نسیم خاکسار، داستان «از زیر خاک» را در سال ۲۰۰۲ به چاپ سپرده است. داستانی با درون مایه‌ی قتل عام ۶۷، از زبانِ دست و یا بند انگشتِ دستی از یکی از قربانیان آن کشتار هزاران نفره که از خاک بیرون مانده است.

احتمالا خود نویسنده در زمان نوشتن داستان چندان احتمال نمی‌داد که بیست سال بعدتر، دادگاهی در سوئد یکی از مهم‌ترین عوامل آن قتل عام را به محاکمه بکشاند و سرانجام برایش حکم حبس ابد صادر کند. این موضوع را که آیا این محکوم به سزای جنایاتش خواهد رسید یا نه، به پایان این نوشته واگذار می‌کنم، تا پیش از آن نگاه کوتاهی به داستان بیاندازیم.

همان‌طور که گفته شد، راوی داستان (استخوانِ) بندانگشت دستی است که مانده بیرون از خاکِ دشت خاوران، از آن سوی مرگ به اتّفاقاتِ پیش آمده بر روی خاکِ دشت نگاه می‌کند.

به سخن در آمدن دست اوّلین چیز غریبی است که خواننده در شروع داستان با آن رو به رو می‌شود. حال آنکه دستی که حرف بزند سابقه‌ای طولانی در اساطیر و ادیان گوناگون دارد. کوئینتیله ادیب و فلسفه ورز رومی در حدود ۸۵ میلادی گفته است: «هیچ اندامی در بدن به اندازه‌ی دست سخنگو نیست.» ما دست‌های خود را برای دفاع از خود یا دیگری، برای بیان شادی یا اندوه یا تردید خود، برای صدا زدن یک نفر دیگر به کار می‌بریم. گاهی نماد قدرت (یدالله) است، و گاهی نماد تقدیس (مسیح)، و گاه وسیله‌ی دعا.

تنها چیزی که نیروهای تاریک تاریخ با بولدوزرهایشان هرگز فکرش را نمی‌کنند، تنها چیزی که از آن غافل می‌مانند، آن بند انگشت بیرون مانده از خاک، آن انگشت نظاره‌گر/روایت کننده است که تمام لحظه‌های دورمانده از انظار را یک به یک ثبت می‌کند و به آیندگان می‌سپارد؛ اما کار او فقط ثبت وقایع نیست: آن ذهن عزادار با دوباره ارزش بخشیدن به تمام «بی ارزش شدگان» به امکان ظهورِ یک حیات نو چشم دوخته است.

حالات مختلفی را که دست به خود می‌گیرد، در نظر بگیریم: دست‌های به بالا بلند شده، نماد صدا، دعا و ترانه است؛ دست نهاده بر سینه حالتی است از فراست؛ دست بر گردن، نشانه فداکاری؛ دو دستِ درهم فرو نشانه‌ی موّدت است. یوسفوس می‌نویسد: «کسی که دست راستش را به شما دهد دروغ نمی‌گوید، و کسی به صداقتش شک نمی‌کند.» در اقوام باستان، از تمدّن مصر گرفته تا هیتیت، تا سومر و در آیین بودیسم دست در بیان حالات انسانی و روحانی نقشی مهم بر عهده داشته، و سفیر پنهانی‌ترین آرزوها و امیدها، یا اندوهان و نومیدی‌های آدمی بوده است. در شمایل‌نگاری‌های مسیحیت، مسیح دست راست خداست، و خود خدای پدر دستی است از آن سوی ابرها به این سو دراز شده. در عرفان اسلامی، دست گشوده به بالا گیرنده‌ی رحمت، و دست باز به سوی پایین نماد بخشایش رحمت است. نماد خمسه، کف دست با پنج انگشت باز، از دیرباز در تمّدن‌های گوناگون وجود داشته، و تا مسیحیّت (نماد حضرت مریم) و دست بریده‌ی حضرت عبّاس دچار دگردیسی شده است. با این همه، دست بریده‌ی از خاک بیرون مانده‌ی راوی در داستان «از زیر خاک» با توجّه به نمایندگی‌اش از قربانیان قتل عامی هزاران نفره و شباهت عاملان این قتل عام با دستگاه عبّاسیان، ما را به یاد بابک خرّمدین و دست‌های بریده‌اش به فرمان خلیفه معتصم، و قتل عام هزاران یار و یاور او می‌اندازد.

