پیش از پرداختن به متنِ «از باران گیلان» گریزی کوتاه به مکتب داستان‌نویسی گیلان شاید در شناخت فضای داستان‌های این مجموعه کمک‌کننده باشد. در مجموع، مکتب‌بندی و یا قائل‌شدن به سبک‌های مختلف در داستان نویسی معاصر ایران، بیشتر بر اساس خاستگاه نویسندگان و تأثیر محیط و جغرافیای اقلیمی بر داستان صورت گرفته است. نخستین بار محمّدعلی سپانلو در مقاله‌ای در مجله فردوسی (۱۳۴۹) اصطلاح ادبیات اقلیمی را به کار می‌برد. وی نزدیک به یک دهه بعد در مقاله‌ای  (۱۳۵۸) در بررسی داستان‌های داستان‌نویسان جنوبی اصطلاح «مکتب خوزستان» را به کار می‌بَرد و از تأثیر اقلیم بر داستان‌نویسی جنوب سخن می‌گوید و معتقد است که جغرافیا سبک آفریده است. سپانلو همچنین در مقاله دیگری (۱۳۷۶) به نام «داستان‌نویسی معاصر؛ مکتب‌ها و نسل‌هایش»، از چهار مکتب داستان‌نویسی خوزستان، اصفهان، تبریز و گیلان نام می‌بَرد. در دو دهه اخیر نیز به‌جای استفاده از تِرم مکتب از «ادبیات اقلیمی» استفاده شده است و ادبیات اقلیمی جنوب و شمال بیشتر به گوش‌ مخاطبان ادبیات آشنا می‌آید. اما اگر استخوان‌بندی یك اثر ادبی ـ به خصوص از نوع روایی آن ـ از چهار مؤلفه سوژه‌گزینی، ساخت زبانی، جهان‌نگری، و پرداخت هنری تشكیل شده باشد، بنابراین متریال داستان‌ها باید برخاسته از فضای اقلیمی و یا خاستگاه اقلیمی نویسنده مربوط شود. عواملی چون: محیط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، تاریخی، و مهم‌تر محیط طبیعی (جغرافیا). هر نویسنده‌ای به صرف تعلق جغرافیایی به یك منطقة خاص و با قرارگرفتن در مرکز ثقل این تأثرات، آن‌ها در ساختمان داستان خود رعایت می‌کند. بعنوان مثال صادق چوبک یا احمد محمود در مکتب جنوب، یا بهرام صادقی به‌عنوان نویسنده‌ای برخاسته از مکتب اصفهان، غلامحسین ساعدی و رضا براهنی به‌عنوان نمایندگان شاخص مکتب تبریز جملگی تأثیر و تأثرات اقلیم خود را در داستان‌هایشان هضم کرده‌اند. حال، به اقتضای محدوده موضوعی این نوشتار مستقیماً و به اختصار به مکتب گیلان اشاره‌ای می‌شود. مکتبی که سرآمدان آن را می‌توان نادر ابراهیمی، اکبر رادی، به‌آذین و کیهان خانجانی در یکی دو دهه اخیر دانست. اما مجموعه «از باران گیلان» فارغ از عملکرد نویسندگان در تکنیک‌‌های ادبی، گویی کوششی است برای به‌کارگیری جغرافیا و تاریخِ شمال در بستری رئالیستی و خلق شخصیت‌هایی که برآمده از «اقلیم» هستند و به یک اقلیم تعلق دارند. این گزاره از آن روست که عناصری چون: تأثیرپذیری از خاطر‌ه‌ی تاریخی مردم نسبت به استعمار منطقه، فرهنگ و باورهای بومی، طبیعت خاص محلی، شیوه‌های معیشت، رابطه‌ها و رفتارها در بین گروه‌ها و طبقات مختلف روستایی و شهری، كیفیت كار و زندگی كارگران، موقعیت استثمارگرانة كارفرمایان و از همه مهم‌تر رنجِ ناشی از تبعیض را با خود حمل می‌کند.

