بیوگرافی سیاسی به یک ژانر محبوب در ایران پس از انقلاب تبدیل شده است. شخصیت‌های دولتی، رهبران احزاب سیاسی، دانشگاهیان و نویسندگان حرفه‌ای مجموعه بزرگی از زندگی‌نامه‌ها، خاطرات، زندگی‌نامه‌ها و قصه/افسانه‌های نیمه‌زندگی‌نامه‌ای را عرضه کرده‌اند. هنگامی که جمهوری اسلامی در مقام «فاتح» خواستار گسست رادیکال از گذشته شد باعث ایجاد حس عمیق اضطراب و کنجکاوی در مورد همه چیزهایی شد که سرکوب، طرد و انکار شده‌ بودند. با وجود این، یا شاید به دلیل این پالایش رسمی تاریخ، به نظر می‌رسد اشتهای بی‌پایانی برای کتاب‌های مربوط به دوران پهلوی (۵۷-۱۳۰۴) وجود دارد. به لطف واقعیت‌های تیره و تار ایران پس از انقلاب، نه تنها رژیم قدیم، بلکه حتی سلطنت قاجار در تخیلات مردمی درخشش نوستالژیک گرمی پیدا کرده است. به‌عنوان مثال، در اواخر دهه ۱۳۷۰، رمانی پرفروش به‌نام «بامداد خمار» با زیر پا گذاشتن قراردادهای ادبی به‌اصطلاح پوپولیستی، از ثروت و امتیازات اشرافی به‌عنوان ارزش‌های مثبت یاد کرد و سر و صدای فرهنگی مختصری به پا کرد. فراتر از فرهنگ عامه، به نظر می‌رسد رویزیونیسم تاریخی خاصی در مطالعات تاریخی/زندگی‌نامه‌ای جدی در جریان است. یک مثال آن  قبله عالم: ناصرالدین شاه قاجار و پادشاهی ایران اثر عباس امانت است که با بازنمایی‌کلیشه‌ای از سلطنت به‌عنوان مظهر انحطاط و ایستایی فاصله می‌گیرد.

افشین متین عسگری،  استادیار تاریخ خاورمیانه و مطالعات دینی، دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، لس‌آنجلس.

نوشتن زندگینامه سیاسی و زندگینامه مربوط به دوران پهلوی و جمهوری اسلامی اما از نظر سیاسی هم‌چنان حساس‌تر و از نظر روشنفکری خطیرتر است. محمدرضاشاه پهلوی بلافاصله پس از سرنگونی، پاسخ به تاریخ را نوشت (۱۳۵۹). این کتاب اگرچه که شرحی ساده‌لوحانه از دستاوردها و سقوط او بود و اهمیت تاریخی چندانی نداشت، اما آغازگر گونه‌ای از «ادبیات انکار» بود که توسط طرفداران رژیم گذشته دنبال شد که مانند شاه، نقص‌های رژیم و یا سهم خود را در شکست‌ها انکار می‌کردند. با وجود این، بارقه‌های انتقاد از خود نیز در آثاری مانند پرویز راجی، در خدمت تخت طاووس: یادداشت‌های روزانه آخرین سفیر شاه در لندن و یا بیشتر در انتشار یادداشت‌های علم پس از مرگ او با عنوان شاه و من [یادداشت‌های علم] نمایان شد.

ابوالهول ایرانی [که در ادامه از آن با عنوان معمای هویدا نام می‌بریم] نوشته عباس میلانی، زندگی‌نامه امیرعباس هویدا، باسابقه‌ترین نخست‌وزیر شاه و دومین مرد قدرتمند ایران در دو دهه اخیر سلطنت پهلوی است. این کتاب تلاشی بلندپروازانه است که به‌راحتی آن را می‌توان به‌عنوان برجسته‌ترین نمونه در ژانر زندگی‌نامه‌های سیاسی قرن بیستم ایران محسوب کرد. علاوه بر این، موضوع بحث‌برانگیز، سبک جذاب و نثر خواندنی آن، این کتاب را برای مخاطبانی فراتر از دانشگاه نیز جذاب و قابل دسترس می‌سازد. آثاری از این دست لزوماً بحث‌برانگیز و تحریک‌آمیز اند، اما کتاب میلانی به دلیل تأثیر بالقوه‌اش، به‌ویژه بر عموم غیرمتخصصان، توجه ویژه‌ای را می‌طلبد. معمای هویدا در حالی که شایستگی‌های زیادی دارد، اما در نهایت اثری ناامیدکننده و گمراه کننده است؛ چراکه میلانی مقادیر زیادی از تعصب و جانبداری سیاسی را در بازسازی تاریخی خود به‌کار برده است.

زندگی‌نامه «با ‌واسطه» و نیاز به نقاب‌های پر رمز و راز

خواننده دقیق تقریباً تمام پیش‌فرض‌ها، مشغله‌ها و نتیجه‌گیری‌های نویسنده را در مقدمه کتاب به شکل خلاصه درمی‌یابد. اولین نکته مهم، اعتراف به این موضوع است که نوشتن درباره زندگی هویدا به نوعی ادامه‌ پروژه زندگی‌نامه‌نویسی خود میلانی است، البته به‌گونه‌ای «با ‌واسطه» (by Proxy). کسانی که داستان‌های دو شهر:خاطرات فارسی[i] او را خوانده باشند، ویژگی‌های آن اثر را به‌خاطر خواهند آورد. فراتر از شرح داستان‌های دوران کودکی، کتاب فصلی کوتاه و شگفت‌آور درباره شکل‌گیری رشد فکری میلانی در دوران دانشجویی‌اش در برکلی، کالیفرنیا، از اواسط دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۵ [۱۳۴۰ تا ۱۳۵۴ش] دارد. میلانی در آنجا به یک گروه استالینیستی ضد شاه ملحق شده بود که جهان‌بینی آن از خوانش آثار مائو تسه تونگ و مجله “Peking Review”  برگرفته شده بود.  میلانی این تجربه خود را تعمیم می‌دهد تا همه مخالفان ایرانی شاه را «متعصبان تنگ‌نظر تاریک‌اندیش» توصیف کند. این دقیقاً مصداقی از «تعمیم جرم » به‌منظور اجتناب از مسئولیت فردی است. میلانی می‌توانست جناح‌های نه چندان دگماتیک جنبش دانشجویی را انتخاب کند، یا اپوزیسیون را با در پیش گرفتن یک مسیر روشنفکری مستقل ترک کند. با این حال، او با گروه مائوئیستی ماند و مشغول درگیری‌های سیاسی‌ شد که داستان‌های دو شهر ، بدون توضیح روشنی، به آنها اشاره می‌کند.

تکان‌دهنده‌ترین بخش زندگی‌نامه میلانی دو فصلی است که او در آنها به شرح رنج‌های خود به‌عنوان یک زندانی سیاسی در دوره سلطنت پهلوی می‌پردازد. میلانی می‌گوید که چگونه پس از بازگشت به ایران در سال ۱۹۷۵ [۱۳۵۳ش] استاد دانشگاه شد و هم‌چنان که با گروه مائوئیستی در ارتباط بود، به یک «اتاق فکری» متشکل از روشنفکران ظاهراً رفرمیستی که گرد ملکه جمع شده بودند، پیوست. این در واقع همان زمانی است که او دست به انتشار مطالبی در تمجید از رژیم می‌زند. آیا این بدان معنی است که نوشته‌های او در طرفداری از رژیم، از جمله تدارک سخنرانی برای ملکه، زمانی انجام شده که او در واقع یک مائوئیست مخفی بوده است؟ میلانی در این‌باره توضیحی و یا گاهشماری روشنی از رویدادها ارائه نمی‌دهد. میلانی در نهایت به دلیل تماس‌ و روابط چپ‌گرایانه‌ای که داشته، دستگیر می‌شود. هرچند او معتقد است که از ایده‌های انقلابی‌اش «مدت‌ها پیش» از ورود به زندان دست کشیده بود. او هم‌چنین به یک توافق سریع با مقامات اشاره می‌کند که به او اجازه می‌دهد ظرف یک سال از زندان آزاد شود. البته او اضافه می‌کند که رسانه‌ها شهادت او در دادگاه را به ستایش از شاه تحریف کردند. این موضوع ظاهراً اشاره‌ای است غیرمستقیم به نوشته‌های او که برای حمله به مخالفان در نشریات پلیس سیاسی (ساواک) چاپ می‌شد. اگرچه داستان‌های دو شهر توضیح روشنی درباره این مسائل پرسش برانگیز به ما نمی‌دهد، اما نشان می‌دهد که چرا میلانی به صحنه سیاست ایران به‌عنوان عرصه یک درگیری ساده بین نیروهای مخالف متعصب و یک سلطنت معیوب اما مدرنیزه تقلیل می‌دهد؛ مبارزه‌ای که در آن روشنفکران واقعی چاره‌ای جز پیوستن به رژیم نداشتند. تداوم همین مضمون در کتاب معمای هویدا، آن را به یک اثری اتوبیوگرافیک «با واسطه» تبدیل می‌کند.

میلانی در مقدمه معمای هویدا می‌گوید که نوشتن این کتاب او را متقاعد کرده است که تقریباً تمام برداشت‌های او درباره هویدا اشتباه بوده است، بنابراین انتظار می‌رود خواننده نیز با خواندن این کتاب تجربه مشابهی را از سر بگذراند. او سپس خلاصه‌ای را از آنچه در مورد هویدا دریافته با ما در میان می‌گذارد: «هویدا یک روشنفکر واقعی، مردی با استعداد جهان وطنی، در درون خود، یک لیبرال بود که به یک ارباب غیر لیبرال خدمت می‌کرد.» این کلمات که خیلی قطعی بیان شده‌اند، جوهر آنچه را که نویسنده می‌خواهد در مورد هویدا بیان کند را در بر می‌گیرد. پس میلانی بر آن است که با ارائه یک پرتره هم‌دلانه از مردی که معمولاً تصویر کاملاً نامطلوبی از او در اذهان وجود دارد، فهم رایج را درباره او تغییر دهد.

اتهام اصلی هویدا ریاست او بر رژیمی است که به‌طور نظام‌مند افراد را به دلیل فعالیت‌های سیاسی که داشتند، زندانی، شکنجه و اعدام می‌کند. بنابراین انتظار می‌رود که یک زندگینامه‌نویس بی‌طرف شهادت حداقل چند تن از زندانیان سیاسی دوران پهلوی را بررسی کرده باشد. بسیاری از این افراد خاطرات خود را منتشر کرده‌اند و میلانی به‌راحتی می‌توانست آنها را در اروپا و ایالات متحده پیدا کند و آنها نیز احتمالاً می‌پذیرفتند که نارضایتی خود را از هویدا بیان کنند. 

