«ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما»
– حافظ –

سریال دایی جان ناپلئون را نخستین بار در دورانِ «ممنوعیت ویدئو» تماشا کردم. یاد آوری دورهٔ مورد نظر از این جهت ضروری‌ست که سنجش یک اثر با شرایط اجتماعی و سیاسی زمانِ خوانده شدن یا دیده شدنش توسط مخاطب ارتباط مستقیم دارد. در دهه‌های میانی قرنِ بیستم غالبِ منتقدهای ادبی رمان ۱۹۸۴ را توصیفی از عملکردِ نظام‌های توتالیترِ بلوکِ سوسیالیستی می‌دانستند. با آغاز قرن بیست و یکم اما برخی اهل نظر به منظور توصیفِ وضعیتِ حاکم بر نظام‌های سرمایه‌داری، خاصه ایالات متحد آمریکا، به کرات به اثر سترگ جرج اورول ارجاع داده‌اند. با چنین رویکردی رمانِ دایی جان ناپلئون را، که یادآوری‌اش درآمیخته با یاد سریالی است که از آن ساخته‌اند، می‌بایست در چارچوب شرایطی تحلیل کرد که هر کدام از مخاطب‌هایش آن را خوانده‌اند یا تماشا کرده‌اند.

وحشتِ ناشی از دوران «ممنوعیت ویدئو» را هنوز به خاطر دارم. آدم‌هایی گرفتار در چنگال مجریانِ فرامین الهی دستگاه پخش و نوارهای ویدئو را – با لطایف الحیل – از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر جا به جا می‌کردند بلکه برای ساعت‌هایی از شر منبر و نوحه و تبلیغِ مرگ رها شوند. حالا نزدیک به سه دهه از پایان آن دورانِ خنده‌آور/گریه‌آور می‌گذرد، هر چند از نخستین سال‌های دههٔ هفتاد ممنوعیتِ ویدئو جایش را به ممنوعیت‌‌ها و محدودیت‌هایی جدید داده است.

پیشکارهای فرهنگی جمهوری اسلامی در چهار دههٔ گذشته کوشیده‌اند به «امت» بقبولانند تصاویرِ رسمی مطلوب‌شان عین واقعیت است. تصویرهای مُجازْ ولی فرسنگ‌ها با واقعیتِ جاری در متنِ زندهٔ جامعه فاصله دارد. هدفِ همیشگیِ کوشش‌شان، ساختنِ انسانِ نوینِ ترازِ انقلاب اسلامی بوده است. در تمام این سال‌ها ویژگی‌هایِ این انسانِ نوینْ تغییرات چشمگیری کرده است. با این‌حال نماینده‌های خداوند در ایران هرگز در نفسِ ضرورتِ ساختنِ انسان ترازِ انقلاب اسلامی تجدید نظر نکرده‌اند. در سال‌هایِ «ممنوعیت ویدئو»، شخصیت‌های زنِ سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی با چادر به بستر می‌رفتند. سیاستگذارهای فرهنگی رژیم اما، در عصر محدودیت اینترنتِ پرسرعت، به لچک رضایت داده‌اند. به این ترتیب نسل‌هایِ گرفتارِ کارخانهٔ انسان‌سازیِ رژیمِ ملاها می‌بایست وانمود کنند واقعیت آن چیزی نیست که به چشم خویش در زندگی روزمره می‌بینند، بلکه واقعیتِ محض تنها در تصویرسازی‌هایِ رسمی دیده می‌شود.

تماشای سریال دایی جان ناپلئون، آن هم در مقام یکی از اعضای چنان نسلی، شگفت زده‌ام کرد. قصهٔ جذاب، طنز درخشان و شخصیت‌ها و موقعیت‌هایِ واقعی‌اش چارهٔ برنامه‌های کسالت‌بار تلویزیون رژیم فقها بود که یا پروپاگاندای سیاسی نشان می‌داد یا پورنوگرافی قبرستان. ابرانسان‌های پروپاگاندای جمهوری اسلامی در برابر شخصیت‌های به شدت واقعیِ دایی جان ناپلئون به موجوداتی مضحک تبدیل می‌شدند. چنین تقابلِ ناخواسته‌ای ساختمانِ پروپاگاندای «نظام مقدس» را تخریب می‌کرد. به همین خاطر می‌توان مدعی شد در دورانِ تسلط اسلامیست‌ها بر ایران معاصر، صرفِ تماشایِ سریال و یا خواندنِ رمان دایی جان ناپلئون توسط مخاطب‌هایش آن را به اثری سیاسی تبدیل می‌کند.

