آنی ارنو، نویسندة فرانسوی، از سپتامبر ۱۹۸۸، به مدت حدوداً یک سال به حال شکنجه‌ای مطبوع زندگی کرد. شکنجه، چون مردی که ماجرای عشقی آتشینی با او داشت نه تنها متأهل بلکه تبعة کشوری خارجی بود که عشاق از ابتدا می‌دانستند باید به آنجا برگردد؛ حتی از تاریخش هم خبر داشتند. مطبوع، به خاطر «عظمت اروتیک» آن، برخلاف تمام تجربیاتی که قبلاً داشت. «در عرض یک ماه، از سکس بی‌معنی به نوعی حد اعلی رسیدیم- خب، نزدیک به اعلی.» این را در کتابش گم‌گشتگی می‌نویسد که اول بار در سال ۲۰۰۱ منتشر شد و حالا هم آلیسن ال. استریر به انگلیسی ترجمه کرده است. بعدتر هم: «بعد از دیروز، کاری از کاماسوترا نمانده که انجامش نداده باشیم.» نگرانی ندارد: ارنو زود خودش را به کتابفروشی می‌رساند، رساله‌ای درباب نوازش و زوج‌ها و عشق: فنون عشقبازی را می‌خرد. توضیح می‌دهد: «این‌ها را برای رسیدن به حد اعلی خریدم، حد اعلای جسمانیت.» دل‌مشغول است:

من در عشق حد اعلی را می‌خواهم، همان حد اعلی که معتقدم با نوشتن داستان یک زن به آن رسیدم.

عشقبازی من با همان میل به حد اعلی همراه است که در هنگام نوشتن حس می‌کنم.

حالا دیگر در عشق دنبال حقیقت نیستم، دنبال حد اعلای رابطه، زیبایی و لذت هستم.

فقط رؤیای حد اعلی می‌بافم، بدون این که مطمئن باشم به آن رسیده‌ام- که «آخرین زن» هستم، کسی که بقیة زن‌ها را پاک می‌کند، با التفاتش، با شناخت ماهرانة تن خودش: «ماجرای عشقی در حد اعلی».

آنی ارنو

آکادمی نوبل پنجشنبه ۶ اکتبر/۱۴ مهر انی ارنو، نویسنده فرانسوی را ه خاطر «شهامت و تیزهوشی واقع‌گرایانه» در آثارش شایسته دریافت جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۲ دانست. ارنو در آثار متعددش که اغلب از قلمرو شرح‌حال‌نویسی‌های شخصی می‌آیند، به ریشه‌های تبعیض‌های اجتماعی در جامعه فرانسه می‌پردازد.
آکادمی سوئد در توضیح انتخاب خود گفت ارنو ۸۲ ساله در آثارش «به طور مداوم و از زوایای مختلف زندگی‌ای را بررسی می‌کند که با «تفاوت‌های شدید در رابطه با جنسیت، زبان و طبقه مشخص شده است.»
آنی ارنو نخستین نویسنده زن فرانسوی است که نوبل ادبی را دریافت می‌کند.
ارنو پیش از این گفته بود نویسندگی یک کنش سیاسی است که چشمان ما را به روی نابرابری اجتماعی باز می‌کند. به تعبیر آکادمی نوبل، او در این کنش از زبان به عنوان «چاقو» برای «دریدن پرده‌های تخیل» استفاده می‌کند.
نخستین رمان انی ارنو «کمدهای خالی» (Les Armoires Vides) در سال ۱۹۷۴ منتشر شد. ترجمه این اثر به زبان انگلیسی در سال ۲۰۱۷ برای او شهرت بین‌المللی به همراه داشت.
ارنو که در یک خانواده معمولی از خواربارفروشان نرماندی در شمال فرانسه متولد شده، با زبانی ساده و صریح در مورد طبقه اجتماعی‌اش و چگونگی تلاش او برای اتخاذ کدها و عادت‌های بورژوازی فرانسه با وفاداری به پیشینه طبقه کارگر خود می‌نویسد. از این نظر می‌توان گفت اختلاف طبقاتی ژرف‌ترین و مهم‌ترین درنمایه آثار اوست.
در رمان «واقعه» او برای تجربه‌ سقط جنین خود در سال‌های دهه ۱۹۶۰ که سقط جنین در فرانسه غیرقانونی بود زبان و بیان ادبی تأثیرگذاری یافته است. اقتباس سینمایی این اثر در سال در سال ۲۰۲۱ برنده شیر طلای جشنواره فیلم ونیز شد.
رمان «از شب خود بیدار نشدم» که ترجمه آن به انگلیسی و زبان‌های دیگر پرخواننده بوده است، روایت ارنو از روند بیماری آلزایمر مادرش است.
موضوع این جستار، عاشقانه ارنوست که با عنوان «گم شدن» منتشر شده است.

