و ازمیر خیلی خراب بود. غیر از ایرانیها تا دلتان بخواهد مهاجرای سوری، عراقی، افغانستانی و لیبایی ریخته بودند ترکیه و اغلبشونم بلاتکلیف. دیدم بمونیم کلاهمون پس معرکه است. این شد که زدیم رفتیم اسپانیا. مدتی هم تو اسپانیا سرگردون بودیم تا بلاخره رسیدیم اینجا.
.. موقع حرکت از ایران هرچند استخاره خوب امده بود ولی بازم هول و ولا داشتم که سرِ بزنگاه، چی؟ ممنوع خروجام کنند و نگذارند سوار هواپیما بشم! ولی شکرخدا کارها راست و ریس شد. چون توکّل فقط به حضرت حق داشتم و بس! واسه آیندهی بچههام باید دل به دریا میزدم؛ مثل میلیونها مهاجر ایرانی.ای آقاااا تو مملکتِ خودم اگر وضع ردیف بود و بچههام آینده داشتند باید رسمن دیوانه باشم اینطور خودم و اهل بیت را زابرا کنم. ولی حالا تو این دو ماه که اینجاییم، نه شغل و درآمدی؛ نه پشت و پناهی؛ نه ذرهای امید برا پیداکردن کار و درآمد! زبان هم که بلد نباشی دیگه قوز بالا قوزه! یعنی سوارشدن به اتوبوس هم واسه آدم سخت میشه چه برسه بخوایی با مترو اینور اونور بری! یا اگر زهرا بهونهی اینترنت بگیره و بخواد بره تو شبکههای اجتماعی که دیگه واویلا! حتا نمیشه برگردیم به اون خرابشده. بعدشم بشنوی تو ایران فلانی پشتسرت گفته آقایَدی رفته کانادا و داره زندگی میکنه و عرقشو میخوره و واکسن میزنه!!؟! موندم چی بگم آخه! به قول معروف از اونجا رانده و اینجا مانده شدیم بعدشم این تهمتها!! اگر این، خودِ تو گِلماندن نیست پس چیه آقا؟ خلاصهش اینها ظاهر و باطن وضعیتِ الآنِ ما و خانواده بود که خدمتت گفتم. تنها ملجاء و امیدم بعدِ خدا شمایید. حضورتان آقا عارضم دیشب نزدیکای سحر در رؤیای صادقه، باز هم توفیقِ زیارتِ حضرتش نصیبام شد. با همان لباس یکدست سفید، موهای بلندِ طلایی و صورتشان که هزار ماشالله عین پنجهی آفتاب! پر از نور.
مثل دفعههای قبل بلافاصله عرض ارادت داشتم خدمتشان. حضرت ساکت بودند. با تضرع عرض کردمای حجت خدا؛ای پیامبرِ صلح و رحمت؛ عنایتی بفرما و شفاعتِ ما را بکن پیشِ حضرت حق. ولی ایشان باز هم ساکت بودند. هول برمداشت «نکنه آقاعیسیبن مریم از دست این بندهی روسیاه، مکدّر باشن»؛ میلرزیدم مثل بید. لحظاتی بعد با صدایی عینهو رعدِ آسمان که همهجا میپیچید و تکرار میشد فرمودند:
ـ فرزندم یدالله، برو کلیسایِ بابتیست شعبهی نورث ونکوور به نزدِ پدر نادری؛ ری ری…
صداشون عجیب اِکو داشت. تنها همین جمله را فرمودند و از دیده پنهان شدند. با نگرانی و یک عالمه سؤال پریدم از خواب. طول موج صداشون همینطور توی گوشم تاب میخورد. لحظهشماری کردم تا هوا روشن شد. صبحِ علیالطلوع راه افتادم و تو این هوای ده درجه زیر صفر خودم را رساندم به خانهی خدا. نزدیکِ یک ساعت و نیم تو سرما جلوی درِ کلیسا ماندم تا بلاخره سرایدارتان از خواب بیدار شد. آنقدر خواهشالتماسش کردم تا دلش نرم شد و گذاشت بیام اینجا تو کابینِ اعتراف. دوساعت هم اینجا تو فضای نیمهتاریک و روحانی منتظرتان نشستم و به تمثال باکرهی مقدس خیره شدم تا بلاخره آمدید. چرا اینقدر تکان میخورم؟ خیالتان جمع پدر، ردیفام. چیزیم نیست واقعن! بیقرارم؟ خوب از شما چه پنهان مدتی که اینجا رو این صندلیِ چوبی چندک زده بودم و به صدای راکونها گوش میدادم جرئت نکردم بروم به چیز، گلاب به رویتان. چون میترسیدم از کابین بیام بیرون اونوقت نگذارد برگردم! نه عاجل نیست. فعلن که ردیفام. خدا را شکر که حالا به لطفِ حضرتش توفیق پیدا کردم بهطور مستقیم مشکلاتمو خدمتتان اعتراف یعنی عرض کنم. چون حس میکنم به تهِ خط رسیدم. هرچی به مغزم فشار میارم راهی پیدا نمیکنم. نانسی غیرمستقیم حرف از طلاق و جدایی میزند. نخیر نانسی پلوسی را نمیشناسم منظورم نسیـبه عیالام است. لحظهای که رسیدیم اینجا و از هواپیما پیاده شدیم حجتو با من و بچهها تمام کرد: «نسیـبه دیگه مُرد! از حالا بهم میگین نانسی! فهمیدین!»
