• وقتی وارد مطب دکتر زنان شدم، بر دست‌هایم دست‌بند بود و به پاهایم زنجیر. زن‌هایی که روی صندلی نشسته بودند با تعجب و گاه ملامت‌گرانه نگاهم می‌کردند. یکی از آن‌ها حواس دخترکش را پرت کرد تا  دخترک نگاهش را از من بردارد. درد شدیدی داشتم اما درد نگاه‌ها بیش‌تر بود. اگر اصرار و پیگیری مهرداد (نام مستعار) نبود، نمی‌دانم درد با من چه می‌کرد. او به هر دری زده بود تا به درمانم بیرون از زندان رضایت بدهند اما حالا راضی بودم در سلول انفرادی درد بکشم و سنگینی بار نگاه‌های ملامت‌بار را تحمل نکنم. وقتی از اتاق دکتر بیرون آمدم، دو زن چادری دست‌هایم را گرفته بودند. زن‌هایی که در اتاق انتظار بودند، همچنان به من و زنجیرهای آویزان از پاهایم نگاه می‌کردند. پاهایم یارای گریز از آن برزخ را نداشت اما این بار هم مهرداد به دادم رسید. بی توجه به آن دو مأمور ایستاد و به تک‌تک زن‌ها نگاه کرد و گفت: قاتل نیست! دزد و قاچاقچی هم نیست! جنایتی نکرده …. تنها … (بغضش ترکید) بهایی‌ست. لحظاتی بعد چند زن بی‌توجه به آن دو مأمور چادری نزدیک شدند و مرا در آغوش گرفتند. دردم را فراموش کرده بودم.

این داستان فریباست (نام مستعار) که امسال پس از سال‌ها توانسته نوروز را در کنار دختر و دو پسر و عروس و دامادش پای سفره‌ هفت‌سین بنشیند. یکی از دو پسر و دختر فریبا در آلمان زندگی می‌کنند. 

فریبا می‌گوید:

«خدا خیلی بهشان رحم کرد. آن‌ها هم در معرض دستگیری بودند. اتهام من تبلیغ علیه نظام از طریق تبلیغ برای به گفته‌ آن‌ها “فرقه‌ بهاییت” بود و نزدیک بود آن‌ها را هم دستگیر کنند.»

فریبا سه ماه در انفرادی بوده و بعد به گفته‌ خودش بدون یک روز عفو، پنج ‌سال آسمان شب را ندیده:

«وقتی بیرون آمدم، اولین جایی که رفتم بالای پشت‌بام خانه بود؛ برای دیدن غروب آفتاب و سر زدن به ماه و ستاره‌ها. نه عروسی دخترم را دیدم نه داماد شدن پسر بزرگم را. حتی نبودم تا بدرقه‌شان کنم.»

مهرداد، همسر فریبا می‌گوید:

«حالا که به یکی از شهرهای ترکیه آمده‌ایم کمی خیالمان راحت است که خطری تهدیدمان نمی‌کند.»

این در حالی‌ست که مهرداد هم ‌باید هر ماه خودش را در ایران به مراکز امنیتی معرفی کند. او با خنده می‌گوید:

«یک بار که برای بازجویی رفته بودم، بازجو از من پرسید: تو سر کار بودی که همسرت دستگیر شد. اصلا می‌دانستی زنت کجاست و چه می‌کند؟ من گفتم: نه حاج‌آقا! شما خودتان الان می‌دانید همسرتان کجاست و با چه کسی‌ست؟‌»

به گفته‌ مهرداد، بازجو عصبانی شده و خودکارش را به سمت او پرتاب کرده است:

«خیلی بهش برخورده بود. همسر من حتی تبلیغ هم نکرده بود اما پنج سال زندانی بود فقط به خاطر داشتن دین متفاوت.» 

جهان بدون جنگ

هفته‌ آخر اسفند که ایام روزه‌داری بهاییان است، در یک مرکز فرهنگی محلی در شهر محل اقامت این زوج بهایی، تعدادی از بهاییان در «کنفرانس اصلاح عالم» شرکت کردند.  