هنگام آشنایی‌شان ارنو چهل‌وهشت ساله است اما جوان‌تر به نظر می‌رسد، هنوز آن قدری اغواکننده است که مرتب تمجیدش کنند و مخش را بزنند. (از استعدادهای طبیعی‌اش توانایی اوست در فهماندن این که چه بروروی معرکه‌ای دارد و چقدر خوب عشقبازی می‌کند، بی این که زننده به نظر برسد). تا آن وقت یکی از شهیرترین نویسندگان فرانسه- حالا برندۀ نوبل ادبی- و مادر دو پسر بالغِ حاصل ازدواجی هجده ساله‌ است که سراپایش «به وحشت و زحمتت می‌اندازد، بی هیچ راه فراری.» در کتاب سومش، زن یخزده، که در سال ۱۹۸۱ منتشر شد و لیندا کاوردِیل در سال ۱۹۹۵ به انگلیسی برگرداند، ارنو با لحنی کوبنده دربارۀ سال‌های همسری و مادری خود در جوانی می‌نویسد، زندگی‌ای تماماً ناجور برای کسی با مطلوب‌های روشنفکرانه همچون ارنو، زندگی‌ای که مقررات جامعۀ بورژوایی او را به دامش انداخته. در یکی از لحظات بی‌شمار دلسردی فریاد می‌کشد: «چطور خیال کرده بودم این زندگی ارضایم می‌کند؟» اعتراف می‌کند غرق نکبت و خسته از تقلا برای برقراری تعادل بین شغل معلمی و رسیدگی به خانه، شوهر و فرزند، تنها راه تغییر سرنوشت که به عقلش می‌رسد این است که بچۀ دیگری بیاورد. می‌نویسد: «تا خرخره فرو رفته بودم.»- سخنانی دلسردکننده که از بیست و پنج سال قبل، وقتی اولین بار خواندم یادم مانده.

فاسقش در میانۀ دهۀ سوم زندگی است اما او هم جوان‌تر به نظر می‌رسد. «پسری قشنگ» که جوانی‌اش- نه فقط در ظاهر بلکه نوعی کم‌تجربگی و فقدان شخصیت- عطوفت ارنو را برمی‌انگیزد. ارنو می‌نویسد: «می‌گذارد دیوانه‌وار عشق بورزم و خویشتن بیست‌ساله‌ام را به من برمی‌گرداند.» همو که دو بار رابطه‌اش را «مادری و همین‌طور جندگی» توصیف می‌کند. «هیچوقت عمداً حرفی نزدم که دلش را به درد بیاورم.» حتی یک کلمه، مثلاً، دربارۀ عادت غیرسکسی او که جوراب‌هایش را هیچوقت درنمی‌آورد. موقع عشقبازی ارنو است که جلو می‌افتد.

هر چه رابطه پیش می‌رود، و ارنو جسماً خیلی خوب می‌شناسدش، چیز زیادی از او نمی‌داند. بعدها پیش خودش فکر می‌کند: «مبهوت بودم که سؤال دیگری نپرسیدم. هیچوقت هم نخواهم فهمید چه ارزشی برایش داشتم… او به معنای واقعی کلمه شبح فاسق بود.»

بلافاصله بعد از این ماجرای عشقی، ارنو کتابی دربارۀ آن نوشت به نام شهوت محض (۱۹۹۲) رمانی کوتاه به شکل مقاله کمتر از صد صفحه که ماه‌ها در صدر فهرست کتاب‌های پرفروش فرانسوی ماند (تانیا لسلی در سال ۱۹۹۳ آن را به انگلیسی برگرداند). ارنو در پاورقی‌ای توضیح می‌دهد چرا دربارۀ مردی که اِی می‌نامد، حرف چندانی ندارد:

نمی‌توانم با جزئیات بیشتری توصیفش کنم یا اطلاعاتی بدهم که ممکن است باعث شناسایی‌اش شود. او با عزم جزم «زندگی‌اش را ساخته»؛ به عبارت دیگر، هیچ چیز مهم‌تر از کار در راه ساختن زندگی‌اش نیست. این که من طور دیگری ترجیح می‌دهم، به من حق نمی‌دهد هویتش را فاش کنم.

خوب می‌دانیم اِی اهل اروپای شرقی است، متأهل است و اینکه از ارنو خواسته دربارۀ او ننویسد.

در پاورقی‌ای ‌دیگر: «زبانم قاصر است از بیان اینکه شهوتم به اِی چطور روز به روز شدت می‌گرفت. فقط می‌توانم دقیقه‌‌هایی را بایستانم.» در واقع قبلاً شرحش داده بود، روز به روز، با جزئیات تمام و کمال و غالباً گیرا، در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ای که از ابتدای این ماجرای عشقی تا ماه‌ها بعد از آخرین دیدارشان می‌نوشت.

اوایل سال ۲۰۰۰، با بازخوانی دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش در مقدمۀ گمگشتگی می‌نویسد:

فهمیدم «حقیقتی» در آن صفحات است که با حقیقت شهوت محض فرق می‌کند- چیزی خام و مکتوم، رستگاری نیافته، نوعی قربانی. فکر کردم این هم باید افشا شود.