یک اثرِ سیاسی

برخی آثار هنری و ادبی تحتِ تأثیر یک موقعیت تاریخی مشخص و خارج از ارادهٔ مؤلف سیاسی می‌شوند. جامعهٔ تحت ستم گاه به منظور مقابله با وضع موجود خاطره‌هایی را به یاد می‌آورد، که به قول والتر بنیامین، «در لحظهٔ خطر می‌درخشد». رمان و سریال دایی جان ناپلئون یکی از آن خاطره‌هاست. جامعهٔ ایران این خاطره را، به نیتِ مقابله با حکام اسلامگرا، برای دهه‌ها در حافظهٔ جمعی‌اش ثبت و ضبط کرده است. سریالش هنوز آنچنان پر طرفدار است که شبکه‌های ماهواره‌ای فارسی زبان خارج از کشور نمی‌توانند از خیر پخش غیرقانونی‌اش بگذرند. کتابش همچنان خواننده‌های پر و پا قرصی دارد؛ هرچند هرگز برای نویسنده‌اش نان و آب نشد. افکار عمومی شخصیت‌های اثر را می‌شناسد و بسیاری از اهل سیاست برای توضیح مفاهیم مد نظرشان به کردار همین شخصیت‌ها رجوع می‌کنند. در دهه‌های گذشته اصطلاح «حرف‌های دایی جان ناپلئونی» به منظور ارجاع به فکرهای مبتنی بر توهم توطئه، که بُن‌مایهٔ تفسیر شیعه‌های حاکم بر تهران از وقایع جهان را می‌سازد، به کار می‌رود.

دایی‌ جان ناپلئون از منظری دیگر هم در دستهٔ آثار سیاسی می‌گنجد. این رمان به یک معنا ادای دینی‌ست به آرمان‌های انقلاب مشروطیت ایران. ایرج پزشکزاد این مهم را در همان نخستین عبارت رمان بارگذاری کرده است:«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهرعاشق شدم». در تقویم سیاسی ایران چهارده مرداد را به عنوان پاسداشت پیروزی مشروطه‌خواه‌ها ثبت کرده‌اند. با این وجود نهاد سلطنت در سیزدهم مرداد ۱۲۸۵ عقب‌نشینی کرد و فرمان مشروطیت در همان روز به امضای مظفرالدین شاه رسید.

روایتِ دایی جان ناپلئون، آنچنان که خود زنده یاد پزشکزاد نیز تأکید داشت، جدال میان جهانِ پیش و پس از انقلاب مشروطیت است. خرده روایت‌های اثر پزشکزاد از دلِ تقابل نماینده‌های این دو جهان زاییده می‌‌شود. مخاطب از یک‌سو جبهه‌ای می‌بیند که هم دایی‌جان را در دل خود جا داده است و هم آشیخ ابوالقاسم واعظ را. این جبهه لایق هیچ خطابی نیست مگر جبههٔ ارتجاع. نقش آفرین‌هایش آدم‌هایی هستند به درجات مختلف فاسد، خالی‌بند، دسیسه‌ساز، پولکی و تا مغزِ استخوان مرتجع که منزلت اجتماعی‌شان را نساخته‌اند بلکه آن را به ارث برده‌اند. در مقابل ایشان شمار اندکی از شخصیت‌های رمان – سریالِ دایی جان ناپلئون جبهه‌ای دیگر ساخته‌اند. مختصات این جبهه به میانجی ویژگی‌های دو شخصیت محوری داستان بازنمایی می‌شود: آقای دکتر (پدر سعید) و اسدالله میرزا. هر دوی این شخصیت‌ها واقع‌گرا و صادق‌اند، فکر منطقی دارند، صریح‌الهجه‌اند، به نهاد مذهب بی‌اعتمادند و از همه مهمتر منزلت اجتماعی‌شان حاصل تلاش و کوشش خودشان است. آنها به واسطهٔ همین ویژگی‌هاست که نظم طبقاتی جهان کهن را به چالش می‌کشند و ارزش‌هایش را به سخره می‌گیرند.

