هشتادوچهارمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهام‌های حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ در زندان گوهردشت (رجایی‌شهر)، روز پنج‌شنبه هفتم آپریل/۱۸ فروردین برگزار شد. این جلسه دادگاه به استماع شهادت عبدالرضا (شهاب) شکوهی اختصاص یافت.

عبدالرضا (شهاب) شکوهی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و جان‌به‌در برده از اعدام‌های سال۶۷، ابتدا قرار بود ۱۹ ژانویه/۲۹ دی شهادت دهد اما با اعلام رئیس دادگاه، این جلسه به روز هشتم فوریه منتقل شد که در این روز هم دادگاه برگزار نشد. در نهایت در حالی که قرار بود شکوهی روز ۲۲ مارس/دوم فروردین شهادت دهد، زمانِ حضور او در دادگاه جلو افتاد و او روز پنج‌شنبه ۱۷ مارس (با اعلام ناگهانی رئیس دادگاه در‌ پایان جلسه هفتادوپنجم) به عنوان شاهد جلسه فوق‌العاده معرفی شد که این جلسه نیز لغو شد. گفته می‌شود دلیل لغو جلسه فوق‌العاده روز جمعه ۱۸ مارس/۲۷ اسفند، بیمار شدن یکی از اعضای دادگاه بوده است.

از عبدالرضا (شهاب) شکوهی در برخی جلسات دادگاه حمید نوری نام برده شده است؛ از جمله در جلسه شهادت جعفر یعقوبی که دادستان از او پرسید: «آیا عبدالرضا (شهاب) شکوهی را می‌شناسید؟» یعقوبی در پاسخ به این سوال دادستان گفت: «شهابِ شکوهی شنیده‌ام اما شخصا نمی‌شناسم ….»

https://www.radiozamaneh.com/703924/

او در ادامه و در پاسخ به سوال بعدی دادستان در ارتباط با همین آشنایی گفت: «یکی دو نفر با نام شکوهی فعال بودند در زندان. یکیشان در گروهِ “راه کارگر” بود و در گروه‌های دیگر [هم] بودند. من از آنجا یادم است.»

در جلسه شصت‌وششم دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری هم دادستان از شاهد، جلال سعیدی خواست تا درباره عبدالرضا (شهاب) شکوهی صحبت کند -“اگر او را می‌شناسد و به خاطر می‌آورد”. جلال سعیدی در پاسخ به این سوال دادستان گفت: «بله! او هم‌سازمانی من است و ما قبل از زندان با هم بودیم. در زندان اوین و اواخر بهمن ۶۷ هم مدت کوتاهی با هم بودیم و بعد از آن هم همیشه با هم بودیم. چند سال پیش رفته بودم خانه‌شان. او یک کشور دیگر است اما من رفته بودم خانه‌شان. در گوهردشت هم در بند بغل ما بود؛ در بند اوینی‌ها…. من بعد از اعدام‌ها در بهمن ۶۷ او را دیدم؛ در زندان اوین.»

https://www.radiozamaneh.com/704353/

جلال سعیدی در پاسخ به سوال‌های دادستان گفت که عبدالرضا (شهاب) شکوهی بارها در زندان اوین و همین‌طور بارها بعد از آن، برای او تعریف کرده که در مقطع اعدام‌ها چه بر او رفته. سعیدی در جواب دادستان که از او خواست این شنیده‌ها را تعریف کند، گفت که او خودش قرار است بیاید و تعریف کند:

دادستان: بله! می‌دانم. اما شما هم می‌توانید برای ما تعریف کنید؟
جلال سعیدی: مهم‌ترین چیزی که او [عبدالرضا (شهاب) شکوهی] برایم تعریف کرد درباره اعدام جعفر و صادق ریاحی بود. او این مورد را تعریف کرد و اینکه او را به تنهایی برده بودند به آن سالنی که در آن رفقای ما‌ را پرپر کردند.
دادستان: می‌دانید چرا ایشان را به آن سالن برده بودند و آنجا چه اتفاقی برایشان افتاد؟
جلال سعیدی: دقیق نمی‌دانم. چرایش را نمی‌گفتند به ما.

عبدالرضا (شهاب) شکوهی برای اولین بار در سال ۱۳۵۳ دستگیر و در زمان حکومت محمدرضا پهلوی، بیش از یک سال زندانی شد. او در اردیبهشت سال ۶۰ بار دیگر دستگیر شد و تا شهریور سال ۶۱ در زندان قم بود. این فعال سیاسی را برای سومین بار در خرداد ۶۲ بازداشت کردند و تا اسفند ۶۷ زندانی بود. عبدالرضا (شهاب) شکوهی در مجموع بیش از هشت سال در دوره پهلوی و جمهوری اسلامی حبس کشید. از او درباره اعدام‌های سال ۶۷ چنین روایت شده است:

«… مرا به سلول کوچکی بردند. از پشت پنجره صداهایی شنیدم. سعی کردم از درز پنجره نگاه کنم. یک کامیون بزرگ از آن نوع که یخچال دارند دیدم و چند پاسدار که اجسادی را پشت کامیون می‌گذاشتند …. پس آن همه آدم را کشته بودند؟ … وقتی متوجه ابعاد کشتار شدیم در حالت شوک دچار یأس و دلزدگی شدیم و تخمین زدیم که از هزاران زندانی گوهردشت و اوین تنها ۸۰۰ نفر باقی مانده‌اند!»

عبدالرضا (شهاب) شکوهی در شهادتی که از او در کتابِ “ضمیمه: کشتار زندانیان سیاسی در ایران، ۱۳۶۷، روایت بازماندگان و اظهارات مسئولان – بنیاد عبدالرحمن برومند” منتشر شده، گفته است:

«اسم من شهاب (در شناسنامه عبدالرضا) شکوهی است. به مدت هشت‌سال‌ونیم در ایران زندانی سیاسی بودم. من در زندان‌های اوین و گوهردشت نگهداری می‌شدم. در سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت بودم. در رابطه با سازمان کارگران انقلابی ایران، راه کارگر (مارکسیست-لنینیست) دستگیر شدم. برادرم، علیرضا شکوهی، عضو همین سازمان بود و در سال ۱۳۶۲ اعدام شد. من ایران را در سال ۱۳۷۸ ترک کردم و در انگلستان پناهنده سیاسی شدم.»

او در بخشی از همین شهادت درباره اعدام‌های سال ۶۷ و مواجهه با “هیأت مرگ” و پس از آن گفته است:

«پیش از اینکه نوبتم برای رفتن به دادگاه برسد، مرا برای ساعت‌ها در راهرو نگه داشتند. راهرو مملو از آدم بود؛ از جمله زندانیانی از دیگر بندها که نمی‌شناختم. دادگاه اتاقی معمولی بود که به صورت محکمه درآمده بود. وقتی نوبتم رسید پاسداری مرا به داخل اتاق همراهی کرد و گفت که چشم‌بندم را بردارم. داخل اتاق تنها نیری و اشراقی را شناختم. دیگرانی نیز کنار نشسته بودند اما به من گفتند به آنها نگاه نکنم! توانستم یکی از آنها را ببینم اما او را نشناختم. نیری پرسید: “آیا مسلمان هستی؟ “
گفتم: نه!
گفت: “از چه زمانی مسلمان نبوده‌ای؟ “
گفتم: هرگز به یاد ندارم که نماز خوانده باشم یا گفته باشم خدا!
گفت: آیا والدین تو مسلمان بودند؟
گفتم: بله!
گفت: چطور والدین تو می‌توانند مسلمان باشند ولی تو نیستی؟
آنها این پرسش را برای به دام انداختن من کردند چرا که اگر می‌گفتم در مقطعی از زندگی‌ام مسلمان
بوده‌ام اما حالا نیستم بنابراین مرتد شناخته شده و مرا می‌کشتند.
پاسخ دادم: “شما را با ملاهای محله خودمان آشنا می‌کنم که مشروب الکلی می‌نوشند و روزهای جمعه می‌رقصند! “
نیری خیلی ناراحت شد. فریاد زد که او را ببرید و آن‌قدر شلاق بزنید تا مسلمان شود!
پاسدارها من را برای شلاق خوردن بیرون بردند. حکم من ۵۰ ضربه بود. بعد غروب شد و نمی‌دانستند باید با من چه کنند. پاسدار رفت تا بپرسد. بازگشت و مرا به آمفی تئاتر برد. وقتی در باز شد متعجب شد و با خود گفت: “چرا این‌قدر تاریک و ساکت است؟ ” سر من داد زد که: “همین‌جا بمان! دست به چشم‌بندت هم نزن تا من برگردم. ” به محض اینکه فهمیدم رفته است چشم‌بندم را بالا بردم. واقعا تاریک بود اما کمی نور در حوالی صحنه بود و می‌توانستم توده عظیم کفش‌های زندانیان را که روی کف صحنه قرار داشت -همچون کپه‌های لباس- ببینم. بدون فکر به بالا نگاه کردم …. شش طناب آویزان را در طول صحنه دیدم ….»

ارائه شهادت شهاب شکوهی در جلسه امروز دادگاه حمید نوری اما پس از صحبت‌های مقدماتی رئیس دادگاه و دادستان آغاز شد. پیش از آغاز شهادت او، قاضی توماس ساندر پس از صحبت‌های مقدماتی و خوشامدگویی به شاهد، روند دادرسی را برای شهاب شکوهی توضیح داد و گفت این شهادت به درخواست دادستان‌ها گرفته می‌شود. او سپس از شاهد خواست تا “سوگند شهادت” یاد کند. بعد از ادای سوگندِ شهادت، قاضی برای شکوهی توضیح داد که به دنبال این سوگند چه بار حقوقی‌ای بر دوش خواهد داشت و ملزم است حقیقت را بگوید. او از شاهد خواست آنچه را مطرح می‌کند دقیق بگوید و اگر از چیزی مطمئن نیست بگوید که مطمئن نیست و دیده‌ها و شنیده‌هایش را از هم تفکیک کند.
پس از این توضیحات رئیس دادگاه، با آغاز ضبط صدا و تصویر، بازپرسی دادستان‌ها از شهاب شکوهی آغاز شد.

دادستان ابتدا و پیش از طرح سوال از عبدالرضا (شهاب) شکوهی، توضیحاتی درباره ادله اثباتی در ارتباط با شهادت این شاهد داد و قصد آغاز طرح سوالاتش را داشت که قاضی خطاب به شاهد گفت:

«به من اطلاع دادند که پرواز برگشت شما ساعت ۲۱ است اما شما گفتید که ساعت ۱۸ است. بلیتی را که ما برایتان گرفته بودیم تغییر دادید آیا؟»

شهاب شکوهی: با من از شرکت هواپیمایی تماس گرفتند و گفتند که آن بلیت کنسل شده. به من پیشنهاد ساعت ۱۸ را دادند و من چاره‌ای نداشتم جز اینکه قبول کنم.

قاضی توماس ساندر: آها! بسیار خوب! پس تمام طرفین حقوقی دعوا در اینجا لطفا تمام سعی خودشان را بکنند تا جلسه به موقع تمام شود و ایشان در‌ وقت مناسب به فرودگاه برسد.

پس از این صحبت‌ها، دادستان بازپرسی از عبدالرضا (شهاب) شکوهی را آغاز کرد: «صبح به خیر عبدالرضا! … آیا من شما را عبدالرضا صدا کنم؟»

شاهد: اگر اجازه بدهید من سلام بکنم به دادگاه. به مترجمین و تمام کسانی که صدای من را می‌شنوند و می‌بینند به هر حال. اسم من در شناسنامه عبدالرضاست اما من را از بچگی شهاب صدا کرده‌اند. شما هر کدام را که راحت هستید می‌توانید بگویید.