فکری که به تصمیم ارنو برای انتشار یادداشت‌ها بدون حذف و اصلاح انجامید. گمگشتگی که منحصراً به روایت ماجرای عشقی اختصاص دارد، حدود پنج برابر شهوت محض است.

اما این بار ارنو اهمیتی به افشای هویت مرد نداد. در واقع، «دیگر اهمیت نداشت مرد زنده است یا مرده.» در الگویی آشنا («مسیر بی‌بروبرگرد» روابطش با مردان)، ارنو به «اعلی مرحله» رسیده بود- مرحلۀ‌ نهایی، به دنبال جدایی از محبوب و دورۀ رنج کاستی‌ناپذیر: به «بی‌تفاوتی».

اِی حالا اِس است. بنا بر شرحی که ارنو می‌دهد، اینکه فقط حرف اول اسم خانوادگی‌اش را آورده- این بار اسم واقعی- هیج ربطی به حفظ هویتش ندارد، که در هر صورت موفق به این کار هم نشده. برعکس، «تأثیر [این نام] در مسخ واقعیت… انگار موافق معنایی بود که برایم داشت: تجسم استبداد، چیزی که وحشتی بی‌نام القا می‌کند…»- این وحشت که ارنو از چند جنبه به سالخوردگی، مرگ، رهاشدگی، مرگ غم‌انگیز، عزاداری، بیماری، دیوانگی وصل می‌شود.

اس اهل مسکو است، دیپلمات شوروی که به فرانسه منتقل شده، «عضو جوان بلندپایۀ حزب کمونیست» که «افسوس دوران برژنف را می‌خورد و هیچ پنهان نمی‌کرد استالین را بزرگ می‌دارد.» او و ارنو زمانی با هم آشنا می‌شوند که وظیفۀ همراهی گروهی از نویسندگان شوروی‌گرد برعهدۀ این مرد است. آنها آخرین شب گردش را با هم در هتلی در لنینگراد می‌گذرانند، و بعد از اینکه به فرانسه برمی‌گردند و مرد در پاریس زندگی می‌کند و ارنو در حومۀ نزدیکی پاریس به نام سرژی، کارشان بالا می‌گیرد.

ارنو اجازه نداشت به او زنگ بزند، چه در خانه چه دفترش در سفارت روسیه. تنها کاری که از دستش برمی‌آمد این بود که منتظر بماند او تماس بگیرد و بخواهد ارنو را ببیند، که تقریباً همیشه دیروقت همان روز بود: «او می‌آمد و فقط چند ساعتی می‌ماند که صرف عشقبازی می‌کردیم. بعد می‌رفت و من در انتظار تماس بعدی‌اش زندگی می‌کردم.» این وضعیت برای ارنو که رفته‌رفته بیشتر مجذوب اس می‌شد، بیشتر شبیه مردگی بود تا زندگی.

رانندگی اِس بین پاریس و سرژی خودش مایۀ نگرانی است: دوست دارد سرعت بگیرد، در حالی که به بقیه چراغ می‌دهد کنار بروند؛ وقتی رانندگی می‌کند که زیادی نوشیده و این آرزویش را با ارنو درمیان گذاشته که دوست دارد پشت فرمان بمیرد. ممکن بود بین قرارها- روی هم سی و نه قرار- روزها یا حتی هفته‌ها فاصله بیفتد و در نهایت آزردگی ارنو، مرد همیشه هم به وعده‌های تماسش وفا نمی‌کند. این ترس ارنو را شکنجه می‌دهد که او واقعاً عاشقش نیست، اینکه از ارنو به تنگ آمده: «ترس از اینکه به قدر کافی زیبا نباشی، و به خصوص ترس از اینکه به قدر کافی مایۀ لذتش نباشی.» ارنو کمابیش مطمئن است تنها زن دیگر اِس نیست. به فکر می‌افتد با مرد به هم بزند، قبل از اینکه مرد بتواند با او به هم بزند، اما فراتر از تحمل اوست. از شهوت محض: «دانستم که هیچ چیز در زندگی‌ام (زاییدن بچه‌ها، قبولی در امتحانات، مسافرت به کشورهای دوردست) هیچوقت به این اندازه اهمیت‌ نداشته که بعدازظهرها با آن مرد بخوابم.» در این نوع دلبستگی انحرافی، محبوب هم درد است و هم درمان. لحظه‌ای که بار دیگر با او می‌خوابد، فقط لحظۀ حال در کار است، هر دردورنجی در گذشته و آینده از یاد رفته.

با وجود کلی ساعت خالی، شیدایی ارنو به اِس انرژی کمی برای کاری دیگر باقی می‌گذارد. این هم مایۀ شکنجه‌ می‌شود: سخت می‌تواند روی کار تدریسش در دوره‌های مکاتبه‌ای تمرکز کند، و اصلاً نمی‌تواند کار نویسندگی جدی انجام بدهد. وقتی از اِس عصبانی است که زنگ نمی‌زند، یا می‌ترسد که فقط برای سکس بی‌دردسر و شهرت نویسندگی ارنو با اوست؛ وقتی از حسادت به زن اِس اوقاتش تلخ است یا شک می‌کند که جوان‌مآبی اِس فقط نقابی بر صورت زن‌باز حقه‌باز دیگری است («به عمرم فقط دون ژوان دیده‌ام»)، خودش را سرزنش می‌کند که عوض کار روی کتابی تازه، این همه وقت صرف اِس می‌کند. (از دیگر دلایل خوب، پول لازم دارد.)

