عادت کرده‌ایم خود بقبولانیم که همه‌ی بلاهایی که به سرمان می‌آید، عوامل مشخّصی بیرون از خود ما دارند. هدف از این باور این است که خود را در جایگاه «قربانیان ابدی» قرار دهیم، آنچه را حق می‌دانیم فریاد بزنیم و عجز و ناتوانی خود را حتّا از خودمان پنهان کنیم. تقریبا همه -حتّا نزدیکترین همسایگان مان- مسئول وضعیت ناخوشایند ما هستند: مهاجران درون مرزی و برون مرزی مانند افغان‌ها، پناهندگان و… همه به نوبت بزطلیعه‌های خشم و نفرت و سرخوردگی هایمان می‌شوند. گمان می‌کنیم آنان -که هربار با توجّه به شرایط، زمان و جغرافیا تغییر می‌کنند- با سبک زندگی و شغل خود باعث ناراحتی، فقر، و بدبختی ما می‌شوند و آنچه را از آنِ ماست غصب می‌کنند. شکّی نیست که فکر کردن به اینکه آنان ما را از زندگی دلخواه محروم می‌کنند، تأثیر تسکین بخشی دارد. و این امکان برای ما فراهم می‌شود که فانتزی‌هایی بسازیم که زندگی‌مان را از بی‌ثباتی، عدم اطمینان و حالت غیرقابل پیش‌بینی بودن که گمان می‌کنیم علّتش غریبه و دیگری است، نجات دهد. علاوه بر این، دیگرلازم نیست در مورد علل ساختاری و سیستمیِ مشکلاتمان فکر کنیم و مسئولیت‌ها و سهم خود را ببینیم و بپذیریم. 

همه‌ی این کج اندیشی‌ها در یک نظم فرهنگی و سیاسی ای صورت می‌گیرد که بر این فرض استوار است که اساسی‌ترین واحد، مخاطب و مرجع برای هر چیز، فرد است.

همیشه می‌خواهیم «خودمان» باشیم: نه فقط در زندگی روزانه، که در مراوده‌ها و نشست و برخاست هایمان.

آیا همین موضوع تکراریِ خودشیفتگی محصولی از همین زمینه‌ی فرهنگی نیست؟

شاید آنچه امروز پیش از هرچیز دیگرباید بر آن تأمّل کرد، کوشش برای یافتن هسته‌های ضعیف شده‌ی انسانی‌مان و پس از آن، تلاش برای حلّ مسائل گوناگون وجودی مان به مددِ مفاهیم و روایات جدید و جهانی درباره‌ی انسانیّت باشد.

گسترشِ فانتزی‌های خود‌بزرگ‌بینانه، بزرگ‌نمایی استعدادها، ظرفیت‌ها و توانایی‌های‌مان و پروراندنِ انتظارات و رویاهای مربوط به آن، اصرار بر سبک زندگی کاملا خودمحور، خودمختار، خود شیفته، خودآیین، بدون رویکردی تعامل‌کننده و همدلانه، و نداشتن دغدغه‌ی برقراری روابط برابر با دیگران و مشارکت با دیگران به منظور همکاری و همبستگی. چنین است که دور و بر خود افراد خودشیفته و بدون شفقت وعشق می‌بینیم که با توهّماتِ خود-کامل-بودن دست به گریبان‌اند. و شاید امروز بیشتر از همیشه. با این حال، افراط در این ماجرا این است که خودشیفتگی شاید گونه‌ای «ایده‌آل» باشد که جامعه‌ی امروزی به همه‌ی ما تحمیل می‌کند − ایده‌آل زمانه‌ای که در آن نارسایی، شکست، ضعف، ناامیدی و فقر مستقیما به مثابه‌ی نقاط منفیِ فرد ثبت می‌شود چرا که در نظام نئولیبرالِ مبتنی بر موفّقیّت و پرفورمانس، این خصایل به‌عنوان چیزی شرم‌آور نمود پیدا می‌کنند. چیزی که فردِ خودشیفته در خیال می‌پروراند و در واقع بر آن متمرکز است، شاید تنها شکل ایده آل وجودی باشد که هر یک از ما آرزویش را داریم، و می‌خواهیم به صحنه گذاریم. خیالات و رویاهای فردِ خودشیفته ابزاری برای تحمّل و ایستادن در دنیایی بی روح، بی رحم و سفت و سخت هستند، هرچند در روانشناسی فروید، نامشان: مکانیسم‌های تدافعی پاتولوژیک باشد.

