به ساعت تلفنم نگاه می‌کنم. ساعت ۹:۰۰ صبح به وقت کابل است. در پیش دروازه‌ ورودی یک دانشگاه خصوصی می‌رسم. دروازه باز است! فرد ملبس با پیراهن افغانی ایستاده است. یونیفورم نظامی که نمایانگر گارد بودن او باشد، ندارد. ایشان با این پرسش که چه کار دارید، اجازه ورود می‌دهد. بدون اینکه تلاشی کند! این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کنم و اثر از سلاح نمی‌بینم. توجه‌ام را اطلاعیه با این متن، «از ساعت ۱:۰۰ الی ۴:۰۰ بعدازظهر وقت کار اداری و درس خانم‌هاست»، جلب می‌کند. قدم می‌زنم که چشمم جلب شعارها می‌شود: «حجاب نشانه شخصیت انسان است؛ حجاب استبر است که از غنچه عفاف حفاظت می‌کند. حجاب چادر ترنم عطریاس در فضای غبارآلود دنیاست». فکرم مشغول این شعارها است که اطلاعیه دیگری خود را نشان می‌دهد: «تفریحگاه زنان در … و تفریحگاه مردان در …».

https://www.radiozamaneh.com/694359/

 این جدایی محل تفریح که روزگاری چنین نبود، و شعارها با فکرم بازی‌ می‌کنند. چشمم به دفتر استادان می‌افتد. دروازه را بازمی‌کنم، یک جوان با لباس افغانی و ریش دراز در پشت میز نشسته است. کسی در آنجا نیست. کمی باهم گفت‌وگو می‌کنیم. از وضعیت سوال می‌کنم. ایشان می‌گوید: «تعداد محصلین ما خیلی کم شده‌است. از سه تایم یکجا کردیم و بازهم صنف تشکیل نمی‌شود. دانشکده‌های حقوق، علوم سیاسی، اقتصاد در وضعیت بدی قرار دارند. همه دلسرد اند.» و با خنده می‌افزاید: «بیشتر از همه هزاره‌ها و به تعقیب تاجیک و ازبک‌ها و پشتون‌ها». بعد با خنده می‌گوید: «تر و خشک همه سوختیم. محصلین واقعا ناامید، دلسرد، بدون انگیزه شده‌اند. تعداد کمی می‌آیند، اگر از آنها فیس [شهریه] دانشگاه را طلب کنید، دیگر چهره مبارکش در دانشگاه نخواهید دید».

باهم صحبت می‌کنیم که یکی از استادان از صنف برمی‌گردد. نگاه‌ام را لباس افغانی که قبلا در محیط اکادمیک معمول نبود، ریش دراز، چهره‌ی غمگین و افسرده‌شان جلب‌ می‌کند. گویا، خواب نکرده است و خیلی خسته است. فقط خسته است. آماده برای درس‌دان نیست. آماده خواب است، حتی خواب طولانی! مدیر استادان از استاد سوال می‌کند: «محصلین بودند؟» ایشان با یاس و ناامیدی می‌گوید: «همانقدر بود که معاش حلال شود.» وقت سوال می‌کنم که در کدام دانشکده درس می‌دهید، می‌گوید در پوهنحی [دانشکده] حقوق. ساعت تفریح است که چندین استاد می‌آیند. ۹۰ فیصد استادان، لباس افغانی برتن دارند که قبل از ورد طالبان به آن لباس غیررسمی می‌گفتیم. یعنی در ادارات دولتی و ادارات خصوصی افراد با آن حضور پیدا نمی‌کردند. استادان باهم در مورد وضعیت جاری کشور و با شوخی درباره موضوع معاش‌شان صحبت می‌کنند. متوجه می‌شوم که اینها چندین ماه است که معاش‌شان را دانشگاه نداده است. برخی از اینها که لب به اعتراض بازکرده بودند، در این سمستر[ترم] برای‌شان درس نماندند.