ردِ پای این تضادِ بنیادین در جای جای روایت دایی جان ناپلئون دیده می‌شود. در بخشی از داستان، دایی‌جان دارد برای مش‌قاسم از نقشِ قهرمانانه‌اش در مقاومت علیه کلنل لیاخوف می‌‌گوید. آقای دکتر، که مخفیانه به مونولوگ او گوش می‌دهد، با خنده‌ای استهزا آمیز عبارتی را به سمت دشمن خونی‌اش شلیک می‌کند:«قزاق‌های کلنل لیاخوف هم حالا جزو مجاهدین مشروطه شده‌اند.» دایی جان هم، به تلافی این تحقیر، ملایِ محل را وا می‌دارد تا بر سر منبر بگوید دکتر از دین برگشته‌ای بی‌خداست تا کسب و کار رقیب به ورشکستگی بکشد. ایرج پزشکزاد از لا به لای همین تضادها حماقت و دنائت جهان کهن را تشریح می‌کند. او دایی جان ناپلئون را از جایگاه مشروطه‌خواهی پیروز نوشت. طنز گزنده‌اش را برای رسوا کردن دشمن شکست خورده به کار انداخته بود. با این همه آنچه در جریان پیروزی انقلاب اسلامی رخ داد ورق را به نفع دشمن‌های مشروطه برگرداند.

نظام مقدسِ مش‌قاسم‌ها‌

سیزدهم مرداد ۱۳۵۸، در هیاهویِ برگزاری انتخابات خبرگان و مقدمه‌چینی سرکوب کردستان توسط رژیم جدید، خبری کوتاه – اما مهم – در صفحهٔ سوم روزنامهٔ کیهان به چاپ رسید:«تعطیلاتِ رسمی کشور برای کارمندان و کارگران دگرگون شد». متن کوتاه از مصوبهٔ جدید هیئت دولتِ بازرگان خبر می‌داد. تصمیم دولت موقت بر آن بود تا روز چهارده مرداد از فهرست تعطیلات رسمی کشور حذف شود. ناظرانی مصوبهٔ کذایی را «عمل به وصیت شیخ فضل‌الله» و «گرفتن انتقام بالای دار رفتن او» دانسته‌اند. خون خواه‌هایِ تازه به قدرت رسیدهٔ «شیخِ شهید» فرایند بی‌پایان انتقام‌گیری را از چند ماه قبل آغاز کرده بودند. از جمله سوژه‌های انتقامْ رمان دایی جان ناپلئون بود. در بهار ۱۳۵۸، آنچنان که پزشکزاد هم نوشته است، مشتی کمیته‌چی به انبار و کتابفروشی انتشارات دایی جان ناپلئون می‌ریزند و تمام نسخه‌‌های کتاب را از بازار جمع می‌کنند.

شم ضد انقلابی آخوندها در تشخیص دشمنان‌شان همواره دقیق عمل کرده است. عدم ممنوعیت رمان و سریال دایی جان ناپلئون می‌توانست به سهم خودش در روشن شدن ماهیت، تاریخ و چشم‌اندازهای مطلوب رژیم برآمده از انقلاب اسلامی کمک کند. جمهوری اسلامی نتیجهٔ ائتلاف آخوندها، کسبهٔ بازار سنتی و روستایی‌های آواره شده در شهر بود. گروه اول ایدئولوژی، گروه دوم پول و گروه سوم عضلهٔ «نهضت» را تأمین کردند. هر سه گروه اما در داستان دایی جان ناپلئون نماینده‌هایی دارند که خلقیات‌شان زیر ذره‌بین پزشکزاد رفته است. به این معنا جمهوری اسلامی نظام مقدسِ سید واعظ و مش‌قاسم و شیرعلی قصاب‌هاست. اینها نیاکانِ هیئت حاکمهٔ رژیم نکبت‌اند. نیرنگ‌های آشیخ ابوالقاسم واعظ، خدعهٔ روح‌الله خمینی را به یاد می‌آورد. قاسم سلیمانی شخصیت خرافی و لاف‌زنِ مش‌قاسم را برای مخاطب زنده می‌کند. در نهایت نیز رفتارهای شیرعلی قصاب، در مقام کاسبی خرده‌پا در بازار سنتی، با آنچه اسدالله لاجوری و اطرافیانش در دادستانی کردند مو نمی‌زند. سیدحسین نواب صفوی، از مشاورهای بنی‌صدر و مقاله‌نویس روزنامهٔ انقلاب اسلامی، در آستانهٔ سی خرداد ۱۳۶۰ نوشت:«یک پارچه فروشِ بازار، دادستان تهران شده است». لاجوردی در اولین فرصت سیدحسین نواب صفوی را اعدام کرد.

