وطن برای مرتضی شاهترابی، از نویسندگان مهاجر افغانستانی به ایران مفهومی سخت پیچیده و بغرنج است از این روی که زندگی او در مرز معلقِ اینجا یا آنجا، تمدید اقامت یا رد اقامت طی می‌شود. او در ادامه مجموعه گفت وگوهای زمانه با نویسندگان افغانستانی مقیم ایران می‌گوید:

«من و کسانی مثل من ساکنان برزخ‌اند، از این جهت که هرچه خاطره دارند و به یاد می‌آورند از سرزمینی است که آنها را فرزند خودش نمی‌داند.»

شاهترابی به انحصارطلبی در حلقه‌های ادبی در مرکز اشاره می‌کند و می‌گوید این انحصارطلبی‌ها هم دامن نویسندگان ایرانی را گرفته و هم طبعاً نویسندگان مهاجر افغانستانی هم از آن بی‌نصیب نمانده‌اند. در آن میان اگر نویسنده‌ای بتواند به این حلقه‌ها مرتبط شود، دیده می‌شود. شاهترابی اما در همان حال درباره انحصارطلبی‌ها و رانت فرهنگی کانون‌های نزدیک به حوزه هنری، سازمان تبلیغات اسلامی و نهادهای سربار نزدیک به حوزه‌های علمیه سکوت می‌کند.

مرتضی شاهترابی

مرتضی شاهترابی، دانش‌آموخته تاریخ و نویسنده، زادگاهش افغانستان است و به گفته‌ی خودش بر شانه‌های پدر، مهاجر شده است. کودکی و نوجوانی‌اش را در اسلامشهر تهران گذرانده است و سپس به قم مهاجرت کرده است و در ایران زندگی می‌کند.
او نوشتن داستان را از سال ۱۳۹۰، و از کارگاه‌ داستان‌نویسی حسین ورجانی شروع کرده است. با محافل و گروه‌های ادبی ایران آشناست و داستان ایران و افغانستان را با جدیت دنبال می‌کند. به عقیده او «داستان نویسی مهاجرت در مرحله‌ی پوست‌اندازی و تحول امیدبخش است.»
داستان‌نویسی مقدماتی» (درس‌گفتارهای داستان‌نویسی حسین ورجانی)، نشر رازگو (تهران) و مجموعه نمایشنامه «شورآباد و قندآباد»، نشر مهر و دل (تهران) از کتابهای منتشر شده‌ی اوست و کتاب «بهترین داستان‌های کوتاه زنان افغانستان در ایران» را در دست انتشار دارد.

گفت‌وگو با مرتضی شاهترابی:

 آقای شاهترابی، پیش از هر چیز سپاسگزارم که پیشنهاد گفت‌وگو را پذیرفتید. لطفا اگر مایلاید، نخست خودتان را معرفی کنید و از کتاب‌هایی که در ایران منتشر کرده‌اید بگویید. در چه موضوعاتی می‌نویسید؟

سید مرتضی حسینی شاهترابی‌ام که با نام مرتضی شاهترابی می‌شناسندم. دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی تاریخ تمدن و هنرآموخته‌ی ادبیات داستانی و سینما. سال‌هاست می‌نویسم، اما بیشتر در نشریات و مطبوعات نوشتم تا در قالب کتاب. سببش هم تأکید معلمانم بر خودداری از چاپ و انتشار زودهنگام کتاب بود.

یک کتاب تاریخی منتشر‌شده و چند کتاب تاریخی منتشرنشده، مجموعه نمایشنامه‌ی «شورآباد و قندآباد» منتشرشده در انتشارات مهر و دل (تهران)، «داستان‌نویسی مقدماتی» (درس‌گفتارهای داستان‌نویسی حسین ورجانی) منتشرشده در نشر رازگو (تهران) و «بهترین داستان‌های کوتاه زنان افغانستان در ایران» در دست انتشار کتاب‌هایی‌اند که می‌توانم یاد کنم. داستان، نمایشنامه، نقد، یادداشت و تحقیق می‌نویسم و قالب ارائه‌ام را براساس ضرورت‌های مخاطبانم انتخاب می‌کنم.