دادستان: بسیار خوب! به هر حال اسم من مارتینا وینسلو است و یکی از دو دادستان در این پرونده هستم. همکار من امروز از طریق لینک حرف‌های شما را می‌شنود؛ کریستینا لیندهوف کارلسون. من متوجه شدم که شما در دهه ۶۰ در ایران زندانی بودید. اگر ممکن است کوتاه به ما بگویید که شما چه زمانی دستگیر شدید و دلیل دستگیریتان چه بود؟

شهاب شکوهی در پاسخ به این سوال و پرسش‌های بعدی دادستان گفت:

«من سعی می‌کنم موارد را خیلی کوتاه بگویم. یک بار در ۱۵سالگی در زمان شاه دستگیر شدم. بار دوم در سال ۶۰ که سه ماه زندان به من دادند که خورد به سرکوب شدیدی که در ایران از طرف حکومت به راه افتاد. اعدام‌ها شروع شد و رسما اعدام‌ها را ساعت شش بعدازظهر در رادیو اعلام می‌کردند. من در شهرستان قم دستگیر شده بودم و تعداد محدود بود. آنجا من را شناختند و دوباره به دادگاه بردند. من جزو آخرین نفراتی بودم که به دادگاه یا محکمه‌ای که بود برده شدم. تا قبل از من تقریبا همه آنها که بردند به آن محکمه اعدام شدند. یک نفر را قبل از من بردند که پسر یکی از مسئولان قم بود؛ به نام علی شریعتمداری. از این فقط یک دفترچه خاطرات گرفته بودند. او هم متأسفانه اعدام شد. وقتی من و چند نفر دیگر را به عنوان آخرین نفرات به دادگاه بردند، دستور آمده بود که آن حاکم شرع عوض شود. موسوی اردبیلی این را در نماز جمعه اعلام کرد و گفت که اشتباهاتی شده و روی قبر آن “پسر” نوشتند شهید، یعنی کسی که از خودشان بوده و در راه خدا کشته شده.»

دادستان: عبدالرضا من نمی‌خواهم بی‌ادبی کنم و صحبت‌های شما را قطع کنم یا به شما استرس بدهم اما خواهش می‌کنم از ارائه جزییات در این بخش از روایتت پرهیز کن! می‌دانم برای شما ممکن است سخت باشد که بفمید من می‌خواهم چه چیزی را بشنوم و چه چیزی برایم مهم است. به هر حال بحث ما درباره وقایع زندان گوهردشت و اوین است. از آنجا بگویید که شما را گرفته‌اند به این زندان‌ها برده‌اند. آنچه درباره بازداشتتان گفتید کفایت می‌کند.

عبدالرضا (شهاب) شکوهی در پاسخ به دادستان گفت:

«من حتما قول می‌دهم که خیلی کوتاه بگویم اما اگر این موارد پراکنده و جزیی را نگویم، آن‌وقت وقتی بگویم حکم اعدام گرفته‌ام اما زنده‌ام نمی‌توانید بفهمیدش. … سال ۶۱ از زندان به من مرخصی دادند، آن چند نفری که مانده بودند و من فرار کردم. سال ۶۲ محاصره‌ام کردند، به من تیر زدند و من را گرفتند. از آنجا بردند کمیته مشترک، بعد از یک‌ماه و نیم انتقال دادند به اوین. بردند به بند ۲۰۹ و سرپا بستند به در. ۱۱ شبانه‌روز سرپا بودم. بعد باز کردند و چهار روز کامل خواب بودم. بعد هفت ماه در انفرادی بودم. برادرم را گرفتند و من متأسفانه همان تاریخی که من آنجا بودم بردندش برای اعدام. سال ۶۳ انتقال دادند به اتاق‌های در بسته. فضای زندان کمی تغییر کرد. سال ۶۴ (من سعی می‌کنم کوتاه کنم) من را بردند دادگاه. همین نیری معروف رئیس دادگاه بود. … (سوال دادستان در این میان) در این سال‌ها مطلقا حکمی به من داده نشد. … من عضو سازمان کارگران انقلابی ایران، راه کارگر بودم. داشتم یک‌سری اسناد درون‌سازمانی را به جنوب کشور می‌بردم. در راه دستگیر شدم و آن اسناد را گرفتند. …

دادستان: آیا شما را در این دوران به زندان گوهردشت بردند؟

– بله … ما را سال ۶۶، اواخر ۶۶ بردند به گوهردشت. من از سال ۶۲ تا ۶۶ در اوین بودم. … من را سال ۶۴ بردند دادگاه. نیری بعد از اینکه اسم و مشخصاتم را پرسید، به من گفت که برادرت اعدام شد. البته کلمه معدوم را به کار برد؛ یعنی خودش باعث مرگ خودش شده. بعد هم گفت که تو را هم می‌فرستیم پیش او …. گفت حرفی نداری؟ گفتم نه. گفت بلند شو برو گم شو! تمام شد! … بعد حکم اعدام داد. یعنی من برای بار دوم در جمهوری اسلامی حکم اعدام گرفتم.»

دادستان: سال ۱۳۶۶ که شما را به زندان گوهردشت منتقل کردند، آیا دلیل این انتقال را می‌دانستید؟

شهاب شکوهی: دلیلش به تمام شرایط آن موقع برمی‌گردد و توضیحاتش زیاد است اما یک بار در سال ۶۵ تعدادی از بچه‌ها را بردند و از آنها سوال و جواب کردند. سوالات ایدئولوژیک بود و به نظر می‌آمد که اینها برنامه‌هایی مد نظرشان است. ما را بر اساس حکم -که حکممان چقدر است، بالای ۱۰ سال و پنج سال و اینها- جدا کردند. بعد آن موقع ما در اعتصاب غذا بودیم که ما را منتقل کردند به بندهای قدیمی معروف به بندهای اسرائیلی. در آنجا بودیم که اواخر ۶۶ ما را منتقل کردند به گوهردشت.

دادستان: چند نفر بودید که منتقل شدید به گوهردشت؟ …

شهاب شکوهی: تا قبل از اینکه ما را منتقل کنند، ما مختل بودیم در زندان‌های در بسته. بعد ما در اعتصاب بودیم و تعدادی از بچه‌ها را که سبیل‌هایشان بلند بود، سبیل‌هایشان را زدند. بعد از آن با تهدید و اینها انتقالمان دادند به یک بند. من اشتباها گفته بودم پنج که البته علت داشت که گفته بودم پنج …. بازجویی پلیس گفته بودم پنج که بعد توضیح می‌دهم چرا گفتم پنج.

دادستان: الان شما در کدام زندان هستید؟ …

شاهد: شما گفتید از گوهردشت بگویم و من هم خودم را رساندم به گوهردشت.

دادستان: بسیار خوب اما وقتی به زندان گوهردشت منتقل شدید، یادتان هست که چند نفر بودید؟

شاهد: چند نفر از اوین یا چند نفر وقتی وارد گوهردشت شدیم؟ … نمی‌دانم. شاید ۲۰۰-۳۰۰ نفر را آوردند ولی البته من که نشمردم اما می‌شنیدم که تعداد زیاد بود. آن تعدادی از ما که وارد یک بند شدیم، من یک بار از مسئول غذا شنیدم که گفت ۷۲ نفر هستیم. …

عبدالرضا (شهاب) شکوهی در پاسخ به سوال‌های بعدی دادستان گفت:

«ما را به بند ۱۴ منتقل کردند نه بند پنج که من به اشتباه گفتم. … آن چیزی که باعث شد من بگویم پنج دلیلش این بود که بند ما بین بند شش و هفت بود و ما با آنها تماس داشتیم و من اسم بند آنها را شنیده بودم و برای همین ناخودآگاه در ذهنم فکر می‌کردم و تصورم این بود که ما باید پنج باشیم وقتی آنها شش و هفت هستند. اما بعدا از خانواده خواستم که اگر نامه‌ای چیزی دارند، برای من کپی‌اش را بفرستند و خوشبختانه یک نامه را که من برای مادرم فرستاده بودم داشتند و روی آن نوشته شده بود بند ۱۴.»

دادستان: پس بند شما اگر درست متوجه شده باشم بین بند شش و هفت بوده ….

شاهد: بله … سه ردیف بلوک بود، یک ردیف بلوک سمت راست ما، یک ردیف سمت چپ ما و ما هم وسطی بودیم.

دادستان از شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی خواست تا از روی ماکت زندان گوهردشت حاضر در صحن دادگاه، محل بند مورد نظر را نشان دهد. در این مورد گفت‌وگویی میان دادستان و رئیس دادگاه انجام شد و سپس قاضی ساندر به شاهد اجازه داد تا بلند شود و محل مورد نظر را نشان دهد. او خطاب به حمید نوری هم گفت که اگر بخواهد می‌تواند بلند شود تا ببیند شاهد کجا را نشان می‌دهد.

پس از این فعل و انفعالات و صحبت‌ها درباره محل مورد نظر که شاهد گفت در طبقه وسط (یک طبقه بالاتر از همکف) بوده و زیر بند ملی‌کش‌ها، دادستان از عبدالرضا (شهاب) شکوهی پرسید: «پس با این حساب شما اشراف داشته‌اید و می‌توانستید توی حیاط را ببینید و هم با بند هفت و هم با بند شش در ارتباط بوده‌اید. درست است؟»

شاهد در پاسخ به این سوال دادستان گفت:

«ما کاملا می‌توانستیم ببینیم و تماس مرتب هم داشتیم با همدیگر.»

دادستان سپس گفت که سوال دیگری در ارتباط با ماکت زندان گوهردشت ندارد و از شاهد خواست تا به جای خود برگردد و بنشیند. او بعد به موضوع گروه‌بندی زندانیان برگشت و از شکوهی خواست تا بگوید در بند ۱۴ زندانیان از کدام گروه‌ها بوده‌اند.

عبدالرضا (شهاب) شکوهی در جواب این سوال و پرسش‌های بعدی دادستان گفت:

