سایمون کریچلی، فیلسوف انگلیسی، استاد فلسفه در “مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی” در نیویورک و استاد پاره‌وقت دانشگاه اسکس (در انگلیس) است. او آثار فراوانی نوشته و منتشر کرده است، از جمله درباره تراژدی یونانی، “هملت” شکسپیر، خودکشی و نیز پدیده‌های فرهنگی مردمی مانند دیوید بویی [خواننده انگلیسی]. چندین اثر او تا کنون به فارسی ترجمه شده است. “تراژدی ما و یونانیان” آخرین ترجمه اثری است از کریچلی که توسط انتشارات دمان در اختیار فارسی‌زبانان قرار گرفته است.

گفت‌وگو با سایمون کریچلی

مصاحبه‌کننده: لیلا سوفی گلایسنر، منتشر شده در تاریخ اول فوریه ۲۰۲۰ در “مجله فلسفه

مجله فلسفه: آقای کریچلی، افلاطون و ارسطو بر این نظرند که فلسفه با معجزه حیرت آغاز می‌شود. شما بر عکس می‌گویید که فلسفه با ناامیدی آغاز می‌شود.

سایمون کریچلی: بسیاری از این ایده خوششان می‌آید که فلسفه با حیرت آغاز می‌شود. اما به نظر من دنیا چندان حیرت‌انگیز نیست. دنیای مدرن که به هیچ وجه. و درست همینجاست که تفکر شروع می‌شود.

چه ناامیدی‌های شخصی‌ای شما را به سمت فلسفه سوق داده است؟

موقعی که من بزرگ می‌شدم، در دهه ۱۹۷۰، بریتانیا سقوطی اجتماعی-اقتصادی را از سر می‌گذراند. این از سویی ناامیدکننده بود، اما از سوی دیگر هم جالب، چون بسیاری چیزها را ممکن می‌کرد. من پانک بودم، زمانی که پانک هنوز به‌شدت نیهیلیستی [هیچ‌انگار] بود. پس از آن، هجده ساله بودم که حین کار دچار سانحه شدیدی شدم. یکی از پیامدهای آن این بود که بسیاری چیزها از خاطرم پاک شد. اما بدین ترتیب جا برای چیزهای جدید باز شد. بنابراین، وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، آن سانحه نوعی شرط لازم بود برای دوره‌ای از یادگیری.

«من فکر می‌کنم که می‌شود عاشق بود. من هنوز به عشق اعتقاد دارم! اما همان‌طور که فروید می‌گوید، نفرت از عشق قدیمی‌تر است و این بدین معناست که مالیخولیای خودشیفته‌وار هر آن عمل عشق را تهدید به شکست می‌کند. با وجود این، همچنان باور دارم که شما می‌توانید فضایی را باز کنید که به قدر کافی گسترده باشد تا عشق را راه بدهید.»

به نظر می‌آید که رابطه میان زندگی و تفکر شما ناشی از یک حس اساسی مالیخولیایی است. جورج استاینر [فیلسوف فرانسوی-آمریکایی] می‌نویسد، این تفکر است که باعث اندوه می‌شود. با این حرف موافقید؟

این اندیشه را پیشتر هم نزد ارسطو می‌یابید: فلسفه چیزی مالیخولیایی دارد، به این معنا که یک فعالیت تفکر است و لازمه تفکر کناره گرفتن از جهان است. بدین ترتیب تفکر نوعی فاصله گرفتن است که از سوی دیگر با نوعی غم یا مالیخولیا برابری می‌کند. در این محدوده درونی می‌توانید به گردآوری چیزهایی بیاغازید که اول به هم تعلق ندارند. بنابراین عمل تفکر نتیجه نوعی اندوه است. در مورد من این اندوه فلج‌کننده نیست. حالتی از فاصله‌گیری و بیگانگی است.

