این‌روزها که ایران در شوک مرگ مهسا امینی به برخاستن در برابر ستم می‌اندیشد و جوانان در کف خیابان برای رسیدن به خواسته‌هایشان سرسختانه با ماموران بی‌رحم انتظامی می‌جنگند، خواندن کتابی از نویسنده‌ی «گاماسیاب ماهی ندارد»، می‌تواند انگیزه بخش باشد.

حامد اسماعیلیون در روز ۱۸ دی‌ماه ۱۳۹۸ در توییترش نوشت:

«برای به خاک سپردنِ آرزوهای پریسایم چشم‌های ری‌رایم عازم تهران‌ام. در میان ما سه نفر عاشقانه‌های زیادی هست که تا مرگم پیش من خواهد ماند و آن را عریان نخواهم کرد. امیدوارم آن روز زودتر برسد. هیچ از چند و چون پرواز اوکراین نمی‌دانم و می‌روم که آن چشمان درخشان را به خاک بسپارم. توان پاسخ‌گویی به هیچ پیغامی را ندارم و راهی هیچستان‌ام. مرا ببخشید.»

شاید کتاب تازه‌اش که پیشکش شده است به «یگانه‌ترین یار پریسا و پرنده‌ی کوچک ری‌را» بخشی از این عاشقانه‌ها باشد.

نویسنده در آغاز کتاب هشدار می‌دهد که خواندن این کتاب برای بیماران قلبی و مبتلایان به استرس پس از فاجعه و افسردگی توصیه نمی‌شود؛ انگار بخواهد به مخاطب پیش‌آگاهی بدهد که با متنی تکان‌دهنده روبه‌رو خواهد بود. هم‌چون فردوسی که در آغاز داستان رستم وسهراب این هشدار را به مخاطبان می‌دهد: یکی‌داستان است پر آبِ چشم…

اصولا ذات تراژدی همین پیش‌آگاهی‌ست که با منطقی کلاسیک، مخاطب را درگیر چگونگی رخ‌دادنِ اتفاق کند.

عنوان این کتاب یعنی در این خانه برف می‌بارد، شاید نگاهی نمادین به سردی زندگی حامد پس از پریسا وری‌را  داشته باشد که با در نظر گرفتن این‌که او در یکی از شهرهای سرد کانادا زندگی می‌کند کامل بشود. در عین حال اما کتاب سرشار از  گرمای حضور زن و دختر نویسنده است.

سرگیجه و تاریکی

در این خانه برف می‌بارد، به چند بخش مجزا تقسیم شده‌است: پریسا، مهاجرت، سرگیجه، ری‌را و تاریکی که بخش‌های اصلی کتاب‌اند و در پایان مقاله‌یی درباره‌ی چگونگی سقوط پرواز ۷۵۲ اوکراین.

اسماعیلیون در آغاز از سرگردانی‌اش در شهرهای کانادا سخن می‌گوید؛ سفری برای آرامش. سفری برای گم کردن خود. او نمی‌تواند از مناظری که از دید دیگران زیباست، لذت ببرد چون یک راوی فعال است؛ سرشار از اندوه و خشم. هنوز نتوانسته‌است دوره‌ی سوگ خود را به پایان ببرد. اما در کلماتی کاملا رسا نوشته‌ که بر او چه رفته است.

از لحاظ سبک شناسی نیز در این خانه برف می‌بارد، به سه بخش تقسیم می‌شود. روایت نویسنده، دفتر خاطرات و یادداشت‌های او در وبلاگ شخصی‌اش.

همچنان که با داستان پیش می‌رویم، بخشی از ترفندهای نویسنده را در امروزی کردن یادداشت‌های چندین سال گذشته‌اش درمی‌یابیم: سیال نوشتن، جان بخشی به کلمات مانده در ذهن، در آوردن خاطرات از هزارتوی زمان و تلاش برای پرکردن جاهای خالی از خاطرات.