«تمام کسانی که در بند ۱۴ بودند چپ بودند. قبل از آن ما با مجاهدین بودیم اما بعد جدایمان کردند. … وقتی ما به زندان گوهردشت رسیدیم خیلی استقبال گرمی از ما شد! چنان کتکی به ما زدند که فکر می‌کنم حداقل تا یک ماه تن و بدنمان درد می‌کرد. یک دیوار در دو ردیف درست کرده بودند پاسدارها و به محض وارد شدن ما با مشت و لگد به جان ما افتادند. … (سوال دادستان) یک مورد که در بهار ۶۷ اتفاق افتاد و حائز اهمیت است، یک هیأتی آمده بود و ما را بردند پیش این هیأت. هیچ‌کدام اینها آخوند نبودند و همه لباس شخصی داشتند. سوالاتی کردند، سوالات ایدئولوژیک. من یادم است بعد از اینکه این سوال‌ها را از ما کردند و برگشتیم به بند، بین بچه‌های خودمان بحث بود که هر کدام چه گفته‌ایم و چه جوابی داده‌ایم. زنده‌یاد صادق ریاحی به ایشان گفته بود که مارکسیست است. او به آنها گفته بود که سوال‌هایشان تفتیش عقاید است. برادرش جعفر ریاحی عصبانی شد که تو نباید قبل از اینکه آنها موضعشان را مشخص کنند جواب می‌دادی. به هر حال سوال و جواب مشکوکی بود آن زمان. بعد رسیدیم به مرداد ماه. در این زمان چون وضعیت جنگ و جامعه خیلی بحرانی بود، این روی ما هم خیلی تأثیر داشت، به ویژه اینکه آخر تیر ماه، جام زهر را خمینی نوشیده بود و جنگ هم تمام شده بود. ما احساسی دوگانه داشتیم: از یک طرف می‌گفتیم ممکن است آزادمان کنند و از طرف دیگر می‌گفتیم ممکن است خیلی از ما را بکشند. بعد اولین بار فکر می‌کنم پنجم مرداد بود که ما از طریقِ مورس خبر شنیدیم که یک هیأت وارد زندان شده است اما خبرها خیلی متناقض بود. در هفت مرداد -که البته من این را بعد از طریق گوگل درآوردم و خودم مطمئن نبودم- رفسنجانی سخنرانی کرد و شعارهایی علیه مجاهدین در نماز جمعه داده شد. بعد هم آمدند یک روز قبل یا همان روزها بود که تلویزیون را از بند بردند. آنجا اولین بار بود که من یک کسی را همراه با پاسدار بند با لباس شخصی دیدم که بعد توضیح می‌دهم آن شخص که بود. زمان همین‌طور می‌گذشت و این دل‌نگرانی‌ای که ما داشتیم بیشتر و بیشتر می‌شد. البته این را هم بگویم که ملاقات‌هایی را که ما داشتیم هم قطع شد، روزنامه‌ هم قطع شد و خلاصه تمام رفت‌وآمدها و ارتباط‌هایی که ما آن روزها با بیرون داشتیم، قطع شدند. ما در بی‌خبری کامل قرار گرفتیم که بسیار نگران‌کننده بود. یک هفته بعدش باز شاید برای پنج دقیقه روشن شد و موسوی اردبیلی باز در نماز جمعه صحبت‌هایی کرد و باز علیه مجاهدین شعار دادند. این بی‌خبری ادامه پیدا کرد تا شهریور ماه. در این مدت خبرهای مختلفی به ما می‌رسید از طریق مورس اما برایمان قابل اعتماد نبودند. گاهی اوقات می‌آمد که عده‌ای را اعدام کرده‌اند، بعضی وقت‌ها خبر می‌آمد که عده‌ای را اعزام کرده‌اند و فرستاده‌اند به جای دیگر. فکر می‌کنم پنجم یا ششم شهریور بود که زنده‌یاد عادل طالبی سرمای شدیدی خورده بود و حالش زیاد خوب نبود. ما این را بهانه قرار دادیم و گفتیم که بفرستیمش برای دکتر. با پاسدار بند صحبت کردیم و او گفت که می‌رود به یکی از مسئولین می‌گوید تا تصمیم بگیرد. کمی بعد یک لباس شخصی با پاسدار آمد دم در. عادل را صدا کردند و او را بردند. بعد یک روز، یا دو روز بعدش مورس آمد که او و محمدعلی پژمان را از بند شش برده‌اند و اعدام کرده‌اند. باور کردنش که ساده نبود …. بعد دو روز تقریبا سکوت بود و هیچ صدا‌ و خبری نمی‌آمد تا نهم شهریور یا دهم که آمدند در بند و ما را صدا کردند. گفتند یکی یکی چشم‌بند بزنید و بیایید بیرون. مصطفی فرهادی، یکی از همبندی‌ها و هم‌گروهی من، قبلا از اعضای مجاهدین بود و مذهبی بوده و بعد مارکسیست شده بود. او به ما اخطار داد که اگر سوالات ایدئولوژیک باشد بسیار خطرناک است. یک صحبتی هم راجع به مرتد ملی و مرتد فطری کرد که من آن ‌وقت‌ اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. ما را یکی یکی صدا کردند و من و جعفر و صادق دنبال هم رفتیم بیرون. سوال این بود که مسلمان هستید یا نه و به‌خصوص اینکه نماز می‌خوانید یا نه. آنها گفتند که می‌خواهند بند نمازخوان‌ها و نمازنخوان‌ها را از هم جدا کنند. اینجا ناصریان بود و لشکری و لشکری سوال می‌کرد. تعدادی را برگرداندند داخل بند که من بعدا پرسیدم و گفتند حدود ۱۲ نفر بودند. بقیه ما را از طبقه بالا آوردند طبقه پایین و با چشم‌بند کنار دیوار نشاندند. آنجا من برای اولین بار سمت چپ و سمت راست را می‌شنیدم از پاسدارها. ما نشستیم آنجا و کمی بعد، جعفر و صادق (ریاحی) را صدا کردند و بردند به یکی از این فرعی‌هایی که نزدیک بود. شاید کمی بعد -مدتش یادم نیست- آنها را دوباره برگرداندند و همان‌جا نشاندند. کلا سروصدای جابه‌جایی آدم‌ها خیلی زیاد بود و در حال بردن و آوردن افراد بودند. ناصریان آمد بالای سر جعفر و صادق و اسم آنها را صدا کرد بعد به پاسدار گفت که اینها را ببر! پاسدار گفت که حاج آقا اینها برادرند …. گفت می‌دانم، ببرشان. نمی‌دانم چقدر طول کشید اما می‌دانم زمانی طولانی من آنجا نشسته بودم. بالاخره آمدند و من را هم صدا کردند و بردند جلوی اتاق مرگ در واقع. رفتم تو و گفتند چشم‌بندت را بزن بالا! نیری نشسته بود و اشراقی هم بغل دستش. نیری اسم و مشخصات من را خواند و گفت که مسلمانی؟ گفتم نه. گفت از چه زمان مسلمان نیستی؟ گفتم هیچ‌وقت نبودم. گفت پدر و مادرت چه؟ گفتم پدر و مادرم مسلمان بودند. گفت تو چرا مسلمان نیستی؟ گفتم تمام منطقه ما، آدم‌ها تقریبا توجهی به اسلام نمی‌کنند. گفت یعنی تو در عمرت یک یا خدا نگفتی؟ گفتم چرا، وقتی می‌ترسیدم از یک چیزی یک یا حضرت عباسی یا خدایی می‌گفتم. بعد برایش مثال زدم و گفتم می‌توانم یک آخوندی را معرفی کنم که در محله ما روزهای جمعه مشروب می‌خورد و می‌رقصید. او خیلی عصبانی شد و گفت ببرید بزنیدش تا دروغ نگوید! من را آوردند در همان راهرویی که اتاق مرگ در آن بود؛ ته راهرو در یک اتاق. آنجا من را خواباندند و شروع کردند ۵۰ ضربه شلاق زدند … و بعد در حالی که دیگر از درد نمی‌توانستم راه بروم، کشان کشان بردندم به ته راهروی اصلی. آنجا یک سالن بزرگ بود که من بعد فهمیدم به آن آمفی‌تئاتر می‌گفتند. پاسدار در را باز کرد و گفت برو داخل! اما بعد یک‌دفعه با تعجب گفت چرا چراغ‌ها خاموش است و کسی اینجا نیست؟! معلوم بود که خیلی تعجب کرده. گفت همین جا بایست و تکان نخور تا برگردم. به محض اینکه صدای پای او آمد که فاصله گرفت، من سعی کردم سرم را بیاورم بالا و ته سالن را ببینم. نسبتا تاریک بود اما چند چراغ کم‌نور آن ته سالن روشن بود. مقداری دمپایی و لباس، پراکنده ریخته شده بود کف سالن. ناخودآگاه سرم رفت بالا و طناب‌های دار را دیدم که آنجا آویزان است. اصلا نفهمیدم و یک لحظه متوجه شدم که پاسدار از پشت زد و گفت کجا را نگاه می‌کنی؟! گفتم من چشم‌بند دارم و تاریک هم هست. جایی را نمی‌بینم. دست من را کشید و برد به سمت پله‌ها و برد بالا در یک اتاقی انداخت. گفت همین‌جا می‌مانی تا بعد بیاییم دنبالت. در آن اتاق من با افکار خودم بودم ساعت‌ها که این چه بود من دیدم …. فکر می‌کنم پاسی از شب گذشته بود که صدای صحبت آدم‌ها و صدای ماشین شنیدم؛ کامیون. خودم را کشاندم به سمت پنجره و از بعضی قسمت‌های پنجره که کمی باز شده بود، سعی کردم بیرون را ببینم. یک کامیونی را از پشت تقریبا می‌دیدم و تعدادی آدم که لباس‌های سفید مثل سم‌پاشی تنشان بود دیدم و چیزی‌هایی را که به صورت کیسه‌ها در پتو و … پرت می‌کردند توی ماشین. حقیقتش چنان بدنم لرزید که همان‌جا افتادم. دیگر نمی‌دانم چه شد اما دم صبح دوباره آمدند دنبالم. آنها باز من را بردند جلوی اتاق مرگ. یک صندلی جلوی در بود و من را آنجا نشاندند. تعدادی که شاید حدود ۱۰ نفر بودند، وارد اتاق شدند. یعنی از جلوی من رد شدند و رفتند توی اتاق. بعد به من گفتند که برو توی اتاق. باز هم همان‌طوری؛ چشم‌بند را زدم بالا، نیری و اشراقی. صدای صحبت کردن یکی هم که بلند بلند حرف می‌زد و می‌خندید می‌آمد. بعدها انگار این صدا را در تلویزیون شنیدم و به نظرم آمد پورمحمدی بود. نیری گفت تو که مسلمان نیستی اما اصول دین چند تاست؟ گفتم پنج تا. گفت بشمار! دو مورد را گفتم و بقیه‌اش را گفتم نمی‌دانم. گفت پیغمبر اکرم که بود؟ گفتم یک فردی در تاریخ بوده و حرف‌هایی زده. چهره‌اش کاملا عصبی شده بود از حرف‌های من. گفت ببریدش! اشراقی گفت یک لحظه حاج آقا! … من معذرت می‌خواهم. یک جمله را یادم رفت از قبلش. وقتی که من دم در اتاق (دادگاه) در راهرو نشسته بودم، “هیأت مرگ” که آمدند رفتند داخل، اشراقی آخرین نفر بود. او آمد بالای سر من، گفت چرا یک کلمه قبولش نمی‌کنی که مسلمانی و تمامش بکنی؟ گفتم آخر من مسلمان نیستم. چطور قبولش کنم؟ گفت ببین! یا مسلمانی یا هیچ. این را در گوشت فرو کن! خب از همه اینها من نتیجه گرفتم که وضع خیلی خطرناک است. … اشراقی به نیری گفت یک لحظه حاج آقا! بعد به من گفت که اگر آزادت کنیم چه می‌کنی؟ گفتم می‌روم و زندگی می‌کنم. گفت ولی جامعه مسلمانند و تو مسلمان نیستی. گفتم من تابع قوانین جامعه‌ام. مهم نیست. هر چه باشد من می‌خواهم زندگی کنم. بعد او به نیری گفت که می‌بینید! او می‌تواند مسلمان باشد…. نیری با عصبانیت گفت که ببرید مسلمانش کنید! من را آوردند بیرون و بردند در یکی از این فرعی‌ها نشاندند. شاید چند ساعت بعدش بود که آمدند و من را بردند تقریبا ته بند. تعداد دیگری را هم آوردند آنجا. بعد یک‌دفعه به ما حمله کردند. به شکل وحشتناک و وحشیانه‌ای به ما ضربه می‌زدند. من سرم را گرفتم توی دست‌هایم و روی شکمم نشستم (خم شدم). یک آدم سنگین‌وزنی از بالا پرت شد و افتاد روی من؛ طوری که من تقریبا کامل پهن شدم روی زمین. بعد هم با پوتین ضربات سنگینی به دنده‌هایم زدند. بعدا معلوم شد که دنده‌هایم شکسته. همان موقع که آنجا بودم چون درازکش افتاده بودم، از زیر بعضی صحنه‌ها را هم می‌دیدم. یک پیرمردی به نام فامیل تفرشی را چنان زدند که فکر‌ می‌کنم در جا مرد! نمی‌دانم که زنده ماند یا نه …. یک نفر را هم با سر زدند به پره‌های رادیاتور که اصلا سرش باز شد از هم. در جریان داد و بیدادی که بعضی بچه‌ها می‌کردند که چرا می‌زنید، یکی از پاسدارها گفت برای کشتن شما ۴۰ روز بهشت به ما وعده داده‌اند. بعد از آن همه ما را برداشتند آوردند که ۱۲ نفر بودیم؛ به یکی از فرعی‌ها. هر کدام گوشه‌ای افتاده بودیم. یک آخوند جوان وارد شد؛ با پاسدار. آن فردی هم که لباس شخصی بود، آنجا دم در ایستاده بود. یکی از دوستان ما که سنش از ما همه بیشتر بود و صورتش هم کاملا خونی بود، نزدیک در ایستاده بود. آن آخوند جوان گفت که من آمده‌ام به شما -اگر نمی‌دانید- طرز نماز خواندن را یاد بدهم. آن دوست ما گفت که ما الان باید با هم صحبت کنیم که ببینیم کی قبول دارد، کی قبول ندارد و کی‌ می‌خواهد این کار را بکند. کمی مهلت خواست و آنها رفتند و فردایش برگشتند. فردا همان آدم‌ها بودند و آن آخوند به ما گفت که حاضرید نماز بخوانید؟ آن دوست ما به نمایندگی از ما گفت با این شرایطی که ما داریم اصلا نمی‌توانیم سر پا بایستیم، چه برسد به اینکه بخواهیم نماز بخوانیم. آن فرد لباس شخصی گفت که مهم نیست! آن را یاد می‌گیرید. من بعضی کلمات را نقل به مضمون می‌کنم یعنی گفت که یادتان می‌دهیم …. آنها رفتند و روز سوم فقط همین آخوند آمد با یک پاسدار. یادم نیست که آن فرد لباس شخصی همراهشان بود یا نه اما به ما گفتند که آماده شوید! انتقال پیدا می‌کنید. آن فرد شخصی‌پوش البته یک بار به ما گفت که اگر نماز نخوانیم می‌تواند برایمان مشکلات جدی به وجود بیاورد. به هر حال ما را انتقال دادند به یک بندی که تعداد زیادی زندانی آنجا بود که بعد فهمیدیم بند هشت است. آن طور که گفته می‌شد آنجا نزدیک ۷۰-۸۰ نفر بودیم. هر روز تقریبا ناصریان، لشکری و آن فرد لباس شخصی با چند پاسدار می‌آمدند داخلِ بند و تهدید می‌کردند که باید نماز بخوانید، باید مقررات را رعایت کنید و …. خلاصه این تهدید پیوسته وجود داشت. فکر می‌کنم دو تا سه روز این جریان ادامه داشت اما بعد موضوع کلا منتفی شد. فکر می‌کنم که حدود یک هفته تا دو هفته، دقیقا یادم نیست … شاید ۱۰ روز گذشته بود که من را صدا کردند. من را بردند به انتهای در ورودی اصلی؛ به آن سمت‌ها رفتیم. وارد اتاق شدیم. معمولا وارد اتاق که می‌شدیم می‌گفتند که چشم‌بندتان را بردارید. همه جا همین‌طوری بود. در‌ راه که می‌آمدیم از پاسدار پرسیدم که من را کجا دارید می‌برید؟ گفت پیش حاج آقا عباسی! آنجا برای اولین بار من این اسم را شنیدم و چون گفت حاج آقا، من فکر کردم آدم مسنی را می‌بینم. وارد اتاق که شدم، دیدم همان فرد لباس شخصی که چند جا او را دیده بودم، همان است. نشسته بود. اسم و مشخصات پرسید. گفتم که برای چه من را خواسته‌اید؟ گفت شما انتقالی به اوین هستید. گفتم برای چه؟ گفت بعدا معلوم می‌شود و یک لبخندی زد. لبخندی که به شدت نگرانم کرد و در ذهنم ماند. بعد من را برگرداند به بند تا وسایلم را جمع کنم و سپس با یک ماشین شخصی من را به اوین منتقل کردند. در ا‌وین من را بردند به انفرادی. حدود یک ماه و نیم من بی‌خبر از همه‌جا در انفرادی بودم. بعد یک ملاقات دادند. خواهرانم (دو خواهرم) بودند. سیاه پوشیده بودند. فهمیدم چیزی شده اما آنها نگفتند. بعد از ملاقات من را انتقال دادند به یک بندی، بند قدیمی. تعداد زیادی زندانی آنجا بود. آنجا متوجه شدم که مادرم فوت کرده. بعد گروه گروه دیگر زندانیان را صدا می‌کردند در شکل‌های مختلف، بعد می‌بردند و آزاد می‌کردند ظاهرا. من ماندم تا فروردین ۶۸ با چند نفر دیگر. ما‌ در بندی بودیم و منتظر. فکر کنم ۱۹ فروردین ۶۸ آمدند و اسم ۱۱ نفر را خواندند. من تنها مانده بودم در این بند. چراغ‌ها را خاموش کردند، درها را هم بستند و رفتند. پیش خودم گفتم دیدی فراموش کردند تو را؟ اینجا می‌مانی و اسکلتت را پیدا می‌کنند …. شروع کردم به سر و صدا کردن و زدن به در. هیچ فایده‌ای نداشت. کلی از وسایل بچه‌ها ریخته بود در بند، در جاهای مختلف. یک تعدادی از وسایل را جمع کردم و گذاشتم روی گاری‌های حمل چایی. روز بعد دیدم صدای در آمد. یک پاسدار آمد تا از این گاری‌های مخصوص حملِ غذا ببرد. چراغ را روشن کرد و من یک‌دفعه صدایش کردم. من در قسمت تاریک توی بند ایستاده بودم و او ترسید و فرار کرد. او بعد از مدتی با تعداد دیگری برگشت. از دور یک نفر که گفت دادیار زندان است، پرسید آنجا چه کار می‌کنی؟ گفتم از شما باید پرسید من اینجا چه می‌کنم …. به هر حال با احتیاط آمدند من را بردند بیرون. بعد هم آن موقع یقه من را گرفته بودند برای این ماجرا و می‌گفتند باید پتو و کاسه و وسایلی را که روز اول تحویلت داده‌ایم، تحویل بدهی. به سرعت رفتم یک چیز‌هایی را برایش آوردم و تحویل دادم، کاغذی را امضا کردم و بعد در اصلی زندان باز شد و من آمدم بیرون. دیگر وقتتان را نمی‌گیرم چون این روایت می‌تواند همین‌طور ادامه داشته باشد.»