پدر از شما چه پنهان خودمم نذر کردم اگر پناهندگیام به لطف و مرحمت شما ردیف شد به احترام کلیسای بابتیست، اسمم را به «باب» Bob تغییر بدهم. حتا نذر کردم، البته اگر آقا عیسیبنمریم نذرم را قبول کند، اسم پسرم محمود هم که یازده سالشه بگذارم «مایک» mike؛ زهرا دخترم دستبوس شماست. اسم او را هم «سِرا» Sera میگذارم. البته زهرا کمی لجبازه.
ـ زهرا خییییلیام قشنگه بابا. مگه چِشه که عوضش کنم؟ اسممه دیگه!… بابا، مامان با شمام؛ اصلن گوش میدین!
ساکتم؟ چیزیم نیست پدر. دخترم زهرا ماشاله بزرگ شده، پانزده سالشه. یاد حرفهاش افتاده بودم. بچهها تو سنِ بلوغ معمولن با این چیزها حال نمیکنند ولی نگران نباشید راضیش میکنم. خلاصه عیال حاضر نیست به هیچ قمیتی برگردیم ایران. بیشترشام بهخاطر آیندهی محمود و زهرا ست. خدمتتان عارضم چند شب پیش، بچهها که خوابیدند نشاندمش و بهش گفتم: «نسیـبه، میبخشی نانسی داری با چشات میبینی که تو چه هچلی گیر کردیم. دو ماهه علافیم. اگه وعدههای مجانیِ غذا از کلیسای بابتیست نبود چطور شکم بچهها رو سیر میکردیم. نسیـبه، اه بازم گفتم نسیـبه! گوش بده نانسی.. ــ تا عادت کنم به نانسی، طول میکشه ــ میگم خدا بزرگه؛ برمیگردیمو از صفر شروع میکنیم. همه کارآم خودم، چی، واست ردیف میکنم. خوبه؟» میدانید جوابش چی بود؟ نه گذاشت و نه برداشت که: «نُچ آقا یدی. شبهاوا با شکم گشنه رو زمینِ سفت و سرد هم میخوابم ولی نُچ، برنمینگردم. بگم خودمآ حالا هیچ؛ خودتم که هیچ بندهخدا. آتیهی زهرا و محمود چی؟ زبونبستهها چه گناهی کردن بخوان پاسوزِ ما بشن!»
