مقدمه

 «تهران، بهمن ۲۶٠٠» داستانی است تاریخی ـ سیاسی، که امیرعلی بنی‌اسدی آن را در سال ۱۳۹۹ نوشته است. این رمان در شش فصل، در جهانی موازی، جامعه ایران را بین سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۴۲٠ (۲۵۳۷ تا ۲۶٠٠ تقویم پادشاهی) خلق و روایت می‌کند. در این جهان موازی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ سرکوب شده و نظام پادشاهی همچنان برقرار است. شخصیت مرکزی، رهام راد (راوی) از کارکنان ارشد دربار شاهنشاهی است که به اتهام شرکت در توطئه ترور پادشاه دستگیر شده و تحت بازجویی است. پیش از / در خلال بازجویی، راوی پرتره‌ای از ایران در ۱۴۲۰ شمسی به تصویر می‌کشد. چنانکه در بالا ذکر شد، راوی به‌سانِ رؤیابین ظاهر می‌شود که قصد بازسازی تاریخ‌رفته را دارد. نوشتار حاضر می‌شود ایده‌ی مرکزی رمان را ابتدا از منظر نقد روانکاوانه و با تکیه بر شخصیت اصلی و راوی، رهام راد، بکاود و سپس در بخش دوم تلاش می‌شود به بُعد اجتماعی رمان بپردازد و ایده اصلی را یعنی روایت و خلق ایرانِ بدون انقلاب ۱۳۵۷ را از رهگذر «انتقال تجربه تاریخی» مورد خوانش قرار دهد.

سفر به آینده و بازسازی گذشته

می‌گویند به هنگام دویدن، ذهن با بدن به حرکت درمی‌آید. همزمان چندین فرایند به سخن می‌آیند و فرد را می‌کاوند و به‌ظاهر شکوفایی و اوجِ رمزگونه‌ی زبان با ضرباهنگ پاها و چرخش دست و تیک‌تاک بازوان است. اما می‌بایست امکان مقایسه میان دویدن و خیال‌پردازی وجود داشته باشد. ذهن خیال‌پرداز غیرجسمانی است اما به‌واسطه‌ی یک فرایند فیزیکال به جنبش درآمده است. از سوی دیگر فرد در هنگام دویدن به مقصدی می‌اندیشید. این مقصد هرچند می‌تواند یک دور باطل زمانی و مکانی باشد. یعنی از یک مدت مشخص، در مکانی مشخص اما حتماً واجد وجه نیت‌مند است. جویس کرول اوتس، نویسنده و منتقد ادبی، حتی برای دویدن شأنی تروماتیک‌تر از نوشتن قائل است. «اگر نوشتن، حداقل برای برخی از ما، دربردارنده‌ی عقوبت و آزار است، عمل دویدن حتی در بزرگسالی می‌تواند یادآور خاطرات اندوه‌باری باشد که همچون شکنجه‌گری از زمان کودکی در تعقیب شخص بوده است.» حال چنین به نظر می‌رسد که رمانِ «تهران، بهمن ۲۶۰۰» را گویی یک نویسنده-دونده نوشته است که در میانه‌ی نوشتن و دویدن به سر می‌برد. پنداری که همزمان به مقصد و مبدأ می‌اندیشد و برخلاف یک دونده حرفه‌ای، مبدأ برایش اهمیت بیشتری دارد. چنانکه راوی در این رمان به مقصد رسیده است اما همچنان اسیرِ مبدأ خویش است. اما برای راوی (رهام راد) گرفتارِ مبدأ بودن، کلافگی از / درجا زدن در گذشته اصالت دارد یا واردشدن با ساحتی نمادین و تکیه بر امرِ خیالی؟ به نظر می‌آید که هرچه باشد، او بازگشت به گذشته ـ روایتِ گذشته ـ را از بطنِ تجسم آینده ممکن می‌داند و حمل و انتقال تجربه‌ی تاریخی فقط از زمانی «بعدتر» امکان‌پذیر می‌داند.