در فصل پایانی رمانِ دایی جان ناپلئون، که در اقتباس سینمایی ناصر تقوایی حذف شده است، سعید پس از چند سال از فرنگ به ایران برمی‌گردد. به اصرار اسدالله میرزا به ضیافتی می‌رود. در مهمانی پیرمردی متمول را می‌بیند که دارد همان دروغ‌های شاخ‌دار دایی جان دربارهٔ جنگ‌های ممسنی و کازرون را تعریف می‌کند و خودش را قهرمان آن نبردهای میهنی در برابر قشون انگلیس جا می‌زند‌. سعید با مداقه در چهرهٔ راوی او را به جا می‌‌آورد: مش‌قاسم. مخلص کلام آنکه ایرج پزشکزاد برآمدن رژیم مطلوبِ مش‌قاسم‌ها را در سپهر سیاسی ایران می‌دید. بی‌جهت نیست که در آشفته بازارِ ۵۷ سمت درست تاریخ را گم نکرد و سفت و سخت از شاپور بختیار حمایت کرد.

دایی جان ناپلئون در زمان نگارش و ساخته شدن سریالش اما این ویژگی سیاسی را نداشت. ایرج پزشکزاد که رمان را نوشت دستگاهِ سانسور در زمرهٔ آثار غیر سیاسی طبقه‌بندی‌اش‌ کرد. او در مقاله‌ «من و دایی جانم» نوشت تقدیر امیرعباس هویدا از رمانْ موجب شد تا اپوزیسیونِ شاه اثر درخشانش را خادمِ وضع موجود ارزیابی کند. در همان مطلب می‌نویسد وقتی شخصاً از منتقدی ادبی پرسید چرا دربارهٔ رمانْ چیزی نمی‌نویسد چنین جواب شنید:«می‌خواهی همقطارانِ خلقی به حقوق بگیری ساواک متهمم کنند؟»

در سال‌های اخیر بخشی از افکار عمومی می‌پرسد: چرا روشنفکرها و اهل قلم دربارهٔ طاعون انقلاب اسلامی به جامعه هشدار ندادند؟ جامعه اگر افرادی از قماش آنها که سینما رکس را به آتش کشیدند فرض شود، پرسش مذکور از حیز انتفاع می‌افتد. فکرِ چنان آدم‌هایی از کانون‌هایی به غیر کانون‌های روشنفکری تغذیه می‌شود. با این‌حال اگر منظور از جامعه، جامعهٔ سیاسی ایران در آن زمان باشد سئوال را می‌بایست به ایشان برگرداند: چرا نسبت به آنچه روشنفکرها و اهل قلم گفتند و نوشتند بی‌توجه بودید؟ پس از بلوای پانزده خرداد ۱۳۴۲، دست‌کم در حوزهٔ ادبیات داستانی، سه رمان ایرانی چهرهٔ ملاها و متحدین‌شان را به شکلی دقیق ترسیم کرد: توپ اثر غلامحسین ساعدی، دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد و شب هول اثر هرمز شهدادی. نخستین رمان در زمرهٔ آثار مهجور ساعدی‌ باقی ماند، مخالف‌های وضع موجود رمان دوم را تحریم کردند و رمانِ شهدادی، که از قضا در فروردین ۱۳۵۷ چاپ شد، حتی در میان جمعیت کتاب‌خوان‌ها شناخته شده نیست.