این نه تحلیل، بلکه بیان تجربهای ملموس و زنده از زندگی یک به اصطلاح«شهرستانی» در پایتختِ ایران است، تجربهای که البته در خود حاوی ماده خامِ بسیاری از تحلیلها است.

بارِ سفر

نزدیکِ صُبح است. هوا گُرگ و میش است. با صدای بلندِ صحبت کردنِ بعضی از مسافران از خواب بیدار می‌شود. حدود ۱۱ ساعت در راه بوده. خسته است. اما همهمه‌ای که در اتوبوس به راه افتاده خبر از نزدیک شدنِ مقصد می‌دهد. برخی از مسافران زودتر در پرندک و رباط کریم و شهریار پیاده می‌شوند. آن‌ها نیروی کارِ شهرک‌های صنعتی اطرافِ تهران هستند که از مرخصی بازگشته‌اند. اما مقصدِ او این شهرک‌ها نیستند. او تحصیل‌کرده است و نمی‌خواهد کارگر باشد و در آن محیط‌های شبه‌بیابانی کار کند. اما به حالِ بقیه که پیاده می‌شوند فکر می‌کند. درباره این که این شهرک‌ها جای مناسبی برای سکونت نیستند. پس آن‌ها چگونه دوام می‌آورند؟ مخصوصا که هیچ قوم و خویش یا ارتباطِ انسانی در آن‌ها ندارند. آن‌ها عده‌ای کارگرند که تنها برای کار و معیشت آن جاها جمع می‌شوند. سخت کار می‌کنند و بیرونِ از نقطه‌های مرکزی شهرِ تهران کسی از حاِل و روزِ آن‌ها خبر ندارد.

کم کم که مسیر را بیشتر طی می‌کنند و از محیطِ شهرک‌های کارگرنشینِ پیرامونِ شهر دور می‌شوند، او هم از این فکرها فاصله می‌گیرد. کم‌کم به خودش و سرنوشتش بازمی‌گردد. گویی با خود می‌گوید: من مشکلاتِ خاصِ خودم را دارم. بهتر است بیشتر به آن‌ها فکر کنم.

اکنون هوا تقریبا به طورِ کامل روشن شده. چراغِ خیابان‌ها و ساختمان‌ها یکی پس از دیگری خاموش می‌شود. روز رسما آغاز می‌شود. زندگی به جریان می‌افتد. او متوجه نشده که دقیقا چه زمانی واردِ شهرِ تهران شده. چون فاصله مشخصی که میانِ سکونت‌گاه‌های محلِ زندگیش وجود دارد، اینجا دیده نمی‌شود. تقریبا از ۲۰ کیلومتر مانده به مقصد، ساختمان است و دیوار و شهرک و جمعیت. به همین دلیل به سختی بتوان تشخیص داد دقیقا ابتدایِ شهر کجا است. اما نمای بلندِ برجِ میلاد دیده می‌شود. همین کافی است تا متوجه شود که او اکنون به تهران رسیده. باید به فکرِ جمع کردنِ وسائلش باشد.

ترمینالِ غرب؛ ورود به شهر

کمی بعد اتوبوس به ترمینالِ غرب می‌رسد. باید پیاده شود. به محضِ پیاده شدن نگاهش دنبالِ برجِ آزادی است. آن را پیدا می‌کند. اما شباهتی به آن چیزی که قبلا در تلویزیون دیده بود ندارد. این اولین چیزی است که ذوقش را کور می‌کند و بابِ طبعش نیست. هرچند بعدها متوجه می‌شود که از اساس هیچ چیز بابِ طبعش نیست.