لکان در سمینار اول خود استعاره‌ی نوربرت وینر درباره‌ی راستایِ معکوس زمان را به کار می‌برد تا مفهوم عارضه‌ به‌مثابه‌ی «بازگشتِ [+ میل] واپس‌زده» را توضیح دهد:«وینر دو موجود را فرض می‌کند که ابعاد زمانی هر یک از آن‌ها در راستای وارونه‌ی دیگری حرکت می‌کند. البته، این هیچ معنایی ندارد، و به همین ترتیب هم هست که چیزهای بی‌معنا به ناگهان دال بر چیزی می‌شوند، اما در میدانی کاملاً متفاوت. اگر در یکی از این موجودات پیامی برای دیگری ارسال کند ـ مثلاً یک مربع ـ را موجودی که در راستای مقابل حرکت می‌کند اول ناپدیدشدن مربع را می‌بیند و سپس شاهد پدیدآیی آن می‌شود. دیدنِ ما هم به همین منوال است. عارضه در آغاز به صورت ’کشانه‘ (trace) بر ما ظاهر می‌شود، و همچنان هم به همین صورت، به صورت کشانه‌ای نامفهوم، باقی می‌ماند تا اینکه واکاوی به مراحل پیشرفته‌ی خود برسد و ما توانسته باشیم معنای آن را متحقق کنیم» (لکان، ۱۹۸۸، ص ۱۵۹). با این حساب، عمل واکاوی نوعی نمادینه‌سازی، نوی ادغام نمادینِ کشانه‌هایِ تصویری بی‌معناست؛ چنین برداشتی متضمن خصلتی اساساً خیالی برای ناخودآگاه است: ناخودآگاه متشکل است از «تثبیت خیالگانی که نمی‌توانسته‌اند در سیرِ رشد نمادین سوژه جای داشته باشند»؛ در نتیجه، ناخودآگاه عبارت است از «آنچه در نمادگان محقق می‌شود، و یا، به عبارت دقیق‌تر، آنچه، که به دلیل پیشرفت نمادینی که در واکاوی حاصل می‌شود، پیشابوده خواهد بود» (همانجا، ص ۱۵۸).

در دی ماه ۱۳۹۶ در بحبوحه‌ی اعتراضات مردمی، شعاری به گوش می‌رسید که عده‌ی زیادی را به تعجب وا داشت: «رضاشاه روحت شاه». طبعاً برای ضدیت و نقدِ حاکمیت، گروه زیادی از مخالفان ممکن است با ایده‌هایی چون بازگشت به عصر پهلوی، خواستار استقرار نظام جدیدی از همان جنس باشند، اما برای برخی ایده بازگشت به گذشته، بیش از آن‌که همراه با اعتقاد درونی ـ فکری باشد، محصول نارضایتی از وضعیتِ فعلی حاکمیت است. یکی از دلایلی که باعث می‌شود، گروهی از مردم خواهان بازگشت به یک سیستم مستبد دیگر شوند، عدم انتقال تجربه‌ی تاریخیِ همان عصر است. تجربه‌هایی که بی‌گمان به درستی در بوته آزمایش و نقد قرار نگرفته‌اند و به درستی به نسل‌ بعدی منتقل نشده است. در رمانِ «تهران، بهمن ۲۶۰۰»، تلاش شده است که این تجربه تاریخی در قالب همان ایده «بازگشت به آینده» بازسازی شود.

بنابراین، به مسئله‌ی «واپس‌زده از کجا باز می‌گردد؟»، لکان این پاسخ را می‌دهد: از آینده. عارضه‌ها (symptom)، کشانه‌هایی هستند بی‌معنا، کشانه‌هایی که معنای آن‌ها قابلِ کشف یا استخراج از اعماق پنهان گذشته نیست، بلکه باید آن را به‌گونه‌ای «پساکنشی» بازسازی کرد ـ کارِ واکاوی فراآوردن حقیقت است، یعنی چارچوبی دلالی که محل و معنای نمادین عارضه‌ها را به دست می‌دهد. به محض اینکه وارد آراستار نمادین (symbolic order) شویم، گذشته همیشه به شکل روایت و سنتی تاریخی در برابر ما حاضر خواهد بود. ژیژک معتقد است که در آراستار نمادین، معنای این کشانه‌ها از پیش فراداده نیست: این معنا مداوماً به همراه وادیسی‌های شبکه‌‌ی دال‌ها تغییر می‌کند. هر گسستِ تاریخی، هر پیداش یک کلان ـ دالِ نو، پساکنشگرانه معنای تمامی سنت را دگرگون می‌کند. روایت گذشته را بازسازی می‌کند، خوانشی متفاوت و تازه از آن به دست می‌دهد. (ژیژک، ۱۳۸۹: ۱۱۳). به معنایی دیگر، این چنین است که «چیزهای بی‌معنا به ناگهان دال بر چیزی می‌شوند، اما در میدانی کاملاً متفاوت». وقتی از خودمان سبقت می‌گیریم، آیا این این چیزی است جز «سفر به آینده»؟