مخاطب در لابه‌لای نوشته‌های نویسنده، جوان عاشقی را می‌بیند که نمی‌تواند به وضوح عشقش را ابراز کند. عشق ممنوع است نه از آن بابت که در مثلثی بسته گرفتار شده. نه او و نه پریسا گرفتار تعهدی دیگر نیستند، بلکه جامعه آن‌ها را از عاشق شدن نهی کرده و دایره‌ی بازخواست آن‌قدر تنگ است که ابراز عشق ممکن است به اخراج از دانشگاه بینجامد.

اسماعیلیون در فاصله‌ی سال‌های ۷۴ تا ۷۹  دانشجوی دانشکده‌ی دندان‌پزشکی تبریز بوده و آشنایی او با پریسا در همان دانشکده رخ می‌دهد.  با ترس و لرز به خوابگاهِ معشوقش تلفن می‌زند تا با او سخن بگوید. برای اولین بار خودش را برادر پریسا معرفی می‌کند تا کسی بو نبرد که یکی از هم‌کلاسی‌های این دختر دانشجو عاشق اوست. در لایه‌های زیرین این کتاب، قاعده‌های احمقانه برای محدودیت به وضوح به چشم می‌آید. حتا در بخش‌هایی از آن، نویسنده به روشنی اوضاع و احوال دانشگاه را برای مخاطبش تشریح می‌کند تا بداند در محیطی دانشگاهی هم چشم‌هایی هستند که پنهان مراقب تو باشند تا دست از پا خطا نکنی:

«چیزی در تخیل مسوولین جمهوری اسلامی می‌جنبید و می‌جنبد که جنبه‌ی انسانی ندارد. آنها چون گاوهای فحل یا شترهای تازه بالغ مست که نعره می‌کشیدند و در بیابان می‌دویدند، با کنجکاوی به هر گوشه‌ی زندگی ما سرک می‌کشیدند و در هر جا مامورانی گمارده بودند تا به قول خودشان “روابط ناشایست” را شناسایی و گزارش کنند.»

تاریخ بر بستری جامعه‌شناسانه

 این بغض فروخورده در تمام دهه‌ی پنجاهی ودهه‌ی شصتی وجود دارد که نه می‌توانستند به معشوق خود بفهمانند عاشق اویند نه می‌توانستند برای کسی دیگر این ماجرا را تعریف کنند و چه عشق‌ها که پشت دیوار حیا و ترس خاموش شد و به سرانجام نرسید.

اسماعیلیون یکی از همان آدم‌هایی‌ست که در دوره‌ی عیب کردن جوان و  سرزنش پیر به جرم عاشقی زیسته و لابه‌لای نوشته‌هایش می‌توان به وضوح دید که برای گفتن یک دوستت دارم ساده چه‌قدر می‌بایست مرارت کشید.

به همین دلیل «در این‌خانه برف می‌بارد» نیز نوعی تاریخ نگاری در بستر جامعه شناسانه است و این‌بار به شکلی ملموس و با مصداق.

همان‌گونه که گفته شد از لحاظ سبک شناسی نیز رشد در نوشته‌ها، پیدا کردن راه و سبک، تکامل در لایه‌های زبانی و تغییر دیدگاه همچنین بیرون آمدن از پیله‌ی فردی و رسیدن به اجتماعی بزرگ‌تر جزو مشخصه‌های کتاب تازه‌ی اسماعیلیون است.

آغاز داستان که بخش‌هایی از دفتر خاطرات او را در برمی‌گیرد، مثل نوشته‌های اول دفتر خاطرات شل است و وارفته و شبیه داستان‌های عاشقانه‌ی کلیشه‌یی به نظر می‌رسد. شاید به این دلیل که دهه‌ی پنجاهی‌ها چندان در عشق، حرفه‌یی وکارآموزده نبوده‌اند و برای بیان عشقشان به کتاب شازده کوچولو متوسل می‌شدند. به همین دلیل چندان چنگی به دل نمی‌زند.