ویکتور هوگو می‌گوید که مالیخولیا لذت بردن از اندوه است. این گفته به نظرتان چگونه است؟

مالیخولیا اندوهی شیرین و دلپذیر است. مثل  آنچه در کلمه بسیار زیبای پرتغالی saudade [سوداجه؛ به معنای دلتنگی و حسرت] داریم که برزیلی‌ها هم آن را زیاد استفاده می‌کنند – مالیخولیایی که در آن دلتنگی برای چیزی هست و نوعی لذتِ از دست دادن چیزی. این حالت تفکر را برمی‌انگیزد، چون در آن آرزوی چیزی بیشتر، چیزی دیگر هست.

به نظر می‌رسد که شخص مالیخولیایی دانایی خاصی دارد. در این رابطه من به جاستین در فیلم مالیخولیا اثر لارس فون تریر فکر می‌کنم. جاستین در این فیلم تنها کسی است که متوجه می‌شود چیزی به آخر دنیا نمانده است. معلوم می‌شود که احساس مالیخولیایی ذهنی او درست است.

کاملا. کیرستن دانست که نقش جاستین را ایفا می‌کند، می‌فهمد که پایان نزدیک است و دیگران اصلا خبر ندارند. وقت‌شان را طوری می‌گذرانند انگار که خبری نیست و بعد… پایان فرا می‌رسد. هملت هم چنین فرد مالیخولیایی دانایی است – او تنها کسی است که تشخیص می‌دهد که پدرش را کلادیوس کشته تا با مادر هملت ازدواج کند و از این طریق به تاج و تخت برسد. تأملی جالب درباره آگاهی و مالیخولیا را نزد زیگموند فروید می‌یابیم که از هملت در جاهای مختلف کارش نام می‌برد. فروید در جستارش درباره خودشیفتگی راجع به شکافت در درون من می‌نویسد. “من” فقط یک چیزی است که موجود است و آگاهی‌ای خنثی دارد، اما ناخودآگاهی هم وجود دارد که نیروی واقعی پشت این واحد خنثی است. تجربه شکافت در درون من تنشی را به وجود می‌آورد بین یک خود که ما هستیم و یک خود که مشاهده می‌کند ما چه هستیم – برخی فیلسوفان آن را خودآگاهی می‌نامند. و این شم برای شکافت، برای فاصله‌ای درونی، برای جدا کردن، یک من از خود جدا، این یعنی مالیخولیا.

«من طرفدار یک تیم فوتبال منطقه خودم هستم و آنچه طرفداران را به هم پیوند می‌دهد تجربه مشترک خسارت‌هاست: وقتی شما می‌بازید، فقط شما نیستید، بقیه هم هستند، و همه شما با هم عمیقا این باخت را تجربه می‌کنید. قوی‌ترین حس همبستگی از دل تجربه مشترک آسیب و شکست بیرون می‌آید. آنچه یک گروه را واقعا با هم متحد می‌کند احساس مالیخولیای مشترک است.»

فروید در جایی دیگر مالیخولیا را در برابر ماتم قرار می‌دهد…

رساله فروید درباره ماتم و مالیخولیا با پدیده ماتم آغاز می‌شود: ماتم شروع می‌شود وقتی عشق از جهان محو می‌شود – کسی که دوستش داریم، پدر یا مادر، شریک زندگی، هر کس که باشد. شخص خاصی رفته و شما با این غیبت باقی می‌مانید و ماتمی بی‌انتها را احساس می‌کنید. اگر شانس داشته باشید این ماتم عمیق پس از مدتی معین شروع به بهبود یافتن می‌کند؛ “من” می‌تواند دوباره سرهم بندی بشود و …

… بر آن غلبه کند.

بله. اما اگر این اتفاق نیافتد، “من” مالیخولیایی می‌شود. درحالیکه موضوع ماتم، انسان محبوبی است که دیگر زنده نیست، موضوع مالیخولیا می‌شود خود “من۲. “من” خودش را مشاهده می‌کند، و با آن دور باطل بازنگری خویش و غصه شروع می‌شود.