در اغلب داستان‌های «از باران گیلان» آن چیزی که به زبان نمی‌آیند اما در مکان حضور دارد اهمیت بیشتری می‌یابد. این «نبودن‌»‌ها یا «نشدن»‌ها شخصیت‌ها را قادر به خلق موقعیت‌هایی همسان می‌کند. یعنی هنگامی که واقعیت از دست می‌رود تخیل و حوزه‌ی نمادین وارد عمل می‌شوند. به عبارت دیگر، در برخی از این داستان‌ها چیزها به جای این که روان باشند، پنهان‌اند. از سوی دیگر رؤیاهای شخصیت‌های این داستان‌ها از دست رفته است اما شخصیت‌ها قادر به پذیرش عدم‌دستیابی‌ و محقق‌نشدن رؤیاها یا آمال خود را ندارند و آن‌ها را مدام به ساحت زبان می‌کشانند. این عمل باعث می‌شود که چیزی به دست فراموشی سپرده نشود.

آوات پوری (نویسنده و منتقد ادبی) در مقاله‌ای که در معرفی و بررسی این کتاب، پیشتر در زمانه منتشر کرده است بر عنصر «فقر» دست گذاشت و موتیف تمامیِ داستان‌ها را فقرِ برآمده از سیاست‌های نئولیبرالیستی جمهوری اسلامی در عرصه اقتصاد می‌داند. وی به درستی اشاره می‌کند که در جهان شخصیت این داستان‌ها فقر، بیکاری، آوارگی، بی‌خانه‌مان‌بودن، بدهکاری، رنج مهاجرت، محرومیت از آینده و فقدان هرگونه فرصتی برای پیشرفت، بیداد می‌کند. وی وضعیتِ شخصیت‌های این داستان‌ها را «ما»ی به‌ازای بیرونی می‌داند که در «عصر سروری نئولیبرالیسم» گرفتار آمده‌اند/ایم. (پوری، ۲۰ آذر ۱۴۰۰). این یادداشت اما قصد دارد سؤال دیگری را پیش کشد: راویانِ سرخورده‌ی این داستان‌ها، آیا صرفاً حاملِ و راویِ وضعیتِ فلاکت‌باری هستند که «هیچ نقشی در ایجاد وضعیت» نداشته‌اند، یا هرکدام از این شخصیت‌ها خود تبدیل به کنشگری می‌شوند که از جهان داستانی و نمادین خارج می‌شوند و به ساحت اولیه‌شان در جامعه برمی‌گردند؟ در واقع پرداختن به وجوهی از شخصیت‌های داستان که خود ریشه در واقعیتی زمان‌مند و مکان‌مند آمده‌اند و نویسندگان این مجموعه‌داستان آن‌ها را خلق نکرده‌اند، آن‌ها را زیسته‌اند. اما در سایه‌ی این سؤال بنیادین نباید از «چیزهای از دست‌رفته» این مردمان (شخصیت‌ها) غفلت کرد. در برخی از داستان‌های چیزهایی که دیگر «نیستند» و از دست رفته‌اند به مراتب با اهمیت‌تر از چیزهایی هستند که جاری و ساری‌اند. فرصت، عزت، جایگاه اجتماعی ـ سیاسی و تمام چیزهای معنوی‌ و گاه مادی‌ای که صرفاً تبدیل به مشتی خاطرات خوش یا در بهترین حالت نوستالژی‌ای شده‌اند که باعث می‌شود فضای دهشتناک امروز خود را از یاد ببرند. در انتها نیز به عنصر «حسادت اجتماعی» که ناشی از جابه‌جایی طبقات است پرداخته خواهد شد و به این سؤال پاسخ داده می‌شود که حسادت اجتماعی چگونه در برخی از داستان‌های این مجموعه خود را عیان می‌سازد و می‌تواند جامعه را به کشاکشی بی‌پایان تبدیل کند.

