یک روز تابستان که با رفقای تنهاتر از خودم مشغول زندگی فلاکت‌بارمان پشت دروازه‌های تمدن بودیم خبر رسید که خانمی عضو حزب پیشرویی از یکی از ممالک مترقی غربی برای رسیدگی به وضعیت پناهنده‌ها به استانبول می‌آید تا در این مسیر شاید راهی پیش پای این سرگشتگان آواره باز شود که سرنوشت نامعلوم‌شان را آن‌سوی دروازه پی بگیرند. من از شهر دوری رهسپار شدم، یکی دیگر دیوانه‌تر از من از شهر دورتری آمد. دو تن از دوستان هم در شهر مجاور استانبول ساکن بودند و قرار شد برای ملاقات خانم جایی در شهر بی‌سر و ته استانبول جمع شویم. می‌دانستیم به جز ما آواره‌های دیگری هم هستند؛ افغانستانی‌ها، سوری‌ها و دیگرانی که لابد آن‌ها هم از دور و نزدیک رسیده بودند. قرار بود این گروه‌ها به طور مجزا با خانم قرار بگذارند. در گروه پنج نفری ما دوست دیگری بود که به او اجازه خروج از شهر را ندادند و او به ناچار از سفر بازماند.

خلاصه ما خوابیده نخوابیده از راه رسیدیم و در لابی هتلی مجلل هم را دیدار کردیم. آنچه از این دیدار عاید ما شد تصویر هولناکی از آینده تمامی مطرودان و پناه‌جویان است که خودم را موظف می‌دانم با همگان درمیان بگذارم. پیش از این دیدار هم بوی گند جهان را می‌شنیدم اما نه این‌قدر شدید. او آمده بود تا به ما مسافران رسیده از راه دور بگوید: «هر جا هستید همان‌جا بمانید و روز به روز زندگی کنید.» همیشه مقروض و ترسان.

از آن‌جا که دیگر غرب برای رانده‌شدگان از سرزمین‌شان جا ندارد بهتر است همان جهنمی که ساکن آن هستند را قابل زیست کنیم.

خانم بشر دوست به چند نکته اساسی اشاره کرد:

اول این‌که دولت ترکیه و یونان تقصیری ندارند، چرا که طی چند سال جمعیت‌شان چند برابر شده که اکثرا مهاجران و پناه‌جوها هستند. (این‌جا داستان درختان چند صد ساله زیتون در یونان را بازگفت که آوارگان برای فرار از سرما و مرگ شاخه‌هایشان را سوزانده بودند و این ماجرا چه قدر مردم بومی را ناراحت کرده بود.)

پیشنهاد نهادهای بشردوست این است؛ پناه‌جویان همان جایی که هستند بمانند و با شرایط نسبتا بهتری به ریشه‌شان نزدیکتر باشند و دست از سر دولت‌های اروپایی بردارند.

دوما جنگ روسیه و اکراین و سرازیر شدن سیل مهاجران حاصل این جنگ به اروپا جایی برای مهاجران دیگر باقی نگذاشته است.

سوما او این‌که پناه‌جویی اجازه کار و بیمه داشته باشد را شرایط خوبی قلمداد کرد تا پناه‌جو قدردان دولت میزبان باشد. (اینجا ما برایش توضیح دادیم وضع کار و اقتصاد در ترکیه اسف‌بار است و مردمان خودش هم بی‌کار در عذابند و علاوه بر این کارفرمایان کارگران غیرقانونی را ترجیح میدهند تا حقوق کمتری بپردازند و از پرداخت بیمه سرباز زنند. بنابراین حق کار برای پناه‌جویان در ترکیه معنایی ندارد و یک کاغذ پاره است.)

چهارم او به ریشه‌های آدمیزاد اشاره کرد و هویت ملی‌ ارزشمندش و این‌که آیا ما به بازگشت به سرزمین سوخته‌مان فکر می‌کنیم؟ ادامه داد؛ کسانی هستند که به خاطر خانواده یا پیوندهای دیگر به همین وضع غیرانسانی تن می‌دهند و به غرب و شمال نمی‌شتابند. (این مساله به نظر او چندان ناخوشایند نبود.)

پنج؛ سازمان ملل درباره پناه‌جوها کاره‌ای نیست و هر دولت بسته به سیاست‌های خودش درباره وضع آوارگان تصمیم می‌گیرد. (همه جای دنیا همین‌طور است. پناه‌جو با پلیس طرف است.)