طرح پرسش اصلی

هدف از این مقدّمه این است که بفهمیم چرا امروز چپ تقریبا به طور کامل از صحنه‌ی سیاسیِ بسیاری از جوامعِ جهان ناپدید شده است- چرا چپ چنین آشکار پسرفت کرده، سخنش را از دست داده است و در مواقع نادری هم که حرف می‌زند، پاسخی نمی‌گیرد. زیرا اندیشیدن به این موضوع چیزی نیست جز جست و جوی راه‌هایی برای بازیابیِ انسانیّت و روح مان. خلقِ مفهوم جدیدی از انسانیّت همانا خلق یک داستان جدید از انسانیّت است. آنچه مدّت هاست فرسایش یافته و در آستانه‌ی ناپدید شدن است، خود انسانیّت ماست؛ آن زمینه‌ی انسانیّتی که با هم در سطحی عمیق تر به اشتراک می‌گذاریم. شاید امروز مخاطب عبارت «جز زنجیرشان چیزی برای از دست دادن ندارند» کلّ بشریّت باشد.

و شاید آنچه امروز پیش از هرچیز دیگرباید بر آن تأمّل کرد، کوشش برای یافتن هسته‌های ضعیف شده‌ی انسانی‌مان و پس از آن، تلاش برای حلّ مسائل گوناگون وجودی مان به مددِ مفاهیم و روایات جدید و جهانی درباره‌ی انسانیّت باشد.

«خودم» بودن، صاحب اختیار «خودم» بودن، این همان چیزی است که به عنوان یک استراتژی برای مقابله با شقاوت زندگی و تحت فشار نیروهای برونی، می‌بینیم، این مهمترین وظیفه‌ای است که دائما سعی می‌کنیم انجام دهیم. اما یک لحظه! این چیز، یعنی ساختن هوّیّت برای خودم همیشه به یمن وجودِ دیگری رخ می‌دهد. یعنی من با افتادن در مسیر ارتباط با دیگری ظهور می‌کنم و در زمینه‌ی آن رابطه هست می‌شوم. من خود را در فاصله‌ای امن و باریک بین توجّه به دیگری، همراهی با او، یکی شدن با او، یا با جدا شدن از دیگری، با رد کردنش نشان می‌دهم. با تجربه‌ی مکرّرِ گزینه‌های فدا کردن خود برای دیگری، انتقال خود به دیگری، واگذاشتن خود، ترک دیگری، واگذاشتن دیگری، یا با پیوند مهربانانه‌ی این دو سرحد و ایجاد یک موقعیت سوم. در ارتباطم با دیگری، از همان ابتدا هم خودم، هم مکانم و هم دیگری را می‌سازم – دیگری که خودم را به او تسلیم می‌کنم، دیگریِ خودم را. این یک حالت دائمی از شدن است. یک حالت ساخت و ساز و جریان دائمی. « رسیدن» به این معناست که فرد در مسیر رسیدن باشد، وگرنه در واقع مقصدی نیست. به نوعی، هرکس در نظر خودش چشم اندازی از آینده است، تجسّم آن بینش است. این تجسّم یک رویا، نوید، یا امید است. 

این را هم می‌گوییم: انسان تقسیم می‌شود بین موقعیتی که هرگز نداشته و موقعیتی که هرگز نخواهد داشت، و او موجودی شگرف از حرکت و میل است که از این تقسیم نشأت می‌گیرد. موضوعِ آرزویی است که لبه‌ی پرتگاه را عینیّت می‌بخشد. اما از رهگذر دیگری، به کمک دیگری، یا با چسبیدن به دیگری است که «من»، یعنی موضوع این تجلّی و ماجرایی از «شدن» امکان پذیر می‌شود، و به روی همه بشریّت برمی گشاید: ماجراجویی جهانیِ انسان. ما در مورد اساسی‌ترین زمینه‌ای سخن می‌گوییم که در آن وجود خود را معنا خواهیم کرد، هستی مان را. از آن بنیان اساسی حرف می‌زنیم که انواع محرومیّت ها، ناامیدی ها، خشنودی‌ها و لذّت‌ها بر آن ثبت شده است. در هر کاری که این «من» انجام ‌دهد، در تک تک کنش‌هایش، یک بُعد اساسی از هستی دارد که فراتر از محاسبات سود و زیان روزانه و منفعت شخصی است، جوهری از هستی که تمام وجودش را می‌پیماید، از احساسات خودخواهانه‌اش پیشی می‌گیرد و این پایگاه هستی است که او را به بشریّت منحصر به فرد و جهانی متّصل می‌کند و بخشی از آن اَش می‌کند.