البته انرژی می‌یابد که شروع به آموختن زبان روسی بکند و دوباره آنا کارنینا را بخواند. و گه‌گاه بیرون می‌رود، از جمله به قرارهای اجتماعی که اِس هم در آنها حضور دارد، گاهی با زنش، که در سفارت منشی اوست (و مایۀ آسودگی ارنو این که کمتر از او جذاب و کمتر از او شیک است)، قرارهایی که طی آنها او و ارنو باید این زحمت را به خود بدهند که صمیمیت‌شان را فاش نکنند. ارنو از چند سفر کوتاه هم می‌گوید. در فلورانس، روی پله‌های کلیسای سانتاکروچه، کنده‌کاری‌ای می‌بیند که سرلوحۀ گمگشتگی خواهد بود: «Voglio vivere una favola (می‌خواهم افسانه‌ای را از سر بگذرانم.)» ارنو متقاعد شد که «مقصود این جمله منم، همین الان.» (ارنو وجهی خرافی دارد. وقتی آرزو می‌کند اِس زنگ بزند، عادت دارد به گداها پول بدهد).

اما مدت‌ها قبل از دیدن این کلمات، فانتزی داستانی را بافته که به اعتقادش می‌تواند با «زیستن به منتها درجۀ این شهوت» با اِس بسازد. «آیا الان آغاز ´داستان عشقی زیبا´ست؟» در ابتدای یادداشتی دخترمآبانه این را می‌پرسد. بعدتر، دفعات نادر سرمستی از شنیدن این که اِس می‌گوید «عاشقت هستم»- حتی اگر بعد از او گفته باشد- اعلام می‌کند: «خیلی عاشقم، داستان ما زیباست.» دقیق‌تر، «داستان عشقی شوروی زیبا»ست. ارنو اعتراف می‌کند «به خاطر این عاشقش هستم که اهل شوروی است. معمای مطلق است- شاید کسی اسمش را بگذارد اگزوتیسم… من جذب ´روح روسی´ یا ´روح شوروی´یا سراپای اتحاد جماهیر شوروی شده‌ام.»

وقتی ماجرا تمام شده، هنوز هم می‌تواند بگوید «تجربه‌ای که با اِس داشتم، به زیبایی رمانی روسی است.»

در حال‌وهوایی دیگر، کل ماجرا را این طور خلاصه می‌کند: «او می‌گاید، ودکا می‌نوشد، از استالین حرف می‌زند.» او «دهاتی‌وار» است، «زن‌بیزار»، «نمی‌شود گفت زیاد، اما بفهمی نفهمی ضدیهود است» و روشنفکر هم نیست. اِس به طرز انکارناپذیری هم به ارنو می‌خورد، «جزئی از تبار آن مرد قدبلند، بلوند و کمی خجالتی» است که ارنو تنها کسانی می‌نامد که «مرا تاب می‌آورند و خوشحالم می‌کنند.»

او «نوکیسه‌ترین» بخش خود من است، نوجوان‌ترین بخشم هم.. آن «مرد جوانی‌های من» است، بلوند و خام.. کسی که مرا از لذت سرشار می‌کند (و کسی که دیگر نمی‌خواهم سرزنشش کنم چون روشنفکر نیست).

همین که اِس «به این محشری روسی» است «کاملاً او را مناسب رعیت اعماق وجود من می‌کند.» (ارنو در مصاحبه‌ای گفت: «من از تبار کسانی هستم که می‌توانسته از جلیقه‌زردها باشد.» مضمون مکرر بیش از بیست کتاب ارنو ارتقای او از نسب نرماندی کارگرجماعت به رتبۀ ممتاز نخبۀ فرهنگی و احساسات درهم گناه، شرم، غرور، رنجش و بیگانگی است که چنین گذاری ناگزیر به بار می‌آورد.)

مدام منتظر بودم ارنو نقل قولی از پروست بیاورد، که حدوداً اواسط دفتر خاطرات سروکله‌اش پیدا شد، وقتی تصور می‌کند ممکن است: «به جایی برسم که مانند سوان بگویم وقت و پولم را پای مردی هدر دادم (کمابیش حقیقت دارد) که برخلاف اودت برای سوان، از جنس خودم بود، اما لیاقتش را نداشت.»

به این نقطه هم می‌رسد. هر چه به عزیمت ناگزیر اِس از فرانسه نزدیک‌تر می‌شوند، بی‌لیاقت‌تر به نظر می‌رسد: «یک سال از زندگی‌ام و پولم را صرف مردی کردم که موقع رفتنش می‌پرسد می‌تواند بستۀ‌ باز سیگار مارلبرو را بردارد.»