دادستان: خیلی ممنونم. من مجموعه سوالاتی از شما دارم اما فعلا یک تنفس بگیریم.

رئیس دادگاه: ۱۵ دقیقه تنفس!

با پایان مدت زمان تنفس، دادستان به طرح سوالاتش از شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی پرداخت و ابتدا از او درباره ملاقات با “حاج آقا عباسی” سوال کرد و از او خواست توضیح دهد منظورش چه بوده از اینکه گفت او همان فرد لباس شخصی بوده که قبلا دیده بوده. شکوهی در این مورد توضیح داد و گفت که عباسی را قبلا چند نوبت -چنانکه گفت- در هیأت لباس شخصی دیده و آنجا جایی بوده که او را با نام عباسی و در اتاق دادیاری ملاقات کرده است.

دادستان سپس درباره محمدعلی پژمان از شکوهی سوال کرد و این شاهد دادگاه حمید نوری گفت که با پژمان رابطه نزدیکی داشته و او را “کاکو” هم صدا می‌کرده‌اند:

«ما قبلا در اوین با هم بودیم. من در گوهردشت اصلا ندیدم. او در بند شش، بند بغلیِ ما بود و بعد خبر به ما رسید که وقتی عادل طالبی را بردند برای اعدام، محمدعلی پژمان را هم از بند شش بردند. من با خانواده پژمان ارتباطی نداشتم و ندارم متأسفانه اما با خواهر عادل طالبی دوست و آشنا هستم؛ الان سال‌هاست. او از خانواده‌های دادخواه است و در این سال‌ها دنبال برادرش بوده و می‌خواهد بداند که چه بر سر آورده‌اند.»

عبدالرضا (شهاب) شکوهی در ادامه و در پاسخ به سوال دادستان درباره مصطفی فرهادی گفت که با توجه به اینکه فرهادی قبلا از مارکسیست شدن مجاهد بوده، اطلاعات مذهبی خوبی داشته:

«او بر اساس همین اطلاعات گفت که اگر سوال ایدئولوژیک بپرسند یعنی اوضاع خراب است! او سعی کرد این را به ما توضیح بدهد اما متأسفانه او جزو اولین نفرات بود که بردندش. لشکری او را می‌شناخت و جدایش کرده بود و بعد هم دیگر … هیچ‌وقت خبری از او نیست دیگر. … من خانواده او را نمی‌شناسم اما بعد از اینکه او را بردند و من را هم بردند، دیگر نه من او را دیدم و نه در زندان چیزی از او شنیدم.»

دادستان در ادامه به جریان پیش از اولین حضور عبدالرضا (شهاب) شکوهی در اتاق “هیأت مرگ” پرداخت؛ جایی که لشکری و ناصریان در اتاقی از زندانیان سوال و جواب می‌کرده‌اند. ا‌و در ادامه سوالاتش از شاهد خواست تا درباره نقش و جایگاه لشکری و ناصریان توضیح دهد که شکوهی در پاسخ گفت:

«من چارت زندان را ندیدم و نمی‌توانم این را دقیق بگویم اما ناصریان جایگاه بالایی داشت و حرف او را می‌خواندند. بعد از او هم لشکری بود که حرفش برش داشت. منتها از همه مهم‌تر این بود که شرایط ویژه‌ای حاکم شده بود و تمام پرسنل آنجا با هم همکاری می‌کردند. طبیعتا آنها انتخاب شده بودند تا این نوع فعالیت را پیش ببرند. … من تا قبل از جریان اعدام‌ها نه چندان نامی از این افراد شنیده بودم و نه دیده بودمشان. من در گوهردشت جایی نرفته بودم. نه ملاقاتی رفته بودم و نه بهداری و طبیعتا پرسنل داخلی را اصلا نمی‌شناختم.»

دادستان در ادامه باز هم درباره ملاقات شاهد با ناصریان و لشکری سوال کرد و شهاب شکوهی در پاسخ گفت:

«… این ملاقات و برخورد در جلوی بند بود و من هنوز چشم‌بند نزده بودم که آنها سوال پرسیدند. به دنبال سوال آنها [مسلمان، نماز می‌خوانی و …] اگر قرار بود که برمی‌گشتیم به بند که هیچ، اما اگر نه، می‌گفتند که چشم‌بند بزن و بیا بیرون!»

دادستان در ادامه سوال‌های خود از شاهد در مورد صادق و جعفر ریاحی پرسید و عبدالرضا (شهاب) شکوهی در پاسخ گفت:

«… متأسفانه آنها را بردند…. من بعد از آزادی به خانواده‌شان سر زدم. روزی رفتم پیششان که مراسم سالگرد برای این دو برادر برپا شده بود….»

دادستان در سوال‌های بعدی خود به ترکیب اعضای “هیأت مرگ” پرداخت و از شاهد خواست تا توضیحات بیشتری ارائه کند. شهاب شکوهی در پاسخ به این گروه از سوال‌های دادستان گفت:

«نیری را می‌شناختم چون او قاضی دادگاه شخص خودم بود اما اشراقی را آن زمان نمی‌شناختم. اسمش را شنیده بودم اما حالا نمی‌دانم او بود یا نه که می‌گفتند نسبت نزدیکی با خمینی دارد.»

شهاب شکوهی در روند پاسخ به سوال‌های دادستان بار دیگر به نوبت دوم حضور در اتاق هیأت مرگ رسید و جزییات بیشتری ارائه کرد. او گفت:

«وقتی بیرون در نشسته بودم و منتظر بودم، فقط می‌شنیدم که گفته می‌شد این را ببرید سمت چپ، این را ببرید سمت راست. این چیزی بود که پیوسته می‌شنیدم. … اما از اتاق که بیرون آمدم مستقیم بردند و شروع کردند به زدنم ….»

دادستان در ادامه بازپرسی خود از شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی به مرور روایت او پرداخت و در سوال‌‌های خود از شاهد خواست تا روشن کند که آیا برداشت او از صحبت‌ها و روایت‌هایی که مطرح شده است درست است یا نه که شاهد چنین کرد. شکوهی در ادامه گفت:

«… بعد که کتک‌ها تمام شد ما را بردند به یک فرعی و آنجا بود که من متوجه شدم ما ۱۲ نفر هستیم.»

دادستان: گفتید که یک شخصی با لباس شخصی دم در (فرعی) آمد. آیا این همان شخصی‌ست که بعدا فهمیدید نامش عباسی یا حاج آقا عباسی است؟

شاهد: بله! دقیقا!

دادستان: گفتید که یک ملا آمد تا به شما یاد بدهد چگونه نماز بخوانید. آیا اینجا چشم‌بند دارید؟

شاهد: داخل فرعی نه.

دادستان: بعد گفتید اینها رفتند و دوباره فردایش آمدند. حالا همان روز اول که آمدند، قبل از اینکه بروند دوباره کتک زدند، کاری کردند؟

شاهد: نه! فقط تهدید می‌کردند.

دادستان: این شخصی که بعدا متوجه شدی عباسی است چه؟ کاری کرد یا فقط ایستاده بود؟

شاهد: او آن زمان این حرف‌ها را زد که اگر نماز نخوانید می‌تواند عواقب ناجوری داشته باشد و اینکه ممکن است اعداممان کنند و اگر بعد از سه روز مسلمان نشویم چنین و چنان می‌شود. من آنجا یاد حرف مصطفی فرهادی افتادم که صحبت از احکام اسلامی می‌کرد.… در روز بعدی هم یادم نمی‌آید که آن فرد باز هم آمده باشد. در هیچ‌کدام از این روزها هم خبری از کتک و شلاق نبود ….

دادستان: شما اولین بار این شخص را که بعد فهمیدید عباسی است، چه زمانی دیدید؟

شاهد: اولین بار فکر می‌کنم همان وقتی بود که همراه پاسدار آمد و تلویزیون را بردند. البته پاسدار تلویزیون را برد اما او هم دم در بود.

دادستان: آن زمان شما چشم‌بند داشتید؟

شاهد: نه! ما اصلا داخل بند چشم‌بند نداشتیم. فقط در راهرو و بیرون باید چشم‌بند می‌زدیم.

سوال و جواب دادستان با شاهد درباره حضور احتمالیِ حمید عباسی در موقعیت‌های مختلفی که شاهد در ارتباط با هیأت مرگ در آنها قرار گرفته است ادامه پیدا کرد و در نهایت دادستان از شهاب شکوهی پرسید: «ببینید من کمی گیج شدم. شما یک مرتبه هم گفتید که عباسی در ضرب و شتم حضور داشته. یک مرتبه هم گفتید که عباسی را مقابل در دیدید. یعنی شما به دو مورد اشاره کردید ….»