صحنه‌ای که دست، روایتگرِ آن می‌شود، ابتدا خیلی ساده متشکّل از چند زن سیاهپوش و عزادار، و گل و سرو و کاج‌های کوچکی است که به یاد کشته‌شدگان در زمین دشت خاوران کاشته می‌شود، تا بعدتر به دست حرامیان ریشه کن و با بولدوزر صاف شود، اما با تکرار تمثیلیِ (آلگوریک) این صحنه در داستان، زمین دشت خاوران تبدیل به یک سرزمین با تاریخی طولانی می‌شود که کلّ صفحات تاریخش تنها و تنها در همین گورهای دسته جمعی، عزاداری‌های پنهانی، و گل و درختکاری از یک سو، و گل و سبزه از ریشه درآوردن از سوی دیگر خلاصه شده است. پیامی ثابت در صفحات تاریخیِ کتابی که انگار همچنان به خواننده‌اش نرسیده است، چنانکه در سطرهای رو به پایانِ داستان می‌خوانیم: «این گل سرخ‌ها با آن کوچکیشان و با آن لبخند تازه‌شان پیام کی‌ها را قرار بود در بیرون از خاک بازتاب دهند؟» جمله‌ای پرسشی که ما را با تاریخ «پر شکوه» خود با شدّت تمام رو در رو قرار می‌دهد.

در آغاز نوشته گفتیم که: احتمالا خود نویسنده در زمان نوشتن داستان چندان احتمال نمی‌داد که بیست سال بعدتر، دادگاهی در سوئد یکی از مهم‌ترین عوامل آن قتل عام را به محاکمه بکشاند و سرانجام برایش حکم حبس ابد صادر کند. این جمله چه بسا چندان هم درست نباشد، زیرا تنها چیزی که نیروهای تاریک تاریخ با بولدوزرهایشان هرگز فکرش را نمی‌کنند، تنها چیزی که از آن غافل می‌مانند، آن بند انگشت بیرون مانده از خاک، آن انگشت نظاره‌گر/روایت کننده است که تمام لحظه‌های دورمانده از انظار را یک به یک ثبت می‌کند و به آیندگان می‌سپارد؛ اما کار او فقط ثبت وقایع نیست: آن ذهن عزادار با دوباره ارزش بخشیدن به تمام «بی ارزش شدگان» به امکان ظهورِ یک حیات نو چشم دوخته است. نویسنده از خلال تمثیلی که در داستان آفریده است، همه‌ی اشیا و چشم‌انداز پیرامون راوی را دچار دگردیسی می‌کند.

برای رسیدن به معنای نهفته در تمثیل باید اشیا را از زمینه‌ی وجودی‌شان برکَند و جدا ساخت. اوّلین جمله‌ی داستان اشاره به همین دارد: «زیر خاکم، اما نمرده‌ام. نه، نمرده‌ام.» با تکیه به همین تناقضِ درونمان، جمله‌ی متناقض نما و کلیدیِ دیگری هم در ذهنمان معنا می‌یابد: «با‌همان یک بند کوچولوی انگشت می‌توانستم هرچه دلم می‌خواست از بیرون را تماشا کنم.» نمی‌گوید: هرچه هست را تماشا کنم؛ بلکه هر چه دلم خواست را… از اینجا به بعد است که ذهنِ تمثیل ساز وارد کار می‌شود، و راوی برای ما داستان عینک طبّیِ همسلولی‌اش را می‌گوید که وقتی آن را به چشمش می‌زند، با دور و نزدیک کردنش، دنیای واقع را جور دیگر جلوه می‌دهد. جور دیگر جلوه دادن دنیای واقع اگر چه در آغاز نمودی بازیگوشانه دارد، اما در عمل با آشنازدایی‌ای که می‌کند، موجب می‌شود پرده‌ی غبار پس رود و حقیقتِ شیء چهره نشان دهد:

«وقتی هی عینک را بردم دور و نزدیک و هی تکه به تکه از تن آن آدمی را که تکیه داده بود به دیوار بردم توی کادر و تماشا کردم متوجه آن شدم. و همین کار‌ها فکر می‌کنم چیزهائی را در وجود من بیدار کرد که خوابیده بود در پستوهای تاریک ذهنم. و همان‌ها به دستم که بیرون از خاک بود و به بند انگشتم فرمان داد که تا می‌تواند نگاه کند. ذره ذره همه چیز را نگاه کند. چون همین ذره‌ها دنیائی را که ازش اسم می‌بردیم می‌ساختند.»