موضوع مسئولیت اخلاقی هویدا و دیگرانی که در مقام‌های مهم به رژیم شاه خدمت کردند، دغدغه اصلی معمای هویدا است. روایت میلانی به‌طور غیرمستقیم به این موضوع پرداخته است، اما موضع او در همان ابتدای کتاب روشن است. او در پی نشان دادن این موضوع است که هویدا روشنفکری لیبرال بود که همراه با انبوهی از تکنوکرات‌های هم‌فکر دیگر خود، علیه «فقر»، «فلاکت» و «سنت گرایی» مبارزه کرد. در این کتاب روشن نیست که چرا چنین تلاش‌هایی با شکست مواجه شدند. میلانی هم‌چنین هویدا و هم‌فکرانش -نخبگان حاکم- را به‌طور جدی مسئول نواقص و ناکامی‌های نظام نمی‌داند. ظاهراً میلانی مدعی است که موانع بسیار زیاد بود، و شاه نیز بیش از حد «غیر لیبرال» . بنابراین ما با ساخت یک تراژدی کلاسیک رو به‌رو هستیم: یک پادشاه مستبد، حاکم بر جامعه‌ای عقب‌مانده، حضور بیگانگان مداخله‌گر و مخالفان متعصب، و روشنفکرانی خدمت‌گزار مانند هویدا، که خصایل اخلاقی‌شان زیر سوال رفته و باید به نحوی تبرئه شوند. به همین دلیل است که هویدا در نقش ابوالهول ایرانی، نماد روشنفکران مرموز و ناشناسی می‌شود که «داستان واقعی» آنها «معمای انقلاب ایران» را می‌گشاید.  تقریباً همه این فرضیات در همان صفحه دوم پیشگفتار کتاب به وضوح بیان شده است. این پیشگفتار هم‌چنین مدعاهایی کلی درباره جایگاه زندگینامه در تاریخ ایران ارائه می‌دهد. به گفته میلانی، در حالی که کتیبه‌های شاهانه پیشااسلامی «مستقیم و بدون مسامحه‌، روای-محور بودند… با ظهور اسلام، فردیت روایت‌کننده به تدریج تحت الشعاع قرار گرفت و به سایه رفت و خودِ فرد دیگر مستقیماً برای خواننده توصیف یا آشکار نمی‌شد.» برخلاف این مدعی، ایران اسلامی سرشار از ژانرهای نثر و شعری است که حاوی ارجاعات زندگی‌نامه‌ای و خودزندگی‌نامه‌ای است. نمونه‌های بارز آن عبارتند از اشعار حماسی و مدایح، تاریخ‌ وقایع دربار و سفرنامه‌ها. با این حال، میلانی هم‌چنان در مقایسه زندگی‌نامه‌نویسی اسلامی و مسیحی بزرگ‌گویی می‌کند و «تکثرگرایی زندگی‌نامه‌ای» اناجیل را در مقابل روایت صریح قرآن و عدم تمرکز بر زندگی محمد قرار می‌دهد.

از آنجایی که معمای هویدا یک اثر تحقیقی است، باید به استفاده آن از منابع و روش‌شناسی تحقیق آن نیز توجه کنیم. نویسنده از مطالب آرشیوی وزارت امور خارجه فرانسه، آرشیو امنیت ملی و آرشیو ملی ایالات متحده، گزارش‌های سیا و سفارت آمریکا در تهران و دیگر منابع اطلاعاتی و دیپلماتیک به‌خوبی استفاده می‌کند. علاوه بر این، به‌ خاطرات و نوشته‌های سران و نخبگان پهلوی، شاه و شخص هویدا اشارات فراوانی می‌کند. این اسناد با حدود تقریباْ ۱۳۰ مصاحبه شخصی دیگر تکمیل شده است. میلانی ادعا می‌کند که در تصمیم‌گیری درباره اینکه با چه کسی صحبت کند و احتمالاً از چه اسنادی استفاده کند، هیچ‌کس یا هیچ‌ سندی را به دلیل گرایش سیاسی آن حذف نکرده است؛ «چه آنهایی که مدافع رژیم بودند و در جهت تقویت آن تلاش کردند و چه آنهایی که علیه آن دست به مبارزه زدند.» با این حال تنها بخش دوم این ادعا تا حدی درست است، چراکه کتاب در عمل تنها یک جناح از «اعتقاد و باور سیاسی» را در نظر می‌گیرد. در مقابل، مطالعات علمی، شواهد مستند، یا مصاحبه‌های شخصی که منعکس‌کننده انتقاد جدی از هویدا هستند، کنار گذاشته می‌شود.  البته در مواردی مانند رویارویی هویدا با روشنفکران اپوزیسیون در سال ۱۹۶۶ [۱۳۴۵ش] ناگزیر به چند منبع مخالف استناد می‌شود و ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلم‌ساز چپ‌گرا، گهگاه به‌عنوان مرجع، عمدتاً در پایان فصل دوازدهم، آن هم در چارچوب رابطه جنجالی‌اش با هویدا ظاهر می‌شود.

اتهام اصلی هویدا ریاست او بر رژیمی است که به‌طور نظام‌مند افراد را به دلیل فعالیت‌های سیاسی که داشتند، زندانی، شکنجه و اعدام می‌کند. بنابراین انتظار می‌رود که یک زندگینامه‌نویس بی‌طرف شهادت حداقل چند تن از زندانیان سیاسی دوران پهلوی را منظور کرده باشد. بسیاری از این افراد خاطرات خود را منتشر کرده‌اند و میلانی به‌راحتی می‌توانست آنها را در اروپا و ایالات متحده پیدا کند و آنها نیز احتمالاً می‌پذیرفتند که نارضایتی خود را از هویدا بیان کنند. اما میلانی ترجیح داده است که چنین صداهایی را نادیده بگیرد و در عوض به منابعی که آشکارا نزدیک به هویدا هستند تکیه کند. بیشتر چنین ارجاعاتی به برادر هویدا، فریدون، همسر سابق او لیلا امامی، و منشی و پزشک شخصی‌اش، محدود می‌شوند.

 روش میلانی برای تأیید منابع، اعتبار کتاب را بیشتر تنزل می‌دهد. او ادعا می‌کند «هر داستانی که در اینجا بازگو می‌شود، توسط یک منبع مستقل دوم تایید شده است.» اما یادداشت‌های مرجع/پی‌نوشت چنین تأییده دومی را نشان نمی‌دهند. توضیح نویسنده این است که استنادات منبع دوم حذف شدند زیرا یادداشت‌های پایانی را خیلی طولانی می‌کردند. با این حال، او شخصاً درستی همه روایت‌هایی را که مستقلاً قابل تأیید نیستند، ضمانت می‌کند. ین نوع روش‌شناسی ادعای کتاب مبنی بر تعادل و بی‌طرفی را تقویت نمی‌کند.

میلانی با در هم تنیدن روایت‌ها و اسناد تاریخی، حکایت‌ها و شهادت‌های شخصی موفق می‌شود تصویری چندبعدی از زندگی و زمانه هویدا به دست ‌دهد. اما روایت کتاب به دلیل دو ایراد اساسی مخدوش می‌شود، ایراداتی که هر دو به منظور برانگیختن هم‌دردی خواننده با قهرمان کتاب عمل می‌کنند. اول اینکه اعتبار روشنگری هویدا مدام مورد تاکید قرار می‌گیرد و به آن پر و بال داده می‌شود و ثانیاً، مسئولیت سیاسی و اخلاقی او به‌طور مستمر مخدوش شده و در پس‌زمینه/حاشیه قرار می‌گیرد.

معمای هویدا ساختاری هوشمندانه و دقیق دارد که یادآور فیلم‌های قدیمی هالیوودی است. در روزهای طوفانی مارس ۱۹۷۹ [فروردین ۱۳۵۸ش] هویدا در اسارت زیر سایه واقعه‌ای قریب‌الوقوع که اکثر خوانندگان می‌دانند -یعنی اعدامی وحشتناک – تصویر می‌شود. هویدا که نزدیک به سیزده سال صادقانه به شاه خدمت کرده بود، در سال ۱۹۷۸[۱۳۵۷ش] به‌عنوان قربانی در حصر خانگی قرار گرفت تا قربانی امواج بلند انقلاب باشد. در حالی که شاهِ ناسپاس و نوکرهای خوش شانس او از کشور گریختند، هویدا رها شد و به‌دست انقلابیون افتاد. او که تا آخرین لحظه وفادار ماند، از متهم‌کردن ارباب خود امتناع کرد و به یک خبرنگار فرانسوی گفت: «حدس می‌زنم یک قربانی فقط باید سکوت کند» (ص ۳۵).

در ادامه این مقدمه شاید غم‌انگیز، روایت اصلی کتاب به‌صورت یک «فلاش بک» طولانی آغاز می‌شود که داستان زندگی هویدا را از کودکی تا نخست‌وزیری و سرانجام سقوط و مرگ او روایت می‌کند. نهایتاً، دو فصل آخر، با تمرکز بر توصیفات زننده‌ای از محاکمه و اعدام هویدا ما را به آغاز کتاب بازمی‌گرداند. میلانی با در هم تنیدن روایت‌ها و اسناد تاریخی، حکایت‌ها و شهادت‌های شخصی موفق می‌شود تصویری چندبعدی از زندگی و زمانه هویدا به دست ‌دهد. اما روایت کتاب به دلیل دو ایراد اساسی مخدوش می‌شود، ایراداتی که هر دو به منظور برانگیختن هم‌دردی خواننده با قهرمان کتاب عمل می‌کنند. اول اینکه اعتبار روشنگری هویدا مدام مورد تاکید قرار می‌گیرد و به آن پر و بال داده می‌شود و ثانیاً، مسئولیت سیاسی و اخلاقی او به‌طور مستمر مخدوش شده و در پس‌زمینه/حاشیه قرار می‌گیرد. در واقع، میلانی ادعاهای روشنفکرانه هویدا را طوری مطرح می‌کند که گویی این موضوع می‌تواند تسلیم کامل و فرصت‌طلبانه او در برابر یک نظام فاسد و ظالمانه را جبران کند.