اگر قرار است جناح چپی باشد، اگر قرار است چپی باشد با ایده‌ای برای زندگی و آینده‌ای قابل تصوّر و دست یافتنی برای بشریّت و جهان… اگر در برابر میل مفرطِ بندگیِ داوطلبانه و اشتیاقِ مجنونانه به تحقیرآمیزترین اشکال بردگی، چپی وجود داشته باشد که شور و شوق و اشتیاقِ حیثیّتِ انسانی را در ما بیدار کند تا ما انسان بودن خود را به یاد آوریم، آنگاه سؤال این است که: از کجا باید شروع کرد؟ اگر بپذیریم بدون افق و چشم اندازِ ساختن نوعی دیگر از انسانیّت نمی‌توانیم حتّا یک قدم پیش نهیم، چه آغازی پیش روی ماست؟

 این گونه است که زمینه‌ی واقعی برای تفکّر درباره‌ی “چپ” یا به طور کلّی در مورد سیاست شکل می‌گیرد. این یک زمین سیّال، سست و بدون شکل است. اصل «هرچه پیش آید خوش آید» جان می‌دهد برای قیمومیّت هوش‌های متوسّط. فراوانی و پراکندگیِ مأیوس کننده‌ی مفسّران سیاسیِ متوسّط، و نیزشخصیّت‌های سیاسیِ متوسّط، بی دلیل نیست.

نقد یک عجز روحی

 مسئله‌ی دیگر غوطه ور شدن در نوعی ناتوانی و درماندگی است که فضای سیاسی کنونی را احاطه کرده است، و زمین سیاسی را فرسایش می‌دهد و ما عاجزانه سعی در انکار و نادیده گرفتن آن داریم. در مورد چیزی سخن می‌گویم که فکر می‌کنم به یک قدرت ذهنیِ اساسی مرتبط است که در سطحی عمیق کارکرد دارد – یک اجبار تکرار. از تکرار مداوم شکست‌ها سخن می‌گویم و ناامیدی‌های گذشته، رنج و مالیخولیای مرتبط با آن‌ها، آمادگی و اشتیاق برای اجرای دوباره و صحنه‌سازی آن‌ها در هر لحظه. و شاید از لذّت عجیب این اجبار تکراری. آیا در پسِ ناباوری به همه‌ی تلاش‌های جمعی و همکاری و همبستگی و سازماندهی همین عجز روحی نهفته نیست؟ – یک ناباوری که به طور فزاینده‌ای تغییر واقعیِ کوچک‌ترین چیزی را در زندگی ما غیرممکن می‌کند.

به همین دلیل است که ما خواهانِ راه حل‌های سریع و قطعی هستیم. راه حل‌هایی که بی درنگ درد و درماندگی ما را از بین ببرد و حیثیّت آسیب دیده، محرومیّت و تحقیرِ ما را به یکباره ترمیم می‌کند. توقّع ما این است که در صورت امکان بدون هیچ تلاش و صرف وقت از شرّ مشکلات خلاص شویم و با مداخله‌ی بیرونی به رضایت برسیم و بعد حضرتشان مشرّف شوند و سهم ما را از حدّاقل «دوهزار وپانصد سال شکوه وعظمت» بازپس دهند.

 گفتمان منجی و روابط و شیوه‌های سازماندهی شده حول آن اکنون در همه‌ی عرصه‌ها وجود دارد: بیماران امروز به دنبال سریع‌ترین روش مداوای اند؛ به خصوص در کلینیک‌های روانپزشکی. آیا این یک مثال گویا نیست که داروهای ضدّافسردگی و اضطراب تمام صحنه‌ی زندگی مان را پر کرده اند؟ این امکان برای اکثر ما وجود دارد که در هر موضوعی با مشاوره و مداخله‌ی یک متخصّص گام برداریم، تصمیم بگیریم یا انتخاب کنیم. حتّا روان درمانی دیگر فقط یک گفت‌وگوی منطقی نیست؛ یک رابطه‌ی یک طرفه است که در آن یک متخصّص عارضه‌های ذهنی را با استدلال مناسب به ما نشان می‌دهد و ما فقط گوش فرادهیم. زیرا ما رفته رفته سخن گفتن را فراموش کرده ایم. بچه‌ای را که تا شش سالگی مثل بلبل حرف می‌زند، به زور به مدرسه می‌فرستیم، جایی که نخستین چیزی که از همان روز اوّل یادش می‌هند، ساکت بودن و حرف نزدن است. ساکت بودن و حرف نزدن یعنی نیاندیشیدن، چون اندیشه از جنس کلمات است.