در قسمت دوم داستان همین تمثیل را دوباره داریم، منتها اینجا عینک حضور ندارد، نمی‌تواند داشته باشد، چون راوی، دستِ بدنی زیرِ خاک مدفون است. اما خاطره‌اش از عینک، «هوش» او را چنان برانگیخته است که اطرافش را انگار که همان عینک طبّی بر چشمش است، می‌نگرد؛ در نظر داشته باشیم که عینک طبّی سلامت را به دید ما باز می‌گرداند:

«باهوشی خوب است. باهوشی مثل همه چیز خوب دنیا خوب است. باهوشی مثل کار آن رفیق من در سلول بود. با آنکه خودش خیلی درد داشت توی این فکر بود چطور رفیقش را شاد کند. باهوشی شکل دست‌های او بود روی زخم‌های پایش. وقتی با هوش باشی می‌توانی خوب‌تر بجنگی. اگر عینکش را آنوقت همراهم داشتم، می‌گذاشتم سر چشمانم و صورت زن‌ها را می‌آوردم نزدیک، ببینم توی چشمانشان، وقتی رویشان را از دوربین برگردانده‌اند، چه می‌گذرد. و یا حالت صورتشان چطوری است وقتی دست‌هایشان را هی از زیر چادر‌های سیاه‌شان درمی‌آوردند. و بعد، می‌رفتم روی خود دست‌هاشان تا ببینم چه زاویه‌ای با هم می‌سازند.»

محکومیت مجرم به موجب قانون بین المللی به این معنا نخواهد بود که جامعه به نقطه‌ی صلح بازگشته است. تنها اگر نقطه‌ی اتّکای شر در ذهن مجرم وجود نمی‌داشت، شاید این امکان در ذهن او تقویت می‌شد که با رجوع به حافظه‌ی خود، حقایق را بازشناسد، مسئولیت کرده‌هایش را بپذیرد و بدون طلب گریز از حکمش، بی‌غرضانه و بی‌چشمداشت راه بخشایش در ذهن بازماندگان فاجعه را باز کند، تا صحنه‌ی ازلی-ابدیِ موجود در داستان «از زیر خاک» دچار گسست شود، و جامعه از چرخه‌ی باطل انتقام و انتقام‌کشی نجات یابد، و یک بار هم شده، به مرحله‌ای نو در تاریخش، به پیش گام نهد.

در بند پایانی داستان دوباره عینک به شکلی دیگر پدیدار می‌شود. اینجا عینک و صاحب اصلی‌اش، دوست همسلولی‌اش، در یکدیگر حلول می‌کنند، و راویِ راویِ داستان و جهان او می‌شوند:

«دوباره فکرم رفت طرف‌همان رفیقم که عینکش را داده بود به من تا سینما تماشا کنم. اگر اینجا بود. قطعه‌ای از او، تکه کوچکی، حالا عینکش را می‌گذاشت روی چشمانش و شروع می‌کرد به نگاه کردن تا ما. همه ما، همه ما که پاره پاره و له زیر خاک خفته‌ایم بیرون بیائیم و به تماشای همین دو گل سرخ بنشینیم. دو گل سرخی که به روشنی می‌دانستیم به هفته نکشیده پاهائی می‌آید تا اول له‌شان کند و بعد دست‌هائی تا از ریشه آن‌ها را ازخاک دربیاورد.»

نگاه آلگوریک در نسیم خاکسار با پیوندی تازه برقرار کردن بین پدیده‌ها به کشف معنای نهان آنها دست می‌یابد: دستی که نگاه می‌کند و می‌بیند، دستی که لمس می‌کند.

ذهن تمثیل‌ساز معمولا از طبعی رمانتیک سرچشمه می‌گیرد:

«من هم چون طبع رمانتیکی داشتم همه‌اش به چیزهای قشنگ طبیعت نگاه می‌کردم. من اصلاً نمی‌دانستم طبع رمانتیکی دارم.»

طبع رمانتیک و ذهنیت ملانکولیک دو روی یک سکّه‌اند. ذهنیت ملانکولیک به پدیده‌های اطرافش با نگاهی خصومت آمیز نمی‌نگرد، حتّا اگر کسی که رو به رویش قرار گرفته است، راننده‌ی کامیونی باشد که کارش خالی کردن اجساد در گور دسته جمعی است، زیرا نگاه تمثیل سازِ ملانکولیک تنها به دنبال یک چیز است: ارتباط برقرار کردن با پدیده‌های اطرافش، به درونشان نفوذ کردن و در نهایت برقراری ارتباطی دیگرگون بین آن پدیده‌ها تا زمینه برای تغییر اساسی در روند امور فراهم شود.