هویدای جوان: آیا شبه‌روشنفکر وجود دارد؟

دقیقاً ادعاهای روشنفکری هویدا چه بود؟ در فصل‌های آغازین کتاب، میلانی شرح می‌دهد که چگونه هویدا و برادرش فریدون به‌ دلیل موقعیت دیپلماتیک پدرشان در دمشق و سپس در بیروت بزرگ شدند، جایی که در مدارس فرانسوی تحصیل کردند و نوعی روحیه «جهان‌وطنی» اکتساب کردند (فصل دوم و سوم). به گفته فریدون، برادرش امیرعباس در دوران جوانی به رمان نویسان فرانسوی مانند آندره ژید و آندره مالرو علاقه داشت. اما میلانی با استفاده از چنین ارجاعات حکایتی تلاش می‌کند نشان دهند قرابتی بین هویدا جوان و قهرمان کتاب  سرنوشت بشر یا چهره‌هایی مانند «دو سن-ژوست در ایمان خلل‌ناپذیرش به قدرت‌ شفابخش خشونت، آندره ژید در کیش ستایش امیال جسمانی، و حتی تروتسکی به امید انقلابی دائمی‌اش» در کار است (ص ۵۹). دو فصل سوم و چهارم، رشد روشنفکری هویدا را بیشتر بر اساس یادداشت‌های زندگی‌نامه‌ای منتشر شده در زمان نخست‌وزیری و خاطرات برادرش فریدون بازسازی می‌کند. با این حال، تصویری که در اینجا ارائه می‌شود، چندان مطلوب نیست. به‌عنوان مثال، در طول تحصیلات کارشناسی خود در بروکسل در دهه ۱۹۳۰ [۱۳۱۰ش]، هویدا را «دانشجوی متوسطی» می‌یابیم که «انرژی فکری نیرومند خود را برای انتخاب بهترین گل‌، تملق و یا هدیه‌ای به کار می‌گرفت که دوستی را خشنود یا از آن دیگری دلجویی ‌کند.» (ص ۷۱)

ابراهیم گلستان در مورد هویدا : «لهجه‌اش مختلط، هوشش خوب و شوخی‌هایش بیشتر از روی یادداشت‌هایش بود. او بی‌دلیل از عصا استفاده می‌کرد و شهوت قدرت و مقام خود را پشت ادعای بی‌تفاوتی به قدرت و تسلیم شدن به سرنوشت پنهان می‌کرد- و این کاملا هویدا بود.»

هنگامی که فرانسه در ژوئن ۱۹۴۰ [خرداد ۱۳۱۹ش] به دست نازی‌ها افتاد، هویدا ظاهراً برای «بیچارگی» فرانسه «گریه» کرد و زمانی که نیروهای متفقین ایران را در اوت ۱۹۴۱ [شهریور ۱۳۲۰ش] اشغال کردند واکنش مشابهی داشت (ص ۷۴). با وجود این، او از امتیاز اعطا شده به کسانی که می‌توانستند تبار «آریایی» خود را ثابت کنند، استفاده کرد تا بتواند چندین سفر تابستانی به پاریس تحت اشغال نازی‌ها داشته باشد. هویدا در آنجا زندگی خوبی را در زیر حمایت اعضای نزدیک خانواده خود که دارای پست‌های بلندپایه دیپلماتیک بودند، سپری کرد. شوهر خاله‌اش سفیر ایران در فرانسه و دایی‌اش مسئول سفارتخانه ایران در فرانسه بود (ص ۷۶-۷۴). هویدا در سال ۱۹۴۲ [۱۳۲۱ش] به ایران بازگشت و طبق سنت خانوادگی با ادعای «تحصیلات عالی در دیپلماسی» برای استخدام در وزارت امور خارجه درخواست همکاری داد، در حالی که در واقعیت فقط مدرک لیسانس خود را در رشته علوم سیاسی دریافت کرده بود. این ادعای مشکوک مبنی بر «تحصیلات تکمیلی» بعدتر به یک مورد کامل از «بده بستون پنهانی آکادمیک یا جعل مدرک» تبدیل شد و او را صاحب مدرک دکتری از سوربن کرد (ص ۸۸-۸۷). هویدا با جلب حمایت اقوام و دوستان خود، به‌سرعت استخدام شد و همزمان دو سال خدمت سربازی اجباری خود را نیز آغاز کرد و البته توانست دوران سربازی‌اش را به‌عنوان سابقه در شغل دیپلماتیک خود به حساب آورد.

از آنجا که اعتبار روشنفکری هویدا جای بحث و تامل دارد، میلانی برای قهرمان کتابش توصیف جالبی اختراع می‌کند: هویدا توانست خود را متصل کد «به حلقه مورد علاقه نزدیکان صادق هدایت -مهم‌ترین داستان‌نویس مدرن ایران- … [و کسی که] دوست نداشت با احمق‌ها، نادان‌ها، یا کسانی که آرزوی خرید شهرت از طریق نزدیکی با افراد صاحب‌نام را داشتند، معاشرت کند (ص ۹۳-۹۱). اما آیا واقعاً هویدا عضو «حلقه ادبی مورد علاقه» هدایت بود؟ پاسخ منفی است. میلانی به‌عنوان مدرک فقط به برادر هویدا و چند نامه منتشر نشده اشاره می‌کند که نشان دهند هدایت هویدا را می‌شناسد و کتاب‌هایی از او دریافت کرده است. کتاب‌های خارجی در ایران دهه بیست  نایاب بودند و هدایت احتمالاً آنها را از هویدا می‌پذیرفت بدون آنکه اجازه دهد او به حلقه دوستانش بپیوندد. با وجود ادعای میلانی، هیچ مدرکی دال بر نزدیک بودن هویدا به آن محفل روشنفکری وجود ندارد. حتی دوستی هویدا با صادق چوبک، یکی از نزدیکان هدایت، دلیلی بر ارتباط نزدیک با خود هدایت نیست. 

با این حال، هویدا در دست‌یابی به محافل کاملاً متفاوت، بسیار موفق بود. او بلافاصله پس از پایان خدمت سربازی به مأموریتی دیپلماتیک در پاریس عازم شد. او در آنجا دوستی مهمی با حسنعلی منصور، یکی از اعضای جوان و جاه‌طلب نخبگان سیاسی ایران برقرار کرد، مردی که هویدا در سال ۱۹۶۵ [۱۳۴۳ش] به‌عنوان نخست‌وزیر جایگزین او شد. هویدا هم‌چنین با ادوارد سابلیه، خبرنگار لوموند در خاورمیانه، «دوستی جدایی‌ناشدنی» برقرار کرد. او ترتیبی داد که دولت ایران هزینه سفر سابلیه به ایران را بپردازد و از «هواپیما خصوصی، مترجم جوان زیبا و دسترسی به تمام نقاط کشور» برخوردار شود. ماموریت سابلیه پوشش بحران آذربایجان در سال‌های ۱۹۴۶-۱۹۴۵ [۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ش] بود، رویارویی اولیه جنگ سرد بر سر ایجاد یک دولت خودمختار در شمال ایران که توسط شوروی حمایت می‌شد. این تمرین اولیه در مورد فساد مطبوعات خیلی زود به تخصص و رویه معمول هویدا تبدیل شد. سابلیه طبق دستور هویدا مرتباً اخبار ایران را پوشش می‌داد. سابلیه خود اعتراف کرده است: «برخی از مقاله‌های من در واقع همه ایده‌های هویدا بود که به قلم من به صورت مقاله درآمد.» (ص ۱۰۲-۱۰۱).

هویدا تقریباً در همان زمان‌ها درگیر ماجرای موسوم به «داستان پاریس» شد. در سال ۱۹۴۵ [۱۳۲۴ش]، پلیس فرانسه متوجه شد که سفارتخانه‌های ایران در پاریس و برن از مصونیت دیپلماتیک کارکنان خود برای جابه‌جایی غیرقانونی طلا و ارزهای خارجی بین فرانسه و سوئیس استفاده می‌کنند. وزیر مختار ایران در پاریس و مرشد هویدا در آن زمان، در باند قاچاق دست داشت و به تهران فراخوانده شد. میلانی بیشتر فصل پنجم را صرف بررسی دقیق اسناد پلیس، مطبوعات و سوابق دیپلماتیک می‌کند تا نشان دهد که برخلاف ادعاهای رایج، هویدا و برادرش فریدون شخصاً در فعالیت‌های قاچاق شرکت نداشته‌اند. «داستان پاریس» سایه‌ای طولانی بر کل زندگی حرفه‌ای هویدا انداخت؛ و در جریان محاکمه او در روزهای پس از انقلاب از اتهامات غیرقانونی قاچاق علیه او استفاده شد. با این حال، اتهامات جدی‌تر علیه هویدا نه صرفاْ درباره سلامت مالی شخص او، بلکه به نقشی که به‌عنوان بالاترین مقام یک رژیم فاسد داشت، مربوط می‌شود. میلانی خود مصادیق رسوایی فعالیت‌های مالی غیرقانونی و دست‌درازی‌های مکرر اعضای خانواده سلطنتی، وزرا و دوستان هویدا در دوران نخست‌وزیری او را مستند می‌کند. البته میلانی بدون هیچ دلیل محکمی ادعا می‌کند که هویدا با این گونه معاملات و فعالیت‌ها مخالف بوده است. اما حتی اگر این‌طور هم بود، هویدا هم‌چنان تا حدودی مجرم است، زیرا او شغل نخست‌وزیری را ادامه داد و فساد گسترده را تحمل کرد و هیچ نگفت. 

هویدا که از رسوایی «داستان پاریس» جان سالم به در برد، به سرعت خود را به مرشد دیگری وصل کرد. این مرشد عبدالله انتظام، یک دیپلمات حرفه‌ای و «مردی با صداقت بی‌عیب و نقص» بود که صوفی و فراماسون نیز بود. انتظام بعدتر هویدا را در لژ ماسونی که در آن استاد اعظم بود ثبت‌نام کرد. علیرغم سوءشهرت گسترده فراماسون‌ها به‌عنوان ابزار قدرت‌های خارجی، به ویژه انگلیسی‌ها، هویدا به آنها پیوست زیرا «فراماسون شدن مسیری سریع برای رسیدن به قدرت و امتیاز تلقی می‌شد» (ص ۱۱۵). رابطه هویدا با انتظام در تمام عمرش ادامه داشت و او همیشه پیرمرد را «پاترون» یا «ارباب» که واژه‌های فرانسوی و فارسی «رئیس» اند می‌خواند. انتظام در اواسط دهه ۱۳۴۰ ریاست دفتر کنسولی جدید ایران در آلمان اشغالی را بر عهده داشت. هویدا و دیگر دوست همیشگی‌اش، حسنعلی منصور، به صف کارکنان انتظام در اشتوتگارت پیوستند، جایی که «آنها به‌عنوان دو یار خوشگذران» در شهر ویران‌شده از جنگ زندگی می‌کردند (ص ۱۱۷). در همان زمان، منصور شروع به برقراری روابط شخصی نزدیک با دیپلمات‌های آمریکایی کرد، به این امید که روزی چنین «ارتباط»هایی به او کمک کند تا نخست‌وزیر شود (ص ۱۲۰).