» Voglio vivere una favola» [می‌خواهم افسانه‌ای را زندگی کنم.] می‌نویسد: «عجب مضحکه‌ای.» و: «فکرش را که می‌کنم به خاطر مردی سراغ یادگیری روسی رفتم»!

روز تولد ناگوار: چهل‌ونه‌سالگی- «با فاصله‌ای مویی از… دهۀ ترسناک.» ارنو اظهار تأسف می‌کند از نشانه‌های سالخوردگی در بدنش و واقعیت بی‌رحم حاکی از این که فرصت این جور داستان‌های عاشقانۀ قشنگ دلخواهش قطعاً به شماره افتاده‌.

گم شدن، آنی ارنو به زبان اصلی در انتشارات گالیمار و به زبان انگلیسی

یک روز مبلغی را که خرج اِس کرده حساب می‌کند، خرج سیگارها و ویسکی و شامپاین و همین‌طور یک سری هدایای گلچین از سر محبت، مثل فندک گران‌قیمت دوپونت. وقتی اِس نمی‌تواند به وعدۀ غافلگیری ارنو با هدیۀ مخصوص خداحافظی وفا کند، عکسی یا یادگاری که اِس را یادش بیاورد، ارنو در هم می‌شکند. نوشتۀ روی دیوار می‌گوید بدون دیدارش به مسکو برمی‌گردد، شاید حتی تماس هم نگیرد. ولی حتی وقتی اتفاق می‌افتد نمی‌تواند این ضربه را هضم کند: «چطور باورم نمی‌شود ‌توانسته بی خداحافظی برود»؟

اعتراف می‌کند: «تجربۀ داستان آنا کارنینا واقعاً احمقانه‌ترین کاری بود که از دستم برمی‌آمد.» اما حتی بعد از اینکه اِس قالش گذاشته، می‌گوید چطور تمام مدتی که تلاش می‌کرده مشغول زندگی‌اش باشد: «این حس را داشتم که به نوشتن ادامه می‌دهم و داستان عاشقانۀ زیبایم را به سر می‌آورم.» (ایتالیک‌ها طعنه‌امیز هستند؟ خبر ندارم.)

حالا در داستان‌مان فقط ماجرایی می‌بینم با عضو بلندپایۀ سازمانی که یکی دو ماه قبل اینکه عادت سر بگیرد خیلی عاشقم بود و به خاطر شغلش تنها نگرانی‌اش این که کسی خبردار نشود.

خر نشو. کافی است تماس بگیرد (کافی است ارنو بشنود که اِس اسمش را یک بار با لهجۀ روسی به زبان می‌آورد) آنوقت از همۀ تقصیراتش می‌گذرد.

فشار روانی این ماجرا، با همۀ انتظار‌های دلهره‌آور و دودلی‌هایش، با هیجان‌هایی که کمانه کرد و در نهایت هم اِس بالکل دور ارنو خط کشید- حتی به کارت‌پستال دوستانه‌ای جواب نمی‌دهد که ارنو در سفرش به ابوظبی می‌فرستد (مگر اینکه اصلاً به دستش نرسیده باشد؟)- به یکی از بزرگ‌ترین سرگشتگی‌های زندگی ارنو دامن می‌زند.

دفتر خاطرات رنج و خفت ارنو را بیرحمانه بیان می‌کند، اما در موشکافی اتفاقی هم که افتاده به همان اندازه بیرحم است. ارنو در این کتاب هم عمیقاً دنبال حقیقت می‌گردد، همان طلب دیوانه‌وار خودشناسی که در تمام کارهای ارنو می‌بینیم. هرچند کم می‌خوابد و اغلب خسته‌وکوفته از خواب بیدار می‌شود، در تکاپوست خواب‌هایش را- که اغلب کابوس هستند- به یاد بیاورد و بنویسد و تعبیرشان کند. جلوی همۀ وسوسه‌ها می‌ایستد و کاری را که اغلب آدم‌ها (و یک میلیون آواز پاپ) توصیه می‌کنند انجام نمی‌دهد، اینکه دل‌شکستگی را پشت سر بگذارد و از نو شروع کند، برعکس همان جا می‌ایستد. باید بایستد: معتقد است که فقط با درک اتفاقی که برایش افتاده می‌تواند تحملش کند، و اینکه فقط با آوردنش روی کاغذ می‌تواند امیدی به درکش داشته باشد. برای او، نوشتن دقیقاً به درد همین کار می‌خورد (دقیقاً، روایت خویشتن).

ناراحتی کنونی‌اش را با ناراحتی سایر روابط مقایسه می‌کند، مثل ازدواج نافرجامش، اما شاید مهم‌ترین‌شان اولین مواجهۀ جنسی‌اش با سرمربی اردوی تابستانی باشد که ارنو هم سرپرست آن اردو بود، دختر نوجوانی بی‌تجربه اما حشری. مرد دیگری که ارنو باناراحتی به یاد می‌آورد «برخلاف قولش… نیامد خداحافظی بکند.» سنگدلی این مرد، و سرکوفت و طرد ظالمانۀ همسالانش به خاطر اینکه ارنو تسلیم او شده، مانند خار در خاطرش فرو می‌رود. این ترومای سال 1958، با عواقب دیرپای افسردگی و بولیمیا، و همدستی‌اش در پرورش زن و نویسنده‌ای که او شد، موضوع کتاب قوی خاطرۀ دخترانه (۲۰۱۶) اوست که استریر در سال ۲۰۲۰ با عنوان داستان یک دختر به انگلیسی برگرداند.