با این همه، هر داستان، به جز تمام جنبه‌های هنری و فرآیند خلقش، جنبه‌ای تماما شخصی برای خود نویسنده دارد؛ نویسنده‌ای که همه‌ی آن سال‌های خفقان و جنایت را با از دست دادن نزدیک ترین دوستانش چنان تلخ آزموده است که تنها در بازسازیِ آن سال‌ها در جهان داستان می‌تواند بر وحشت درونش غلبه کند. این داستان مانند بیدار شدن از یک کابوس است، و می‌دانیم که نویسنده مدام در زندگی‌اش به این صحنه بازمی گردد؛ چون تکرار، اجباری درونی است برای او، مانند سربازی که پس از بازگشت از جنگ، هر شب همان کابوس را در خواب می‌بیند و بعد بی آنکه خود متوجّه باشد برای کم کردن اثر آن شوک، دوباره آن را بازسازی می‌کند؛ درست مثل چرخیدن پروانه به دور آتش.

مسیرِ از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۸۱ (تاریخ انتشار داستان) تا سال ۱۴۰۱ که یکی از عاملان دست اوّل آن کشتار در دادگاهی بین المللی به حق محکوم گردید، خطّی است از خراش و خون که همه‌ی بازماندگان و آزادگان بر گلوگاه خود حس کردند و روی آن آمدند و امروز با ترس و دلنگرانی بیم آن دارند که در راهروهای تاریک و مخفیِ دولت‌ها در اثر معاهده و معاوضه‌ای ننگین باز گلوگاهشان پاره و خونریز شود…

امّا سوی دیگر قضیه هم هست.

پرسشِ دیگر اینجاست: اگر محکوم این دادگاه امیدی به تلاش آمران تبه کارش در پیگیری این دادگاه و نقطه‌ی نهایی آن یعنی معاوضه نداشت، آیا در سیر محاکمه و روند پس از آن همچنان با همین اعتماد به نفس به انکار جنایاتش پافشاری می‌کرد؟ اگر فرض کنیم این دادگاه در شرایطی برپا می‌شد که دیگر جمهوری اسلامی‌ای وجود نمی‌داشت، آیا این مجرمِ محکوم باز هم آن نگاه شرورانه‌ی خود را بر شاهدان و اعضای خانواده‌های قربانیان در جلسه‌های دادگاه می‌انداخت؟ وقتی می‌گویم از آن سو نگاه کنیم، منظورم این است که: امید قویِ او به بازگشتش به دامان آمران تبه کارش، امکان استغفار و بخشایش، و در نتیجه آرامش وجدان را هم از او دریغ کرده است.

زیرا استغفار و بخشایش از موضوعاتی است که در حدود اختیارات عملیِ هیچ دولتی نیست، و مفهومی است بی ارتباط با اصطلاح متناقض و‌عوامفریبانه‌ی «عفو عمومی». مجرم وقتی خود را به تمامی در چنگال عدالت ببیند، بدون آنکه در صدد برآید از حکم مجازاتش بگریزد، چه بسا با روبه رو شدنش با گذشته‌ی خود و از مسیر ابراز پشیمانی و طلب عفو از سوی بازماندگان قربانیان، بتواند به شّمه‌ای از احساس آرامش درونی برسد. بقای جمهوری اسلامی این آرامش درونی را هم از مجرم سلب کرده است. تأثیرِ تا مغز استخوان ویرانگرِ شرّ چنین چیزی است.

چنین است که محکومیت مجرم به موجب قانون بین المللی به این معنا نخواهد بود که جامعه به نقطه‌ی صلح بازگشته است. تنها اگر نقطه‌ی اتّکای شر در ذهن مجرم وجود نمی‌داشت، شاید این امکان در ذهن او تقویت می‌شد که با رجوع به حافظه‌ی خود، حقایق را بازشناسد، مسئولیت کرده‌هایش را بپذیرد و بدون طلب گریز از حکمش، بی‌غرضانه و بی‌چشمداشت راه بخشایش در ذهن بازماندگان فاجعه را باز کند، تا صحنه‌ی ازلی-ابدیِ موجود در داستان «از زیر خاک» دچار گسست شود، و جامعه از چرخه‌ی باطل انتقام و انتقام‌کشی نجات یابد، و یک بار هم شده، به مرحله‌ای نو در تاریخش، به پیش گام نهد.