  چه سالی به ایران آمدید و ورودتان به ایران همزمان با کدام حوادث سیاسی در افغانستان بود؟

۲۱ بهمن ۱۳۵۶ در منطقه‌ی خیرخانه از کابل به دنیا آمدم و پدر و مادرم ناگزیر شدند برای تذکره‌دار (شناسنامه‌دار) شدنم در سال ۱۳۵۷ مرا متولد ۱۳۵۵ ثبت کنند، چون برای طفل کمتر از دو سال تذکره نمی‌دادند. ارتش اتحاد جماهیر شوروی که به افغانستان لشکرکشی کرد کار و زندگی برای پدر و مادرم سخت شد و آنها سال ۱۳۵۹ به ایران مهاجرت کردند. طفلانه بر شانه‌های پدرم مهاجر شدم و ایران آمدم بدون این‌که هیچ خاطره‌ای از افغانستان یادگار داشته باشم.

بنابراین شما در انتخاب ایران به عنوان مکانی برای زندگی نقش نداشته‌اید. و پدرتان در آن شرایط که کشور با حمله ارتش شوروی مواجه شده، ناگزیر به ترک وطن بوده است. آیا اگر امکانش وجود داشت، به کشوری دیگر –مثلا کشورهای اروپایی- مهاجرت می‌کردند؟

طفل دو و نیم‌ساله قدرت انتخاب ندارد تا مقصد مهاجرتش را تعیین کند. پدر و مادرم را نمی‌دانم. پدرم در کابل کارمند بانک بود، اما فکر می‌کنم او هم اختیاری در انتخاب ایران نداشته است؛ چون ناگزیر بوده همراه با پدر، مادر و خواهران و برادرانش مهاجرت کند و انتخاب همه آنها ایران بود که از نگاه فرهنگی و اعتقادی دلبستگی تمام به ایران داشتند. آن روزها آرزوی پدرکلان‌ها و مادرکلان‌های ما رسیدن به زیارت امام رضا (ع) و زندگی در سایه‌ی او بود.

کم نبودند نویسندگانی که در دهه هفتاد و هشتاد خورشیدی در ایران می‌نوشتند و اکنون دیگر نمی‌نویسند. همین را در دهه نود پی‌جویی کنید تا تأثیرش را بر بازار نشر کتاب‌های نویسندگان مهاجر در ایران ببینید. بی‌سبب نیست آثار نویسندگان مهاجر ساکن ایران در بازار نشر کتاب ایرانی کم‌شمار و آثار نویسندگان مهاجر افغانستانی از کشورهای اروپایی و امریکایی پرشمار است. مهاجری که به غرب رسیده و از تعلیق‌یادشده نجات یافته است فرصت دارد بنویسد و حتی اگر تجربه و تخصصی در داستان‌نویسی نداشته باشد رغبت می‌یابد بنویسد و روایت کند؛ اما مهاجرِ مانده در این تعلیق حتی اگر تخصص داستان‌نویسی داشته باشد مجال و انگیزه‌ی انتشار نمی‌یابد و کمتر رغبت و توانایی می‌یابد منتشر کند.

خودم تا به حال امکان قطعی مهاجرت به اروپا را نداشتم، اما در برابر احتمال‌ها ماندن در ایران را ترجیح دادم. بارها به این احتمال فکر کرده‌ام و دیده‌ام آدمی نیستم که بتوانم از ایران دل ببُرم. دل‌کندن از ایران برایم جان‌کندن است، چون زندگی ادبی و فرهنگی من با جامعه‌ی مهاجر در ایران پیوند می‌خورد و بدون آنها ماهی افتاده در دشتم و می‌میرم، حتی اگر این دشت سرسبز و دلفریب باشد.

ما می‌دانیم که برای نویسنده مهاجر- (فرقی ندارد از کدام کشور به کدام کشور مهاجرت کرده باشد، تبعید شده باشد یا خود مهاجرت خودخواسته را برگزیده باشد و یا مهاجرت او ناشی از جنگ و ناامنی در سرزمین خودش بوده باشد) – وطن یا سرزمین دغدغه‌ای همیشگی است. وطن زادگاه خود و خانواده‌اش است و حالا در مهاجرت برای او بسیار دور از دسترس است یا دسترسی به آن آسان نیست. وطن یا سرزمین برای نویسنده‌ای که از آن دور است، چه معنایی دارد؟

وطن برای من از آنچه گفتید دورتر و دست‌نایافتنی‌تر است. من و کسانی مثل من ساکنان برزخ‌اند، از این جهت که هرچه خاطره دارند و به یاد می‌آورند از سرزمینی است که آنها را فرزند خودش نمی‌داند. گرچه متولد افغانستانم، کودکی و نوجوانی و سال‌های عمرم را در ایران گذراندم. جسم و جانم ایران را وطن خودش می‌داند و عقل و منطقم افغانستان را. ایران فرزند خودش نمی‌داند که متولد افغانستانم و مهاجرم؛ افغانستان فرزند خودش نمی‌داند که بود و باشم در ایران بوده و پرورده‌ی ایرانم. همین است که هر سال در برزخ بودن و نبودن و نگرانِ ماندن و نماندن در ایرانم، این‌که اجازه‌ی ماندن یک‌سال دیگر را می‌یابم یا نه؟! وطن برای من یعنی زیستن در برزخ آنچه می‌خواهم و آنچه نمی‌خواهم و ‌دویدن‌های گاه و ناگاه به این سو و آن سو.