بنابراین “من” موضوع از دست دادن را ضمیمه خودش می‌کند؟

دقیقا. ما خودمان به موضوع ضایعه‌مان تبدیل می‌شویم! این خود ما هستیم! نمی‌توانیم خودمان را به درستی دوست بداریم، برای همین در این دایره متشکل از افکار، مالیخولیا و خودکاوی زندانی هستیم که به ما – و تناقض در اینجاست – در سخنوری درخور توجه‌ای یاری می‌رساند. از یک سو سر و کار داشتن با مالیخولیایی‌ها سخت است چون آن‌ها نمی‌توانند از حرف زدن درباره روان‌رنجوری‌شان دست بردارند و از سوی دیگر این بیماری‌ای است که نوعی حقیقت را پدید می‌آورد. و از نظر فروید تنها راه برای پشت سر گذاشتن مالیخولیا جهش به سوی شیدایی است. می‌شود گفت که در شیدایی می‌توانیم بشکفیم، پُر شویم.

آیا بدین دلیل است که افراد مالیخولیایی را اغلب نابغه‌های خلاق می‌نامند؟

بله. ممکن است مراحلی از غلیان‌های شدید خلاقانه وجود داشته باشد. مطمئنا شما چنین افرادی را می‌شناسید: کسانی که به نظر یخ‌زده می‌آیند – اما بعد ناگهان یخ‌شان آب می‌شود و برای مدتی به خلاقیت و فعالیت شیدایانه می‌پردازند.

فروید در کتاب ماتم و مالیخولیا می‌گوید که مالیخولیایی‌ها تمایل دارند دردشان را تمامیت بدهند از این راه که خودشان را با کل جهان برابر بدانند. این تا حدی خودشیفته‌وار نیست؟

خودشیفتگی نیروی محرک تمامی این ساختار است. آن‌ها کمبود یا نبودی را در خودشان پیدا می‌کنند. برای جبران آن، “من” آماس می‌کند. نیروهایی را به خودش نسبت می‌دهد که در حقیقت ندارد.

فرد مالیخولیایی، مثل فیلسوف، از جهان‌رنجوری (Weltschmerz) خودشیفته‌وار رنج می‌برد. اما در عصر ما پایان جهان‌مان بیش از یک روان‌رنجوری متافیزیکی است – اشاره من به فاجعه اقلیمی قریب الوقوع است. به گرتا تونبرگ نگاه کنیم: او از جهان‌رنجوری خود برای نجات سیاره زمین استفاده می‌کند. برای من این یک جابجایی در نقش تاریخی فرد مالیخولیایی است. در سده‌های میانه مالیخولیا گناهی مهلک شمرده می‌شد…

… acedia  [واژه‌ لاتینی به معنای سستی و بی‌بند و باری]، رخوت قلب.

درست است. مالیخولیا را گناه می‌دانستند چون مانع انسان‌ها می‌شد از اینکه راه راست را دنبال کنند. تونبرگ این برداشت از “آسِدیا” را واژگون می‌کند: او فردی مالیخولیایی با رسالتی اخلاقی است. راه درست را دنبال می‌کند.

شما به گرتا تونبرگ به عنوان نوعی وارونگی مالیخولیا نگاه می‌کنید؟ جالب است. من در گذشته مجذوب “فرضیه گایا” بودم، آن‌طوری که جیمز لاولاک آن را می‌نامد: اینکه زمین تب و تابی را تحمل می‌کند که ما باعث آن هستیم، و اینکه ما پس از آن دیگر نخواهیم بود یا حد اکثر در تعدادی بسیار کاهش یافته وجود خواهیم داشت؛ اینکه سپس اتفاق دیگری می‌افتد. اگر اینطور نگاه کنیم، گرتا یک قهرمان است. مسائل برای او روشن هستند و او دانسته‌هایش را به مرحله عمل درمی‌آورد. اگر این‌طور نگاه کنیم، مالیخولیا وضعیتی است شرافتمندانه، فاصله‌ای است بازتابی و واقع‌بینانه که امکان می‌دهد واقع‌‌گرایانه عمل کنیم.