ترمینال بسیار شلوغ است. از هر قُماش انسانی در آن پیدا می‌شود. او فرصت نمی‌کند همه‌چیز را در یک نگاه از نظر بگذراند. همه چیز به سرعت روی می‌دهد. آدم‌ها با سرعت می‌آیند و می‌رود. ماشین‌ها و اتوبوس‌ها هم همین‌طور. او قبلا در موردِ چنین چیزهای خوانده و شنیده بود. اما قدم گذاشتن در این موقعیت بسیار متفاوت از آن‌ها است. او در عینِ حال که می‌خواهد از همه چیز در این میدان سر درآورد، می‌داند که زمانی برای این همه دقت ندارد. قبل از آمدن با کسی قرار گذشته. رزومه‌اش را برای شرکتی ارسال کرده و به او گفته‌اند برای مصاحبه حضوری به آن‌جا برود. دوستش همچنین به او گفته بود که به راننده تاکسی‌هایی که دورش می‌چرخند اعتنایی نکند. چرا که آن‌ها می‌خواهند او را دربستی و با کرایه بالا به مقصد برسانند. او هم به این حرف گوش می‌دهد و کارتِ مترو می‌خرد تا با مترو برود. سعی می‌کند طوری رفتار کند که معلوم نباشد «شهرستانی» است. به بقیه نگاه می‌کند تا ببیند چگونه از کارتِ مترو استفاد می‌کنند و واردِ ایستگاه می‌شوند. او هم به همان شکل وارد می‌شود.

جمعیتی بسیار، تقریبا به همان اندازه که روی زمین دیده بود، اینجا در زیرِ زمین هم وجود دارند. تراکم بسیار است و او تقریبا تاکنون آن همه جمعیتِ ناهمگون یکجا ندیده. قطار سر می‌رسد. مسافران به آن هجوم می‌برند. سرِ آخر عده‌ای به زور خود را در آن جا می‌کنند. او منتظر می‌ماند. با خودش فکر می‌کند که در شأنِ او نیست که مردم را هول دهد یا او را هول دهند و به مردم بچسپد. بهتر است صبر کند تا قطارِ بعدی بیاید و با متانت و شخصیت سوار شود. حدود ۱۰ دقیقه بعد قطارِ بعدی هم می‌رسد. اما وضعیتِ سوار شدنِ مسافران به همان شکل است. حتی شلوغ‌تر هم شده. به زودی متوجه می‌شود که چاره دیگری ندارد. او هم مانند بقیه باید با زور و هول دادن و فشار خود را واردِ قطار کند. به هر ترتیب خود را جا می‌کند. اما مُعذَب است. اصلا از چنین وضعیتی راضی نیست. برایش دشوار است که به دیگران بچسپد، نفسش در نفسِ آن‌ها بپیچَد و بوی آن‌ها را حس کند. این برای او چِندِش‌آور است. اما برای رسیدنِ به مقصد و یافتنِ شغل باید این مسیر را طی کند.

ورود به کار

بلأخره به مقصد می‌رسد. شرکت را پیدا می‌کند. شرکتِ پخشِ مواد غذایی است. او قرار است به عنوان حسابدار یا بازاریاب جذبِ شرکت شود. قبلا دوستش که در آن‌جا شاغل بوده سفارشِ او را کرده است. اما هر حال باید یک مصاحبه صوری با او انجام شود. در مصاحبه هیچ پرسشِ تخصصی از او نشد. تنها تأکیدِ آن‌ها روی یک مطلب بود، این که: آیا او حاضر است در روزهایی که شرکت به او نیاز دارد تا آخرِ وقت کار کند؟ یا این که در صورتِ پیش آمدنِ تأخیر در پرداختِ حقوق، اعتراضی نخواهد داشت؟

او به این کار نیاز داشت و مجبور شد در فُرمِ استخدام اعلام کند که با این دو موضوع مشکلی ندارد. به زودی همانجا مشغولِ کار شد. دستمزدِ پایینش و مشکلات دیگر باعث شد که یک ماه بیشتر دوام نیاورد. به او گفته بودند که به او جای سکونت و خواب می‌دهند. اما جایی که به او نشان دادند هیچ شباهتی به جای سکونت نداشت. یک انبارِ کوچک، تاریک و نمناک بود. او نمی‌توانست در چنین جایی بماند. اما در همان یک ماه که آن‌جا بود، داستان‌ها داشت.