به گفته‌ فریبا آن‌ها دور هم جمع شده‌اند تا کاری برای دنیا انجام دهند:

 «همین کارهای کوچک است که بعد زنجیره‌وار جهان را درست می‌کند. در این شهر بهاییان زیادی زندگی می‌کنند. شاید نتوانیم کاری انجام بدهیم اما شاید نفسِ گردهم‌آیی‌ست که دلیل اصلی برگزاری این کنفرانس است. شاید به قول پدر مولانا، ای جلال‌الدین محمد گر تو خواهی که شقاوت کم شود/ جهد کن تا عشق افزون‌تر شود. شاید عشق و مهر ما به جهان کمک کند تا جنگ را از خودمان و مردم دور کنیم.» 

فریبا دکترای تغذیه دارد و می‌گوید که بهاییان دانشگاه زیر‌زمینی دارند و از آن طریق، تحصیلات عالیه‌شان را ادامه می‌دهند:

«مسلما راه‌های تحصیل در دانشگاه‌های سراسری در ایران بر ما بسته است و تنها از راه همان دانشگاه‌های زیرزمینی تحصیل می‌کنیم.»

نویسنده این گزارش، اولین بار فریبا را در یک کلینیک خصوصی تغذیه در شهری در ترکیه دیده است. او همراه با چند متخصص دیگر در این کلینیک به مراجعان مشاوره‌ رایگان می‌دهند.

بهترین دوستانم بهایی‌اند

نسیم (نام مستعار) می‌گوید که مسلمان است. او از طریق مشاوره‌ تغذیه با فریبا آشنا و با او دوست صمیمی شده است.

نسیم می‌گوید:

«ما هم  در اینجا غریبه‌ایم اما بهترین دوستانم بهایی هستند. مثلا یکی از آن‌ها شبنم است که من دارم آواز سنتی را از او یاد می‌گیرم. راستش من اصلا چیزی در مورد بهاییت نمی‌دانستم اما حالا می‌دانم که آن‌ها معتقد، راستگو و با اخلاق‌اند.»

نسیم، نویسنده این گزارش را به شبنم معرفی می‌کند. شبنم صدای دل‌نشینی دارد. او درباره رنج‌هایی که در ایران دیده، به زمانه می‌گوید:

«ما هنوز ترس داریم و با احتیاط رفتار می‌کنیم. یکی از املاکمان هنوز در ایران فروخته نشده؛ سرمایه‌ای که در معرض تهدید است.»

او به نکته‌ای اشاره می‌کند که معتقد است خیلی از ایرانی‌ها چیزی درباره‌ آن نمی‌دانند:

«چند سال است اموال بهاییان را مصادره می‌کنند. ستاد اجرایی فرمان امام مسئول این کار است و متأسفانه بعضی از هم‌وطنان سودجوی ما هم دنبال شکار مواردی از این دست‌اند.»  

در همین زمینه: نامه حقوقدانان کانادایی به ابراهیم رئیسی: علیه تعدی قضایی به شهروندان بهایی در مازندران اقدام کنید

اما ستاد اجرایی چه‌طور اموال بهاییان را پیدا می‌کند و دست روی آن‌ها می‌گذارد؟

به گفته‌ فرید نامجو، همسر شبنم (هر دو نام مستعار)، برخی آدم‌ها متأسفانه شغلشان این است که بفهمند فلان ملک صاحبش چه‌کسی‌ست. اگر اطمینان پیدا کنند که مالک بهایی‌ست، در ازای گرفتنِ درصدی پورسانت برای تصاحب آن ملک، ستاد اجرایی را در جریان می‌گذارند. 

پیشنهادهای وسوسه‌انگیز اما غیرانسانی

حامد نیریزی پیش‌تر در یکی از شهرک‌های بزرگ تهران بنگاه معاملاتی داشته و اکنون در لاهه‌ هلند زندگی می‌کند.

او به زمانه می‌گوید:

«راستش در یک مقطعی من هم وسوسه شدم از این راه پول در بیاورم. کار من قرار بود این باشد که برای املاکی از این دست، مشتری پیدا کنم.»