خاطرۀ دیگر به دورتر برمی‌گردد، به روز یکشنبهای در ژوئن ۱۹۵۲: «تَرَک در دنیایم» که از بیخ، قبلِ دوازده‌سالگی آنی را از بعدش جدا کرد، وقتی به جیغ‌های مادرش از زیرزمین جواب می‌داد و شاهد بود پدرش با یک دست مادرش را نگه داشته و در دست دیگر داسی دارد. آخرهای گمگشتگی، وقتی ارنو بالاخره می‌پذیرد اِس غیبش زده و در این فکر است که موضوع کتاب بعدی‌اش چه باشد، کلماتی را ثبت می‌کند که: «دیروز برای اولین بار روی کاغذ آوردم. ´پدرم سعی کرد مادرم را بکشد´». آغاز کتابی به نام شرم که ارنو پنج سال بعد از شهوت محض منتشر کرد و لسلی در سال ۱۹۹۸ به انگلیسی برگرداند. در یادداشت قبلی، در اندیشۀ رابطه‌اش با اِس این جملاتِ به‌ظاهر بی‌ربط را می‌نویسد: «امشب، می‌دانم که باید ´داستان یک زن´ و سرگذشتش را به‌وقتش  بنویسم – بی‌شک اشاره‌ای به بدیع‌ترین و بلندپروازانه‌ترین روایت شخصی ارنو، سال‌ها، شاه‌اثر سال ۲۰۰۸ ارنو، که استریر در سال ۲۰۱۷ به انلگلیسی منتشر کرد.

حدود یک ماه قبل از حرکت اِس طبق برنامه‌ریزی، ارنو می‌نویسد: «به حالی هستم نزدیک به زمانی که مادرم مرده بود.» اما سایۀ حسی از داغداری بر شهوتش همیشه با او بوده. «برای من عشق و سوگواری یکی هستند»: این حس روزی به سراغش می‌آید که هنوز رابطۀ عاشقانه‌شان تازه است. و هر چه شک و تردیدش دربارۀ‌ اِس شدت می‌گیرد و فرجام ماجرای عشقی از دور نمایان می‌شود: «می دانم که سوگوار شهوت هستم.» تلفنچی سفارت شوروی که می‌گوید اِس روز قبل به مسکو برگشته، مثل این است که پرستار از نو مرگ مادرش را بازگو کرده باشد: «وحشتی به همان معنی، به همان سنگینی».

اما زمان بحرانی دیگری در زندگی ارنو که داغ وحشت دیگری می‌زند سال ۱۹۶۴ است. ارنو دانشجوی بیست‌وسه سالۀ مجردی است که حامله می‌شود، بیش از یک دهه مانده تا سقط جنین در فرانسه غیرقانونی نباشد. بعد از اینکه تلاش خودش برای سقط جنین به جایی نمی‌رسد، دنبال فرشته‌سازی[1] می‌گردد که کارش عوارضی به بار می‌آرود و کم مانده ارنو را بکشد. در اولین رمانش، کابینت‌های خالی، (1974) که کَرل ساندرز در سال ۱۹۹۰ با نام تمیزکاری به انگلیسی ترجمه کرد، و بار دیگر در شرح حالی، سانحه (۲۰۰۰) که لسلی در سال ۲۰۰۱ با نام پیشامد ترجمه کرد، از این تجربۀ هولناک می‌نویسد. امسال فیلمی براساس این شرح حال، به کارگردانی اودری دیوان پخش شد. می‌خواستم فیلم را ببینم اما بعد از اینکه شنیدم بعضی از تماشاگران با دیدنش از حال رفته‌اند نظرم عوض شد. خواندنش هم به گریه‌ام انداخته بود.

ارنو که مدت کوتاهی پس از آن مصیبت دوباره باردار شد و نمی‌خواست باز هم سقط بکند یا مادری مجرد باشد، ازدواج («تنها راه حل») را انتخاب کرد. برای او، ربط‌شان مشخص بود:

امروز صبح، موقع رانندگی گریه‌ام بند نمی‌آمد، مثل وقتی که مادرم مرد، یا بعد از اینکه سقط کردم… این قوس اصلی دایرۀ زندگی‌ام، نخ تسبیح معنای مخفی زندگی من است. همان فقدان که هنوز کاملاً شفاف نشده، که فقط نوشتن می‌تواند به‌راستی شفافش کند.