عبدالرضا (شهاب) شکوهی، شاهد امروز دادگاه حمید نوری در پاسخ به دادستان گفت:

«من حداقل به چهار مورد اشاره کردم. یک مرتبه با لباس شخصی، باز یک مرتبه با لباس شخصی و این به جز آن دو سه مرتبه‌ای بود که با ناصریان و لشکری آمدند به بند و خلاصه در مجموع شش یا هفت بار می‌شود. آنجا که من اسم نبردم عباسی، برای این بود که آن زمان هنوز نمی‌دانستم او عباسی است اما از وقتی که پاسدار گفت می‌برمت پیش حاج آقا عباسی و من او را دیدم، فهمیدم که عباسی کیست.»

دادستان سپس از شاهد خواست تا بگوید منظورش از لباس شخصی که بر تن عباسی بوده است چیست. شهاب شکوهی در پاسخ گفت:

«یک پیراهنی که معمولا روی شلوارش می‌انداخت. او نسبتا لاغر و بلندقد بود یا به نظر من چنین می‌آمد. یقه سه سانتی که ما به آن می‌گوییم آخوندی می‌پوشید و یقه‌اش هم تا بالا بسته بود. … او یونیفرم نمی‌پوشید و من اصلا یادم نمی‌آید او را با یونیفرم دیده باشم.»

دادستان: گفتید قدبلند و لاغر بود. دیگر از ظاهر او چه به خاطر دارید؟

شهاب شکوهی: مهم‌ترین چیزی که در واقع روی من تأثیر گذاشت همان لبخندش بود. اما موهایش کمی روشن بود و صاف، چشم‌هایش هم خیلی تیز آدم را نگاه می‌کرد….

دادستان: در پیوند با بازداشت حمید نوری که اکنون در اینجا و در این سالن نشسته آیا شما عکسی از او پس از انتشار خبر دستگیری‌اش دیدید یا نه؟

شهاب شکوهی: بله! یکی از دوستان من به من زنگ زد و گفت دادیار زندان گوهردشت یادت هست؟ بعد به من گفت که فیس‌بوک را یک نگاه بکن لطفا! چون من همین‌طور پراکنده نگاه می‌کنم. وقتی که عکس را دیدم، بلافاصله من با دوستم تماس گرفتم و گفتم این که عباسی است! او گفت دقیقا! درست است. او دستگیر شده.

دادستان: این عکسی را که در فیس‌بوک دیدید یادتان هست چگونه عکسی بود؟

شهاب شکوهی: اولین عکسی که دیدم همان عکسی بود که صورتش کاملا معلوم بود و لبخند بر لب داشت.

دادستان: یادتان می‌آید این عکس پیش‌زمینه یا پس‌زمینه‌اش چه بود و آیا معلوم بود که در کجا گرفته شده؟

شهاب شکوهی: نمی‌دانم توی فرودگاه است یا در یک سالن است. انگار یک پس‌زمینه این‌چنینی دارد.

دادستان: نمی‌دانم که آیا شما در طول زمانی که در دادگاه بوده‌اید و تا به حال به حمید نوری نگاه کرده‌اید یا نه ….

شهاب شکوهی: نه! نگاهش نکرده‌ام.

دادستان: می‌خواهم از شما بخواهم این کار را بکنید و بعد از اینکه او را دیدید برای ما توضیح بدهید که آیا شخصی که الان اینجا می‌بینید همان حمید عباسی در ذهن شماست و لطفا اگر کوچک‌ترین تردیدی در این مورد دارید با ما مطرح کنید.

شهاب شکوهی پس از چند لحظه نگاه کردن به حمید نوری در پاسخ به دادستان گفت:

«من می‌توانم از شما خواهش کنم از او بخواهید آن لبخند را بزند؟»

دادستان: خیر ، همان‌طور که هستش نگاهش کنید دیگر ….

قاضی توماس ساندر: خیر … لطفا او را از همان جا که هستید ببینید و سپس به دادستان و هیأت حاضر در دادگاه بگویید که آیا او همان فرد است؟ … بفرمایید ….

شهاب شکوهی: خودش است.

دادستان: قبل از اینکه ما برویم برای ناهار….

رئیس دادگاه: بله! اتفاقا من هم می‌خواستم از شما خواهش کنم که زودتر کار را جمع‌وجور بکنید؛ با توجه به کمبود وقت و اینکه شاهد باید سر ساعت برود.

دادستان: بله! من تقریبا دیگر سوالی ندارم اما ممکن است بعد از ناهار همکارم سوالاتی داشته باشد که از طریق لینک خواهد پرسید.

دادستان سپس به حضور عبدالرضا (شهاب) شکوهی در یک گزارش اشاره کرد و این شاهد دادگاه حمید نوری از دادستان خواست تا منظورش را روشن‌تر بیان کند:

«من نمی‌دانم شما کدام گزارش را می‌گویید چون من حتی با تلویزیون بی‌بی‌سی درباره این موضوع صحبت کرده‌ام ….»

دادستان: گزارشی که از سوی بنیاد عبدالرحمن برومند منتشر شده است. آنها سال ۲۰۰۹ با شما تماس داشته‌اند و صحبت‌هایی را از شما در گزارششان نقل کرده‌اند.

شاهد: بله! درست است!

دادستان: آیا شما آنچه را ارائه کردید در قالب یک مصاحبه شفاهی بود یا اینکه شما خودتان نشستید و متن را تنظیم کردید؟

شاهد: مصاحبه شفاهی انجام شد … به زبان انگلیسی. اما وقتی من متن را خواندم خنده‌ام می‌گرفت از ترجمه‌ای که شده.

دادستان: منظورتان این است که در ترجمه اشتباه وجود داشته و حرف‌های شما درست بیان نشده؟

شاهد: من انگلیسی‌ام آن‌قدر روان نبود که بتوانم همه چیز را خوب و دقیق توضیح بدهم و آنها هم همان را پیاده کرده بودند.

دادستان در ادامه گفت که قصد دارد چند مورد از گفته‌های شاهد در آن گزارش را بخواند و با اظهارات امروزش مقایسه کند ….

انجام این مقایسه نشان داد که اختلاف‌هایی در مورد تاریخ‌های مطرح شده وجود دارد. شهاب شکوهی درباره وجود این تفاوت‌ها گفت:

«می‌خواهم یک چیزی را توضیح بدهم و بعد پاسخ شما را بدهم. من در این سال‌های بعد از آزادی مطالب زیادی نوشته‌ام و منتشر کرده‌ام که اینها اسمشان خاطرات است یعنی ما تعهدی نسبت به زمان، مکانِ دقیق و جزییاتی از این دست نداشتیم و فقط می‌خواستیم محتوا را توضیح بدهیم. اینها خاطره بوده‌اند. چیزی به نظر می‌آمده و گفته می‌شده. من حتی متوجه شدم بعد از مصاحبه با پلیس که بعضی تاریخ‌ها را دقیق نگفته‌ام. وقتی گوگل کردم دیدم اولین سخنرانی مرداد رفسنجانی مثلا هفتم بوده. ایمیلی زدم تا این بازجویی و مصاحبه را اصلاح کنم. متأسفانه جواب منفی آمد و گفتند که نمی‌توانند بدهند. پس من فرصت اینکه اینها را درست کنم نداشتم و لطفا روی حرف‌های امروزم حساب کنید.»

رئیس دادگاه: گفتید که اول بازجویی شدید و بعد رفته‌اید تاریخ‌ها را گوگل کرده‌اید. من خیلی خوب متوجه نشدم که ماجرا چیست.

شهاب شکوهی: توضیح این است که ما توی تناقضیم. من خودم را می‌گویم. من در این سال‌ها که از زندان آزاد شدم همیشه توی تناقض بودم. از یک‌طرف سعی کردم از آن فاجعه فاصله بگیرم از لحاظ فکری و از طرف دیگر همراهم است و باید پاسخ بدهم. پس فقط به مناسبت‌ها من دعوت می‌شدم یا مصاحبه‌ای داشتم و یک متنی را می‌نوشتم و بعد می‌رفت تا فرصت بعدی. روی تاریخ‌ها و محل و زمان و … واقعا خیلی دقت نمی‌کردم. من هفت بار محاکمه شدم در زندگی و امروز برای اولین بار است که یک دادگاه واقعی را می‌بینم. وقتی این دادگاه و پروسه‌اش را شنیدم، فهمیدم که موضوع کاملا متفاوت است با خاطره گفتن. از این رو برای این دادگاه خیلی برای من ارزشمند است، سعی کردم اطلاعاتم را دقیق کنم. گوگل کردم، رفتم به مطالب خودم مراجعه کردم که قبلا مراجعه نکرده بودم …

رئیس دادگاه: بسیار خوب! هر چه تا به حال گفتید کافی‌ست. اگر یادتان باشد من اول دادگاه که داشتم برای شما توضیح می‌دادم، گفتم که تجربیات شخصی و مشاهدات شخصی خودتان را بگویید و گفتم ما متوجه هستیم که گذر زمان بر این تجربیات شما تأثیر گذاشته است. البته می‌فهمم که برای شما هم راحت نیست که اینها را جدا کنید اما لطفا تنها مشاهدات و تجربیات شخصی خودتان را بگویید.

شاهد: من به جز تاریخ‌ها همه موارد دیگر را بر اساس مشاهدات و تجربه‌های شخصی خودم گفتم.

رئیس دادگاه: حتی در مورد تاریخ‌ها هم لطفا همین کار را بکنید و نخواهید که با منابع مختلف مقابله‌شان کنید. من می‌فهمم که زمان خیلی زیادی گذشته ولی سعی کنید به خودتان فشار بیاورید و تمرکز داشته باشید تا آنچه می‌گویید تجربه شخصی خودتان باشد. ما اینجا معیاری نداریم که شما درست می‌گویید یا اشتباه یا اینکه فلانی این را گفت پس من حرفم را تصحیح کنم و این را بگویم. شما لطفا هر آنچه خودتان می‌دانید، دیدید و تجربه کرده‌اید را بگویید. ما اینجا جواب غلط‌ و درست نداریم و تنها می‌خواهیم آنچه بر شما رفته را بشنویم. دادستان لطفا بر اساس این دستورالعمل ادامه دهید!

دادستان به موضوع بازپرسی و مصاحبه شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی با بنیاد عبدالرحمن برومند برگشت و سوالاتی درباره جزییات این روایت‌ مطرح کرد که شکوهی به آنها پاسخ داد.

دادستان در ادامه پرسید: «شما در مصاحبه با بنیاد برومند نام نبرده‌اید که آن فرد لباس شخصی، عباسی است ….»

شهاب شکوهی: نه! گفته‌ام یک فردی. مشخصا عباسی را نگفتم چون آنجا هم مطمئن نبودم که این فرد عباسی است.

دادستان: در مصاحبه سال ۲۰۰۹ که می‌دانستید او عباسی است ….

شهاب شکوهی: نه… نمی‌دانستم…. بله می‌دانستم. در این مصاحبه می‌دانستم اما من اسم از دیگر پرسنل زندان هم زیاد نیاوردم.

دادستان: اما وقتی شما در زندان گوهردشت بودید و قرار شد از آنجا بروید با حاج‌آقا عباسی دیدار کردید….

شهاب شکوهی: این مورد مربوط است به وقتی که ما هیأت مرگ را دیده و شلاق‌ها را خورده بودیم. من تا قبل از آن نمی‌دانستم که نام این فرد عباسی است.

دادستان: بله، درست است. پس چرا شما در این مصاحبه که سال ۲۰۰۹ انجام شده، نام عباسی را نیاورده‌اید؟

شهاب شکوهی: نمی‌دانم. به نظرم شاید خیلی مهم نبوده برایم که بخواهم همه پرسنل را آنجا نام ببرن و در موردشان توضیح بدهم. در موردِ بقیه هم من اسم نبردم. مثلا از ناصریان هم خیلی نام نبردم….

دادستان: بسیار خوب! … شما امروز در پیشگاه دادگاه نام برادران ریاحی -جعفر و صادق- را آوردید. در مصاحبه‌تان هم می‌گویید که این دو برادر آنجا هستند و ناصریان می‌گوید که آنها را ببرید و پاسدار می‌گوید این دو با هم برادر هستند…. ما‌ به این موضوع هم پرداختیم و من درباره آن از شما سوال کردم و به این ترتیب دیگر سوالی از شما ندارم اما ممکن است بعد از ناهار همکارم از شما سوالاتی داشته باشد….