به گفته‌ حامد (نام مستعار)، مَراجعی چون ستاد اجرایی ظاهرا دستشان از هر لحاظ باز است و برای این کارها از کسی اجازه نمی‌گیرند و در عین حال کارچاق‌کن هم دارند:

«یکی از اقوام سببی دور، یک روز به دفتر ما آمد و گفت که برایم یک کار نان و آب‌دار سراغ دارد. با یک شخصی که به گفته‌ او یکی از سرداران سپاه بود، جلسه گذاشتیم و او توضیح داد که ملک مورد نظر به نصف ارزش واقعی‌اش فروخته می‌شود. به شما هم به عنوان کمیسیون یک‌سوم بهای فروش تعلق می‌گیرد. مثلا اگر ملک شش میلیارد قیمت دارد، من می‌بایست یک مشتری پیدا می‌کردم و آن را به قیمت سه میلیارد می‌فروختم و آن‌وقت یک میلیارد نصیب خودم می‌شد. او که رفت، کارچاق‌کن که خودش از قضا وکیل است به من پیشنهاد بهتری داد. گفت ملک را به نصف قیمت نمی‌فروشیم. چون این‌طور شک‌برانگیز است. آن را با ۲۰ درصد تخفیف می‌فروشیم. کارهای حقوقی هم با من. آن‌ها هم نمی‌فهمند. او به من گفت که اموال ستاد اجرایی دیوار خاکستری دارند. اموال بنیاد مستضعفان مثلا قهوه‌ای رنگ هستند و …. می‌توانی بروی و اموال را از نزدیک ببینی و قیمت کارشناسی رویشان بگذاری.»

حامد اما زیر بار این معامله نرفته است:

«عادت دارم شب‌ها موقع خواب به کارهای روزانه‌ام فکر می‌کنم. شب آن روز که این ماجرا برایم اتفاق افتاد، تا چند ساعت نخوابیدم. زنگ زدم و گفتم من نیستم.»

از سوی دیگر و به گفته‌ فرید نامجو، حکومت ایران دارد عرصه را بر بهاییان، نوکیشان مسیحی و درویش‌ها تنگ‌تر می‌کند:

«انگار دوست دارند ما را از کشورمان بیرون کنند. اینجا در ترکیه اوضاع بهتر است اما ما چرا باید در وطنمان غریب باشیم؟ چرا باید مال و اموالمان در تهدید حکومت باشد؟» 

مبارزه برای جهان بهتر

فریبا که این گزارش با روایت او آغاز شد، می‌گوید که به نظرش ارزشش را دارد آدم برای بهتر شدن جهانی که در آن زندگی می‌کند، بجنگد و مبارزه کند:

«من در زندان که بودم عروسک درست می‌کردم و هدیه می‌دادم به هم‌سلولی‌ها و هم‌بندانم. حالا اعتقاد دارم باید فرهنگ‌سازی کرد. ما هم جزیی از جامعه‌ایم، نه مرتدیم و نه رانده شده. من می‌جنگم برای برابری.»

فریبا در جلسات مشاوره‌اش با خانم‌های اهل ترکیه، آن‌ها را از حق و حقوقشان آگاه می‌کند و به نظر او جالب است که خیلی از خانم‌ها در این کشور با او همراه و همکار شده‌اند. آشنایی با راه‌های ارتباط اجتماعی، شناخت دغدغه‌ها و ترغیبشان به تَرکِ تعصبات به آن‌ها کمک می‌کند در جامعه‌ای که در محاصره‌ نابرابری‌ست، دوام بیاورند:

«ما به آن‌ها می‌گوییم اگر شوهر شما زورگوست، دلیلش آن است که مادرش او را زورگو تربیت کرده. شما مادران امروزی باید به فرزندانتان بیاموزید که آدم‌ها با هم برابرند و حق وحقوق یکسان دارند.»

فریبا هنوز به عادت زندان قلاب به دست دارد و می‌بافد. گاهی شال‌گردن، گاهی کلاه و گاه عروسک. 

روی تاقچه‌ خانه‌ او عروسک‌های رنگ و وارنگ چیده شده‌؛ یادگارهای دوران محکومیت. فریبا یکی از آن‌ها را برمی‌دارد و می‌گوید: «این سیندرلاست!»

سیندرلای فریبا ژنده‌پوش است و به قول خودش «ژولی پولی». اما فریبا با یک حرکت دامن سیندرلا را برمی‌گرداند. عروسکی زیبا ظاهر می‌شود که لباسی تر و تازه بر تن دارد و موهایی طلایی بر سر. او می‌گوید:

«من آن روزها را فراموش نمی‌کنم …»