دفتر معاون علمی را سوال‌ می‌کنم. یکی از استادان با خنده به من می‌گوید: «اگر دنبال کریدت هستی، در این سمستر از کریدت درسی خبر نیست. امارت از کرونا برای استادان بدتر است». استاد دیگری می‌گوید: «فعلا ما که چند کریدت داریم، معلوم نیست که پول اینها گیر می‌آید و یا برای مسجد کار می‌کنیم.»  دروازه معاون علمی را باز می‌کنم، تعداد از دانشجویان ‌آنجا حضور دارند و با معاون صحبت می‌کنند. در یک جای می‌نشینم. صحبت‌های محصلین متمرکز روی تخفیف فیس دانشگاه است. مردی سالخورده و ریش‌سفید چنین بیان می‌کند: «به خدا چهار ماه شده است که معاش نداریم. نظامی بودیم و دو ماه دولت قبلی معاش نداده و امارت اسلامی هم که تاهنوز نداده است. از کجا کنیم؟ بخدا نداریم. همه چیز خراب است. چند افغانی که در بانک داشتیم و کشیدیم و خوردیم». جوان دیگری می‌گوید: «من را پدرم حمایت می‌کرد و فعلا پدرم بیکار است. حتی به مشکل خرج خانه را پیدا می‌کنیم وکار نیست». محصلین یکی پس از دیگری صحبت می‌کنند و همه با چهره‌ی ناامیدانه تقاضا می‌کنند. تقاضایی از جنس تخفیف و اینکه پول نداریم. معاون علمی صحبت را شروع می‌کنند. ایشان توضیح می‌دهد که «به صورت عموم تخفیف داده‌ایم. شما مشکلات ما را نیز درنظر بگیرید. دانشجویان در حدود ۷۰ فیصد کم شده‌است. چندین صنف را یکجا کردیم، یک صنف تشکیل نمی‌شود. معاش ماه‌های گذشت استادان ما مانده‌است. چند ماه است که از کرایه ساختمان دانشگاه و پول برق باقی هستیم.» وقت وضعیت را متوجه می‌شوم، یک درماندگی و سرخوردگی و یاس در فضا حاکم است.

به طرف ساعت موبایلم نگاه می‌کنم، اما به دلیل نداشتن شارژ، صفحه‌اش روشنایی نیست. به حال خود خنده می‌کنم که حتی یک تلفن درست هم ندارم. از یکی از محصلین سوال می‌کنم: «ساعت چند است؟» می‌گوید: «ساعت ۱۰:۰۰.» از دانشگاه بیرون می‌شوم. در دروازه ورودی دانشگاه، یک دختر با گارد دانشگاه  گفت و گو دارد. دختر که محصل این دانشگاه است، اجازه ورود به دانشگاه را می‌خواهد، اما گارد می‌گوید که «تا ساعت یک اجازه ورود خانم‌ها ممنوع است. وقت درس و کارهای اداری آقایان است.» دختر با صدایی بلند می‌گوید: «من راه‌ام دور است و بخدا کرایه موتر ندارم دو باره بیایم. بیکاری و بدبختی است. من تا ساعت یک را کجا منتظر بیشینم!»

ساعت ده و نیم به وقت کابل است که در پیشگاه یکی از دانشگاه خصوصی دیگری می‌رسم. جوان با لباس افغانی در چوکی نشسته و دود سیگار را به باد می‌دهد. ایشان یکی از گاردهای یکی از دانشگاه خصوصی است. بدون تلاشی به دانشگاه وارید می‌شوم. فضای خالی و یگان دانشجو دیده‌ می‌شود. در محوطه دانشگاه و صالون‌هایش قدم‌می‌زنم، تغییر در ظاهر دانشگاه دیده نمی‌شود. نه تغییرات در شعار و نه در صنف. تنها تغییر که احساس می‌کنم، حضور کمرنگ محصلین است. در این دانشگاه کارشناسان دانشکده‌ها و ریاست آن را می‌شناختم. به ریاست یکی از دانشکده‌ها می‌روم.  دروازه را باز می‌کنم. دوست با دریشی و ریش تراشیده پشت میز نشسته. بالبخند گرم‌اش، پذیرایی می‌کند.

https://www.radiozamaneh.com/685417

من سری صحبت را با این پرسش باز می‌کنم: «اوضاع چطور است؟» ایشان با دلهره و نگرانی پاسخ می‌دهد: «اوضاع خوب نیست. در یک دانشکده در حدود ۳۵۰ دانشجو داشتیم که فعلا در حدود ۹۰ آنها را داریم. در حدود ۵۰ استاد مدعو داشتیم که فعلا ۵ استاد دایمی داریم. همه دلسر و ناامید هستند.» باخنده ادامه می‌دهد: «این تعداد تا زمانی هستند که ما از آنها فیس طلب نکنیم. اگر فیس دانشگاه را مطالبه کنیم، اینقدر باقی نخواهد ‌ماند.» باشوخی می‌گویم: «دانشگاه شما تغییر نکرده است. شعارهای امارتی در دیوارهای دانشگاه نصب نکردید». ایشان می‌گوید: «این را امارت اسلامی به صورت رسمی نخواسته است. ما هم نکرده ایم. همه کارمندان ما با همان پوشش قبلی می‌آیند. صنف‌ها را هم جدا نکردیم. هیچ تغییر در وضعیت دانشگاه نیاوردیم و کسانیکه این کارها را کرده‌اند، براساس تصمیم خودشان‌است. از وزارت تحصیلات عالی مکتوب رسمی مبنی براینکه کارهای از این قبیل انجام دهیم، نیامده است.»