با اعلام پایان سوالات دادستان، رئیس دادگاه پایان جلسه بازپرسی از شاهد، شهاب شکوهی در نوبت صبح را اعلام و
یک ساعت و ۳۰ دقیقه تنفس برای صرف ناهار اعلام کرد.

با آغاز جلسه نوبت بعدازظهر دادگاه حمید نوری در روز پنج‌شنبه هفتم آپریل/۱۸ فروردین، به دنبال اعلام دادستان مبنی بر اینکه ممکن است بعدا سوالاتی داشته باشد، نوبت طرح پرسش به وکیلان مشاور رسید. کنت لوییس گفت یک سوال دارد که شاید خیلی هم مهم نباشد اما چون در روایت شاهد به موضوع اشاره شده، می‌خواهد که بپرسد:

«درباره آن بخش از روایتت که گفتی دو پاسدار درباره قانون شریعت بحث می‌کردند درباره اعدام زنانی که ازدواج نکرده است، آیا منظور این بود که باکره باشد؟ البته خب بر اساس قانون اسلام زن تا ازدواج نکرده باشد نمی‌تواند و حق ندارد رابطه جنسی داشته باشد. می‌توانید یک بار دیگر بگویید که آن دو دقیقا به هم چه گفتند؟»

شهاب شکوهی: آنها (یکیشان عادل، مسئول فروشگاه زندان بوده) داشتند صحبت از این می‌کردند که کسانی را که اعدام کرده بودند، کبود بوده‌اند و خفه شده‌اند؛ یک و دو اینکه بعضی از اینها ازدواج نکرده‌اند و باکره‌اند. و اینکه آیا اعدام اینها درست است یا نه؟

کنت لوییس: از کجا می‌توانستند بفهمند که آنها ازدواج نکرده‌اند یا باکره‌اند؟ شاید هم خودشان توضیحی نداده‌اند.

شهاب شکوهی: من نمی‌دانم. من همین مقدار از صحبت‌هایشان را شنیدم.

کنت لوییس: متوجه نشدید که درباره کدام زنان صحبت می‌کردند؟ زنان چپ‌گرا، خانم‌های مجاهد یا ….

شهاب شکوهی: اینها قطعا مربوط به مجاهدین می‌تواند باشد چون در مورد زنان چپ‌گرا تا جایی که من می‌دانم و اطلاع دارم به این صورت نبوده.

کنت لوییس: … ممنونم. بعد شما را بردند به این آمفی‌تئاتر و این را ما اینجا شنیده‌ایم که به آن می‌گویند حسینیه. می‌شود یک بار دیگر بگویید که اینجا شما چه دیدید و چگونه دیدید؟ چون خیلی سریع پیش رفت و فکر می‌کنم من هم حواسم پرت شد خیلی دقیق متوجه نشدم.

شهاب شکوهی بار دیگر خاطره و روایتش از حضور‌ در آمفی‌تئاتر را به همان ترتیب تکرار کرد.

کنت لوییس پس از تکرار شدن این روایت پرسید: «بدن و پیکر ندیدید؟»

شهاب شکوهی: نه!

کنت لوییس: شش طناب دیدید که به این صورت آویزانند؟

شهاب شکوهی: بله!

کنت لوییس: آیا فکر می‌کنید و البته سخت است که به چنین سوالی جواب بدهید اما فکر می‌کنید آن پاسدار شما را به آنجا برد تا اعدامتان کند؟

شهاب شکوهی: حدس می‌زنم او این‌طور فکر کرد که دادگاه برقرار است و اعدام‌ها در جریان است و برای همین من را هم به آنجا برد چون وقتی دید تاریک است خیلی تعجب کرد.

کنت لوییس: پس فرض کنیم او تو را اشتباهی به آنجا برده … کسان دیگری اینجا گفته‌اند که شنیده‌اند در گفت‌وگوهای آنها که گفته‌اند کسانی را اشتباهی اعدام کرده‌اند….

شهاب شکوهی: من نمی‌دانم که اشتباهی اعدام کرده‌اند یا نه. در آن وضعیت ممکن بود که اشتباه هم بشود اما من چیزی را که خودم دیدم می‌گویم.

کنت لوییس: شاید تو هم جزو همان‌ها بوده باشی که اشتباهی به آنجا برده‌اند….

رئیس دادگاه: نیازی نیست به این سوال جواب بدهید. قرار نیست شما اینجا بنشینید و حدس بزنید. اینجا هستیم برای اینکه بگوییم چه دیده‌ایم و چه شده نه اینکه به چنین نتیجه‌گیری‌هایی برسیم.

کنت لوییس: آخرین سوال من! وقتی که بالاخره به اوین منتقل شدید، چند نفر بودید؟

شهاب شکوهی: در آن بندی که ما بودیم شاید ۷۰-۸۰ نفر بودیم حتی شاید تا ۱۰۰ نفر. یک بند هم البته آن پایین بود که من نمی‌دانم چند نفر در آن بودند.

کنت لوییس: این افراد آیا همگی از گوهردشت منتقل شده بودند یا کسانی هم بودند که از قبل در همان بندها بوده باشند؟

شهاب شکوهی: همگی از گوهردشت به اوین منتقل شده بودند/بودیم.

کنت لوییس: برخی دیگر از شاهدان گفته‌اند وقتی به اوین منتقل شده‌اند شروع به شمارش کرده‌اند تا بفهمند که هست و که نیست. آیا شما هم همین کار را کردید؟

شهاب شکوهی: نه!

کنت لوییس: پس شما نظری درباره تعداد اعدام‌شدگان ندارید؟

شهاب شکوهی: نه!

به دنبال این پاسخ، کنت لوییس گفت که دیگر سوالی ندارد و پس از او گیتا هدینگ ویبری به طرح سوال از شاهد امروز دادگاه حمید نوری پرداخت. او درباره عادل طالبی سوال کرد و اینکه آیا او را به تنهایی از بند برده‌اند یا همراه با کسان دیگری.

شهاب شکوهی در پاسخ به این سوال گفت: «او را تنهایی بردند. کسی که آمد او را برد پاسدار بود و همراهش یک مرد لباس شخصی بود که بعدا برای من معلوم شد عباسی است. … دقیق یادم نیست که کدام یک از این دو او را صدا زدند اما فکر می‌کنم پاسدار بود که صدایش کرد. … مطمئن هستم که دو نفر آمدند برای بردن او.»

پس از گیتا هدینگ وایبری، یوران یالمارشون، دیگر وکیل مشاور به طرح سوال از عبدالرضا (شهاب) شکوهی به عنوان شاهد دادگاه حمید نوری پرداخت که شاهد به سوال‌های او هم پاسخ داد. او از جمله گفت که “ماشین حمل اجساد” را شب‌هنگام و از فاصله ۳۰ تا ۴۰ متری دیده است. یالمارشون سپس درباره بردن تلویزیون از بند سوال کرد و گفت: «شما گفتید یک فرد لباس شخصی هم برای بردن تلویزیون آمده بود. شما در چه فاصله‌ای او را می‌دیدید و او چه می‌کرد. کمی توضیح می‌دهید؟»

شهاب شکوهی: من یادم است با جعفر ریاحی داشتم قدم می‌زدم. بعد همین فرد لباس شخصی با پاسدارها آمده بودند توی بند اما من آن لحظه متوجه نبودم. بعد دیدم تلویزیون دست یکی از پاسدارهاست و دارند می‌روند. دوستان دیگری بودند، پرسیدم جریان چیست؟ گفتند تلویزیون را دارند می‌برند.

یوران یالمارشون: کسی که لباس شخصی بود چه می‌کرد آنجا؟

شهاب شکوهی: این یکی از آن آدم‌هایی بود که به نظر می‌رسید بر اساس مسئولیت اداری دارد به پاسدارها می‌گوید چه کنند و چه نکنند.

در ادامه این جلسه دادگاه حمید نوری، یوران یالمارشون درباره عادل روزدار از شهاب شکوهی سوال کرد و او در پاسخ گفت:

«نام او را قبلا شنیده‌ام اما چیزی از او یادم نمی‌آید و فکر نمی‌کنم چیزی درباره‌اش بدانم.»

یوران یالمارشون: اگر بگویم او دندان‌پزشکی می‌خوانده چطور؟ چیزی به یادتان می‌آید؟

شهاب شکوهی: نه متأسفانه. اصلا یادم نمی‌آید….

پس از یوران یالمارشون، وکیل مشاور بعدی، بنکت هسلبری به طرح سوال از شهاب شکوهی پرداخت. او هم پس از معرفی خود از این شاهد دادگاه حمید نوری پرسید: «شما گفتید دو بار برایتان حکم اعدام صادر شد اما نگفتید که در نهایت اجرای این احکام به چه ترتیب اتفاق افتاد و چه شد؟»

شهاب شکوهی: چیزی که مسلم است این است که من زنده‌ام فعلا. … در مرحله دوم که نیری رئیس دادگاهم بود، بعدا این حکم به دلایلی که وقت دادگاه را می‌گیرد، تبدیل به ۱۵سال زندان شد.

بنکت هسلبری سپس گفت که چند اسم را می‌خواند تا شاهد بگوید که آیا در زندان گوهردشت، پیش از اعدام‌ها، در حین اعدام‌ها و پس از اعدام‌ها با آنها برخورد داشته‌ است یا نه: حسین حاجی‌محسن!

شهاب شکوهی: زنده‌یاد حسین حاجی‌محسن در بند بغلی ما بود و ما با هم تماس داشتیم. از بچه‌های هم‌گروه من هم بود و عضو راه کارگر. متأسفانه بعد از اعدام‌ها من دیگر هیچ اسمی از او نشنیدم و بعد از خواهرش درباره او پرسیدم و او گفت که متأسفانه در سال ۶۷ اعدام شده.

بنکت هسلبری: مجید ایوانی!

شهاب شکوهی: زنده‌یاد مجید ایوانی با ما بود تا مرحله اعدام‌ها. وقتی که ما را از اوین آوردند به گوهردشت ما با هم بودیم. هم‌بند بودیم و بعد من شنیدم که او هم متأسفانه اعدام شد. … از خصوصیاتِ شخصی او یادم هست و بر اساس شنیده‌هایم می‌توانم بگویم که او هم متأسفانه اعدام شده است. … ما را یعنی همه اوینی‌ها را ۹ یا ۱۰ شهریور را صدا کردند بیرون و مجید ایوانی هم جز‌و ما بوده. … من متأسفانه در راهرو و … با او تماسی نداشتم.

بنکت هسلبری: بیژن بازرگان!

شهاب شکوهی: نه متأسفانه. چیزی از او یادم نیست.

بنکت هسلبری: و آخرین نفر، محمود علیزاده اعظمی!

شهاب شکوهی: نه متأسفانه … چیزی یادم نیست.

به دنبال این پاسخ شاهد دادگاه حمید نوری، بنکت هسلبری اعلام کرد که دیگر سوالی از شاهد ندارد و به این ترتیب رئیس دادگاه فرصتِ بازپرسیِ متقابل را در اختیار وکیلان مدافع حمید نوری گذاشت.

توماس سودرکوئیست، یکی از دو وکیل نوری، با معرفی خود‌به شهاب شکوهی گفت که سوالات تیم وکیلان نوری را او از این شاهد خواهد پرسید. این وکیل مدافع ابتدا درباره حضور شهاب شکوهی در بند ۱۴ زندان گوهردشت سوال کرد و به شاهد گفت: «همان‌طور که خودتان هم گفتید در بازجویی پلیس این بند را گفته‌اید بند پنج. اما این را هم به شما بگویم که شما در تمام بازجویی پلیستان گفته‌اید بند پنج، بند پنج، بند پنج. شما هیچ کجا بند ۱۴ نگفته‌اید. بعد گفتید که بعد از بازجویی پلیستان نامه‌ای از خانواده‌تان به دستتان رسیده که روی آن نوشته شده شما در بند ۱۴ بوده‌اید. این نامه کی به دست شما رسید؟ یادتان می‌آید؟»

شهاب شکوهی: این نامه فکر می‌کنم دو تا سه ماه قبل به من رسید.

وکیل مدافع حمید نوری: بسیار خوب. بعد گفتید که به پلیس ایمیل زدید که بازجویی شما دارای خطاست و می‌خواهید آن را تصحیح کنید. نامه را هم به پلیس نشان دادید؟

شهاب شکوهی: نه!

وکیل حمید نوری: آیا شما به پخش دادگاه نوری که به شکل زنده انجام می‌شود گوش داده‌اید عبدالرضا؟

شهاب شکوهی: خیلی کم متأسفانه چون شرایط شغلی من اجازه نمی‌دهد اما پراکنده اگر توانسته باشم یک تکه‌هایی را گوش کرده‌ام و همان‌جا هم متوجه شدم که سوال‌های دادگاه خیلی حساس است.