در توصیفتان از وطن، به معنی جایی که کودکی و نوجوانی خود را در آن گذرانده‌اید، استعاره تلخی به کار بردید؛ برزخ همان مرز معلق بین یک لحظه و لحظه‌ی دیگر است که می‌تواند تا یک سال برسد که به معنی تمدید اقامت یا رد آن است. در چنین وضعیتی، یک شاعر یا نویسنده با حساسیت‌های عاطفی خاص خودش چگونه می‌تواند ذهنش را معطوف به خلق اثر کند؟ منظورم این است که این معلق‌بودن وضعیت چه تأثیری بر روند خلق اثرش دارد؟

معلق‌بودنی که گفتید رنج توصیف‌ناپذیر انسان مهاجر افغانستانی در ایران است و مختص نویسنده نیست؛ انسانی که به‌واسطه‌ی هویت تحمیلی‌اش از انسان ایرانی متمایز می‌شود. تحمیلی است چون انتخاب خود او نیست و گاه و بی‌گاه نهیب می‌زند و می‌گوید: تو مهاجری نه یک ایرانی. سوگمندانه‌تر این‌که تحمیل‌کننده‌اش تنها نهادهای قانونی قدرت نیستند، گاهی برخی از مردم با جایگاه‌های اجتماعی مختلف (از نویسنده و استاد دانشگاه تا اقشار دیگر) تحمیل‌کننده‌ی چنین تمایزی‌اند و می‌کوشند بین تو و خودشان مرز بکشند. کم نیستند انسان‌های آزاداندیش و جهان‌نگری که چنین نمی‌بینند، اما دسته‌ی اول را دیده‌ام و انکارناشدنی است. چرایی‌اش را هم در فرهنگ سیاسی تحمیل‌شده بر خاورمیانه و انسان زیسته در این گوشه از جهان می‌بینم.

این تعلیق از یک‌سو ظرفیت محتوایی و ایده‌پردازی به نویسنده‌ی مهاجر می‌دهد و درد و تجربه‌ای فراتر از تجربه‌ی انسان ایرانی از جامعه‌ی ایران در اختیارش می‌گذارد. از سوی دیگر فشار فکری و روحی مهارناپذیری بر شانه‌های او می‌ماند که روح و روانش را می‌گدازد. در چنین موقعیتی نوشتن بسیار سخت می‌شود و نویسنده زیر این فشار می‌شکند و کارش را ناتمام می‌گذارد، حتی چه بسا با دنیای داستان‌نویسی و نویسندگی خداحافظی کند و ناآشنا ‌شود. اگر نشکند و ایستادگی کند نوشته‌اش را منتشر می‌کند و نیمه‌جان پیش می‌رود. نیمه‌جان می‌گویم چون منزل به منزل ممکن است بشکند و تمام شود.

نمودار تاریخی ظهور و دوام نویسندگان مهاجر در ایران را که ببینید سخنم را خوبتر می‌فهمید. کم نبودند نویسندگانی که در دهه هفتاد و هشتاد خورشیدی در ایران می‌نوشتند و اکنون دیگر نمی‌نویسند. همین را در دهه نود پی‌جویی کنید تا تأثیرش را بر بازار نشر کتاب‌های نویسندگان مهاجر در ایران ببینید. بی‌سبب نیست آثار نویسندگان مهاجر ساکن ایران در بازار نشر کتاب ایرانی کم‌شمار و آثار نویسندگان مهاجر افغانستانی از کشورهای اروپایی و امریکایی پرشمار است. مهاجری که به غرب رسیده و از تعلیق‌یادشده نجات یافته است فرصت دارد بنویسد و حتی اگر تجربه و تخصصی در داستان‌نویسی نداشته باشد رغبت می‌یابد بنویسد و روایت کند؛ اما مهاجرِ مانده در این تعلیق حتی اگر تخصص داستان‌نویسی داشته باشد مجال و انگیزه‌ی انتشار نمی‌یابد و کمتر رغبت و توانایی می‌یابد منتشر کند.