آن حضرت برای آن بیماران و عجزی که بر روحشان چنگ انداخته است، در حکم همین کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به سلامت است. و چپ از نظر ما در حکم آن پزشک حاذق است که بتواند بیمار را قانع کند که قرص ضدّاضطراب راه درمان بیماری نیست؛ این همان قرصی است که دوره‌ای پیش هم آزمایشش کردی و نتیجه اش را دیدی…

دو وظیفه

می خواهم بگویم چپ پیش از هر چیز دو وظیفه دارد:

  • به جای متکلّم وحده بودن وظیفه دارد وارد گفت و گو با همه‌ی جریانات سیاسی امّا پیش از آن با مردم شود. گفت و گو گفتم، اما منظور گفت و شنود بود، و بیشتر شنود. باید شنود و در برابر منطق ارایه شده در گفته‌ها منطقی مناسب اختیار کرد و بر اساس آن پیش روی کرد.
  • و دوم: چپ یعنی زبانِ حافظه‌ی تاریخی. بزرگ‌ترین نقصان جوامعی مانند جامعه‌ی ما نسیان مزمن است. گسستگی نسل هاست. از دوست پزشکم در ایران تلفنی می‌پرسم: واقعا دور و برِ شما در طبقه‌ی متوسّط طالبان سلطنت جایی دارند؟ و او می‌گوید: بین ما که نه، اما بچه‌ها گاهی چیزهایی می‌گویند… شاید شما بگویید موردی است منفرد؛ شاید هم درست بگویید، شاید هم نه، اما همین به تنهایی نشان می‌دهد که هم شکاف و گسستگی بین نسل‌ها چقدر عمیق است و هم این که چپ چقدر ضعیف عمل کرده است. رسالت چپ است که نگذارد هیچ چیز در پشت پسله‌های تاریخ مدفون شود و به جای آن داستانی جعلی ساخته و پرداخته و به خوردِ جماعت داده شود.

چپ یعنی صحنه‌ی زنده‌ی تاریخ در همه جا و همه‌ی زمان ها. اگر ذهن جوان امروزی شناختی تاریخی از فقط گذشته‌ی صد و پنجاه ساله‌ی مملکتش داشت، محال بود گفتمان فریبکارانه و مغرضانه و نُه من نُه شاهیِ سلطنت طلبان حتّا امکان نمود بیاید. این وظیفه‌ی چپ بود که این خلاء را پر کند. امّا برای پر کردن این خلاء اوّل باید ساز و کار نزدیک شدن به جوانان را آموخت.

بسیاری از نمونه‌های وطنی و برون مرزی گواه است که سخنگویان چپ بیشتر دافعه ایجاد کرده‌اند تا جاذبه و سمپاتی. کم تر شاهد مدارا، شکیبایی و خوشرویی بوده ایم؛ و بیشتر شاهد تقلّا برای حذفِ نه گفتمان‌های ارتجاعی، که برای حذف گفتمان‌های رقیب و یا حتّا موازی، تا متکلّم وحده‌ی «ترقّی خواه» فقط و فقط ما باشیم. فقط هم مختص ما نیست: چپ فرانسه اگر فقط چندماه زودتر جنبیده بود و به این اتّحاد تاریخی که حالا رسید، آن موقع دست یافته بود، شاید حالا ماکرون با خانواده اش راهی سفر دور دنیا شده بود، و امروز نظمی دیگرگون به فرانسه حاکم می‌بود. مثال دیگر عملکرد چپ در امریکای لاتین است: احتمالا در هیچ دوره‌ای مانند امروز صحنه‌ی سیاست روز به این قدرت در اختیار چپگرایانِ امریکای لاتین نبوده است. کتابخانه‌ای لااقل صدساله منتظر ماست که تفحّص کنیم این قدرت ونفوذ بین توده‌ها از کجا آمده است.

چپِ درون مرزیِ ایران موظّف است در حینی که زبانی جدید و روایتی نو با ابزاری متفاوت برای گفتمان خود می‌جوید، شناخت راستین و دقیقی از مبارزات منطقه‌ای و جهانیِ چپ پیدا کند. این درست است که هر خِطًه‌ی سیاسی و فرهنگی‌ای سرانجام به راه خود می‌رود و مسیر چپ در اروپا با جاهای دیگر، و راه چپ ایران از چپ امریکای لاتین متفاوت است، اما در مسیر مبارزاتی ملّت‌های مختلف همیشه بزنگاه‌هایی وجود دارد که تنها با درک صحیح و همه جانبه‌ی تاریخی و در پیوند و همبستگی با جنبش‌های جهانی قابل عبور و حل شدن است.