وکیل حمید نوری سپس درباره مسئولان زندان گوهردشت از شهاب شکوهی پرسید و اضافه کرد: «من متوجه شدم که شما خیلی به جایگاه این افراد توجهی نداشته‌اید اما در بازجویی پلیس هم در این مورد سوالاتی از شما شده است. حالا بر این اساس من می‌خواستم از شما بپرسم آیا می‌دانید رئیس زندان گوهردشت در آن مقطع زمانی که شما آنجا بودید چه کسی بوده است؟»

شهاب شکوهی: دقیق مشخص نشد برایم اما همان باری که من را صدا کردند به اتاق عباسی، بعد از اینکه ما کمی صحبت کردیم یک نفر وارد اتاق شد و عباسی که تا آن موقع نشسته بود، خیلی با احترام جلویش بلند شد و از صحبت‌هایشان من این‌طور فهمیدم که کسی‌ست بالادست عباسی. حالا یادم نیست اما به نظرم آمد که شاید او رئیس زندان باشد.

وکیل حمید نوری: شاید اسم بردید اما اسم این شخص چه بود؟

شهاب شکوهی: امین وزیری. قبلا من در روز اول دیده بودمش.

وکیل نوری: پس این امین وزیری را شما می‌شناختید و می‌دانستید که چه کاره است؟

شهاب شکوهی: قبلا و در جریان دستگیری‌ام در سال ۶۲ او را دیده بودم. رئیس گروه ضربت بود.

وکیل حمید نوری: پس او که آمد داخل بالادست عباسی به نظر می‌آمد. از دیگران هیچ‌وقت شنیده بودید که وزیری رئیس زندان باشد؟

شهاب شکوهی: نه! نشنیده بودم.

وکیل مدافع حمید نوری در اینجا از پیشگاه دادگاه درخواست کرد تا اجازه پیدا کند که بخشی از متن بازجویی شاهد در نزد پلیس را بخواند. قاضی توماس ساندر به بررسی موضوع پرداخت و دادستان صفحه مورد نظر را سوال کرد …. در نهایت قاضی ساندر تناقض را وارد تشخیص داد و به وکیل مدافع حمید نوری اجازه داد که این بخش از بازجویی شاهد در نزد پلیس را بخواند.

وکیل مدافع حمید نوری: به شما بگویم که اینجا این‌طور نوشته شده عبدالرضا! از شما پرسیده شده که آیا رئیس زندان را می‌شناخته‌اید و شما در پاسخ گفته‌اید: “من یک بار یک نفر را دیدم که می‌گفتند او رئیس زندان است. خیلی جوان بود و من خیلی تعجب کردم که این جوان چطور‌ می‌تواند آنجا رئیس باشد. اسمش هم امین وزیری بود. ” کمی پایین‌تر شما همین ماجرای عباسی را تعریف می‌کنید و می‌گویید که امین وزیری وارد اتاق می‌شود. … می‌تواند این‌طور باشد که شما از دیگران پرسیده باشید رئیسِ زندان کیست و آنها به شما گفته باشند وزیری؟

شهاب شکوهی در پاسخ به موضوع مطرح شده از سوی وکیل مدافع حمید نوری گفت:

«راستش خیلی خوب یادم نمی‌آید. ممکن است آن زمان از کسی پرسیده باشم اما به نظرم می‌آید که بعد از آن من را آوردند اوین.»

وکیل نوری: بسیار خوب! بعد هم که شما از این فرد لباس شخصی صحبت کردید و از ظاهر و لباس‌هایش گفتید [اشاره به حمید عباسی است]. من در این زمینه یک سوال تکمیلی از شما دارم: شما گفتید او موهای روشنی داشته و نگاه نافذی هم داشته است. آیا شما احیانا رنگ چشم او را هم دیدید که روشن است یا تیره ….

شهاب شکوهی: گفتم، به نظرم روشن بود. چشمان روشنی داشت یعنی.

وکیل حمید نوری: رنگ پوستش چه؟

شهاب شکوهی: رنگ پوستش هم روشن بود.

وکیل نوری: حالا من هم می‌خواهم درباره گزارش بنیاد برومند از شما سوال کنم که دادستان هم وارد آن شد. حالا من می‌خواهم این روشن‌تر شود و از دادگاه کمک فنی می‌خواهم. … اینجا ما مصاحبه شما را با بنیاد برومند می‌بینیم. در مورد تاریخ این مصاحبه که دادستان صحبت کردند و من نمی‌خواهم وارد آن بشوم. اینجا آن مورد نگهبان‌ها که آمدند و تلویزیون را بردند برای من جالب است و حضور فرد لباس شخصی که شما هیچ نامی از او نمی‌برید. یا در ماجرای آن آخوند جوان…. ببینید شما در هیچ‌کدام از این موارد نامی از عباسی به میان نمی‌آورید. دادستان از شما پرسید چرا و شما در جواب گفتید که نام افراد دیگر را هم نیاورده‌اید. یعنی چون اسم نبردید اسم هیچ‌کس را نیاوردید؟

شهاب شکوهی: بستگی داشته است به مواردی که در این مصاحبه‌ها مطرح بوده و خواسته آن فضا. من بر اساس آن جواب داده‌ام.

وکیل مدافع حمید نوری: البته من فقط این بخش از مصاحبه شما را نخوانده‌ام. همه آن را خوانده‌ام. در جاهای دیگر شما از برخی افراد نام برده‌اید. مثلا از ناصریان نام برده‌اید، از نیری نام برده‌اید، اشراقی را نام برده‌اید و البته گفتید که انگلیسی روانی حرف نمی‌زدید وقتی این مصاحبه را انجام دادید. بگذارید مشخصا این‌طور از شما بپرسم: آیا یادتان می‌آید در این مصاحبه از افرادی اسم برده باشید؟

شهاب شکوهی: معمولا بستگی به نوع سوالات داشت و فضایی که حاکم بود. به فراخور تم و موقعیت ممکن است که من از افرادی اسم برده باشم.

وکیل مدافع حمید نوری پس از این پاسخ عبدالرضا (شهاب) شکوهی که شاهد امروز دادگاه حمید نوری بود، گفت که از این موضوع می‌گذرد و بحث دیگری را باز می‌کند. توماس سودرکوئیست در ادامه گفت: «امروز شما گفتید دو بار به دادگاه برده شده‌اید. یک موردش را گفتید نهم یا دهم شهریور بوده. و البته گفتید که تاریخ‌ها را دقیق نمی‌دانید. در بازجویی پلیس یادتان هست که گفتید اولین بار کی شما را به دادگاه برده‌اند و همین‌طور درباره دفعاتی که به دادگاه [هیأت مرگ] برده شده‌اید، خاطرتان هست چه جوابی داده‌اید؟»

شهاب شکوهی در پاسخ به این سوال وکیل مدافع حمید نوری گفت:

«دو سال و خرده‌ای پیش از من “اینترویو” شده و من الان دقیق یادم نیست چه گفته‌ام.»

وکیل مدافع حمید نوری: من کاملا درک می‌کنم به این موضوع احترام می‌گذارم اما با اجازه دادگاه و برای روشن شدن موضوع می‌خواهم بروم سراغ بخشی از بازجویی شما در نزد پلیس و آن را بخوانم. وکیل نوری سپس مختصات محل مورد نظرش در متن بازجویی شاهد در نزد پلیس را مشخص کرد و توماس ساندر، رئیس دادگاه، پس از بررسی موضوع گفت: «ما‌ الان همه‌مان می‌دانیم و ایشان هم خودش گفته که در بازجویی پلیس تاریخ‌ها را دقیق نگفته است. این که دیگر مشخص است. الان شما می‌خواهید انگشت بگذارید روی تاریخ‌ها و آنها را یکی یکی بپرسید؟ منظورتان از این سوال چیست؟»

وکیل مدافع حمید نوری: من می‌خواهم زمان به دادگاه برده شدن او مشخص شود …. او گفته است منظورتان این است که من را چه روزی بردند دادگاه؟ و گفته شده که بله! اگر می‌دانید بگویید…. جواب آمده که نمی‌دانم دقیق …. بعد پلیس می‌گوید ماهش را بگو! شاهد می‌گوید ماه مرداد بود. … من می‌دانم که به یاد آوردنش سخت و دشوار است. یعنی تاریخ دقیق گفتن برای این اتفاقات آسان نیست اما یادتان می‌آید که دادگاه را در رابطه با چه اتفاق به‌خصوصی که چند روز قبل از آن افتاده باشد، گفته باشید؟ منظورم این است که مثلا به پلیس گفته باشید چند روز قبل از اینکه من را ببرند دادگاه آن اتفاق مهم افتاده بود ….

شهاب شکوهی پس از لحظاتی فکر کردن در پاسخ به وکیل مدافع حمید نوری گفت:

«نه! الان یادم نمی‌آید…. اگر آن موقع که درخواست کرده بودم این متن را به من داده بودند تا موارد را اصلاح کنم شاید الان این‌طور نمی‌بود ….»

وکیل مدافع حمید نوری به دنبال این پاسخ شاهد گفت که از این موضوع می‌گذرد و جلو می‌رود. او سپس به موضوع حضور شهاب شکوهی در آمفی‌تئاتر پرداخت و گفت: «اگر درست فهمیده باشم این ماجرا بعد از اولین حضور شما در دادگاه است. بعد هم که شما را می‌برند به یک سلول. بعد شما در پاسخ به سوال یوران یالمارشون گفتید که حوالی شب کامیون را دیدید …. درست است؟»

شهاب شکوهی: بله! درست است.

وکیل مدافع حمید نوری: شما محل بند ۱۴ را به ما نشان دادید اما نشان ندادید که کامیون را از کجا دیدید؟ می‌توانید نشان بدهید که وقتی کامیون را دیدید کجا بودید؟

شهاب شکوهی: می‌توانم نشان بدهم اما با حدس است. ۱۰۰درصد نیست.

رئیس دادگاه به شاهد اجازه داد که پیش ماکت برود و محل مورد نظر را نشان بدهد. شهاب شکوهی چنین کرد و رئیس دادگاه پرسید: «کدام طبقه را نشان می‌دهید؟»

وکیل مدافع حمید نوری: سوال من هم همین بود.

شهاب شکوهی: طبقه وسط. چون من شلاق خورده بودم و پاهایم درد می‌کرد، گذر از یک راه‌پله را به خاطر‌ دارم. تمام تنم درد می‌کرد ….

وکیل مدافع حمید نوری: بسیار خوب. برویم سراغ ضرب و جرح. گفتید یک بار شما را چنان کتک زدند که دنده‌تان شکست. گفته بودید در فرعی بودید؛ شاید هم من اشتباه می‌کنم اما گفتید روی شکمتان افتاده بودید و از زیر چشم‌بند ‌دیدید که یک مرد پیر به نام تفرشی را چنان زدند که شاید مُرد. وحشتناک داشتند کتکش می‌زدند. کله یک نفر دیگر را هم چنان به المنت کوبیدند که سرش ترکید. این صحنه را شما الان وقتی روی شکم افتاده‌اید دارید می‌بینید؟ خم شده‌اید و این صحنه‌ها را دیدید؟ منظورتان این است؟

شهاب شکوهی: نه! وقتی خم شده بودم یک آدم سنگین وزن پرید روی پشتم که تقریبا صاف شدم روی زمین. یعنی افتادم کلا. من مثل جنین خودم را در شکمم جمع کرده بودم اما از زیر چشم‌بندم می‌توانستم راهرو را ببینم….

وکیل مدافع حمید نوری: یعنی اینکه سر یک نفر بخورد به المنت و بشکند و بترکد را شما با چشم خودتان دیدید؟

شهاب شکوهی: بله! خون زیادی ریخت و بعد هم پایش را گرفتند، کشیدند و بردندش.

وکیل مدافع حمید نوری: آیا این شخص را می‌شناختید؟

شهاب شکوهی: من فکر می‌کردم علی محبی است اما بعد شنیدم و فهمیدم که علی محبی بر اثر سکته از بین رفته است.

وکیل مدافع حمید نوری: چند وقت فکر می‌کردید که او علی محبی بوده؟ چند روز، چند هفته، چند ماه احیانا؟ و کی فهمیدی که او سکته کرده؟

شهاب شکوهی: یادم نیست …. بعدا در مصاحبه‌های آدم‌ها شنیدم که علی محبی سکته کرده.