گروه‌های قدرت در ادبیات، امتداد گروه‌های قدرت در سیاست‌اند و آبشخورهای مختلفی از وابستگی حزبی تا وابستگی‌های فکری، اعتقادی، اقتصادی و قومی دارند. عوامل دوامشان هم دو رکن است: ۱. اعتماد مردم و افراد حقیقی به آنها؛ ۲. اعتماد نهادها و افراد حقوقی به آنها. نهادها و افراد حقوقی (که لزوما حکومت نیستند) برای پیش‌بردن اهداف سیاسی اجتماعی‌شان گروه‌های ادبی قدرت را پشتیبانی و همراهی می‌کنند تا به اهداف خودشان برسند، اما مردم بر اثر ناآگاهی و تبلیغات رسانه‌ای پیرو گروه‌های ادبی قدرت می‌شوند. خواسته‌ی اصلی در گروه‌های قدرت، خود قدرت است؛ سود و بازار، توجیه بازیگران است برای کنش‌های انحصارطلبانه‌ی قدرت.

نیز پرسش دیگرم این است به نظر شما، چرا دولت ایران برای کسی که در ایران بزرگ شده و زندگی کرده است، این چنین سخت‌گیرانه برخورد می‌کند که او هر سال در اضطراب تمدید یا عدم تمدید اقامت باشد؟ به عنوان کسی که خودم را (با یک تفاوت در شناسنامه) هم‌وطن شما می‌دانم، می‌پرسم انتظارتان از دولتمردان ایران چیست؟

رنج تعلیق چنان‌که گفتم مختص به نویسنده‌ی مهاجر نیست، رنج عمومی انسان مهاجر در ایران است. پس، از جایگاه یک مهاجر هیچ‌وقت توقع ندارم مرا به عنوان یک نویسنده‌ی مهاجر متمایز از دیگر مهاجران ببینند و متفاوت رفتار کنند. تنها انتظارم از دولتمردان ایران بهتر ساختن قوانین مهاجرت و زیستن برای انسان مهاجر در ایران است، گرچه طی این سال‌ها بهتر از پیش شده است.

از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟ و در راه انتشار اولین کتابتان با چه موانعی روبه‌رو بودید؟

نوشتن برای من گستره‌های گوناگون دارد: پژوهشی، ادبی و فرهنگی. نوشتن مقالات پژوهشی را از سال ۱۳۷۹ آغاز کردم و نخستین کتابی که منتشر کردم یک پژوهش تاریخی بود. مهمترین مانع من برای کتاب نخستم در این گستره دست‌یابی به داده‌های پژوهشی بود و وقتی بعد از نزدیک به شش‌ماه تحقیق و نگارش یافته‌هایم را ارائه کردم بدون هیچ‌ مشکلی چاپ و نشر شد. یادم است کتابم به چاپ دوم هم رسید، اما بعد از آن خبر ندارم چه شد. امروز ترجیح می‌دهم با نوشته‌های تازه‌ام که محصول تجربه و آموخته‌هایم‌اند شناخته شوم، به همین سبب نام آن کتاب را یاد نمی‌کنم.

نوشتن داستان را از سال ۱۳۹۰ آغاز کردم و «داستان‌نویسی مقدماتی» بدون مانع منتشر شد، یا شاید من موانعش را ندیدم چون همکاری مشترکم با معلمم «حسین ورجانی» بود و او هماهنگی‌های چاپ و نشر اثر را انجام داد. نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه را هم از اواسط دهه هشتاد آغاز کردم و «شورآباد و قندآباد» مانعی برای انتشار نداشت و «انتشارات مهر و دل» به خوبی همکاری و همراهی کرد.

برخورد جامعه ادبی ایران و نیز نویسندگان افغانستانی مقیم ایران با کار شما چگونه بود؟ آیا انتشار کتاب شما بازتاب روشنی از سوی جامعه ایرانی و مهاجر دارد؛ مثلا به لحاظ نقد کتاب، برگزاری جلسات و دعوت از شما در معرفی کتابتان؟

صادقانه بگویم: وقتی کتاب شما به عنوان یک نویسنده در جامعه‌ی ادبی ایران منتشر می‌شود انگار همه بنابر سنتی نانوشته و نامرئی کوشش می‌کنند کتاب‌تان را نادیده بگیرند و از کنارش بگذرند. فرق نمی‌کند ایرانی باشید یا افغانستانی. دیده‌شدن یا نشدن کتاب‌تان در بیشتر موارد برمی‌گردد به دیپلماسی ادبی‌تان و نسبتی که با مراکز و رسانه‌های قدرت و چهره‌های ادبی برقرار می‌کنید. منظورم از قدرت حکومت نیست، بلکه معنایی فراگیرتر از آن است. هرقدر این روابط را مستحکم‌تر ساخته باشید بیشتر دیده می‌شوید.