رشد مرحله‌یی شخصیت‌ها

شخصیت پردازی  در بخش اول کتاب ضعیف است  و البته باز هم به خاطر ناپختگی نوشته‌هایی که از دفتر خاطرات نقل می‌شود، این اتفاق رخ داده است. اما به مرور که نثر و زبان پخته می‌شود، نویسنده از جوانی عاشق پیشه‌ و سرگردان تبدیل به مرد پخته‌یی می‌شود که از میان کلماتش می‌توان به اندیشه‌ی پخته‌اش راه پیدا کرد:

«به تصويری كه رسانه‌ها از “پدر” می سازند هيچ علاقه‌یی ندارم. نه پيرمردهای كشاورز خسته و نه مردهای جوانی كه بچه‌شان را به هوا پرتاب می‌كنند، تمام آن چيزی نيست كه معنای پدر بودن بدهد. پدر بودن ايستادن كنار در خروجی اتاق عمل است وقتی بودن در اتاق عمل برای پدر مجاز نيست. پدر بودن تماشای گريه است وقتی آن موجود نازنين و كوچك هنوز نمی‌داند بايد بخندد يا گريه كند، وقتی لب‌هایش كه سفيد و بی‌خون است از درد، از شادی، از آنچه لحظاتی پيش به ريه‌ها فرستاده مرتعش می‌شوند و می‌لرزند. پدر بودن آن لحظه است. هيچ‌كس آن لحظه را به تصوير نكشيده.»

اما او خود تمام شادمانی و نگرانی وهراس پدر بودن را در این کتاب در بخش‌های مختلف به تصویر کشیده است. اما در نشان دادن همسر بودن خست به خرج داده. اگر چه جاهای زیادی از کتاب به خودافشایی راوی اختصاص دارد اما تصویر پریسا هم‌چنان در هاله است.

در بخش اول همچنان که از عنوانش پیداست، نویسنده از آشنا شدنش با پریسا روایت می‌کند و ماجرای تبدیل عشقشان به ازدواج.

در بخش دوم از میان وبلاگش، گم‌شده در بزرگراه (که احتمالا برگرفته از نام یکی از فیلم‌های دیوید لینچ است) زن وشوهری را می‌بینیم که از محدودیت‌های کشورشان به تنگ آمده‌اند و به امید یافتن زندگی بهتر، تن به مهاجرت می‌دهند.؛ تبعیدی خود خواسته:

«مهاجر پل‌های پشت سرش را خراب می‌کند و برای ماندن باید بجنگد. در هر دوی ما جنگندگی وجود داشت. لازم نبود صریح، پرخاشگر یا معترض باشی. سرزمین تازه قوانین خودش را داشت و ما بنا نداشتیم آنها را زیر پا بگذاریم. فقط لازم بود به دانش خودت تکیه کنی. اطلاعات به دست بیاوری و روابطی درست کنی. ما البته کاملا ایزوله بودیم.»

بخش سوم سرگیجه با مرگ پدر پریسا آغاز می‌شود و این‌جاست که نویسنده از سرگیجه‌های مهاجرت سخن می‌گوید از دردسرها ومحدودیت‌ها از دوام آوردن و مقاومت کردن.

بخش چهارم ری‌را، رابطه‌ی عاشقانه‌ی پدر ودختری را به تصویر می‌کشد که همراه با عاطفه‌یی سرشار روایت می‌شود. زبان باز کردن ری‌را ، گفت‌وگوهای میان دختر و پدر، روابط کودکانه‌ی او در مهد کودک و دبستان، ماجراجویی‌های خانوادگی در دیزنی‌لند، لندن، آمریکا و …

در این بخش که غرق در احساساتی انسانی‌ست، شخصیت‌پردازی ری‌را به کمال می‌گراید و می‌توان گفت قوی‌ترین بخش کتاب اسماعیلیون است در برانگیختن احساس مخاطب برای هم‌ذات‌پنداری با راوی.