در زبان ترکی کلمه hüzün [حزن] وجود دارد. اورهان پاموک نویسنده از آن استفاده می‌کند تا حال و هوای جمعی مردمی را توصیف کند که در استانبول زندگی می‌کنند. یک حالت روحی مشترک که حس تعلق به وطن و بیگانگی را در هم ادغام می‌کند.

به نظر من، مالیخولیا به صورت احساس مشترک هم وجود دارد. من طرفدار یک تیم فوتبال منطقه خودم هستم و آنچه طرفداران را به هم پیوند می‌دهد تجربه مشترک خسارت‌هاست: وقتی شما می‌بازید، فقط شما نیستید، بقیه هم هستند، و همه شما با هم عمیقا این باخت را تجربه می‌کنید. قوی‌ترین حس همبستگی از دل تجربه مشترک آسیب و شکست بیرون می‌آید. آنچه یک گروه را واقعا با هم متحد می‌کند احساس مالیخولیای مشترک است.

آیا مالیخولیا می‌تواند سیاسی باشد؟

سوگواری و یادبود به عنوان عوامل سیاسی بسیار مهم هستند. بسیاری از کشمکش‌های سیاسی بر سر این پرسش سر می‌گیرند که چگونه مردگان را به خاک بسپاریم، چگونه یاد آن‌ها را زنده نگه داریم و آن‌ها را در زندگی اجتماع ادغام کنیم. اگر بخواهیم در مورد آمریکا چیزی بگوییم، باید بگوییم جامعه‌ای است که بر پایه نبود سوگواری بنا شده است. هیچ کس به یاد مردگانی نیست که اینجا در منهتن زندگی می‌کردند. گورستان‌ها خارج شهر واقع شده‌اند، مخفی هستند. اگرچه من همه شهرهای بزرگ را گورستان می‌دانم، اما در مرکز هر شهری باید مکانی باشد که در آن یاد مردگان را گرامی بدارند – چون یادبودها باعث اتحاد جامعه می‌شوند. با در نظر گرفتن مقوله‌های سیاسی، لازم نیست حتما اسم راست، چپ، محافظه‌کار یا ترقی‌خواه بر آن بگذاریم.

«سوگواری و یادبود به عنوان عوامل سیاسی بسیار مهم هستند. بسیاری از کشمکش‌های سیاسی بر سر این پرسش سر می‌گیرند که چگونه مردگان را به خاک بسپاریم، چگونه یاد آن‌ها را زنده نگه داریم و آن‌ها را در زندگی اجتماع ادغام کنیم.»

شما درباره یک شکل افراطی یا حتی کشنده رنج در تنهایی به طور مفصل نوشته‌اید، درباره خودکشی. چه چیزی این موضوع را برایتان چنین جالب می‌کند؟

ما از سده‌های میانه این تصور غریزی را به ارث برده‌ایم که خودکشی ممنوع است و باید به زندگی ادامه داد. اما من کوشیده‌ام تا به پرسش درباره خودویرانی آدمی واقع‌بینانه بنگرم. و علیه خودکشی دلیل بیاورم! همان‌طور که شکسپیر می‌گوید: “آدمی باید همان‌گونه که ورود به این جهان را تحمل می‌کند، خروج از آن را نیز تحمل کند.” خودکشی مثالی است بر اینکه خودشیفتگی می‌تواند به کجا رهنمون کند. شما احساس می‌کنید که از خودتان کاملا جدا شده‌اید، می‌خواهید شئ منفوری را که به آن تبدیل شده‌اید بکشید، و به این ترتیب است که ممکن است اقدام به خودکشی رخ دهد. در این مرحله مالیخولیای متعادل گزینه بدی نیست.