در جایی دیگر هدف نوشتنش را چنین می‌نامد: «تا خلأ را پر کند، راهی پیش پایم بگذارد تا خاطرۀ سال ۵۸، سقط، عشق والدین- هر چه را که ماجرای جسمانیت و عشق بوده- بگویم و تحمل کنم.»

گمگشتگی مانند بسیاری از خاطرات- و کاملاً برخلاف نثر معمولاً برخوردار از دقت وسواسی ارنو- از ابتذال، افکار آشفته، تناقض‌ و جملات صیقل‌نخورده سهم می‌برد. اغلب تکراری است، و شنیدن خواب‌هایی که ارنو بازگو می‌کند به همان اندازه مهیج است که خواب‌های دیگران. اما به تقلید از جیمز وود در باب خواندن کارل اووه کناسگار- دیگر نویسندۀ دل‌مشغول سرگذشت شخصی‌اش- حتی وقتی حوصله‌ام سر رفته بود، کنجکاو بودم.

ارنو در شرم می‌نویسد: «همیشه خواسته‌ام قسمی کتاب بنویسم که بعدش نتوانم درباره‌اش حرف بزنم، قسمی کتاب که نتوانم نگاه خیرۀ دیگران را تاب بیاورم.» گفتۀ معروف اورول را یادمان می‌آورد که می‌گوید فقط خود‌زندگی‌نامه‌ای قابل اعتماد است که رسوایی نویسنده‌اش را افشا کند. در پایان گمگشتگی، ارنو از «نیاز به نوشتن چیزی که مرا در معرض خطر قرار دهد» صحبت می‌کند. یاد هموطن و خودزندگی‌نامه‌نویس لنگۀ‌ ارنو، میشل لیریس، افتادم که ادبیات را به گاوبازی تشبیه می‌کند و از نظرش فقط نوشتنی به زحمتش می‌ارزد که از نویسنده بخواهد ماتادور باشد، حاضر باشد خطر شاخ خوردن را به جان بخرد. وسیله‌های این هدف، طبق پیشگفتار خاطرات اعترافی‌اش، مردانگی (۱۹۳۹)، «افشای دل‌مشغولی‌هایی با ماهیت عاطفی یا جنسی، اذعان علنی به عیب‌ها یا جبن‌هایی شرم‌آور»- اساس پروژۀ ادبی ارونو هستند.

به نظر متناقض می‌رسد. وقتی ارنو داشت به بلوغ می‌رسید، حساسیت شدیدش به شرم به دفعات فراوان مایۀ آزار و تحقیرش شد. حتی حاملگی اتفاقی خودش را با انتساب به خاستگاه کارگری‌اش تقبیح می‌کند: «چیزی را که درونم رشد می‌کرد به چشم داغ درماندگی اجتماعی می‌دیدم.» اما ارنوی نویسنده همیشه نه تنها مشتاق بود افکار و رفتاری را افشا کند که اغلب مردم از برملاشدنش سرافکنده می‌شوند، بلکه در این راه می‌کوشید. قابلیت ارنو در فاصله‌گیری ظاهری از روایت‌های اول شخص خودش، نوشتن عین احساسات و عقاید دربارۀ ذهنیتش، دستیابی به شفافیت و همزمان به بی‌طرفی محکمه‌ای جالب توجه است- و به نظر من، آنچه کارش را جذاب‌تر از خودنگاری اغلب معاصرانش می‌کند. (خودنگاری واژه‌ای است که ارنو دربارۀ کار خودش نمی‌پذیرد چون به طرز زیاده تنگ‌نظرانه‌ای شخصی است و خوداجتماعی‌نگاری را ترجیح می‌دهد.)

البته از دفتر خاطرات روزانه‌ای که دستی در آن نبرده و در هنگامۀ آشوب روانی نوشته شده، چنین فاصله‌ای انتظار نمی‌رود؛ با وجود این، در شهوت محض به‌تمامی ابراز می‌شود. در هر صورت، ارنویِ ماتادور- نویسنده همیشه رویاروی شاخ‌های گاو بوده است. او استاد این است که گاو را از نزدیک و با ظرافت تحریک کند، و مانند هر گاوبازی، نمایش شجاعت در برابر خطر و حادثۀ بد احتمالی است که تماشاگر را مجذوب می‌کند.

نیاز ارنو به خطر در نویسندگی معادل خطری است که در عشق می‌کند. او می‌نویسد: «این نیاز به مرد خیلی وحشتناک است، خیلی نزدیک به میل به مرگ، نابودی خود». اِس نه تنها شهوت ارنو را شعله‌ور می‌کند، بلکه جان تازه‌ای به «اشتیاق قدیمی‌اش به نابودی» می‌بخشد. («دیشب در بزرگراه که به مکان من برمی‌گشتیم، در آرزوی حادثه‌ای بودم، در آرزوی مرگ.») تا آنجا که او می‌داند بعید نیست با یک حرمسرا طرف باشد، اما هرچند به هر گونه آمیزشی که در مخیله بگنجد، بدون پیشگیری، دست می‌زنند: «با او ایدز مرده‌شور برده اهمیتی ندارد.» و گویی این سرنوشت به اندازه کافی وسوسه‌انگیز نبوده، «میلی جنون‌آمیز به بارداری» درگیرش می‌کند و یک ماه تمام جرأت می‌کند قرص ضدبارداری را کنار بگذارد.