اعتراف می‌کنم: به هیچ‌کدام‌شان متصل نیستم و تعهدی نسپردم. ماجراجویی سرکشم که نگاه و راه خودش را می‌رود و سرخوشی حاصل از این رهایی را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کند. سرکشی‌ها را هم از معلمانم آموخته‌ام که هرکدام‌شان یگانه‌ی روزگارند.

پیشنهادهایی از برخی دوستان نویسنده‌ام برای برگزاری جلسات نقد و رونمایی شنیدم، اما به دلایل مختلف به آینده سپردم. با این‌حال، خوب است بدانید «شورآباد و قندآباد» که سه نمایشنامه کوتاه درباره افغانستان است و نزدیک به پنج‌ماه از انتشارش می‌گذرد، خوانندگان خودش را در شهرهای مختلف ایران از تبریز تا شیراز یافته است، اما در هیچ‌کدام از خبرگزاری‌ها و رسانه‌های خبری ایران و افغانستان خبر انتشارش را نمی‌بینید؛ گرچه شاید فکر کنید چنین کتابی در میان کم‌شمار آثار ادبی نویسندگان افغانستان در ایران باید فراوان دیده شود، به‌خصوص که نمایشنامه است و کارنامه نشر نمایشنامه‌نویسی افغانستان بسیار کم‌جان است.

رابطه‌ی نویسندگان مهاجر را با انجمن‌های ادبی و گروه‌های داستانی داخل افغانستان دلگرم‌کننده ندیدم، گرچه در برخی موارد استثناءهایی بود. به‌طور عمومی، انجمن‌ها و تشکل‌های ادبی افغانستان به‌خصوص گروه‌های مهاجر از گذشته تا به امروز تأثیرگرفته از اوضاع سیاسی کشور حرکت کردند و سال‌های پسین همزمان با بدشدن اوضاع سیاسی افغانستان آنها هم رو به ضعف گذاشتند. پس از روی کارآمدن طالبان این وضعیت بدتر از پیش شد و نویسندگان افغانستان هنوز در شگفت‌زدگی و ناباوری سقوط حکومت بیست ساله‌ی افغانستان‌اند. ندیده‌ام کاری برای گردهم‌آوردن آنها انجام شده باشد

به نظرم اشاره‌تان به باندها و محافل ادبی است که در نبود نقد جدی ادبی در ایران این روزها بسیار مساله‌ساز شده است. اینکه نویسنده‌ای را چهره کنند یا نویسنده‌ی دیگری، خارج از آن باند و محفل را، نادیده بگیرند. به نظر شما چه عواملی این باندها و محافل قدرتمند ادبی را تقویت میکند یا باعث دوامشان می‌شوند؟ آیا مثلا دلیل آن را در رابطه سود و بازار می‌دانید یا دلایلی دیگر به ذهن شما می‌رسد؟

موضوع خوبی را پیش کشیدید، پیکان پرسش‌تان جایی را نشانه گرفت که ریشه‌ی کم‌جانی و رکود ادبیات داستانی فارسی در داخل ایران است. لازم است بین دو عنوان «گروه‌های قدرت» و «محافل ادبی» فرق بگذارم. این دو باهم مرتبط‌اند، اما یکی نیستند. محافل ادبی تا آن‌جا که درگاه ورود هنرجویان به دنیای هنر و داستان‌اند کارگشایند، اما از جایی که به انکار و سانسور دیگران می‌پردازند ناادب و ویرانگر می‌شوند. گروه‌های قدرت هم همین‌طورند: تا آن‌جا که بسترساز ادبی‌‎اند کارگشایند، اما از جایی که به انحصارطلبی روی می‌آورند، کتاب‌ها و نویسندگان کم‌جان را به نام کتاب‌ها و نویسندگان شاخص به خوانندگان می‌خورانند و کتاب‌ها و نویسندگان بیرون از گروه‌شان را انکار و سانسور می‌کنند ناادب و ویرانگر می‌شوند.