نزدیک به ساعت ۱۲ است که دروازه یکی از دانشگاه مشهور کابل که مرکز بحث فرهنگی وعلمی بود، می‌رسم. فرد که در ظاهر گارد به نظر می‌رسد، سوال می‌کند کجا می روید. پاسخ را از قبل درست کرده بودم، می‌دهم. این گارد، برخلاف دیگران، تلاشی می‌کند و حتی بیگ من را و بعد آن اجازه ورود می‌دهد. وقت داخل دانشگاه می‌شوم، اولین تغییر که در این دانشگاه متوجه می‌شوم این است: دروازه ورودی خانم‌ها! دوازه ورودی آقایان. یعنی دروازه‌های ورودی از هم جدا شده اند. طوریکه دو دانشگاه دیگر، این تغییرات صورت نگرفته بود. پیش می‌روم. چهار طرف خود دیوارها و دهلیزهای دانشگاه را می‌بینم. تغییرات از نوع شعار به چشمم نمی‌خورد. اما، جوش و خروش و شادی دختران دانشجو و پسران را نمی‌بینم.

در دهلیز دانشگاه قدم می‌زنم که دوست خود را که در آن دانشگاه کار می‌کند می‌بینم. ورق در دست‌اش است  و به طرف روان است. سوال می کنم: «چه می‌کنید؟» باخنده می‌گوید: «صنف‌ها را بررسی می‌کنم که میزان حضور دانشجویان چقدر است».  ورق را که در دستش است، می‌بینم. این ورق حاضر دانشجویان و صنف‌ها است. در صنف‌های حقوق و علوم سیاسی که تعداد داخله ۲۰ نفر، تعداد حاضر ۳ نفر، تعداد داخله ۱۶ تعداد حاضر ۵ نفر. و همین قسم. وقت سوال می‌کنم میزان حضور دانشجویان چطور است، و آیا رشته هم نقش دارد، پاسخ ایشان مثبت است. در رشته‌های کامپیوترساینس، انجینری و طب حضور دانشجویان بیشتر هستند و ریزش دانشجویان کمتر هستند. اما در رشته‌های علوم انسانی و بخصوص علوم سیاسی، حقوق، اقتصاد ریزش دانشجویان تاسف‌بار است. همینطوری قدم‌زنان به طرف دفترش می‌رویم. وارد دفترش می‌شویم، سردی خزان را در دفترش حس می‌کنم. وقت چای در پیاله‌ام می‌ریزد، بخار چای به خوبی دیده می‌شود. به شوخی سوال می‌کنم: «سرد نیست و نباید کاری کنید؟» می‌گوید: «دوران امارت اسلامی است و مردم باید با سردی طاقت کند.»

باهم صحبت می‌کنیم و به طرف کتابخانه دانشگاه می‌رویم. دروازه کتابخانه را باز می‌کنم که یک خانم در آنجا نشسته است، اما دیگر کسی نیست. متوجه می‌شوم که یک خانم که قبلا بود، نیست. سوال می‌کنم، خانم دیگر کجاست؟ دوستم می‌گوید، او را جواب داده است. در صحبت‌های این کارمند دانشگاه، کاهش نیروی انسانی را نیز متوجه می‌شوم. دانشگاه معاونت پژوهش، آمریت تضمین کیفیت ندارد. وقت من به مزاح می‌گویم: «کیفیت و تحقیقات دیگر تعطیل شدند!» ایشان این را تصدیق می‌کند. تعداد کثیری از استادانش که دکتر بودند، به شکلی کشور را ترک کردند. تعداد از کارمندان نیز کم شدند. واقعا، دیگر از محافل فرهنگی، آن شور و شوق و آن استادان برجسته در این دانشگاه دیده نمی‌شود. خیلی خسته و مایوس از دانشگاه بیرون می‌شوم.