بنابراین می‌توانیم مالیخولیا را بدیلی برای من خودشیفته بدانیم؟

بله، این چیزی است در شخصیت‌های زنان در تراژدی‌ها که مرا شیفته خودش می‌کند. هیچ یک از آن‌ها خودش را نمی‌کشد. البته اغلب آن‌ها را می‌کشند. آن‌ها متحمل آن هستند که برای دنیا رنج بکشند. به یاد می‌آورند که چه رخ داده و تا زمانی که بتوانند ادامه می‌دهند.

یعنی نحوه رنج کشیدن به جنسیت بستگی دارد؟

پنج سال پیش که کتاب راجع به خودکشی را نوشتم. در زمینه جامعه‌شناسی بسیار کار کردم، آمار خودکشی کشورهای مختلف را نگاه کردم و الگوهای خودکشی را بررسی کردم، به خصوص از نظر جنسیتی. برای قرن‌ها شمار اقدام به خودکشی در نزد زنان چهار تا پنج برابر محتمل‌تر از مردان بود – و اما خودکشی واقعی در نزد مردان چهار تا پنج برابر محتمل‌تر از زنان. تازه در سال‌های اخیر است که این الگو تغییر کرده است. تعداد خودکشی زنان، بخصوص دختران نوجوان، به طور غیرمنتظره افزایش یافته است.

دلیل آن چیست؟

چیزی که تغییر کرده، رسانه‌های اجتماعی است. مردان یا نوجوانان مذکر از اینترنت اغلب برای بازی استفاده می‌کنند، برای پورنو، تا پرخاشگری را به طور مجازی تجربه کنند. از قرار معلوم زنان از اینترنت به گونه‌ای دیگر استفاده می‌کنند. به نظر می‌رسد که زنان جوان بر اثر مقایسه زندگی خودشان با زندگی‌هایی که به نمایش گذاشته می‌شوند و کاملا با زندگی آن‌ها متفاوت هستند دچار افسردگی می‌شوند. اگر پیام‌های تنفرآمیز را هم به آن‌ها اضافه کنید و نیز همه چیزهایی که در فید اینستاگرام مدام به شما تلقین می‌کند که فقط یک تکه آشغال هستید، همه این‌ها می‌تواند طوری دست به دست هم بدهد که زنان جوان را به آستانه خودکشی ببرد.

فناوری‌های جدید زنان را به سمت خودکشی می‌کشانند؟

این احساس من است، اما فناوری بزرگ [بیگ تِک: گوگل، آمازون، فیس‌بوک، اپل، مایکروسافت] به هر حال تهدیدی وجودی است و تاثیرات بسیار عمیقی بر زندگی ما دارد. ما به وسیله روابط خیالی به مدیران تنهایی‌مان تبدیل شده‌ایم. این به روشن‌ترین وجه در اپلیکیشن‌های دوست‌یابی به بیان در می‌آید و اینکه در آنجا چگونه اشتیاق و آرزو مدیریت می‌شود. مردم این برداشت را دارند که همه چیز در اختیار و قابل دسترس است، اما هم‌زمان فقدان مطلق ارتباط برقرار است.

در برابر آن چه پیشنهادی دارید؟

من فکر می‌کنم که می‌شود عاشق بود. من هنوز به عشق اعتقاد دارم! اما همان‌طور که فروید می‌گوید، نفرت از عشق قدیمی‌تر است و این بدین معناست که مالیخولیای خودشیفته‌وار هر آن عمل عشق را تهدید به شکست می‌کند. با وجود این، همچنان باور دارم که شما می‌توانید فضایی را باز کنید که به قدر کافی گسترده باشد تا عشق را راه بدهید. و آنچه در این لحظه رخ می‌دهد، غیرمنتظره است و بسیار بسیار بزرگتر از شما.