موندم چرا بیشترِ زنها نمیخوان برگردن! نانسی زنِ مقیدییِ. تو خانوادهی سادات بزرگ شده پدر. تو ایران که بودیم یکی از کارهای همیشگیش پهنکردنِ سفرهی حضرت عباس و حضرت رقیه بود. حالا هم نذرکرده که اگر پناهندگیمان را قبول کنند سفرهی عیسیبنِ مریم پهن کند. چی؟ بععله آقا معلومه سفره نذری! آره خب فکر کنم چیزی تو همین مایهها گفت. یعنی شاید. چی بگم پدر؛ من که از فلسفهی سفره مفره سر در نمیارم. حالا شایدم بندهخدا دقیقن نگفت سفرهی حضرت عیسی[ع] ولی مطمئنم چیزی تو همین مایهها نذر آقاعیسیبنمریم کرده. مهم نیّتشه که پاکه. حالا خدا راضییِ همچین زنِ عفیفه و متدیّنهای تو مملکتِ غریب رها کنم و برگردم ایران؟.. برای همینهاست که عرض کردم به ته خط رسیدهم. چارهی دیگری میداشتم هرگز مزاحم نمیشدم. شما پدرِ مقدس با علم لَدُنیتان بهحتم میدانید با همهی وجودم به حضرت عیسی[ع] ارادت دارم. حتا همان موقعی که قصد سفر هم نداشتم اما دلم به قول نانسی با مسیحیت بود. غیرمستقیم با سرخییِ مطهرِ خونِ عیسیبنمریم رابطهی خوبی داشتم. یکی دو هفته پیش اتفاقن نانسی وسط حرفهاش یکباره گفت: «آقا یدی عادتت به خوردنِ شرابِ قرمز نشون میدهوا که از اولشام دلت با مسیحیت بوده»؛ منم گفتمش: «اگه خدا قبول کنه انگار همینطوره که میگی.» تو ایران هم چندبار تلاش کردم در “مراسمِ عبادیِ پنهانِ” نوکیشایِ مسیحی یکجورایی با اسم مستعار هم که شده شرکت کنم. مدتها بود ندایی از درونم هُلام میداد که چی، شرکت کن! دستِ بر قضا روزی که داشتم میرفتم، لباسمام پوشیده بودم، دقیقه نود، نانسی که خیلی دلش شور افتاده بود یکهو دستمو گرفت که: «نرو آقا یدی. به دلم بد اومده. حسی بهم میگهوا رفتنت به مجلسِ سِرّیشون، خطر دارهوا»؛ گفتمش: «داری از کاه کوه میسازی نسیـبه!»؛ با چشمای خیس درآمد که: «زندانی مگه نبودی؛ از خیرش بگذری بهترهوا؛ اگه بری و زبونم لال بریزن همه رو بگیرن، اون وقت ماجرا واسه تو سیاسی میشهوا،.. به خاطر زهرا و محمودام که شده نرو آقا یدی»؛ وقتی رفتم تو بحر حرفهاش دیدم خیلیام بیراه نیست. از قدیم ندیما گفتند احتیاط شرطِ عقله: «راست میگی نسیـبه، داستان میشه! حالا اشکاتو پاک کن» نانسی خیلی دلنازکه. تا مسئلهای پیش میاد چشماش پرِاشک میشه. با این حال دنبال نشانه بودم. سراغ استخاره رفتم. زد و بد اومد. وقتی دیدم بد اومد، با خودم گفتم: «آیَدی دنبالِ نشونه بودی؛ خب اینم نشونه.» این شد که شرکت نکردم.
… پدر! شما تنها کشیش ایرانی در ونکوور هستید که وضعیت ماها را درک میکنید. هوایِ هموطنانِ مهاجرتان را دارید. ایرانیها دعاگویتانند؛ “نجاتدهنده” خطابتان میکنند. بععله نجاتدهنده. پس چی! تو این دو ماه، نه از یک نفر دو نفر، از خیلیها شنیدم که «پدر نادری چون خودش از همی طریق پناهنده شده، مهاجری که میخواد با تغییردادنِ مذهبش پناهندگی بگیره کاملن درک میکنه.».. پدر امیدوارم با دستهای پُربرکتِ خودت در همین مکانِ مقدس به من و خانوادهم غسل تعمید بدهی. به یاری و همت شماست که ایرانیهای تازهوارد به آموزشهای کلیسای بابتیست مجهز میشوند و آهسته آهسته دورهی سخت و نفسگیرِ انتقال از آیین محمدی به آیین عیسوی را طی میکنند. بارها از سختی و مشقات این دوره شنیدهام. خدائیش مو به تن آدم سیخ میشه! توی این دو ماه با هر کس که صحبت کرده باشمآ چشماش گِرد شده: «دورهی انتقال؟ وااای، چه عذابی! خدا نصیب نکنه دردِ شرمندگی..» هر بارم پرسیدهم ازشان: «شرمندگی؟!؟» که همهشان یک جواب داشتند: «آخه تو این دوره، یه شب حضرت عیسی[ع] به خوابت میاد و شبِ بعد حضرت محمد[ص]..» وقتی شنیدم اینجوریاست خیلی فکری شدم که تو رودرواسی بین این دو پیامبر اولوالعزم چهکار کنم. بهخصوص منکه از همان بچهگیهام به حضرت محمد[ص] ارادتِ خاصی پیدا کردم. البته شما که عالِم بر همهی اسرار هستید طبعن از جیک و پیکِ داستانهای پشتپردهی پناهندهشدنِ هموطنانتان آگاهید! خیلی خوب میدانید بعضی از ایرانیها که هنوز نور مسیحیت وارد قلب و وجودشان نشده، نیّتشان از تغییرِ دین، فقط گرفتنِ پناهندگی و اقامتِ دایم است ولی چون دریا دلاید و به عیسیبنمریم ارادت خاصی دارید خطایشان را