قطعه اول: روایتِ رؤیاهایِ برباد‌رفته‌

متن ادبی همواره از وجوهی سیاسی و اجتماعی برخوردارند. بدین معنا اجتماعی‌اند که با بررسی دقیق‌شان می‌توان جنبه‌های مسائل اجتماعی را درون‌شان یافت. در واقع این متون چه از طریق آنچه می‌گویند یا می‌خواهند بگویند و چه از طریق آنچه نمی‌گویند و یا به دلیل حضور مستقیمِ دستگاه سانسور نمی‌توانند بگویند درگیرِ مضامین سیاسی و اجتماعی می‌شوند. در اغلب داستان‌های «از باران گیلان» آن چیزی که به زبان نمی‌آیند اما در مکان حضور دارد اهمیت بیشتری می‌یابد. این «نبودن‌»‌ها یا «نشدن»‌ها شخصیت‌ها را قادر به خلق موقعیت‌هایی همسان می‌کند. یعنی هنگامی که واقعیت از دست می‌رود تخیل و حوزه‌ی نمادین وارد عمل می‌شوند. به عبارت دیگر، در برخی از این داستان‌ها چیزها به جای این که روان باشند، پنهان‌اند. از سوی دیگر رؤیاهای شخصیت‌های این داستان‌ها از دست رفته است اما شخصیت‌ها قادر به پذیرش عدم‌دستیابی‌ و محقق‌نشدن رؤیاها یا آمال خود را ندارند و آن‌ها را مدام به ساحت زبان می‌کشانند. این عمل باعث می‌شود که چیزی به دست فراموشی سپرده نشود.