باور دارم: گروه‌های قدرت در ادبیات، امتداد گروه‌های قدرت در سیاست‌اند و آبشخورهای مختلفی از وابستگی حزبی تا وابستگی‌های فکری، اعتقادی، اقتصادی و قومی دارند. عوامل دوامشان هم دو رکن است: ۱. اعتماد مردم و افراد حقیقی به آنها؛ ۲. اعتماد نهادها و افراد حقوقی به آنها. نهادها و افراد حقوقی (که لزوما حکومت نیستند) برای پیش‌بردن اهداف سیاسی اجتماعی‌شان گروه‌های ادبی قدرت را پشتیبانی و همراهی می‌کنند تا به اهداف خودشان برسند، اما مردم بر اثر ناآگاهی و تبلیغات رسانه‌ای پیرو گروه‌های ادبی قدرت می‌شوند. خواسته‌ی اصلی در گروه‌های قدرت، خود قدرت است؛ سود و بازار، توجیه بازیگران است برای کنش‌های انحصارطلبانه‌ی قدرت!

«نبود منتقد جدی در ادبیات» را نمی‌پذیرم! منتقدان توانمند و متخصص داریم، هرچند اندکند. مسئله این است که «نقد ادبی» به عنوان یک «حرفه» جایگاهی در «ادبیات فارسی» ندارد و بیشتر یک تخصص ادبی و دانشگاهی است تا یک حرفه. همین منتقدان هم هرکدام زیر چتر یکی از گروه‌های قدرت قرار گرفته‌اند و برای آنها کار می‌کنند. منتقد ادبی مستقل و متخصص کیمیاست.

ایران و افغانستان دو کشوری هستند که به لحاظ پیشینه تاریخی، زبانی و مذهبی و حتی بافت فرهنگی بسیار به هم نزدیکاند. آیا این نزدیکی زبانی-فرهنگی راه را برای بالیدن و رشد نویسندگان مهاجر در ایران فراهم می‌کند یا جامعه میزبان (که ایران باشد)، بر سر راه نویسندگان افغانستانی سد می‌زند و مانع ایجاد می‌کند؟ اگر این‌طور است لطفا کمی از این موانع برای ما بگویید. اگر چنین نیست، چه توصیه‌ای برای دیگر دوستان مهاجر نویسنده دارید؟

به گمان من هردو هست، اما یکی خواسته و دیگری ناخواسته است! جامعه ایران آگاهانه با نویسندگان مهاجر همراهی و هم‌افزایی می‌کند و راه را برای بالیدن و رشد آنها می‌سازد؛ اما ناآگاهانه و ناخواسته آنها را در یک سطح متوسط نگه می‌دارد و مانع از بالندگی‌شان در سطح عالی و جهانی می‌شود. جامعه‌ی ادبی ایران به شکل باورنکردنی درون‌گرا و خودنگر است و به حضور در سطح جهانی و بین‌المللی کمتر رغبت دارد. ادبیات کودک و نوجوانش را جدا کنید که رشد و بالندگی‌اش باورنکردنی و بیرون از چارچوب و شرایط حاکم بر دیگر بخش‌های جامعه ادبی است.

مهم‌ترین علت این خودنگری و درون‌گرایی هم شاید مسئله‌ی زبان باشد که زبان فارسی مخاطبان بین‌المللی و جهانی ندارد و محصور در مرزهای کشورهای فارسی زبان مانده است. پیوسته به دوستان مهاجر و نویسنده‌ام می‌گویم: همزیستی ادبی در جامعه‌ی ایران را قدر بدانید و استفاده کنید، اما به آنچه می‌بینید و می‌رسید قناعت نکنید! توانایی‌ها و نوشته‌های خودتان را به چشم‌انداز جهانی و سطح توقع خوانندگان بین‌الملل برسانید تا بتوانید فراتر از جغرافیای ایران فرهنگی با دنیا ارتباط بگیرید.