میلانی خود مصادیق رسوایی فعالیت‌های مالی غیرقانونی و دست‌درازی‌های مکرر اعضای خانواده سلطنتی، وزرا و دوستان هویدا در دوران نخست‌وزیری او را مستند می‌کند. البته میلانی بدون هیچ دلیل محکمی ادعا می‌کند که هویدا با این گونه معاملات و فعالیت‌ها مخالف بوده است. اما حتی اگر این‌طور هم بود، هویدا هم‌چنان تا حدودی مجرم است، زیرا او به شغل نخست‌وزیری ادامه داد و فساد گسترده را تحمل کرد و هیچ نگفت. 

در سال ۱۹۵۰ [۱۳۲۹ش] هویدا به ایران بازگشت، اما او و مرشدش یعنی انتظام نتوانستند با جهت‌گیری جدید کشور در دولت مستقل ناسیونالیستی نخست‌وزیر محمد مصدق هماهنگ شوند. هویدا به‌عنوان افسر رابط سازمان ملل در ژنو مشغول به فعالیت شد. در سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش] یک کودتای نظامی تحت حمایت سیا و سازمان اطلاعات بریتانیا، مصدق را سرنگون کرد و شاه را که از کشور فرار کرده بود، دوباره به تاج و تخت سلطنت بازگرداند. حزب توده و جبهه ملی -ائتلافی از نیروهای ناسیونالیست طرفدار مصدق- برچیده شدند و نخبگان سیاسی قدیمی که با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها ارتباط داشتند، مجدداً قدرت را در دست گرفتند. بار دیگر شرایط برای بازیگری و صعود سیاستمدارانی چون انتظام و هویدا فراهم شده بود. در سال ۱۹۵۵ [۱۳۳۴ش]، حمایت انتظام از هویدا، به او کمک کرد تا پست عالی مدیریت شرکت ملی نفت ایران را به‌دست آورد (ص ۲۵-۱۲۲). و حالا هویدا هم داشت به یک «رئیس» تبدیل می‌شد و دست سایر راهیان به سوی قدرت را، در دست می‌گرفت. اینها مردانی از جمله پرویز راجی بودند که بعدها با خواهر دوقلوی شاه، پرنسس اشرف، «صمیمی» و نزدیک شد و به مقام سفیر ایران در بریتانیا رسید. یدالله شهبازی، محافظه‌کار و یکی دیگر از زیر دستان هویدا «دوستی خود را با او به طلا تبدیل کرد و اولین فروشگاه زنجیره‌ای ایران را ایجاد کرد و در نهایت نیز یک شرکت کشتیرانی بسیار موفق تأسیس کرد.» اما نوع دیگری از اصطلاحاْ «مردان هویدا» احسان نراقی بود، جامعه‌شناسی «که در جوانی به سیاست رادیکال روی آورده بود» اما به زودی «نور» حقیقت را دید و به «واسطه آشتی و سازش میان مخالفان و رژیم» تبدیل شد (ص ۲۷-۱۲۶).

هویدا در سال ۱۹۶۰ [۱۳۳۹ش] سردبیری و انتشار مجله‌ای به نام کاوش را برای شرکت ملی نفت ایران آغاز کرد. کاوش کار را با ادای اغواگری فرهنگی آغاز کرد و به «روشنفکران معتبر و صاحب‌نام» پول پرداخت می‌کرد تا برای آن بنویسند، با این حال، با این ادعا که مجله‌ای «مستقل» است نتوانست ادامه دهد؛ چراکه به زودی حرکت در مسیر تمجید از شاه را آغاز کرد. در کاوش از هویدا مطلب قابل‌توجهی پیدا نمی‌کنیم که برای مجله خودش نوشته باشد. او به‌عنوان مثال، در مورد نیاز به آموزش تکنوکرات‌های ایرانی برای مدیریت پروژه‌های توسعه کشور نوشت و استدلال کرد که ایرانیان باستان واقعاً «مردم مبتکری در زمان داریوش بودند؛ آنها شروع به ساختن چیزی کردند که ۲۵۰۰ سال بعد به کانال سوئز تبدیل شد» (ص ۳۰-۱۲۹ و ۱۴۱).

نخست‌وزیری هویدا: یک «لیبرالِ» مسئول سانسور، سرکوب و فساد رسمی

فصل هفتم کتاب به خوبی درباره رویدادهای منتهی به «انقلاب سفید» بحث می‌کند، پروژه رفرمیستی که شاه به دلیل فشار ایالات متحده در اوایل دهه ۱۹۶۰ [۱۳۴۰ش] اجرا کرد. در این زمان، ستاره بخت سیاسی منصور، دوست قدیمی هویدا، روشن شده بود و جای تعجب نیست که هویدا هم «سرنوشت خود را به آن ستاره گره زده باشد.» منصور و هویدا اکنون در مرکز گروهی از سیاستمداران و تکنوکرات‌های جوان تحصیل‌کرده خارجی بودند که «کانون مترقی» را تشکیل دادند؛ ظاهراً برای رسیدگی به مشکلات شدید اجتماعی و اقتصادی ایران؛ به عبارت دقیق‌تر، کانون مترقی ابزاری برای منصور بود تا با تکیه بر روابطش با آمریکایی‌ها و سیا، به مقام نخست‌وزیری دست پیدا کند. در همین حال، این گروه «ارگان نیمه رسمی دولت» بود و تحت نظارت دقیق ساواک فعالیت می‌کرد (ص ۴۴-۱۴۰).

در سال‌های ۱۹۶۳-۱۹۶۰ [۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ش]، ائتلاف گسترده‌ای از نیروهای اپوزیسیون، که عمدتاً توسط جبهه ملی رهبری می‌شد، با صدای بلند استدلال می‌کردند که اصلاحات باید با بازگشت به حکومت پارلمانی و قانون اساسی همراه باشد. با این حال روایت میلانی عمدتاً این مؤلفه مهم دموکراتیک و مستقل سیاست ایران را نادیده می‌گیرد و یا کم اهمیت جلوه می‌دهد. در عوض، او بیشتر بر مخالفت با انقلاب سفید به رهبری روح‌الله خمینی تمرکز می‌کند. در واقع میلانی بر همین اساس این تصور را ایجاد می‌کند که در ایران انتخاب تنها بین انقلاب سفید شاه و تعصب مذهبی بوده، تصوری که پروژه منصور-هویدا برای خدمت به یک شاه خودکامه اما رفرمیست را توجیه می‌کند.  این همان خوانش وزارت امور خارجه آمریکا و رسانه‌های آن زمان از انقلاب سفید بود که امروز روایت رسمی طرفداران رژیم قبلی ایران شده است. 

در سال ۱۹۶۳ [۱۳۴۲ش]، شاه حمایت خود را از کانون مترقی -که حزب ایران نوین نام گرفت – اعلام کرد که با کمک شاه و ساواک در   انتخابات مجلس پیروز شد. در همان سال، مخالفان واقعی در یک رویارویی خونین با قاطعیت درهم شکسته شدند. در اسفند ۱۹۶۴ [۱۳۴۲ش] سرانجام منصور به مقام نخست‌وزیری رسید و هویدا که خواستار وزارت امور خارجه بود، به‌عنوان وزیر دارایی انتخاب شد. روابط منصور با آمریکا که از قبل بسیار شفاف بود، زمانی آشکارتر شد که تقریباً بلافاصله پس از تصدی مقام نخست‌وزیری، لایحه‌ای پارلمانی را برای اعطای مصونیت دیپلماتیک به پرسنل نظامی ایالات متحده و وابستگان آنها در ایران ارائه کرد. خمینی به دلیل مخالفت با این لایحه از ایران تبعید شد و به زودی یکی از پیروان جوان او نخست‌وزیر را به ضرب گلوله کشت. حالا نوبت به هویدا رسیده بود که به بالاترین مقام منصوب صعود کند. او در تمام دوران بزرگسالی خود منتظر این لحظه بود و طبیعتاً هشدار دوست قدیمی چپی چون صادق چوبک نمی‌توانست او را منصرف کند (ص ۷۷-۱۷۱).

میلانی در یک بحث نسبتاً مفصل در مورد شرایط خاص نخست‌وزیری هویدا خاطرنشان می‌کند که در این زمان، به دلیل تمایلات استبدادی فزاینده شاه، «قدرت و استقلال کمی برای دفتر نخست‌وزیری باقی مانده بود.» و در ادامه به طرح سؤالی می‌پردازد که در این کتاب نقش اساسی دارد:

 «آیا ادعای هویدا  همان‌طور که در محاکمه‌اش طرح کرد- موجه بود که نباید او را به‌خاطر مداخله غیرقانونی شاه در سیاست کشور مقصر دانست، چرا که وقتی او به مقام نخست‌وزیری رسید، این سیستم از قبل برقرار بود؟ آیا هویدا هیچ مسئولیتی در قبال مشارکت طولانی‌اش در یک نظام معیوب و خلاف قانون اساسی نداشت؟» (ص ۱۸۱)

به هر حال، حتی «مرشد قدیمی» هویدا، یعنی انتظام، بازنشستگی را «به تقویت اشتهای شاه برای کسب قدرت بیشتر» ترجیح داده بود. برعکس هویدا در دیدار با شاه تصمیم گرفت که «به شهوت قدرت او خدمت کمک کند.» (ص ۱۸۱)

 روایت میلانی اما بلافاصله از این گونه ارزیابی صریح منحرف می‌شود و در عوض به توصیف جزئیات بعضاً جالب ولی نامربوطی می‌پردازد ادامه می‌دهد که قضاوت روشن درباره هویدا را دچار مخدوش می‌کنند.