تجربه غربت

او بیشتر از همه چیز درگیرِ تجربه‌ای دردناک بود که نامش «غُربَت» است. این همان چیزی بود تقریبا هر لحظه او را برای گریه کردن، قلقلَک می‌داد! در تجربه کار و شغل تقریبا موفق بود و کارش را خوب انجام می‌داد. اما عصرها که از کار خلاصی می‌یافت، کسی نبود با او همدم شود، صحبت کند و همدل باشد. دوستش و همکارانِ دیگرش ساکنِ تهران بودند و به خانه‌هایشان بازمی‌گشتند. اما او مشکلِ سکونت داشت. مشکلِ هزینه داشت. هرجور حساب می‌کرد، دخلَش با خرجَش جور نبود. چیزی برایش نمی‌ماند. اما این چیزی نبود که او تصور کرده بود. او فکر کرده بود که به عنوان یک کارشناس، متخصص، کارمند و غیره مشغولِ کار می‌شود و حداقل وضعیتش تفاوتی با وضعیتِ کارگرانِ یدی خواهد داشت. همان‌هایی که پیش از او در شهرک‌های اطرافِ تهران پیاده شدند. اما هیچ تفاوتی با آن‌ها نداشت. از همه مهمتر او غریب بود. عصرها و آخر هفته‌ها که بیکار بود می‌رفت تا وسائل مورد نیازش را بخرد و چرخی در شهر بزند. اما فضای شهر به شدت بر «حیاتِ ذهنی» او سنگینی می‌کرد. از منظرِ او مردمِ این شهر بیهوده عصبانی، پر استرس و بی عاطفه‌اند. از اولِ صبح تا آخرِ شب می‌دوند، کار می‌کنند، فریاد می‌زنند، دود می‌خورند. خودشان هم دقیقا نمی‌دانند برای چه، برای که.

از نظرِ او روندی که مردم در این‌جا «طبیعی»، «بدیهی» و عادی می‌پندارند به شدت غیرطبیعی است. این همه ماشین و ترافیک و دویدن طبیعی نیست. این زندگی نیست. این همه پارک، تفریح‌گاه و زرق و برق در شهر بسیار خوب است اما بدون مبنایی برای لذت بردن از آن برای اکثریت مردم و بدونِ داشتنِ دوستان و همراهانی برای رفتن به آن جاها و لذت بردن از آن بی‌معنی است و به هیچ دردی نمی‌خورد. به ویژه برای آن‌هایی که غریب‌اند.

او اکنون خیلی خوب می‌داند که غریب کسی است که مثلا موقع مریض شدن کسی را برای مراقبت ندارد، موقع دلتنگی کسی را برای هم‌نشینی و تعامل ندارد، با مردمِ اطرافش احساس راحتی نمی‌کند و مدام فکرش درگیرِ خاطراتِ خوش در محیطِ خودش است. غریب کسی است که همه می‌خواهند سرش کلاه بگذارند و از او سوء استفاده کنند.

غُربَت، شخصیتِ آدم را به چالش می‌کشد و او را نزدِ خودش هم بی‌ارزش جلوه می‌دهد. حتی زبان و لهجه‌اش هم مورد تمسخر قرار می‌گیرد. او را «غربتی»، «شهرستانی» و «روستایی» می‌نامند. نمی‌تواند با محیط اطرافش ارتباط خوبی برقرار کند. تمامِ آن‌ ارتباط‌ها و نمادهایی که قبلا به زندگی او معنا می‌دادند در روابطِ پولی و کالایی پایتخت ارزش و جایگاه خود را از دست می‌دهند و نابود می‌شوند.

مردمِ پایتخت زبانِ متفاوتی دارند. هم از لحاظِ لغوی و هم از جهتِ معنایی. واژه‌ها و معناهایشان متفاوت است. زبانِ غالب زبانی دریده‌خو، تُند و غیرلطیف است. شبکه ارتباطی و حمایتی انسانی جایگاه خود را از دست می‌دهد و همه چیز تنها در ارتباطِ با پول و مشتقاتِ آن معنا می‌یابد.

بازگشتِ به ابتدای مسیر

شخصیتِ غریبِ ما در نهایت در میان آن همه تناقض و تضاد و تجربه تلخ، تصمیم به بازگشت می‌گیرد. آن هم بازگشت به آغوش محیط و سنت‌هایی که زمانی خواسته بود از آن‌ها دور شود، پیشرفت کند، آرزوهایش را برآورده کند و مسیرِ زندگی‌اش را تغییر دهد. اما تجربه غربت او را از چنین مسیری بازداشته است.