نویسنده‌ی مهاجری که به تازگی از افغانستان مهاجرت کرده است، چگونه می‌تواند در جامعه میزبان بنویسد که هم در کشور خودش مخاطب داشته باشد و هم توجه خوانندگان جامعه میزبان را به خود جلب کند؟ به نظر شما در دیده و خوانده شدن کتاب‌های نویسندگان مهاجر با غیرمهاجر تفاوتی هست؟ اگر بله، چه تفاوت‌هایی و اگر نه، چگونه؟

صریح می‌گویم: داستان کوتاه و بلند نویسندگان افغانستان چنان که خبر دارم در افغانستان خواننده ندارد، به خصوص با وضعیت کنونی که چاپ و نشر هم نابه‌سامان شده است. بارها گفته‌ام و باز هم می‌گویم: نویسنده‌ای که در ایران زندگی می‌کند و کتابش را در افغانستان منتشر می‌کند انتحار ادبی کرده است. زیرا خوانندگان واقعی کتابش همان‌جایی‌اند که او زندگی می‌کند و او را می‌شناسند، نه جایی که نمی‌شناسندش. وقتی نمی‌شناسند چه‌طور می‌تواند توقع داشته باشد خواننده پیدا کند؟! حتی اگر شناخته‌شده هم باشد وضعیت اقتصادی مردم افغانستان و قیمت کتاب به‌گونه‌ای است که استقبال از آثار نویسندگان را به کمترین اندازه می‌رساند.

نقطه اشتراک کتاب‌های نویسندگان مهاجر و غیرمهاجر برای دیده‌‎شدن، اتصال نویسندگان‌ آنها به بنگاه‌های ادبی و مراکز و رسانه‌های قدرت و چهره‌های ادبی است. نقطه‌ تفاوت‌شان در شگردهای خلق اثر و دقت‌اندیشی‌های محتوایی است. بررسی هرکدام‌شان هم سخنی جداگانه و گسترده می‌خواهد. حتی تفاوت‌ نوشته‌های نویسندگان مهاجر در ایران با نویسندگان مهاجر در کشورهای دیگر و نویسندگان درون افغانستان به‌اندازه‌ای است که فراتر از این گفت‌وگو باید بررسی شود.

آیا نویسنده‌ای خاص یا مراکز فرهنگی خاصی در ایران بوده‌اند که از شما حمایت کنند؟ در بین نویسندگان مهاجر قدیمی‌تری که قبلا در ایران بوده‌اند و حالا به خوبی در جامعه میزبان جا افتاده‌اند، کسانی را می‌شناسید که حامی نویسندگان جوان‌تر افغانستانی باشند که هم تازه به ایران آمده‌اند و هم نوشتن را به تازگی شروع کرده‌اند، باشند؟

اگر نه، دلیل دوری جوامع مهاجر و میزبان را از یک سو و عدم تشکل صنفی نویسندگان مهاجر را ناشی از چه عواملی می‌دانید؟

من داستان‌نویسی و نقد ادبی را در کارگاه‌های «حسین ورجانی» آموختم، بزرگمردی از شاگردان «هوشنگ گلشیری» که بیشتر از دو دهه از عمرش را برای تدریس داستان‌نویسی و نقد ادبی گذاشته است. معلمی که فروتنانه برای ادبیات داستانی کوشیده و داشته‌هایش را در اختیار هنرجویانش می‌گذارد. او مهمترین حامی‌ام از جامعه ادبی ایران بوده است.

با مراکز فرهنگی و ادبی مختلف همکاری کرده‌ام، اما این‌طور نیست که خودم را محصول حمایت این مراکز ببینم. «حلقه داستان سرو تهران»، «موسسه اقالیم احساس»، «گروه داستان جمعه»، «کانون ادبی کلمه» و «کانون ادبیات شرق» شماری از این مراکزند.

نویسنده مهاجر قدیمی‌تری که پیشترها در ایران بوده‌ و به خوبی در جامعه ادبی ایران جا افتاده‌ باشد و حامی نویسندگان جوان‌تر افغانستان باشد نمی‌شناسم. روش و عملکرد نویسندگان قدیمی‌تر مهاجر در برابر نویسندگان جوان‌ طوری است که گمان می‌کنید از قدرت‌گرفتن و شناخته‌شدن نویسندگان جوان بیم دارند و ترجیح می‌دهند میدان ادبیات افغانستان را در ایران خالی و کم‌جان نشان بدهند به جای این‌که نویسندگان جوان را حمایت و معرفی کنند.

تشکل صنفی نویسندگان مهاجر بدترین پیشنهاد برای ادبیات افغانستان در ایران است، چون جز تنگ‌تر کردن میدان بر نویسندگان مستقل دستاورد دیگری ندارد. مهاجران انجمن‌ها و گروه‌های ادبی مختلفی در شهرهای ایران از قم تا مشهد دارند و هرکدام کار خودشان را می‌کنند. به نظرم انجمن صنفی نویسندگان مهاجر تشکیلاتی اضافی و تشریفاتی می‌شود که دستاوردی جز سدسازی نخواهد داشت.