انتخاب‌های سیاسی هویدای نخست‌وزیر در ویژگی‌ها و سوابق همکاران جدیدی که او برای خود انتخاب کرد، قابل تشخیص است. او اکنون به جای افراد نیمه مستقلی مانند انتظام، به افرادی مانند پرویز ثابتی، مسئول اداره سوم بدنام ساواک [مهم‌ترین رکن ساواک]، که مسئولیت امنیت داخلی را بر عهده داشت، نزدیک شد. ثابتی که به‌عنوان «ارباب ماشین شکنجه، سانسور و سرکوب» مورد نفرت مخالفین نظام بود، به «دوست نزدیک و معتمد» هویدا و مردی فوق‌العاده قدرتمند تبدیل شد. «همه انتصاب‌های مهم – از پست‌های وزارتی و کرسی‌های استاد دانشگاه گرفته تا معلمان مدارس ابتدایی و حتی اکثر پست‌های خدمات ملکی- به مجوز امنیتی ساواک نیاز داشتند» (ص ۱۶۷). علاوه بر این، ساواک رسماً بخشی از دفتر نخست‌وزیری بود. در واقع شاه رياست ساواک را برعهده داشت، اما این هويدا بود که در مقام نخست‌وزير قانوناً مسئول اعمال ساواک بود. از این رو، هنگامی که شاه سرنگون شده در کتاب پاسخ به تاریخ، اعمالب ساواک را به گردن هویدا انداخت، ادعایش هر چند ناصادقانه اما از نظر اداری-قانونی صحیح بود(ص ۲۳-۲۲۱).

در سال‌های ۱۹۶۳-۱۹۶۰ [۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ش]، ائتلاف گسترده‌ای از نیروهای اپوزیسیون، که عمدتاً توسط جبهه ملی رهبری می‌شد، با صدای بلند استدلال می‌کردند که اصلاحات باید با بازگشت به حکومت پارلمانی و قانون اساسی همراه باشد. با این حال روایت میلانی عمدتاً این مؤلفه مهم دموکراتیک و مستقل سیاست ایران را نادیده می‌گیرد و یا کم اهمیت جلوه می‌دهد. در عوض، او بیشتر بر مخالفت با انقلاب سفید به رهبری روح‌الله خمینی تمرکز می‌کند. در واقع میلانی بر همین اساس این تصور را ایجاد می‌کند که در ایران انتخاب تنها بین انقلاب سفید شاه و تعصب مذهبی بوده، تصوری که پروژه منصور-هویدا برای خدمت به یک شاه خودکامه اما رفرمیست را توجیه می‌کند.  این همان خوانش وزارت امور خارجه آمریکا و رسانه‌های آن زمان از انقلاب سفید بود که امروز روایت رسمی طرفداران رژیم قبلی ایران شده است. 

ادامه روایت میلانی به مضمون هویدای روشنفکر باز می‌گردد، این بار در مقام نخست‌وزیری که خاطرات موجز و پراکنده دوران جوانی خود را بازگومی‌کند. این نوشته‌ها چیزی بیشتر از «تکه‌پاره‌هایی از فلسفه و تاریخ، نظریه سیاسی و اشارات ادبی» نیستند. اما برای میلانی، همین پراکنده‌گویی ها  هویدا را اصطاحاً به «روباه» آیزایا برلین تشبیه می‌کند یعنی «حیوان سیاسی بی‌قراری» که از «فرهنگِ شیفتگان جوجه تیغی» و بینش تک‌بعدی آنها مجزا می‌شود (ص ۹۱-۱۸۹). میلانی در طرفه‌ای نامربوط‌تر،هویدا را به پرسه‌زن “Flaneur” والتر بنیامین تشبیه می‌کند، «یک کارآگاه شهری»، بی‌تفاوت و زیرک، یک شخصیت کولی‌مانند سرگردان که «همه جا مجهول‌الهویه حضور دارد و عرصه در اختیار اوست.» (ص ۹۲-۱۹۱)

در اشاره‌ای جدی‌تر به پرونده روشنفکریِ هویدای نخست‌وزیر، میلانی ملاقات سال ۱۹۶۶ [۱۳۴۴ش] او را با ۱۲ نفر از مشهورترین نویسندگان و شاعران کشور توصیف می‌کند، از جمله با جلال آل‌احمد «دشمن شجاع و نترس استبداد» که از فرصت استفاده کرد تا به رژیم و سانسور آن حمله کند. هویدا وانمود کرد که با آل‌احمد موافق است. در گذشته نیز، مثلاً در انتصابش به نخست‌وزیری، او به مجلس اعلام کرده بود: «من مخالف سیاست سانسور رسانه‌ها هستم… حاضرم جانم را برای آزادی بدهم تا همه بتوانند آزادانه صحبت کنند» (ص ۹۳-۱۹۲). البته او به مجلس دروغ گفته بود، همان‌طور که اکنون داشت به روشنفکران دگراندیش و مخالف رژیم دروغ می‌گفت. او دوازده سال دیگر، در طول تمام دوران نخست‌وزیری‌اش، درباره سانسور، فساد، سرکوب و شکنجه به دروغ گفتن ادامه داد.

گزارش ملاقات هویدا با نویسندگان و شاعران مخالف رژیم در سال ۱۹۶۶ [۱۳۴۴ش] عمق کلبی‌مسلکی او را آشکار می‌کند. هویدا پس از شنیدن شکایت و گلایه آنها، پیشنهاد داد تا کمیته‌ای برای نظارت بر هر آنچه در کشور منتشر می‌شود تشکیل دهند. آل‌احمد با عصبانیت اعتراض کرد که نخست‌وزیر می‌خواهد مخالفین سانسور را متقاعد کند تا خود آنها در مقام سانسورچی نقش بازی کنند. نهایتاً هویدا، با توهین بیشتر نسبت به نویسندگان، آنها را به حضور در جلسه‌ای غیر رسمی دعوت کرد تا اختلافات را ضمن نوشیدن «یک بطری اسکاچ» حل کنند. بدین ترتیب جلسه به پایان رسید. سانسور بیشتر از قبل شد و ساواک دستگیری نویسندگانی را که در صدد راه‌اندازی اتحادیه یا کانون مستقل نویسندگان بودند، آغاز کرد (ص ۹۵-۱۹۳). آیا می‌توان هویدا، و سیستمی را که او نماینده آن بود، مقصر وقایعی از این دست دانست؟ میلانی اصلاً موافق نیست. برعکس، و باز هم با توسل به فرض دو راهی کاذب بین رژیم شاه و مخالفان متعصب تاریک‌اندیش، روشنفکران ایرانی محکوم میلانی می‌شوند. «نهایتاً، روشنفکران اتحاد با روحانیتی را ترجیح دادند که هدف‌ش ایجاد حکومتی دینی و مخالفت با ایده‌هایی مانند حق رأی زنان بود» (ص ۱۹۴).

چنین مدعاهایی بدیهیات تاریخی را انکار می‌کنند و از جمله روایت خود میلانی را که نشان می‌دهد چگونه سیاستمدارانی مانند هویدا به شاه خدمت می‌کردند تا هرگونه فرصتی را برای وجود یک آلترناتیو دموکراتیک‌ در ایران از بین ‌ببرد. به دلیل این بن‌بست سیاسی بود که برخی از روشنفکران به حمایت از خمینی به‌عنوان جایگزینی برای استبداد پهلوی تمایل پیدا کردند. اما این  به هیچ وجه انتخاب کل جامعه روشنفکری نبود. برعکس، زمانی که سلطنت‌طلبان و سیاستمدارانی مانند هویدا از خشم انقلابی که مسئولش بودند می‌گریختند، روشنفکران مستقل ایران بر موضع خود ایستادند و بهای مقاومت در برابر تسلط روحانیون را نیز پرداختند. احمد شاملو، سعید سلطان‌پور، شکرالله پاک‌نژاد، غلامحسین ساعدی، مصطفی رحیمی و بسیاری دیگر از مخالفان دوران پهلوی از ابتدا با جمهوری اسلامی نیز از سر مخالفت برآمدند. کارنامه این مخالفت را به‌راحتی می‌توان در نشریات و مجلات معاصر مانند آیندگان، پیغام امروز، تهران مصور، امید ایران، کتاب جمعه و نقد آگاه یافت، که در این آخری حتی چند نوشته خوب از میلانی هم به چشم می‌خورد. هزاران زن و مردی که در مخالفت با رژیم جدید شکنجه و زندان را متحمل شدند و یا جان باختند، نه سلطنت‌طلب بودند و نه روشنفکر از نوع هویدا. سرزنش روشنفکران ایرانی به‌خاطر انقلاب و پیامدهای آن، اسطوره سلطنت‌طلبان است که سرسختانه مسئولیت رژیم [پهلوی] را در سقوط خود انکار می‌کنند. میلانی نسخه ظریف‌تری از این اسطوره می‌پیچد و بیشتر از خود سلطنت، به‌دنبال تبرئه کسانی است که فرصت‌طلبانه به آن خدمت کردند، در حالی که تقصیر اصلی را به گردن قربانیان هر دو رژیم، به‌ویژه روشنفکران مخالف و دگراندیش ایران می‌اندازد.

در دهه ۱۹۶۰ [۱۳۴۰ش] و قبل از پایان تظاهر به حکومت مشروطه، هویدا تلاش کرده بود تا اپوزیسیون سابق را برای به تصویر کشیدن چهره‌ای مستقل از حکومت به خدمت بگیرد. اما افرادی که بر اصول خود پایبند بودند مانند خلیل ملکی رهبر جریان‌ سوسیالیستی [ملی] و یا داریوش فروهر که گرایش مستقل ناسیونالیستی داشت، از شرکت در بازی نمایشی هویدا خودداری کردند (ص ۹۷-۱۹۵). میلانی می‌گوید: «ظاهرا جاذبه قدرت بر خوش‌بینی اولیه هویدا در مورد چنین تلاش‌هایی تاثیری مخرب داشت [جذب و ادغام روشنفکران مخالف در دولت]» (ص ۱۹۹، ۱۴-۲۱۳ و بقیه فصل ۱۱). ولی افرادی که از این طریق جذب می‌شدند، بیشتر فرصت‌طلب بودند تا مخالف اصولی استبداد. با این حال، میلانی هم‌چنان می‌کوشد تصویر به زعم او غلط از هویدا را از طریق زیر سوال بردن کسانی بازسازی کند که معتقد به «بیهودگی کار در سیستم موجود» بودند و از «نوعی نیهیلیسم» رنج می‌برند که «ریشه‌های آن هم در الهیات شیعه و هم در نظریه‌های انقلابی سکولار اواخر قرن نوزدهم» بود (ص ۲-۲۰۱). بدین ترتیب میلانی ادعا می‌کند اگرچه ممکن است هویدا فاسد و کلبی‌مسلک بوده باشد، اما مخالفان روشنفکر او چیزی جز نیهیلیست‌های شیعه نبودند.