ساعت یک ونیم بعد از ظهر است. به طرف یک دانشگاه دیگری در حرکت هستم. چشمم به نمایشگاه کتاب در کوچه آن دانشگاه می‌افتد. داخل آن نمایشگاه شده و این طرف و آن طرف دنبال کتاب می‌گردم. می‌بینم چند نفر هم مثل من دنبال کتاب اند. وقت دارم کتاب جستجو می‌کنم، خانم تکدی‌گر با صدایی بلند می‌گوید: بچه جان کمک کنید! متوجه می‌شوم که دست کسی به جیبش نمی‌رود. وقت ایشان دارد صدا می‌کند: «بچه جان کمک کنید! چند طفل دارم و چند روز است نان نخورده‌اند» صاحب نمایشگاه می‌گوید: «خاله بروید و کسی پول ندارد. همه مثل هم هستیم و فقط ظاهر ما فرق می‌کند». دستم را به جیب‌ام برده ام، ده افغانی دارم، چند دفعه قصد می‌کنم به این خاله بدهم، اما جرئت نمی‌توانم. چون، فقط آن ده افغانی را دارم که باید کرایه موتر بکنم.

https://www.radiozamaneh.com/700920

در داخل نمایشگاه هستم. به دوستم تماس می‌گیرم که من پیش دانشگاه شما هستم. ایشان از دانشگاه برمی‌آید تا باهم داخل دانشگاه برویم. وقت می‌خواهیم داخل دانشگاه شویم، متوجه تابلوی درشت می‌شوم. نوشته: ورود خانم‌ها. من به شوخی می‌گویم: «من و تو خانم نیستیم مشکل ندارد؟» می‌گوید: «با من باشی مشکل نیست. فقط امارت اسلامی خبر نشود!» داخل می‌شویم. یک خانم نشسته که گویا گارد خانم‌ها است. چیزیکه من در دیگر دانشگاه‌ها متوجه نشدم. وقت داخل محوطه دانشگاه می‌شوم، چندین دختر خانم قدم می‌زنند. اما هیچ دانشجوی پسر دیده نمی‌شود. پله‌های دانشگاه را یکی پس از دیگر طی‌ می‌کنم. چشمم به دهلیزهای و راه‌روهایی است که چه تغییرات آمده‌است. تغییرات در ظاهر دانشگاه نیامده‌. شعارهای برای دلخوشی طالب در دیوارهای دانشگاه نصب نیست. دوستم که کارمند آن دانشگاه است، با چای سیاه پذیرای می‌کند و بعد بیرون می‌شویم و می‌رویم به طرف کتابخانه و محل مطالعه. اما در صالون مطالعه کسی نیست.

چیزی که از همه برای جالب و خسته‌کننده، است، دیوار است که کتابخانه را به دو بخش تقسیم‌کرده: بخش آقایان و بخش خانم‌ها. هرکدام دروازه جدا دارد. من چندی قبل در این دانشگاه و صالون مطالعه آن رفته‌بودم. همیشه تعداد چشم‌گیر از دانشجویان حضور داشتند و دختران با پسران باهم در یک فضای باز و مختلط مطالعه می‌کردند. وقت باهم در محوطه دانشگاه قدم می‌زنیم، دوستم سیگاری ایسی بلک(ESSE Black) را از جیب‌اش بیرون و با آتش داغ می‌کند. وقتی دود آن را پف ‌می‌کند، حرف نیز می‌گوید. در اینجا سوال می‌کنم: «مهم‌ترین چیزی‌که دانشگاه شما از دست داده است، چه است؟» ایشان می‌گوید: «کیفیت. کیفیت واقعا پایین آمده است. دانشگاه کادرهای ورزیده و شایسته جذب‌کرده بود و آنها را تربیت کرده‌بودیم، اکثرا از دست داد. در راستای تحصیلات عالی با کیفیت و معیاری حرکت می‌کردیم. حالا، از کیفیت خبر نیست. از تحقیقات خبری نیست. نیروهای متخصص و کادرهای ورزیده، پراکنده شده‌اند. در کشورهای مختلف رفته‌اند. درست که ظاهر دانشگاه مانده است، اما کیفیت دانشگاه و آن دانشگاه قبلی نیست.»

وقت دارد سیگار می‌کشد، به طرف سیگارش اشاره‌ می‌کند: «ما مثل این سیگار داریم دود می‌شویم. ما را برای خوشی و لذت و منافع خود دودکردند. آتش زدند! همه چیز را آتش زدند. دود ما را کسی نمی‌بینند. اما، روزگار این دود جهان را خواهد گرفت.»

اینجا دیگر سیگار دود ندارد و من هم خداحافظی می‌کنم.