اِس وحشی نیست، مردی نیست که ارنو بترسد مبادا آسیب جسمی به او وارد کند، و سادومازوخیسمْ عمدۀ زندگی جنسی آنها نیست. (ارنو «سقوط به سادومازوخیسم»شان را «ملایم، بدون خشونت» توصیف می‌کند هر چند بعد از سکس «همه جایش کبود شده» و «زمانی فکر کردم جر خورده‌ام.») اما «شور لجام‌گسیخته، پرخشونتِ» این ماجرا موجب فروپاشی عاطفی ارنو می‌شود. او شاخ خورده و شاخ خورده و شاخ خورده.

ارنو ادعا می‌کند: «بدیهی است هیچ چیز مطلوب‌تر و خطرناک‌تر از این نیست که خویشتنت را گم بکنی، مثلاً در الکل یا مواد مخدر.» و طبق نتیجه‌گیری خودش در شهوت محض «اینکه اِس «ارزشش را داشت» یا نه، اهمیتی ندارد.» اِس همان اسبی بود که سوارش شد و تا می‌توانست به سمت فراموشی تاخت. تناقضی دیگر: شهوتش همان‌قدر که ممکن بود پاره‌ای از میل به مرگ باشد، همزمان گواه «هوس زندگی» است که از دوران دختری می‌شناسد.

ارنو می‌نویسد: «نجات‌بخشم کتابی بود که دربارۀ [مادرم] نوشتم.»

و «به خاطر اِس، برای اِس است که می‌خواهم یک کتاب بسیار زیبا بنویسم» دربارۀ اِس. اما نمی‌تواند: «به او قول داده بودم ننویسم-

بی‌شک اشباهاً.» بی‌شک. خوب، یک کتاب درباره‌اش ننوشت؛ دو کتاب نوشت. در مقدمۀ گمگشتگی، ابراز امیدواری می‌کند اِس به جای اینکه انتشار کتاب را «سوءاستفاده از قدرت ادبی یا حتی خیانت» بداند – به جای واکنشی «با خنده یا تحقیر» – شاید «بپذیرد (حتی اگر نمی‌فهمد) که خودش ماه‌ها، بی آنکه بداند تجسم شگفت‌انگیز و وحشتناک اصل میل، مرگ و نوشتن بود.»

به طرز شگفت‌انگیزی بعید است. من اینجا نه فکر ملتمسانه یا گونه‌ای باورناپذیر از توجیه خویشتن (این امید چه تناسبی دارد با این که دیگر اهمیتی نمی‌دهد اِس زنده باشد یا مرده؟)، بلکه نویسنده‌ای می‌بینم ناتوان از مقاومت در برابر این میل که زندگی واقعی را به شکل هنر دربیاورد، تا پایان زیبایی‌شناختی‌تری برای «رمان اِس» پیدا کند- پایانی که نوکیسۀ کوچولوی بی‌نزاکتش را به مرتبۀ ‌«سراپا ژیگولو» برساند، که تعارفی‌های ارنو را سر می‌کشد و با مارلبروهای او به سراغ زن‌های دیگر می‌رود و عشقبازی می‌کند بدون اینکه جوراب‌هایش را دربیاورد. عظمت اروتیک، همان‌طور که ارنو مدام به خودش یادآوری می‌کند، همیشه کم‌دوام است. قبلاً هم کارش به اینجا رسیده؛ می‌داند چطور پیش می‌رود: از اعلی علیین به تکرار سقوطی توقف‌ناپذیر دارد، به سرخوردگی، ملال، بی‌تفاوتی. این واقعیت است که از همان ابتدای رابطه عذابش می‌دهد و تمام توانش را به گود مبارزه می‌خواند: «همیشه طوری عشق می‌ورزم انگار آخرین بار است (کیست که بگوید نیست؟)» بی‌دلیل نیست که بسیاری از داستان‌های بزرگ شهوت به تراژدی ختم می‌شوند. اِی در شهوت محض می‌گوید: «دیوانهوار رانندگی کردم تا به اینجا برسم.» تراژدی تمام‌عیاری می‌بود اگر آن پسر زیبای روسی در بزرگراهی از راه‌های پاریس، شتابان به سمت آغوش معشوقش، پشت فرمان ماشین می‌مرد، همان‌طور که خودش

مأخذ ترجمه: بررسی کتاب نیویورک


پانویس:

۱- تیتر این مقاله علاوه بر اینکه «مرگ در بعد از ظهر» همینگوی را به ذهن متبادر می‌کند، «بعد از ظهر» کنایه از میانسالی ارنو به هنگام پیشامد ماجرای عشقی است.

۲- Angel maker: حسن تعبیری از کسی که به صورت غیرقانونی سقط‌جنین انجام می‌دهد، به احتمال قوی بر این مبنا که نوزادها به بهشت می‌روند.