ندید میگیرید و بهشان کمک میکنید. آنهم بدون کمترین چشمداشتِ مالی. به قولِ معروف خدمتِ فی سبیلالله؛ در راه رضای خدا. آنطور که شنیدم میگویند شما موقعی که در ایران تشریف داشتید در ایام جوانیتان در شهرِ [… ] از علاقمندانِ منقبتخوانیِ معصومین بودید. وقتی هم دستِ بر قضا به کانادا تشریف آوردید با دیدن این همه ایرانیِ آواره که محتاج کمکاند و به خاطر تولّا وعشقتان به عیسای نبی، و نظر خاصی که حضرتش به شما دارند ـ آره آقا شما نظرکردهاید ـ حالا در ونکوور تبدیل به یک نجاتدهنده شدهاید. معجزه از این واضحتر مگر ممکن است! اگر معجزه این نیست پس چیست پدر؟ به برکتِ همین معجزهست که حالا در کلیسای بابتیست صاحب اسم و رسم و منزلتِ بالایی شدهاید. همه از شما راضیاند: مهاجران، مقامات دولتی، مشاورانتان در دفتر حقوقی، واسطههای کاریابی؛ مقامات کلیسا، خودِ حضرت عیسی[ع]. خوب وقتی این همه آدم و مافوقِ آدم از کردهی شما راضی باشند طبعن خدا هم، چی، راضی و خشنود است. اینها همه از الطاف حضرتش است.
.. دستِ بر قضا خودِ منم وقتی در ایران بودم مثل شما آدم مقیّدی بودم. هرسال تاسوعا و عاشورا، خرجِ تکیهی محلمان با من بود. ولی در این چهارماه که امدم کانادا یکباره متوجه شدم که چقدر غافل بودم از آیین عیسوی. شبِ هفتم بود که حضرت آمده بودند به خوابم، از شوق و هیجان به گریه افتادم. در حالی که زار و ضجه میزدم به تکرار از ایشان میپرسیدم با صدای بلند که «قربانتان بروم آخر چرا وقتی در ایران بودم مرا قابل نمیدیدید و تشریف نمیآوردید به خوابم تا زودتر متوجه عظمتِ دیانتتان بشوم؟» حضرت سکوت کردند که سرایدارتان گفت تعبیرش این است که خودم باید به جواب برسم. ماشالله چقدر با فهم و کمالات ست این سرایدارتان،… پدر از بروبچههای اینجا شنیدم که برای حل سریعتر مشکلِ مهاجران، حتا خودتان را به زحمت انداختهاید و به کمکِ دستیارتان که وکیل است و ایرانی، دفتر حقوقی راه انداختهاید و متقاضیانِ پناهندگی را برای تشکیل پرونده به این دفتر و مشاورانِ حقوقیتان معرفی میکنید تا آنها با گرفتن وجه ناچیزی که معمولن ده تا پانزده هزاردلار است کار پُردنگوفنگِ تشکیل پرونده برای متقاضیان را راست و ریس کنند. بهخصوص که درآمدِ حاصل از این خدمتِ نوعدوستانه، حتمن برای گسترش ایمانِ مسیحی در سراسر عالم هزینه میشود. پاکدستی شما پدرِ مقدس زبانزدِ خاص و عام است. متقاضیانِ پناهندگی هم بهخاطر اینکه پروندهای خوب و محکمهپسند تشکیل دهند ماجرای مشرّفشدنشان به دین عیسوی را در قالبِ یک پروندهی قطور همراه با تاییدیهای که امضای مبارکِ شما پایِ آن است، تکمیل میکنند. پدر نادری نمیدانم با چه زبانی بگم که این امضای متبرک چقدر برا تک تکِ ما مهاجرآ، مهم و باارزش است. مهم است چون مورد تأییدِ شخص شما واقع میشویم. یعنی شما که واسطهی عیسای پیامبر با امتاش هستید مشرّفشدنِ ما به دیانتِ باکلاسِ مسیحیت و عضویتمان در کلیسای بابتیست را تصدیق میفرمایید. آخر چه افتخاری از این بالاتر. بنابراین وقتی سرایدارتان هفتهی پیش راهنمایی و تأکید کرد که ابتدا باید با مشاورانِ دفتر حقوقیتان حرف بزنم، و آن برادران فرمودند که برای هر عضوِ خانواده باید ده هزار دلار بپردازم که سرجمع میشود چهل هزار دلار؛ خدایِ من گواههِ که لحظهای توی دلم تردید نکردم یا خواسته باشم چک و چانه بزنم! با خودم گفتم: «آیَدی، این پولِ ناقابل رو هرطورشده، حتا از زیر سنگ هم جور کن ولی خیالت تخت که خدا خودش کارتو ردیف میکنه و درهای زیادی به روت وا میشه.» دستِ برقضا همینطور هم شد. امروز که پشتِ درهای بستهی کلیسا منتظر بیدارشدنِ سرایدار بودم یکی از مشاورانتان از دفتر حقوقی، زنگ زد. خودشو معرفی کرد و کلی باهم گپ زدیم. میانِ حرفهاش این وعده را هم داد که: «.. اگه مورد تأیید پدر نادری قرار بگیری و پروندهی پناهندگیت آماده بشه، از زمانِ تحویل پرونده به ادارهی مهاجرت تقریبن یه سال و نیم طول میکشه که دولت جواب بده! ولی جنابِ راحتی شما لازم نیس یه سال و نیم سرگردون بمونی. به مجردِ تحویل پرونده به ادارهی مهاجرت، واسهت کار پیدا میکنیم. میتونی تو رستوران، نظافتچی بشی.»