دوری جامعه داستانی مهاجر از داستان‌نویسان ایرانی کاستی و کوتاهی انجمن‌ها و مراکز ادبی مهاجر است و به خودکم‌بینی‌های درونی فرد مهاجر برمی‌گردد که گمان می‌کند بین او و میزبان فاصله‌ای است. همین نگاه سبب می‌شود او فکر کند میزبان نمی‌پذیردش یا اندک‌ می‌شمرد.

رابطه نویسندگان مهاجر در افغانستان با کانون یا کانون‌های صنفی در خود افغانستان چگونه است؟ آیا بعد از قدرت‌گیری طالبان این نهادها توانسته‌اند در داخل یا خارج کشور نویسندگان افغانستانی را گرد هم آورند؟

رابطه‌ی نویسندگان مهاجر را با انجمن‌های ادبی و گروه‌های داستانی داخل افغانستان دلگرم‌کننده ندیدم، گرچه در برخی موارد استثناءهایی بود. به‌طور عمومی، انجمن‌ها و تشکل‌های ادبی افغانستان به‌خصوص گروه‌های مهاجر از گذشته تا به امروز تأثیرگرفته از اوضاع سیاسی کشور حرکت کردند و سال‌های پسین همزمان با بدشدن اوضاع سیاسی افغانستان آنها هم رو به ضعف گذاشتند. پس از روی کارآمدن طالبان این وضعیت بدتر از پیش شد و نویسندگان افغانستان هنوز در شگفت‌زدگی و ناباوری سقوط حکومت بیست ساله‌ی افغانستان‌اند. ندیده‌ام کاری برای گردهم‌آوردن آنها انجام شده باشد.

به عنوان نویسنده‌ای که از دور ناظر بر حوادث کشورش است، آینده‌ی افغانستان را چگونه می‌بینید؟ امیدی به بازگشت روزهای روشن گذشته دارید؟ بازتاب این امید در داستان نویسنده مهاجر افغانستانی چگونه است؟

افغانستان میدانگاه و زورخانه‌ی قدرت‌های سیاسی دنیاست. همه‌شان ترجیح می‌دهند در افغانستان حسابرسی کنند به‌جای این‌که در خانه‌ی خود با دشمن نبرد کنند. براین اساس، آینده‌ی سیاسی افغانستان در کوتاه‌مدت و میان‌مدت روشن و درخشان نیست؛ اما امیدوارم در بلندمدت به روزهای روشن برسیم. منظورم از روزهای روشن روزهای بیست سال گذشته یا پنجاه سال پیش نیست. چنان روزهایی را در چند سال آینده خواهیم داشت، پس از گذراندن دوران جنگ‌ها و کشمکش‌های خانگی؛ اما باز هم بعد از مدتی به یک بحران سیاسی تازه گرفتار می‌شویم. منظورم از روزهای روشن رسیدن به نقطه‌ای است که افغانستان دیگر گروگان قدرت‌های جهانی نباشد.

امید در داستان‌های نویسندگان افغانستان گوهر گمشده است و جزو «یافت می‌نشود» هاست. کمتر نویسنده‌ای دیدم امید را روایت یا ارائه کند. نویسندگانی مثل «رهنورد زریاب» و «اکرم عثمان» که گاهی امید را در داستان‌هاشان می‌گنجاندند اکنون نیستند و رفته‌اند.

شما نقدهای ادبی زیادی نوشته‌اید و داور جوایز ادبی هم بوده‌اید، روند داستان نویسندگان مهاجرت را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

باور دارم داستان‌نویسی مهاجرت در مرحله‌ی پوست‌اندازی و تحول امیدبخش است. داستان‌نویسان جوانی که بی‌ادعا و بدون توجه به تبلیغات و بازی‌های زورمندان ادبی می‌نویسند و کارشان را پیش می‌برند اندک اندک جان تازه‌ای به جسم رنجور ادبیات داستانی افغانستان در مهاجرت می‌دمند. دهه‌ی نود به دلایل مختلف و متعدد کتاب‌های کمتری منتشر شد، اما دهه‌ی پیش رو دهه‌ای متفاوت و درخشان برای داستان‌نویسان مهاجر خواهد بود. از نگاه محتوایی و ساختاری هم داستان‌نویسی مهاجرت در شکل کلی‌اش روبه تحول جانبخش است و راویانی خواهید دید که شگفت‌زده‌تان می‌کند. می‌توانم پیش‌بینی کنم: نویسندگان مهاجر بیش از پیش ادبیات داستانی افغانستان را به دنیای غرب بشناسانند.