امیر علی بنی اسدی

 چنان که به نظر می‌آید، نویسنده‌ی رمان «تهران، بهمن ۲۶۰۰» در یک مسیری غیرانکشافی چونان سوژه‌ی لکانی به آینده‌ سفر می‌کند، اما از برای چه؟ سفر به آینده «امکان» بازسازی گذشته در شکلِ ایده‌آل‌تری را فراهم می‌سازد؛ در واقع راوی را قادر می‌سازد که از ساحت تقویمی ـ‌ تاریخی خارج شود و مانند یک رؤیابین عمل کند. این رؤیابینی در شخصیتِ معشوقه راوی خود را نمایان می‌سازد که از قضا و در وجهی استعاری نامِ وی نیز «رؤیا» است که گویی هم رؤیای ایرانی دموکرات و آزاد است و هم عشقِ نافرجام و از دست‌رفته. معشوقه راوی که در زمان دانشجویی‌ رهام در بوستون با یکدیگر آشنا می‌شوند و رهام به او دل می‌بندد و چندین سال بعد از او می‌خواهد که به ایران بیاید اما مدتی از ورود رؤیا، به دلیل اتهام در دست داشتن ترور شاه تحت بازجویی و شکنجه قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، نویسنده با ایجاد ایهام: رؤیا به‌مثابه سودای رسیدن به کشوری آزاد که معشوقه‌ای فراشخصی و اجتماعی‌ست و همزمان رویا معشوقه شخصی‌اش را احضار می‌کند. در سطر نخست می‌خوانیم:«مگر می‌نوانم فراموشش کنم؟ نیمی از عمرم را یعنی بیست و پنج سال از این پنجاه سال را عاشق رؤیا بوده‌ام» (ص۹). این احضار همراه است با بازیابی خاطرات و امرِ ناممکن. «آدم‌ها یک خاطراتی را نگه می‌دارند برای لحظات پر استرس. برای فرار از اکنون، برای فراموش کردن آنچه در جریان است. خاطراتی که وقت مبادا به آن‌ها پناه می‌بریم. من هم پناهگاه خودم را دارم. وقت‌هایی مثل الان، نیمه‌خواب، نیمه‌بیدار، زمان‌هایی که بخواهم سختی‌ها را فراموش کنم، چشم‌های رؤیا را تصور می‌کنم» (ص ۹). در همین سطور ابتدایی رمان، مخاطب با راوی تکلیف‌اش روشن می‌شود. همراه با راوی سفری به آینده را می‌آغازد در آن از واقعیتِ اکنون فرار کند و خود را به گذشته/ خاطره بسپرد و اینجا تمنای نوستالژی گذشته خود را بیشتر نمایان می‌سازد. «دوست دارم رؤیا را آن‌ طور به یاد بیاورم. زیبا و شاد، با موهای مشکی کوتاه و پوست برنزه‌اش. چشمانم را می‌بندم و روزهای بوستون را تصور می‌کنم» (ص ۱۵۴). از سوی دیگر، راوی هنگامی که به استیصال درونی / برونی دچار می‌شود نیز رؤیا را به یاد می‌آورد. پنداری که رؤیا کارکردی تسکین‌دهنده برای وی دارد. «…این فکر آزارم می‌دهد. تصمیم می‌گیرم به جایش به رؤیا فکر کنم» (ص ۸۷). راوی از پذیرفتن رؤیا در قامت یک متهم به ترور شاه نیز امتناع می‌ورزد اما امتناع وی نه از حیث این است که او با رؤیا همفکر است بلکه نمی‌خواهد تصویر و هاله قدیس‌گونه رؤیا را در ذهن خود مخدوش کند. به طوری که پس از دیدنِ فیلم اعترافات رؤیا مدام از خودش سؤال می‌کند که: «کدام رؤیا را باید باور کنم؟ رؤیایی که در بوستون می‌شناختم یا رؤیایی که در ویدیو دیدم. رؤیایی که با هیجان از پیشرفت‌های علمی در گروهش در دانشگاه تهران حرف می‌زد یا رؤیایی که با گروه‌های تروریستی همکاری می‌کرده؟ رؤیای مهربانی که بطری ویسکی را به من داد تا فراموشش نکنم یا رؤیایی که به من به چشم نردبان ترقی نمی‌کرده؟» (ص ۱۷۱). اما پرسه‌زنی در ساحت خیالی و نمادین تا پایان داستان برای راویِ رؤیابین دوام نمی‌آورد و او هنگامی که در حتی همان ساحت هم تحقیر شده و یک دور زندگی‌اش را از محل زندان تا خانه‌اش در تاکسی مرور می‌کند با چنین افکاری دست و پنجه نرم می‌کند: «… در ۵۰ سالگی احساسی نسبت به آینده نداشتم. آینده شب تاریکی بود که هیچ‌چیزش معلوم نبود. شغلم را از دست داده بودم. سال‌ها خدمت در دولت عملاً تمام شده بود. همین زنده که زنده و آزاد بودم شانس آورده بودم». (ص ۱۸۶). یا کمی بعدتر که به آلترناتیوهایش فکر می‌کند:«اگر از ایران نرفته بودم آینده‌ام چطور رقم می‌خورد؟ اگر حرف سرهنگ را گوش کرده بودم؟ اگر مسیر دیگری رفته بودم؟» (ص ۱۸۸) اما تجربه‌ی زیسته‌ی راوی (رهام) گویی او را به تکاملی رسانده است. «زندگی را با همه فراز و نشیبش دوست داشتم. هرچه بود زندگی من بود. همه انتخاب‌هایم را دوست داشتم. از هیچکدام پشیمان نبودم» (همان).