بخش آخر به نوعی بازگشت به اول ماجراست؛ سرگردانی پدر و همسری اندوه‌ناک که برخلاف گذشته بدون برنامه سفر می‌کند. حتا یک‌شب ناچار می‌شود در خودرویش و در کنار پمپ بنزین بخوابد. او حالا دارد فاجعه را به یاد می‌آورد. لحظه‌های خداحافظی را، بی‌خبری را، تقلا برای پیش‌گیری از فاجعه را:

«زندگی از دستم رفته است اما برای شناساندن او به دنیا، برای این‌که بگویم او زنی معمولی بود که دنیا را از دریچه‌ی معصومیت و مهربانی می‌دید، باید زنده بمانم. می‌دانستم برای حرف زدن از ری‌را و گفتن از فرشته‌ای که از روی زمین محو شد، باید زنده بمانم. »

خسته از نفرت

پیش وپس از آن فاجعه، اسماعیلیون نویسنده‌ی معترضی بود و برای همین کارهایش در ارشاد مجوز نگرفتند. او حتا در  نخستین رمانش، گاماسیاب ماهی ندارد، انقلاب را به سِیلی تشبیه کرده بود که تراورس‌های راه‌آهن را با خود برد و  و همچنین به درخت بلندی که جاده‌ی بندر شاه را بست. حالا در بخش تاریکی کتابش از حوادث آبان 96 حرف می‌زند و بخشی از تاریخ را بازگو می‌کند:

«در ایران جوی خون راه افتاده بود. از فراز مراکز دولتی و نظامی مردم را به رگبار می‌بستند. حکومتی دیکتاتوری که جز به حفظ قدرتش به چیزی فکر نمی‌کند حاضر است جان همه را بگیرد اما بماند. »

اگرچه به نظر می‌آید لحن خشمگین اسماعیلیون در سراسر کتاب متوجه مسوولان رژیم جمهوری اسلامی‌ست، اما به عنوان سرگذشت‌نامه یا وقایع نگاری احوال نویسندگان در این دوره مرجعی مهم به شمار خواهد آمد.

این کلمات همچنین وقتی با تصویرهایی که از ایران امروز فرستاده می‌شود، در کنار هم قرار بگیرند، مخاطب در می‌یابد که برای گذار از جمهوری اسلامی مردم ایران چه مرارت‌ها که نکشیده‌اند:

«من خسته‌م؛ از نفرت خسته‌م. از کینه خسته‌م. از ممنوعیت خسته‌م. از فکر انتقام خسته‌م. از اون آدمی که توی کله‌م نشسته و روی کلماتم خط می‌کشه خسته‌م. می‌فهمی چی می‌گم؟»

در پس این واژه‌ها نویسنده‌یی را می‌بینیم که سال‌ها در کشوری زیسته که نویسندگانش جرات ابراز اندیشه نداشته‌اند و مدام نوشته‌هایشان زیر تیغ سانسور سلاخی شده‌است. حالا سانسورچیِ ارشاد به جای آن‌که در اداره مشغول خط زدنِ سطرهایشان باشد، در مغز وذهنشان جا خوش کرده تا روی کلمات خود خط بکشند بی‌آن‌که صدای قهقهه‌هایش را بشنوند. سیستم بی‌آن‌که بفهمید شما را در سیلاب خودسانسوری انداخته است و مسلما به هدفش رسیده است بی‌آن که کاری کرده باشد.

حالا که جنبش زن زندگی آزادی جان گرفته‌است خواندن این سطرها بی مناسبت نخواهد بود تا تصویری از ایستادگی زنان ایران در ذهن مخاطب پدیدار شود:

«دخترم می‌خوابد و من یادم می‌آید هشتم مارچ است. فکر می‌کنم دختران ایرانی چه راهِ درازی آمده‌اند، از گُردآفرید تا همه‌ی آن‌ها که هر روز نامشان را می‌شنویم. تیر و ترکشی در دست ندارند، سوارکاری شاید ندانند، کلاه‌خود بر سر نمی‌گذارند و دنیا هنوز به کامشان نیست اما همچنان به جنگیدن ادامه می دهند.»