وکیل نوری: قبل از بازجویی پلیستان بود یا بعد از بازجویی پلیستان؟

شهاب شکوهی: یادم نیست اما فکر می‌کنم بعد از آن بود.

وکیل مدافع حمید نوری: پس بعد از بازجویی پلیس شنیدید و فهمیدید که علی محبی سکته قلبی کرده و از بین رفته. درست است؟

شهاب شکوهی: بله!

وکیل مدافع نوری سپس بار دیگر به مصاحبه شهاب شکوهی با بنیاد عبدالرحمن برومند پرداخت و گفت:

«همه ما توافق داریم که این مصاحبه در سال ۲۰۰۹ انجام شده است. این مصاحبه قبل از بازجویی پلیس بوده و شما گفته‌اید که علی محبی دوست شما بوده که سکته قلبی کرده و مرده است. الان شما می‌گویید که در بازجویی پلیس گفته‌اید علی محبی سرش با المنت برخورد کرده است. از آنجایی که به بازجویی پلیس خودتان احاطه دارید، من می‌پرسم که یادتان می‌آید در بازجویی پلیس گفته‌اید سر چه کسی با المنت برخورد کرد و مُرد؟»

شهاب شکوهی: بله، من فکر کردم که علی محبی بوده اما بعد فهمیدم که علی محبی سکته کرده است. البته شاید هم او علی محبی بوده و با آن ضربه نمرده و بعدا سکته کرده است. نمی‌دانم. این هم ممکن است.

وکیل مدافع حمید نوری: بسیار خوب! الان دیگر خیلی تجریدی شد حرف‌های شما. ببینید یادتان می‌آید که به پلیس گفتید که علی محبی به چه شکلی مرد؟

شهاب شکوهی: بله، گفتم سرش خورد یعنی زدندش به پره رادیاتور و سرش باز شد.

وکیل نوری: خب حالا برگردیم به مصاحبه شما با بنیاد عبدالرحمن برومند در سال ۲۰۰۹، و بازجویی پلیس شما سال ۲۰۲۰ بوده است. شما در سال ۲۰۰۹ گفته‌اید که علی محبی سکته قلبی کرده …. حالا الان شما فکر کنید و به ما بگویید که آیا علی محبی سرش خورد به رادیاتور و جان باخت یا اینکه سکته قلبی کرد؟

شهاب شکوهی: راستش رفتن به یک زمان‌هایی بسیار سخت و آزارنده است. این تصویر مرگ دوست من است…. به هر حال من الان نمی‌توانم پاسخ دقیق و قطعی به این سوال بدهم.

وکیل مدافع حمید نوری: بسیار خوب! پس من بروم سراغ گروه آخر سوال‌های قبل از مشورت با موکلم که ببینم سوال دیگری دارد یا نه: درباره آن آخوند که شما گفتید آمده و گفته باید نماز بخوانید …. دادستان هم البته از شما سوال‌هایی کرد. از عباسی در این روایت هم نام برده نشده و حتی درباره آن لباس شخصی هیچ چیزی گفته نشده. تنها گفته شده که روز اول بوده، روز دوم بوده و روز سوم نبوده. چیزی بیشتر از این نیامده.… من درست متوجه شدم؟

شهاب شکوهی: بله! اما اگر دقت کرده باشید، من اینجا هم از او به عنوان فرد لباس شخصی نام بردم تا در آخر نتیجه بگیرم که او که بود.

وکیل مدافع حمید نوری: بله بله، درست است. حالا در آخر می‌خواهم باز ارجاع بدهم به متن بازجویی شما در نزد پلیس (اشاره به مختصات محل مورد نظر در متن)، جایی که شما درباره این سه روز صحبت کرده‌اید ….

توماس ساندر، رئیس دادگاه مشغول بررسی شد و بعد اجازه خواندن داد، البته تأکید کرد که او تناقض چندانی نمی‌بیند.

پس از اینکه وکیل مدافع حمید نوری بخش مورد نظرش در بازجویی شاهد در نزد پلیس را خواند، شهاب شکوهی در پاسخ گفت:

«تا جایی که من یادم می‌آید و قبلا هم گفتم، حمید عباسی دو روز اول آمد و روز سوم نبود.»

وکیل مدافع حمید نوری: یک سوال دیگر هم داشتم. شما مقاله‌ها و نوشته‌هایی از خاطراتتان در زندان دارید؟

شهاب شکوهی: بله! من مطالب مختلفی نوشته‌ام.

وکیل نوری: این مطالب جایی چاپ شده‌اند؟

شکوهی: بله! در برخی سایت‌ها منتشر شده‌اند.

وکیل نوری: آیا در هیچ‌کدام از این مطالب نامی از عباسی آمده است؟

شکوهی: یادم نمی‌آید…. نه!

وکیل نوری: یادتان نمی‌آید؟

شکوهی: یادم نمی‌آید اسمی از عباسی برده باشم. به عنوان دادیار زندان شاید نام برده باشم اما به اسم خودش، یادم نمی‌آید.

وکیل مدافعِ حمید نوری گفت که پاسخ شاهد به این پرسش‌ها هم با جوابش در بازجویی پلیس متفاوت است. او با اشاره به مختصات محل مورد نظرش در متن بازجویی، از رئیس دادگاه خواست تا اجازه بدهد این بخش از بازجویی را هم بخواند.

قاضی توماس ساندر اجازه داد و وکیل مدافع نوری مشغول خواندن شد.

شهاب شکوهی در پاسخ و واکنش به تناقض مورد نظر وکیل حمید نوری که گفت آنجا شما قاطعانه نه گفته‌اید و پاسخ منفی داده‌اید به اینکه نام حمید عباسی را آورده باشید. شکوهی در پاسخ گفت:

«الان هم من گفتم یادم نمی‌آید اسم آورده باشم. گفتم شاید به عنوان دادیار از این فرد یاد کرده باشم.»

به دنبال این پاسخِ عبدالرضا (شهاب) شکوهی، وکیل مدافع حمید نوری اعلام کرد که دیگر سوالی از شاهد ندارد. او دو دقیقه فرصت خواست تا با موکلش پشت در دادگاه صحبت کند و ببیند که آیا او سوال دیگری دارد یا نه. قاضی ساندر به نوری و تیم وکیلان او اجازه داد از دادگاه خارج شوند و گفت که بقیه افراد حاضر در دادگاه سر جای خودشان می‌مانند تا آنها برگردند.

پس از برگشت دوباره حمید نوری و وکیلان او به سالن ۳۷ دادگاه استکهلم، وکیل مدافع نوری اعلام کرد که دو سوال کوتاه دارد: «شما گفتید که وقتی در دادگاه بودید چشم‌بندتان را جابه‌جا می‌کنید و نیری و اشراقی را می‌بینید. شما گفتید که اشراقی را از قبل نمی‌شناختید. درست است؟»

شهاب شکوهی: بله!

وکیل مدافع حمید نوری: و بعد گفتید که یک فردی هم آنجا بود که بلند بلند حرف می‌زد. شما نمی‌دانستید که او کیست اما بعدها وقتی که صدای پورمحمدی را در تلویزیون شنیدید، فهمیدید که آن فرد پورمحمدی بوده. شما چه زمانی صدایِ این فرد را در تلویزیون شنیدید؟ چند وقت بعد از آن دادگاهتان؟

شهاب شکوهی: یادم نیست دقیق اما چند سال بعدش بود.

وکیل نوری: یعنی بعد از آزادی از زندان دیگر؟

شکوهی: بله!

وکیل نوری: و آخرین سوالم این است که پورمحمدی چه لباسی به تن داشت؟

شکوهی: آخوند بود.

وکیل نوری: لباس آخوندی.… ممنونم. سوال دیگری ندارم.

با پایان سوال‌های وکیلان مدافع حمید نوری، قاضی توماس ساندر، رئیس دادگاه، به دادستان فرصت داد تا سه سوالش را از شاهد بپرسد. اولین سوال دادستان درباره ناصریان و لشکری و سوال و جواب کردن آنها از زندانیان در بیرون از بند بود که شهاب شکوهی گفت برداشتِ دادستان از حرف‌های او درست بوده است.

سپس دادستان درباره جعفر ریاحی سوال کرد و شهاب شکوهی گفت که جعفر و صادق ریاحی را در راهرو با هم صدا کردند.

دادستان: سوال من این است که آنجا شما از کجا فهمیدید ناصریان آنها را صدا کرد؟

شهاب شکوهی: راستش وقتی چشمان کسی را ببندید، بعد از چند وقت گوش‌هایش خیلی بهتر می‌شنود. ما صداها را تا یک حدود خوبی می‌توانستیم تشخیص بدهیم. و البته گاهی صدایشان هم می‌کردند. مثلا صدا می‌کردند حاج آقا ناصریان و او جواب می‌داد، یا لشکری می‌گفتند و او جواب می‌داد.

دادستان: وقتی شما آن روز برای اولین بار بود که ناصریان را می‌دیدید، از کجا فهمیدید که صدا صدای اوست؟

شهاب شکوهی: خیلی مشکل نبود. می‌شد پی برد. همچنین با توجه به اینکه من صدای او را بعدتر هم شنیدم، با توجه به برخوردهایی که با او داشتم قطعی شد برایم که آن صدا صدای او بوده. یعنی اگر من تردید هم داشتم، بعد برایم قطعی شد.

دادستان: آیا در صدای او ویژگی خاصی وجود داشت؟ آهنگ صدایش جور خاصی بود که به یاد می‌ماند یا چه؟

شهاب شکوهی: نمی‌توانم دقیق بگویم که چیز ویژه‌ای در صدایش بوده اما به هر حال صدای آدم‌ها با هم فرق می‌کند.

دادستان: حالا برای اینکه کاملا روشن شود، شما در جواب سوال وکیل مدافع گفتید که رنگ چشم عباسی روشن بود. منظورتان چیست؟ آیا رنگ خاصی مد نظرتان است؟

شهاب شکوهی: یعنی رنگ چشمش سیاه نبود. قهوه‌ای روشن شاید یا هر رنگی که غیر از سیاه باشد.

به دنبال این پاسخ شهاب شکوهی، دادستان اعلام کرد که دیگر سوالی ندارد. رئیس دادگاه ضمن تشکر از شاهد، پایان ضبط صدا و تصویر جلسه و بازپرسی از شهاب شکوهی را اعلام کرد. او سپس به شاهد گفت که به این ترتیب شما هم به پروازتان می‌رسید: «باز هم از شما خیلی ممنونم، عبدالرضا شهاب شکوهی که به اینجا آمدید و به سوال‌ها پاسخ دادید. اینکه می‌گویند تا سه نشود، بازی نشود همین را می‌گویند….»

شهاب شکوهی: ممنونم از شما.

قاضی ساندر: ممنون. سفر خوبی را برایتان آرزو می‌کنم.…

قاضی توماس ساندر سپس اعلام کرد که دادگاه هفته آینده به دلیل تعطیلات عید پاک برگزار نمی‌شود: «این تعطیلات از خیلی وقت قبل برنامه‌ریزی شده است و به این ترتیب جلسه بعدی روز ۲۰ آپریل خواهد بود. ما در این روز بازپرسی از یک شاهد را خواهیم داشت که قرار بود قبلا انجام بشود اما به تأخیر افتاد. علیرضا امید معاف از طریق لینک در دادگاه شهادت خواهد داد و روز پنج‌شنبه ۲۱آپریل، پروفسور پیام اخوان از طریق لینک ویدئویی با ما همراه خواهند بود. با توجه به ساعت تابستانی، ما ساعت ۱۴ یا ۱۵ این بازجویی را داریم اما صبح آن روز -و از ساعت ۹، بازپرسی از حمید نوری انجام خواهد شد. ابتدا دادستان‌ها سوالاتشان را خواهند پرسید و بعد وکیلان مدافع خود او ….

پس از این توضیحات و گفت‌و‌گو با دادستان و وکیلان مدافع نوری، قاضی توماس ساندر ختم جلسه امروز را اعلام کرد. در خلال این گفت‌وگوها قاضی ساندر گفت که تا -به حال متهمی نداشته که به او این همه فرصت و وقت برای دفاع داده باشد.

در نهایت او پایان جلسه رسیدگی به اتهامات حمید نوری در روز پنج‌شنبه هفتم آپریل/۱۸ فروردین را اعلام کرد.

این جلسه دادگاه حمید نوری از اینجا قابل شنیدن است:

بدین‌ترتیب و با اعلام قاضی جلسه بعدی دادگاه حمید نوری، روز چهارشنبه ۲۰ آپریل/۳۱فروردین برگزار خواهد شد.