فصل یازدهم کتاب بحث خوبی در مورد ظهور آخرین دسته از نیروهای جوان حامی رژیم پهلوی دارد؛ کسانی مانند داریوش همایون و روزنامه او آیندگان. در اواخر دهه ۱۹۶۰ [۱۳۴۰ش] همایون فارغ‌التحصیل از هاروارد به خدمت گرفته می‌شود تا یک بار دیگر امکان «اصلاح نظام ایران از درون» را آزمایش کنند. به همین منظور، ایده او برای «روزنامه جدید، مستقل، لیبرال و در عین حال وفادار» پس از تدارکات دقیق هویدا و نعمت‌الله نصیری، رئیس ساواک، به اجرا درآمد. اما این تجربه در «ژورنالیسم لیبرال» نیز شکست خورد؛ زیرا آیندگان به‌سرعت «به‌عنوان دست نشانده ساواک یا حامی آمریکایی‌ها معرفی شد و در نتیجه در افکار عمومی شهرت خود را از دست داد (ص ۲۲۴). همایون پس از تحمل چند توبیخ سلطنتی به‌خاطر لغزش‌های اولیه در کار روزنامه‌نگاری خود، به سرعت در مسیر «درست» قرار گرفت و توانست در سیستم رشد کند. در سال ۱۹۷۷ [۱۳۵۶ش]، در مقام وزیر اطلاعات، وی مستقیماً درگیر اقدامات استراتژیک رژیم در سانسور مطبوعات شد. به گفته همایون، شاه شخصاً رهنمودهای کلی رسانه‌ها را تعیین می‌کرد، در حالی که وظیفه هویدا «کسب همکاری روزنامه‌نگاران بود، چرا که به زعم او همه خریدنی بودند و مسئله تنها پیدا کردن قیمت مناسب هرکس بود» (ص ۲۶-۲۲۵).

سرزنش روشنفکران ایرانی به‌خاطر انقلاب و پیامدهای آن، اسطوره سلطنت‌طلبان است که سرسختانه مسئولیت رژیم [پهلوی] را در سقوط خود انکار می‌کنند. میلانی نسخه ظریف‌تری از این اسطوره می‌پیچد و بیشتر از خود سلطنت، به‌دنبال تبرئه کسانی است که فرصت‌طلبانه به آن خدمت کردند، در حالی که تقصیر اصلی را به گردن قربانیان هر دو رژیم، به‌ویژه روشنفکران مخالف و دگراندیش ایران می‌اندازد.

در اوایل دهه ۱۹۷۰ [۱۳۵۰ش] زمانی که درآمد نفتی ایران به‌طور ناگهانی و به‌شدت افزایش پیدا کرد، تمایلات خودکامگی و بلندپروازی‌های شاه نیز بار دیگر بالا گرفت. خودبزرگ‌بینی همراه با تردید سابق او، اکنون به خودبزرگ‌پنداری تمام عیاری تبدیل شده بود و او دیگر حتی گوش به حرف‌های مشاوران خود نمی‌داد. در همین حال، هویدایِ دست‌نشانده، به‌عنوان چهره‌ای عمل می‌کرد تا اعلی‌حضرت شاهنشاهی بتوانند به‌راحتی همه چیز را از پشت صحنه اداره کنند. بر همین اساس هویدا تلاش می‌کرد تا کابینه او صرفاً آنچه را که شاه می‌خواهد تائید کند، به‌ویژه درباره موضوعاتی هم‌چون هزینه‌های نظامی و برنامه انرژی اتمی که در آن شاه اصلاً اجازه هیچ بحث و گفت‌وگویی را نمی‌داد (ص ۳۹-۲۳۵). میلانی رابطه شاه و هویدا را به رابطه سنتی «سلطان و وزیر» تشبیه می‌کند، الگویی که یادآور «بوروکراسی‌های قدیمی فئودالی» است که در روابط هویدا با وزیرانش نیز تکرار می‌شد. وزرا علاوه بر حقوق معمولی خود، پاداش‌های نقدی ماهانه زیادی از «صندوق احتیاطی مخفی» نخست‌وزیر، و هم‌چنین پاداش‌های اضافی که گهگاه توسط خود شاه به آنها داده می‌شد، دریافت می‌کردند (ص ۲۵۰).

در مورد ادعاهای مربوط روشنفکری هویدا و روابط او با روشنفکران مستقل، میلانی آخرین داستان جالب خود را نیز بیان می‌کند. هویدا، ابراهیم گلستان، نویسنده، مترجم و فیلمساز برجسته چپی را از اواخر دهه ۱۹۵۰ [۱۳۳۰ش] که هر دو در شرکت ملی نفت ایران کار می‌کردند، می‌شناخت. این دو هم‌چنین از طریق دوست مشترک‌شان صادق چوبک و فریدون هویدا، که اعتبار روشنفکری او از برادرش به مراتب جدی‌تر بود، با هم ارتباط داشتند. هویدا در سال‌های بعد، طبق عادت و رویکرد مرسومی که با روشنفکران مخالف داشت، سعی کرده بود که به گلستان رشوه دهد، مثلاً با خرید و بایگانی فیلم انتقادی که او درباره اصلاحات ارضی دولت ساخته بود، می‌خواست به‌نوعی گلستان را به خود نزدیک کند. با این حال، گلستان هم‌چنان به  نخست‌وزیر نیش می‌زد و حتی او را الگوی یک شخصیت خیالی شبه-روشنفکر قرار داده بود که

 «لهجه‌اش مختلط، هوشش خوب و شوخی‌هایش بیشتر از روی یادداشت‌هایش بود. او بی‌دلیل از عصا استفاده می‌کرد و شهوت قدرت و مقام خود را پشت ادعای بی‌تفاوتی به قدرت و تسلیم شدن به سرنوشت پنهان می‌کرد- و این کاملا هویدا بود» (ص ۵۷-۲۵۶).

در اینجا گلستان مستقیماً هویدا را که نامش در فارسی به معنای «آشکار» -یا «شفاف»- است، معرفی می‌کند. گلستان در فیلمی در اوایل دهه ۱۹۷۰ [۱۳۵۰ش] به نام «اسرار گنج دره جنّی»، پروژه‌ شبه‌مدرنیزاسیون شاه و رابطه نوکرمابانه و رقت‌انگیز هویدا با «ارباب» خود را به هجو کشید. فیلم با پیش‌بینی یک انقلاب به پایان می‌رسد که در آن شخصیت مطیع هویدا با عصای خود از دست ارباب ناسپاسش سخت کتک می‌خورد. این فیلم ابتدا از زیر قیچی سانسورچیان رژیم رد شد، اما پس از چند هفته توقیف و از سینماهای تهران پایین کشیده شد. 

چند شب بعد، کمی پس از توقیف فیلم، هویدا، در مهمانی خانه برادرش فریدون، با گلستان برخورد کرد. ضمن مشاجره بین فیلمساز و نخست‌وزیر، گلستان عصبانی شد و در حرکتی دراماتیک پیراهنش را درآورد و به سمت هویدا پرتاب کرد و فریاد زد: «بو کن، بوی شیرین وجدان می‌دهد… نه بوی تعفن کسی را که روحش را فروخته است.» واکنش ملایم هویدا به چنین حمله تندی، که در روایت‌های برادرش و گلستان ذکر شده، اعترافی به ورشکستگی روشنفکری و اخلاقی بود. او به محافظانش دستور داد کاری به گلستان نداشته باشند و از او خواست که با نوشیدن یک بطری از بهترین کنیاک‌های موجود آرام شود، و سپس با ناراحتی از «ایده دیوانه‌مابانه شاه برای ایجاد یک سیستم سیاسی تک حزبی جدید» شکایت کرد (ص ۶۰-۲۵۹). هویدا و گلستان آخرین بار در پذیرایی رسمی از یک مقام بلندپایه فرانسوی با هم دیدار کردند. آنچه هویدا در معرفی گلستان به مهمان خارجی گفت، اعتراف به گناه قبلی او را تاکید می‌کرد: «ایشان بهترین نویسنده و کارگردان فیلم کشور ماست و ما همیشه کارهای او را توقیف می‌کنیم» (ص ۲۶۱).

دفاع روشنفکری از نظام تک حزبی شاه

سیستم تک حزبی رستاخیز که هویدا از آن یاد کرده بود، ابزار بسیج توده‌ای شبه فاشیستی با هدف ایجاد حمایت فعال مردمی برای رژیم بود. این پروژه در واقع یک اشتباه «احمقانه» بود؛ چراکه مجموعه‌ای از رویدادها را به راه انداخت که منجر به اعتراضات بزرگ مردمی شد و در نهایت نیز به انقلاب و جایگزینی رژیم سلطنتی با جمهوری اسلامی استبدادی پوپولیستی انجامید. به گفته میلانی، ایده تاسیس حزب جدیدی به نام رستاخیز در ابتدا توسط گروهی از تکنوکرات‌ها از جمله غلامرضا افخمی، منوچهر گنجی، امین علیمرد و احمد قریشی مطرح شد. شاه این ایده را در سال ۱۹۷۵ [۱۳۵۳ش] اعلام کرد، زمانی که توهم قدرت و عظمت او به اوج رسیده بود. در آن زمان دیگر هیچ‌کس جرات نداشت حتی کوچک‌ترین مخالفتی با رهنمودهای سیاسی تعیین شده توسط «شاهنشاه» ابراز کند، چراکه هرگونه مطرح کردن چنین مخالفتی با این جواب از سوی او مواجه می‌شد: «مگر آنها کتاب ما را نخوانده‌اند؟» (ص ۲۵۷) شاه وعده رسیدن «تمدن بزرگ» را داده بود، زمانی که قرار بود ایران طی یک نسل به یکی از پنج قدرت صنعتی پیشرو جهان تبدیل شود. این امر می‌بایست بر اساس توسعه سریع اقتصادی صورت می‌گرفت که با افزایش بی‌سابقه درآمد نفتی ایران تامین مالی می‌شد. هویدا و هم‌فکران او به‌سرعت از عصر ایران نوین به دوران رستاخیز گذر کردند و از صمیم قلب بر رویاهای جدید توسعه اعلی‌حضرت صحه گذاشتند و آن را تبلیغ کردند. آنچه میلانی به‌عنوان نمونه‌ای از «مهم‌ترین تبلیغات تئوریک» هویدا در دفاع از پروژه رستاخیز ذکر می‌کند، صرفاً تکرار همان لفاظی‌های معمولی نخست‌وزیر است:

«در زمانی که انسان ایدئولوژیک و انسان تکنولوژیک را می‌توان در حال نوسان بین بی‌خیالی و خوش‌بینی احمقانه دید، ما معتقدیم که نه تنها حق داریم، بلکه موظفیم مسیر خود را به سوی آینده جست‌وجو کنیم» (ص ۲۷۰).