انتقال تجربه تاریخی؛ امکان یا ضرورت؟

در دی ماه ۱۳۹۶ در بحبوحه‌ی اعتراضات مردمی، شعاری به گوش می‌رسید که عده‌ی زیادی را به تعجب وا داشت: «رضاشاه روحت شاه». طبعاً برای ضدیت و نقدِ حاکمیت، گروه زیادی از مخالفان ممکن است با ایده‌هایی چون بازگشت به عصر پهلوی، خواستار استقرار نظام جدیدی از همان جنس باشند، اما برای برخی ایده بازگشت به گذشته، بیش از آن‌که همراه با اعتقاد درونی ـ فکری باشد، محصول نارضایتی از وضعیتِ فعلی حاکمیت است. یکی از دلایلی که باعث می‌شود، گروهی از مردم خواهان بازگشت به یک سیستم مستبد دیگر شوند، عدم انتقال تجربه‌ی تاریخیِ همان عصر است. تجربه‌هایی که بی‌گمان به درستی در بوته آزمایش و نقد قرار نگرفته‌اند و به درستی به نسل‌ بعدی منتقل نشده است. در رمانِ «تهران، بهمن ۲۶۰۰»، تلاش شده است که این تجربه تاریخی در قالب همان ایده «بازگشت به آینده» بازسازی شود. رمان که مجمع‌الجزایری از ایده‌ها را شامل می‌شود و هر شخصیت تقریباً نماینده یکی از این ایده‌ها هستند، در ۱۴۲۰ شمسی با یکدیگر به مکالمه‌ای باختینی دست می‌زنند. در بستری که انقلاب ۱۳۵۷ سرکوب شده است و سیستم شاهنشاهی همچنان بر سر کار است. بنابراین این ایران چگونه کشوری است؟ از آنجایی که نویسنده اطلاعات چندانی از ایران در آن سال‌ها به دست ما نمی‌دهد و صرفاً به ذکر چند مورد کلی بسنده می‌کند، مخاطب می‌تواند یک شِمای کلی از بطنِ ایده‌های پراکنده شخصیت‌ها تصور کند.

نویسنده‌ی رمان «تهران، بهمن ۲۶۰۰» در یک مسیری غیرانکشافی چونان سوژه‌ی لکانی به آینده‌ سفر می‌کند، اما از برای چه؟ سفر به آینده «امکان» بازسازی گذشته در شکلِ ایده‌آل‌تری را فراهم می‌سازد؛ در واقع راوی را قادر می‌سازد که از ساحت تقویمی ـ‌ تاریخی خارج شود و مانند یک رؤیابین عمل کند. این رؤیابینی در شخصیتِ معشوقه راوی خود را نمایان می‌سازد که از قضا و در وجهی استعاری نامِ وی نیز «رؤیا» است که گویی هم رؤیای ایرانی دموکرات و آزاد است و هم عشقِ نافرجام و از دست‌رفته.