آره پدر، نظافتچی. بعد هم گفت: «واسه راه افتادنِ اموراتِ زندگیِ جنابعالی چند روز پیشا دَم یه واسطهی کاریابی رو دیدم تا بلاخره قبول کرد و با صاحبِ هندیِ رستوران حرف زد و خوشبختانه راضیش کرد که به محضِ تکمیل پرونده، در رستورانش مشغول بشی.»
البته یکسومِ درآمدم را باید بدهم به مشاور که به آن واسطه بپردازد. بعد مثل هر آدمِ مؤمن و اهلِ تقوا وظیفهی امربهمعروفاش را بهجا آورد و گفت: «طی این یه سال و نیم بایستی نشون بدی که با همهی وجودت به مریم مقدس، به روح القدس، به کلیسای مقدسِ جامع، به قیامتِ اَبدان و به حیاتِ جاودان، ایمان راسخ داری. نشون بدی که در خدمتگذاری به کلیسا و یادگیریِ تعلیماتِ دین مسیحی کوشا و صادقی. طوری رفتار کنی که پدر روحانی از تو خرسند باشه. فقطام در این صورته که با الطافِ پدر آسمانی و تأییدِ پدر نادری، شانسِ گرفتنِ پناهندگیت تضمین میشه.»
پدر، پیش خودم حساب کردم بهجز یکشنبهها که به عنوانِ خادمِ کلیسا باید هفت ساعت در خدمتِ شما و حضرتش باشم و به این مکان مقدس خدمت کنم؛ بقیه روزهای هفته از ساعت ده صبح تا یازده شب، سرم حسابی گرمِ کار در رستوران میشود و چه خوب. چون از اینهمه فکر و خیال و نداشتنِ درآمد و سرگردانی خدائیش نجات پیدا میکنم. البته از شما چهپنهان که خیلی دوست داشتم تو یکی از دهها چلوکبابیِ ایرانیِ خیابانِ لانزدیل واسهام شغلی پیدا میشد. ولی همینام که پیدا شده جای شکر داره. خوب اگر این دری که دارد گشوده میشود درِ رحمت نیست پس چیه؟ بیتعارف بگم پدر الآن همهی زندگیم، آیندهی زن و بچههام، تمام امیدم در دستِ پرخیروبرکت شماست. بله البته که درک میکنم، کاملن مشخصه که به قول معروف یه سر دارید و هزار سودا؛ همه هم مثل بنده التماس دعا دارند! ولی هنوز کلی حرف دارم. نه پدر، گلاب به رویتان واقعن ندارم، اگر عاجل بود که؛ اصلن تقصیر این کمربندِ لعنتییِ که سفت بستماش. یک لحظه اجازه بدهید آ ـ آ بازش کردم. اووففففیی. خوب حالا واقعن ردیف شدم.. پرحرفی کردم پدر میدانم ولی اگر برایتان مقدور است کمی دیگر تحملام کنید. بلاخره نظرتان را روشن نفرمودید تا تکلیفام را بدانم. تمنا میکنم نروید؛ من واقعن ردیفم پدر؛ تحمل میکنم. خواهشن نروید… پدرِ مقدس… پدر مقـ… د.. س
ـ فروردین۱۴۰۰