در داستان «جنگ سرد در انزلی» با روایتِ خانواده‌‌ای مواجه‌ایم که هرکدام از اعضای خانواده به نحوی به بن‌بست خورده‌اند و آمال‌های محقق‌نشده خود را مدام به زبان می‌آورند؛ گویی که انگار هیچ‌گاه از دست رفته‌اند. مادر خانواده، ناستینکا، روی ویلچر هر روز زیر قاب عکس لنین می‌نشیند و منتظر جایزه‌ای است که از طرف حزب قرار بوده به وی اهدا شود. «هر روز می‌گوید: سال ۱۹۷۲ وقتی پنجاه و یک سالم بود برای خدماتم به کمیته‌ی مرکزی حزب، کاندیدای اصلی دریافت جایزه‌ی لنین شدم… او هر روز می‌گوید: هر روز از مسکو، از لنینگراد، از سرتاسرِ شوروی زنگ می‌زنند می‌گویند مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی برنزی و مدال لنین برازنده‌ی توست.» (جوزانی، ص ۶۶). و هر بار که پسر خانواده که در واقع پرستار پدر و مادرش نیز هست، به وی می‌گوید:«من همیشه خونه‌م ناستینکا، اگه تلفن بزند من باید بشنوم. هیچکی زنگ نمی‌زنه» اما ناستینکا که گویی توانِ باور و رویارویی با آرمان از دست‌رفته‌ را ندارد به او کرنش می‌زند و می‌گوید:»گوش‌های کرشده‌ت نمی‌شوند یا خود را زدی به کری پسر! با دو نفر از اعضای ارشد هیئت انتخاب حرف زدم، دعوتم کردند کرملین تا جایزه را شخصاً از رفیق برژنف بگیرم» (همان). در سمت مقابل اما پدر خانواده، قلندر، برعکس ناستینکا طرفدار پروپاقرص بلوک غرب و آمریکاست، هرگاه که از پیشرفت‌های آمریکا خبری می‌شنود، خشونت می‌شود و به یاد روزهایی می‌افند که در سال ۱۹۷۴ در آمریکا سپری کرده است و الان چیزی جز همان خاطرات پراکنده برایش باقی نمانده است. تنها ارتباطش با آن روزها کارت‌پستال‌هایی است که کاوه پسرش هر چندماه یک بار به همراه شلوار جین اصل آمریکایی برایش می‌فرستد. پسر دیگر خانواده که راوی اصلی داستان است نیز آینده خودش و فرصت‌هایش برای زندگیِ بهتر را کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌بیند و هیچ چشم‌انداز روشنی برای خودش قائل نیست و فکر می‌کند که در میان این بلوک غرب و شرق قرار گرفته است و باید این دو را رها کند و برود برای خودش کسب و کاری پیدا کند. در داستان سیدالشهداء اما به رؤیای کودکانه و رمانتیک چند کودک برمی‌خوریم هم به دنبال دختر و همبازی‌شان به نام سیما هستند و هم بهشان وعده ایجاد پارک داده‌اند. استعاره‌ای از فضای سرسبز و پرنشاط که یک‌باره رنگ می‌بازد: وضعیتِ نمادین ۱۳۸۸ که به یکباره سیاهی رخنه کرد بر آمال جوانانی که در خیابان فریاد اعتراض سربرآورده‌ بودند. «دستام که گذاشته بودم روي تيرِ چوبيِ چراغ برق و با ناخنم چوب و قيرش رو خراش مي‌دادم، کج بکنم ببينم سيما کدوم وري مي‌ره، نکنه با علي بره؟» (خانجانی، ص ۱۰۴). اما این فضای معصومانه سریعاً و توسط عامل بیرونی‌ای دستخوش تغییر می‌شود و به یک‌باره فضایی هولناک بر داستان حاکم می‌شود. فضاییِ استعاری که نشان از پوچ‌شدن و برچیده‌شدن آرمان‌های سیاسیِ نسل جدید می‌دهد. «… که ناگاه شب شد، صدایی در کوچه بلند شد، پنجره‌ها باز شد. صدا، آهنگِ زنی در خود داشت، گویی مرثیه می‌خواند. کوچه خلوت بود و نیمه‌تاریک؛ نورِ دیرکِ سیمانی برق، تا نیمِ میانِ کوچه را روشن می‌کرد. پیدا بود که مردها زانو تا کرده‌اند تا فقط سرشان از پنجره معلوم باشد نه پُرمویِ تن‌شان، و زن‌ها پرده‌ها را چارقد و چادر کرده بر موها، سرک می‌کشیدند و بچه‌ها که فقط تا پیشانی‌ تا ابروها تا چشم‌هاشان پیدا شد.» و بار دیگر در میانه‌ی داستان با چنین فضایی مواجه می‌شویم: «… که ناگاه شب شد و درخت‌ها از سبزی به سیاهی زدند و سایه‌ها زیر نورِ ماه شکل عوض کردند و باغ از آن هیأتِ پر درخت و پر صدای پرنده و نسیم و بازیِ آفتاب و شاخه و زمین، هیبتی سیاه و سرد و ساکت گرفت. سپس سکوت شکست. ماشینی رسید. چراغ‌هایش از لابه‌لای تنه‌ی درخت‌ها و شاخه‌های بوته‌ها، دو نورِ زرد بر علف‌ها دواندند. مردها پیاده شدند و بعد صدای نخراشی پیچید، و بعد چهار نورِ پررنگ‌ترِ زرد میانِ باغ دویدند و بعد هیکل‌های سنگین و سختِ دو لودِر پیدا شدند. سبزه‌ها زیر چرخ‌های پهن و سیاه ماندند. سپس به جایی رسیدند که درخت نبود و فضا باز بود. مردها که اشاره‌ زدند، بیل‌ها کندند و پیش رفتند. زیرِ زمین، کوچه‌ای ساختند. گوری بزرگ.» (ص ۱۰۶ و ۱۰۷). همانطور که اشاره کردیم روایتِ اهداف و آمال از دست رفته در تمامیِ داستان‌ها جا خوش کرده است و هربار به طریقی و با سوژه‌ای خاص خود را نمایان می‌سازد. مثلاً در داستانِ «مادام سعادت» با زنی روبه‌رو هستیم که در خفقان سنتی‌ِ حاکم گرفتار آمده است یا مثلاً در داستان «کالیگولای عزیز» نیز شاهد عشق و عاطفه‌ای مستحیل هستیم یا «متولد مرگ» قصه‌ی زن و شوهری روایت می‌شود که بعد از سال‌ها بچه‌دار می‌شوند و نوزادشان در گیر و دار اعتراضات از بین می‌رود. همچنین در داستان‌های دیگر و با سوژه‌های دیگر. اما این آرزوها، فرصت‌ها، مجال و زمانی که به قهقهرا رفته در شخصیت‌ِ اکنون آدم‌ها چگونه نمایان می‌شود؟ یا جهان‌ شخصی‌شان را با چه عنصری در هم می‌آمیزد؟ به نظر می‌رسد، هنگامی که تبعیض و تغابن در جامعه نمایان می‌شود، احساسات نیز آدمی با حسادت اجتماعی درهم می‌آمیزد و حسد پررنگ‌تر از قبل خود را نشان می‌دهد. اما حسادت اجتماعی چگونه در داستان‌های «از باران گیلان» بازنمایی شده است؟

نظم مناسبات اقتصادی که مبتنی بر ایده تولید، توزیع، مصرف و توزیع عادلانه منابع، منافع، منزلت‌ها و محصولات و فرآورده‌ها است، دچار خدشه یا بی‌نظمی شود یا منطق حاکم بر مناسبات اقتصادی از طرف شهروندان به مثابه نظم و مناسبات منطقی تلقی نشود و به نابرابری ختم شود (که وضعیتِ اکنون جامعه ایران چنین است) یکی از تبعاتی که بروز پیدا می‌کند، گسترش حسادت اجتماعی به‌مثابه شکلی از مبارزه با قدرت حاکمه و نمایندگان آن در جامعه است. در «باران گیلان» می‌توان نمودهایی از حسادت اجتماعی را سراغ گرفت.