نظام رستاخیز نقض آشکار قانون اساسی ایران بود، اما هویدا مشکل جدی در آن نمی‌دید. او به جای استعفا، چیزی که بسیاری از دوستان و هم‌فکرانش به او پیشنهاد کردند، از نقشی که شاه در طرح جدید برای او تعیین می‌کرد، استقبال کرد (ص ۲۷۷). تصادفی نیست که میلانی به این امکان توجه ندارد که هویدا در اوج قدرت ممکن بود به شیوه‌ای اصولی‌تر عمل کند. خود میلانی از جمله کسانی بود که دیدگاه‌های نظام تک حزبی رستاخیز را توجیه کرده و بر مبتذلات شاه جلای روشنفکری زدند. در سال ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش] مؤسسه مطالعات علوم انسانی «آسپن» آمریکا، با حمایت ملکه ایران و بنیاد پهلوی، یک سمپوزیوم بین‌المللی را در تخت جمشید، نزدیک شیراز، برای بحث در مورد پروژه‌های عمرانی ایران، برپا کرد. میلانی یکی از مقالات کتابی را، که از مجموعه مقالات کنفرانس گردآوری شده بود، با همکاری یک نویسنده دیگر [منوچهر گنجی] نوشت. این مقاله صرفاً تبلیغات سلطنتی بود. کتاب تعریف و تمجیدهای غیرانتقادی از رضاشاه داشت و کودتای ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش] اجرا شده توسط سازمان سیا را نتیجه نبرد قدرتی معرفی می‌کرد که مشروعیت سلطنت را تداوم بخشید. در این مقاله هیچ اشاره‌ای به مصدق و جنبش ناسیونالیستی مستقل ایرانی نشده بود. مقاله سرکوب سیاسی را تحت ‌عنوان «انضباط اجتماعی» پالایش می‌داد، در حالی که پروژه رستاخیز به‌عنوان «رویکردی یکپارچه» برای حرکتی به سوی توسعه و پیشرفت توصیف شده که در آن مشارکت «توده ملت» در فرآیند تصمیم‌گیری به واقعیت سیاسی دائمی زندگی آنها تبدیل می‌شود. در دفاع از دیکتاتوری تک حزبی، این مقاله مدعی بود که رستاخیز شکل متعالی‌تری از دموکراسی سیاسی «حقیقی و نه صوری» است. نقل‌قول الزامی دو صفحه‌ای شاه مرکز مقاله را تزئین کرده و جداول آماری برای اثبات دستاوردهای چشم‌گیر انقلاب سفید ارائه شده بودند- ارقامی که در واقع چیزی بیش از افزایش تولید ناخالص ملی به دلیل چند برابر شدن درآمدهای نفتی را نشان نمی‌داند.

[در محاکمه هویدا پس از انقلاب شاهد] مضحکه عدالت هستیم، رویه‌ای که مشخصه دوران نخست‌وزیری هویدا بود و اکنون با انتقام‌جویی باز می‌گشت تا خود او را قربانی کند. این یک تراژدی است، اما همدردی جانبدارانه میلانی با این مورد مشخص، تراژدی بزرگ‌تر زندگی و حرفه‌ای هویدا را از نظر پنهان می‌کند. در سرتاسر کتاب، نگرانی و دغدغه جدی از این موضوع وجود ندارد که بدترین محاکمه‌های نمایشی سیاسی و نقض حقوق بشر به‌طور معمول در ایران زمان نخست‌وزیری هویدا اتفاق می‌افتادند. عکس:‌ امیر عباس هویدا در دادگاه انقلاب به ریاست صادق خلخالی در صدر انقلاب

میلانی در فاصله‌ امن چند دهه مسئولیت [روشنفکری و سیاسی] هویدا را تحلیل می‌کند، در حالی‌که هنوز نمی‌تواند به مشارکت روشنفکری خود در ریاکاری رژیم سابق معترف باشد. اگر این شیوه برخورد نوعی انتقاد از خود «با واسطه» باشد، میلانی هنوز برای رسیدن به هدفش باید چندین بیوگرافی دیگر بنویسد. انکار مسئولیت فردی معیاری است که نزدیکان و خادمان به رژیم شاه را متمایز می‌کند. چنین افرادی معمولاً یکدیگر و جناح‌های رقیب خود را در سلسله مراتب قدرت، هویدا، شاه، اعضای خاندان سلطنتی و البته خارجی‌های توطئه‌گر را در سرنگونی نظام مقصر می‌دانند. اما تقریباً هیچ یک از افراد شجاعت روشنفکرانه و اخلاقی برای نقد جدی نقش خود را در چنین سیستم عمیقاً معیوبی ندارند. معمای هویدا می‌توانست استثنایی مهم در تغییر این روند باشد؛ اما متاسفانه این‌طور نیست.

انقلاب: اتهامات علیه هویدا و همدستانش

در اواخر دهه ۱۹۷۰ [۱۳۵۰ش] هویدا مردی خسته و از کار افتاده بود. روزهای او با مصرف قرص‌های والیوم شروع می‌شد و در مهمانی‌های آخر شب که پس از طلاق از همسرش [لیلا امامی] به تنهایی در آنها شرکت می‌کرد، بیشتر چرت می‌زد. با تصور اینکه شاه قرار است او را از سمت نخست‌وزیری بر کنار کند، هویدا در مرداد ۱۹۷۷ [۱۳۵۶ش] خود استعفا داد. شاه او را به وزارت دربار منصوب کرد؛ سمتی که اسدالله علم، نخست‌وزیر سابق و رقیب معروف هویدا، که به بیماری سرطان در حال مرگ بود، خالی گذاشته بود. سرنوشت علم «باید هشداری برای هویدا می‌بود»؛ علم یک خدمتکار کاملاً صادق و احتمالاً نزدیک‌ترین دوست شاه بود که تنها با یک تماس تلفنی از دربار به راحتی از کار برکنار شد (ص ۲۷۹، ۸۴-۲۸۳).

نوبت به قربانی شدن هویدا زمانی فرا رسید که انقلاب در افق ایران ظاهر شده بود. تحلیل میلانی از انقلاب بسیار مبهم است و در مرز تئوری توطئه قرار دارد. او به درستی اشاره می‌کند که اگر اصحاب قدرت راه دیگری را در پیش می‌گرفتند، انقلاب ایران اجتناب‌‌ناپذیر نبود. اما به جای تحلیل عمیق‌تر، میلانی بر اشتباهات تاکتیکی شاه تمرکز می‌کند، مانند حمله رسانه‌ای ژانویه ۱۹۷۸ [دی ۱۳۵۶ش] به شخص خمینی، که به قرار گرفتن روحانیت در رهبری اعتراضات و تظاهرات خیابانی کمک کرد. زمانی که مطبوعات استقلال پیدا کردند، «مسئولیت تقریباً همه مشکلات اجتماعی – از سانسور در رسانه‌ها تا انتخابات، از برنامه‌های توسعه اقتصادی تا فساد مقامات دولتی – همه به گردن هویدا افتاد» (ص ۸۶-۲۸۵). بسیاری از این اتهامات موجه بودند؛ زیرا هویدا از نظر قانونی مسئول تصمیمات سیاسی مهمی بود که در دوران نخست‌وزیری او اتخاذ و اجرا شد. در عین حال این اتهامات به‌طور غیرمستقیم علیه شاه و کل نظام مطرح می‌شد‌. برای انحراف از این موضوع، شاه، که در وضعیت بحرانی به بلاتکلیفی و تشویش همیشگی خود بازگشته بود، بار دیگر دست به تغییر نخست‌وزیر زد و تصمیم گرفت از هویدا به‌عنوان قربانی استفاده کند.

به جای انجام چنین مانورهای نمایشی ساده‌انگارانه‌ای، آنچه ممکن بود از یک انفجار انقلابی جلوگیری کند، بازگشت به حکومت واقعی مشروطه بود، اما شاه از توجه به این گزینه در زمانی که هنوز امکان‌پذیر بود، خودداری کرد. او در سال ۱۹۷۷ [۱۳۵۶ش] می‌توانست چهره‌های مستقل لیبرال و یا نزدیک به جبهه ملی را جایگزین هویدا و کابینه‌اش کند. این انتخاب هنوز در اوت ۱۹۷۸ [مرداد ۱۳۵۷ش] امکان‌پذیر بود، زمانی که شاه جعفر شریف‌امامی بدنام را به جانشینی نخست‌وزیر تکنوکرات یعنی جمشید آموزگار برگزید. چند ماه بعد، شاه مجبور شد به رهبران جبهه ملی التماس کند که با قبول مسئولیت رژیم را از فروپاشی کامل نجات دهند. اما دیگر دیر شده بود و شاپور بختیار که چنین وظیفه‌ای را پذیرفت، تقریباً بلافاصله با خیزش موج انقلاب از بین رفت. با این حال، میلانی در بحث انقلاب، امکان تشکیل یک حکومت مشروطه توسط رهبران واقعی مخالفان را منظور نمی‌کند، به این دلیل که او این گزینه را موفقیت «سیاست دیرینه آمریکا برای به قدرت رساندن یک دولت جبهه ملی در ایران» می‌داند (ص ۳۰۶). در عوض، او سناریوهای مختلفی از دسیسه‌های دیپلماتیک را پبشنهاد می‌‌کند، از جمله به خیال‌پردازی‌ آشنای ساواک-سلطنتی مبنی بر اینکه چگونه واکنشی با «مشت آهنین» می‌توانست به اعتراضات فزآینده مردم پایان دهد. (ص ۹۲-۲۸۸).

در پایان سرنوشتش، هویدا، پس از سقوط از وزارت دربار، در آبان ۱۳۵۷ دستگیر شد. در یک جلسه مهم، شاه، ملکه و مشاوران ارشد آنها، همگی توافق کرده بودند که برای منحرف‌کردن خشم مردم، نخست‌وزیر سابق را مقصر معرفی کنند. در نتیجه، هویدا را در یک خانه امن با نظارت ساواک بازداشت کردند و او در آنجا منتظر ماند، در حالی‌که «مطمئن بود هر لحظه یک کودتا به نفع نظام سلطنتی، موج انقلاب را به عقب می‌راند» (ص ۳۰۱-۲۹۴). هویدا با توهم درباره رژیم و آینده سیاسی خود، از فرصت‌های متعددی که برای خروج از کشور داشت چشم‌پوشی کرد. در خلال هرج و مرج‌هایی‌ که با خروج شاه در ژانویه ۱۹۷۹ [دی ۱۳۵۷ش] به اوج خود رسید، هویدا آخرین فرصتی را که برای فرار از کشور داشت، بدون هیچ توجه و ابتکار عملی از دست داد. هنگامی که رژیم سلطنتی در ۱۰ فوریه [بهمن ۱۳۵۷ش] سقوط کرد، ماموران ساواک که وظیفه مراقبت از هویدا را داشتند، فرار کردند و به او نیز گفتند که همین کار را بکند. با این حال هویدا بدون توجه به این موضوع، تسلیم مقامات رژیم جدید انقلابی شد (ص ۳۰۶-۳۰۲). در این وضعیت، دیگر فرار غیرممکن بود زیرا هویدا آنقدر شناخته شده بود که نمی‌توانست در میان جمعیت ناپدید شود و یا به هیچ گروه و شبکه حمایتی برای مخفی‌کردن و فرار به خارج از کشور تکیه کند.