خانم مدام لبخند می‌زند، ما را زیر نظر دارد و با لفاظی جادویمان کرده است، چنان که ما هم حین شرح فلاکتمان به ناچار لبخند می‌زنیم. او لبخند می‌زند و از اندوه پیشانی‌اش چروک می‌خورد؛ عجب بازیگر تردستی.

رفیقم درباره سختی کار برای پناه‌جوها در ترکیه گفت. این‌که ساعت‌های طولانی با دستمزدی کمتر از کارگران ترکیه‌ای استثمار می‌شوند و مرگ را به این زندگی سگی ترجیح می‌دهند، این‌که زنان مهاجر تن به سکس ناخواسته با کارفرمایان می‌دهند تا اخراج نشوند. البته اشک در چشم خانم حلقه زد و گفت: «آیا ممکن نیست شما و دیگر پناه‌جویان تشکلی راه بیاندازید و مطالبات‌تان را با دولت ترکیه درمیان بگذارید؟ صدای فرد به جایی نمی‌رسد اما تشکل…» (این‌جا برایش توضیح دادیم که شرایط مادی بیشتر پناه‌جویان چنان سخت است که تشکل‌یابی کار چندان آسانی نیست. مساله نان است، مساله مرگ و زندگی‌ست.)

پس پیشنهاد نهادهای بشر دوست این است؛ پناه‌جویان همان جایی که هستند بمانند و با شرایط نسبتا بهتری به ریشه‌شان نزدیکتر باشند و دست از سر دولت‌های اروپایی بردارند و به یونان نگریزند چرا که یونان جای خوبی نیست و رفتار پلیس یونان با پناه‌جویان رقت‌انگیز است. این‌جا دوست دیگری پرانتز باز کرد که: من یک‌بار به یونان گریخته‌ام  و به چشم دیدم که تعدادی از پلیس‌های مرز غیر یونانی بودند. این پرانتز اهمیت زیادی نداشت چون در هر صورت حرف بشر دوست عزیز را تایید می‌کرد که؛ ها ببینید! بهتر نیست همین‌جا بمانید، تشکل راه بیاندازید و وضع پناه‌جوها را بهبود ببخشید؟

دوست خسته و خواب‌آلودم چمدانی را بر سنگ‌فرشهای «استقلال» می‌کشد و صدای ارابه‌ای بزرگ به گوش می‌رسد. خیل عظیم بردگان کجاوه‌ای را بر دوش می‌برند که اهالی بهشت بر آن آرمیده‌اند.

خانم جابه‌جا میان حرف‌هایش با لبخندی گشاد با حرکات دست و گردن به ما یادآوری کرد که سرنوشت هر کسی در دست خود اوست و به تصمیم شخصی‌اش بستگی دارد و از دست او و اتحادیه اروپا کاری ساخته نیست و او در آن هتل مجلل اقامت ندارد و همین فردا استانبول را ترک می‌کند و نمی‌تواند هیچ کدام مطرودان را نجات دهد.

آیا فاجعه هولناکی در راه است؟ تا هر کس در سرشت و ریشه شخصی‌اش در گنداب شخصی‌اش ماندگار شود و این کثافت بیشتر از این در جهان جابه‌جا نشود؟

خانم رفتند. رفتند به بهشت شخصی‌شان تا ساعتی دیگر با گروه بعد دیدار کنند. پایان کار از او پرسیدم: «آیا این یک پژوهش است؟ پیرامون چه چیز؟» او گشاده و آرام لبخند زد که: «نه این پروژه شخصی‌ام است. تا جایی که می‌توانم با اطلاعات درباره این مساله حرف بزنم.» بله ما هزار و هشتصد کیلومتر راه پیموده بودیم برای اطلاعات شخصی. بله خداحفظ حقوق بشر زیبا. این پایان نمایش فریبنده است.

چهار نفری راه افتادیم. تسخرزنان با حس حماقت کودکانی فریفته شده و نگران از فاجعه هولناکی که در راه است. دربه‌در دنبال آبجو و غذاخوری ارزان. من یکی که طبق معمول معده‌م خوراک گندیده را پس می‌زند سرم را توی کاسه توالت فرو کردم و همه را بالا آوردم. دوستان عزیزم هر کدام رفتند دنبال سرنوشت شخصی‌شان.