سرهنگ و میترا، دختر سرهنگ، همچنان طرفدار نظام پادشاهی و دربار هستند و بر این ایده که ایران باید و حتماً بر مدار یک پادشاه مقتدر بچرخد ثابت قدم‌اند. این ایده، در رمان یک طرفدار پر و پا قرص دیگری هم دارد که مربی (بازجوی) رهام است. لفظ مربی را خود رهام، آن هنگام که در سازمان امنیت کار می‌کرده است به دربار می‌دهد و آن‌ها نیز می‌پذیرند بلکه از بار منفی واژه بازجو کم شود. بازجوی راوی معتقد است که اقدامات و درایت پادشاه باعث شده است که تهران به آرمانشهر کشورهای منطقه تبدیل شود و همین رشد و توسعه ایران است که خارجی‌ها و مارکسیست‌ها و مذهبیون را برمی‌آشوبد. «… با ترکیب افکار مثلاً لیبرالیستی و آزادیخواهانه باز به دنبال مسموم کردن افکار عامه هستند. پادشاه فقید شصت سال پیش، مارکسیست‌های اسلامی را درست شناخته بود. همان‌ها که مملکت را تا لب پرتگاه بردند. تا همین سی‌سال پیش یک عده بودند فکر می‌کردند که اگر مملکت را داده بودیم دست آخوندها و درس‌خوانده‌های متعصب یک بهشت جاویدان تحویل‌شان داده بودند» (ص ۱۶۶). یا بازجو جای دیگری به مسئله دموکراسی در ایران اینگونه اشاره می‌کند:«قبلاً هم گفتم دموکراسی اگر به درد ما می‌خورد، نسل‌های قبلی ما انتخابش می‌کردند. لابد به درد ما نمی‌خورده» (ص ۱۶۷). از سوی دیگر شخصیت رؤیا بر لزوم توسعه سیاسی (متأثر از دوست‌پسر سابقش، مصطفی نجات که توسط نیروهای امنیتی دربار در ترکیه به قتل رسیده است) و استقرار دموکراسی تأکید می‌کند و گاهی نیز رهام را به این دلیل که از دموکراسی حمایت نمی‌کند سرزنش می‌کند. از سوی دیگر اندرو که استاد دانشگاه هاروارد است و در رمان چندبار اشاره می‌شود که با سازمان سیا در ارتباط بوده است، « اعتقادی به سیاست‌های اعلیحضرت نداشت. اصطلاحش توسعه دستوری بود. می‌گفت توسعه با دستور از بالا اتفاق نمی‌افند. حرفش این بود که تنها روش دستیابی به توسعه پایدار دموکراتیزه کردن ایران است» (ص ۱۴۲). کامیار که پسرعموی دوست‌ مشترک رهام، رؤیا و مصطفی است، موضع اعتدالی‌تری دارد، او معتقد است که از داخل قدرت باید اصلاحات صورت‌ بگیرد و به نوعی نماینده جریان اصلاح‌طلب است. اما خودِ راوی قائل به مسئله فرهنگی است. «گفتم ببین رؤیا مشکل ما سلطنت و جمهوری نیست. در تاریخ، کلی جمهوری وجود داشته است که استبداد مطلق بوده. کلی رئیس جمهور داشته‌ایم که هزار هزار آدم کشته و جنایت کرده. کلی هم پادشاه دادگر داشته‌ایم. خیلی وقت‌ها سیستم‌های پادشاهی داشته‌ایم که از جمهوری‌های دیگران بهتر بوده. من قبول دارم ما هم مشکل داریم ولی اشکال کار ساختار حکومت نیست. ما باید فرهنگ‌مان را درست کنیم. فرهنگ که درست شود، بقیه چیزها هم درست می‌شود» (ص ۱۰۸). همانطور که در ابتدای این بخش اشاره شد، رمان «تهران، بهمن ۲۶۰۰» از رهگذر داستانی تاریخی – سیاسی می‌خواهد حامل تجربه‌ای تاریخی باشد. اما کدام تجربه؟ به نظر می‌آید که از دل این مجمع‌الجزایر ایده‌ها، آنچه حاصل می‌شود تناقض درونی (چون وضعیت اکنون) راوی در پایان رمان است و همان پیوستار تاریخی: استبداد.

در مجموع، رمان «تهران، بهمن ۲۶۰۰» ایده‌ تازه‌ای را به اجرا گذاشته است اما اجرایی نه‌چندان قوی که به خود ایده نیز پایبند نیست. در واقع جز تغییر چندین مفهوم سطحی، از آن ایده مرکزی چیزی باقی نمی‌ماند. گویی که ایرانِ ۱۴۲۰ با ایران دهه ۹۰ و ۸۰ شمسی تفاوتی ندارد. همچنین برخی از پرداخت‌ها به شخصیت‌ها چنان دچار اطناب بی‌مورد می‌شود، مانند پخش فیلم بازجویی رؤیا که اگر قسمت عمده آن حذف شود ضربه‌ای به ساختمان داستان وارد نمی‌شود.