قطعه‌ی دوم: حسادت اجتماعی به‌مثابه مبارزه با اهرم قدرت

پیش‌روی سرمایه‌داری در ایران در طی چند دهه اخیر و کنترل مناسبات بازار حتی در فردی‌ترین و شخصی‌ترین وجوه زندگی، موقعیت‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی و رسانه‌ایِ زیادی برای عده‌ای پدید آورد و باعث به حاشیه‌راندن و انزوای طبقاتی در ایران شد که به منبع ثروت و قدرت دسترسی نداشتند و فرصت‌های خود برای ساختنِ زندگیِ مطلوب یا حداقلی را بر باد رفته می‌پندارند. این مناسبات و قطب‌سازی‌ها هنگامی که با فقر امکانات و تبعیض‌های دیگری در شهرستان‌ها پیوند می‌خورد به انباشت نارضایتی‌هایی منجر می‌شود. اما این نارضایی‌ها همواره خود را در قالب مبارزه میدانی یا خیابانی نشان نمی‌دهد. به عبارت دیگر، اگر در جامعه‌ای نظام اقتصادی یا به عبارت دیگر نظم مناسبات اقتصادی که مبتنی بر ایده تولید، توزیع، مصرف و توزیع عادلانه منابع، منافع، منزلت‌ها و محصولات و فرآورده‌ها است، دچار خدشه یا بی‌نظمی شود یا منطق حاکم بر مناسبات اقتصادی از طرف شهروندان به مثابه نظم و مناسبات منطقی تلقی نشود  و به نابرابری ختم شود (که وضعیتِ اکنون جامعه ایران چنین است) یکی از تبعاتی که بروز پیدا می‌کند، گسترش حسادت اجتماعی به‌مثابه شکلی از مبارزه با قدرت حاکمه و نمایندگان آن در جامعه است.

در مجموعه «از باران گیلان» عنصر حسادت به دیگری در هر کدام از داستان‌ها خودش را بنابر موضوع و محدوده تعلقات خود بازنمایی می‌شود. از حسادت‌هایی که برآمده از فقر و تبعیض است تا حسادت‌هایی که ناشی از عقب‌ماندگی‌های فرهنگی یا خفقان سیاسی حکومت. برای نمونه در داستان «قرعه» با روایتِ یک قرعه‌کشی خانگی مواجه هستیم که بنای قرعه‌کشی نه بر مبنای عدالت بلکه هسته قدرت اقتصادی مشخص می‌کند که شانس هر فرد چقدر است. پیشخدمت یکی از دست‌اندرکاران قرعه‌کشی که اصرار دارد در قرعه‌کشی ثبت‌نام کند و هربار جواب منفی می‌شنود، کم‌کم حسادت اجتماعی‌اش را به انواع بروز می‌دارد.  «با صدای زنگ و آمدن مهمان‌ها از کنارش بلند می‌شوم. هر کی با بسته‌ای کادوپیچ آمده، بعضی با روبان‌های ساتن تزئین شده. چقدر دوست داشتم چندتا از این‌ها مال من بود. انگار عروسی‌اش باشد، هر ماه کلی کادو برایش جمع می‌شود. بی‌انصاف یکی از آن‌ها را به من نمی‌دهد. ای خدا بزند توی کمرش! الهی دست‌هاش هم مثل پاهاش شوند! فقط بلد است پشتِ گوشی آدم را خر کند و وعده‌ی سر خرمن بدهم.» (عیسی‌زاده، ص ۱۹۱).  در داستان‌های دیگر هم مانند «مبل»، «تردمیل»، «فیس تو فیس»، «کلاغ» و «مرد مُرد» هم موتیف حسادت تکرار می‌شود.