شرح میلانی از دستگیری هویدا ما را بار دیگر به ابتدای کتاب بازمی‌گرداند. این بخش‌ها به وضوح حال و هوای آشفته یک انقلاب در حال تکوین را بازسازی می‌کنند و یک پیش‌زمینه احساسی را برای پایان تراژیک کتاب رقم می‌زنند. هویدای زمانی مغرور اکنون از انواع تحقیرها رنج می‌برد و در یک محاکمه نمایشی سریعاً محکوم می‌شود. بارزترین اتهامات علیه او مواردی بود که در نامه سرگشاده اعتراضی سال ۱۹۷۷ [۱۳۵۶ش] توسط نویسنده مخالف علی‌اصغر حاج سید جوادی بیان شده بود که هویدا را متهم به نقض شدید و مشخص قانون اساسی ایران می‌کرد. دادگاه انقلاب اما با اتهامات عجیب و غریبی مانند «فساد فی الارض»، قاچاق و فروش کشور به بیگانگان، پرونده علیه او را سنگین می‌کرد (ص ۳۱۷-۳۰۴).

هویدا به‌عنوان نخست‌وزیر، از نظر قانونی مسئول سال‌ها محاکمه‌های نمایشی سیاسی، شکنجه و اعدام در کشور بود. اما او پیوسته و بی‌رحمانه مسئولیت این گونه اعمال را انکار کرد، هرگز کوچک‌ترین همدردی با قربانیان رژیم نشان نداد و به‌طرز حقارت باری همچون آلت دست شاه به کار خود ادامه داد، نقشی که در نهایت منجر به مرگ و هلاکت او به‌عنوان قربانی جنایات اربابش شد.

دو فصل پایانی کتاب میلانی بیشتر به این موضوع اختصاص دارد که چگونه معیارهای دادگاه انقلاب بر خلاف رویه‌های ابتدایی قانونی بوده است. او هم‌چنین به جدیت اتهامات علیه هویدا، مبنی بر تسلیم «غیر موجه و خلاف قانون اساسی» به شاه و هم‌چنین ضعف ادعای هویدا مبنی بر اینکه او به‌عنوان نخست‌وزیر «نه قدرت سیاسی و نه از کار ساواک اطلاعی داشت»، اشاره می‌کند. با این حال، میلانی معتقد است که متهم [هویدا] پرونده قابل دفاعی داشته است: «هرچقدر ادعای هویدا باورنکردنی به نظر می‌رسید، اما با این حال شواهد بسیار زیادی برای اثبات ادعای او وجود داشت» (ص ۳۳۶). در اینجا انتظار می‌رود استدلال نهایی میلانی را در دفاع از هویدا ببینیم؛ دفاعی که بتواند دادگاه، هیات منصفه، یا مخاطبین بی‌طرف را در مورد ماهیت و میزان مسئولیت اخلاقی و سیاسی هویدا به تعمق وادارد، میلانی اما چنین استدلالی ارائه نمی‌دهد.

هویدا سریعاً و ناعادلانه محاکمه و تقریباً بلافاصله اعدام شد. همان‌طور که میلانی متذکر می‌شود، یک دادگاه ایده‌آل، به‌ویژه در چنین پرونده‌ مهمی، باید شواهد را علیه متهم و رژیمی که او نماینده‌اش بود و نیز دفاعیات متهم را، به دقت می‌سنجید. چنین محاکه‌ای می‌توانست به ثبت دقیق‌تر و عادلانه تاریخ کمک کند، نه اینکه به تداوم اغتشاش و خونریزی بی‌انجامد (ص ۳۱۴، ۲۱-۳۲۰). در عوض، شاهد مضحکه عدالت هستیم، رویه‌ای که مشخصه دوران نخست‌وزیری هویدا بود و اکنون با انتقام‌جویی باز می‌گشت تا خود او را قربانی کند. این یک تراژدی است، اما همدردی جانبدارانه میلانی با این مورد مشخص، تراژدی بزرگ‌تر زندگی و حرفه‌ای هویدا را از نظر پنهان می‌کند. در سرتاسر کتاب، نگرانی و دغدغه جدی از این موضوع وجود ندارد که بدترین محاکمه‌های نمایشی سیاسی و نقض حقوق بشر به‌طور معمول در ایران زمان نخست‌وزیری هویدا اتفاق می‌افتادند. با توجه به اینکه میلانی خود زندانی سیاسی رژیم منفور گذشته بوده، چشم پوشی او از این واقعیت، عجیب است. هویدا به‌عنوان نخست‌وزیر، از نظر قانونی مسئول سال‌ها محاکمه‌های نمایشی سیاسی، شکنجه و اعدام در کشور بود. اما او پیوسته و بی‌رحمانه مسئولیت این گونه اعمال را انکار کرد، هرگز کوچک‌ترین همدردی با قربانیان رژیم نشان نداد و به‌طرز حقارت باری همچون آلت دست شاه به کار خود ادامه داد، نقشی که در نهایت منجر به مرگ و هلاکت او به‌عنوان قربانی جنایات اربابش شد.

با این حال، بر خلاف سلطنت‌طلبان، برخی از مخالفان سیاسی هویدا به سرنوشت نهایی وی بی‌تفاوت نبودند و به حذف و نابودی او تمایل نداشتند. از جمله، نخست‌وزیر رژیم انقلابی، مهدی بازرگان، زندانی سیاسی که در زمان تصدی هویدا محکوم شده بود، تلاش کرد تا دادگاه‌های انقلاب بر اساس رویه‌های بین‌المللی، و به‌ویژه در مورد هویدا، عمل کنند. اما در نهایت، همه این گونه تلاش‌ها با شکست مواجه شد (ص ۲۵-۳۲۴). هویدا، همراه با گروهی مختلط از عوامل بلند و کوتاه پایه رژیم سلطنتی، سیاسیون، نظامیون، ماموران پلیس و اطلاعاتی، همگی از همان نوع «عدالتی» برخوردار شدند که خود در قبال دیگران به کار برده بودند. دقیقاً به این دلیل که هیچ انسانی مستحق چنین برخوردی نیست، ارزیابی اصول اخلاقی و روشنفکرانه از مسئولیت هویدا او را در این باب مستثنی نمی‌کند.

نتیجه‌گیری: تظاهر روشنفکرمابانه به‌عنوان فرار از مسئولیت

فصل پایانی کتاب میلانی، «دریاچه یخ‌زده کوکوتوس»[ii]، روایت کتاب را به اوج احساسی خود می‌رساند. این فصل جزئیات مفصلی را مرور می‌کند از آخرین تحقیرها و عذاب‌های هویدا که در دست صادق خلخالی «قاضی میرغضب» و دیگر سرکوبگران رژیم جدید اسیر است. میلانی بی‌امان با توصیفات اعدام وحشتناکِ هویدا، آخرین سخنان پیش  از مرگش، و پی‌آمدهایش، به گونه‌ای که در تفسیرهای مطبوعاتی خصمانه و عکس‌های تمسخرآمیز به تصویر کشیده شد، و نیز شرح غم و اندوه آرام مادر سالخورده هویدا و دوستان نزدیک او ادامه می‌دهد. در آخرین ‌کاربرد شگردهای ادبی (که حتی پس از ترجمه از فرانسوی مبهم می‌مانند)، میلانی کتاب را با یک ژست بزرگ شکسپیری به پایان می‌رساند. او با اشاره به انتشار تصویر پس از اعدام هویدا، می‌نویسد: «هویدا در بیشتر دوران زندگی سیاسی خود بین یک اپوزیسیون جزم‌اندیش و انعطاف‌‌ناپذیر و پادشاهی گرفتار بود که در پاییز زندگی‌اش بیش از پیش خودرای و مستبد می‌شد. لبخند بهشتی روی صورت مرده‌اش گویا می‌گوید: بر هر دو تبارتان لعنت باد»[iii] (ص ۳۴۶). میلانی نمی‌توانست صریح‌تر از این خوانندگان را در پایان کتاب در موضع دلخواهش بگذارد: خیره با حیرت به نقاب مرگ هویدا و افسوس بر تراژدی روشنفکران لیبرال و شاید کوته‌بین ولی نهایتاً خوش نیت که به «اپوزیسیون متعصب» پشت کردند تا به پادشاهی مستبد خدمت کنند. جالب اینکه، کتاب سرشار از شواهدی است که جهت‌گیری روایی و نتیجه‌گیری نویسنده را به کلی زیر و رو می‌کند. اما این کتاب عامدانه در پی خودتخریبی نیست. برعکس،میلانی نمی‌تواند خواننده اندیشمند را با خود هم نظر کند. من شک دارم که او در این کتاب، بیش از آنچه در زندگی‌نامه‌اش انجام داده، توانسته باشد خود را متقاعد کند.

این متن ترجمه‌ای است از‌:

Afshin Matin‐asgari (2001) The transparent sphinx: Political biography and the question of intellectual responsibility, Critique: Critical Middle Eastern Studies, 10:19, 87-108, DOI: 10.1080/10669920108720188, Published online: 11 Apr 2007.

–––––––––––––––––––––––––––––––––

پانویس‌ها

[i] Tales of Two Cities: A Persian Memoir, Mage Publishers, 1996 (ISBN 0-934211-47-7)

[ii] کوکوتوس در اساطیر یونانی، رود اشک‌آلود و یکی از پنج رود واقع در جهان زیرزمینی و هادس بود. رودهای دیگر شامل استوکس، آخرون، فلگتون و لته بودند. کوکوتوس به رودخانه آخرون جریان پیدا می‌کرد، که در میان جهان زیرین، سرزمین اساطیری مردگان قرار داشت. کسانی که پس از مرگ به درستی به خاک سپرده نشده بودند، محکوم به قدم زدن در لبه‌های این رودخانه برای بیشتر مدت زندگی پس از مرگ خود بودند.

[iii] A Plague on both your houses.