برگرفته از تریبون زمانه *  

مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.

اکنون که وضعیت مردم و نظام جمهوری اسلامی در یک حالت نسبتا کیش مدام است، شکل‌گیری منظومه شورایی و ممارست خودگردانی بدون واسطه دولت تمرکزگرا می‌تواند این کیش را به مات بدل کند.  

بحران سازماندهی: نعمت یا نقمت؛ خودسازماندهی و منظومه شورایی؛ «نجات‌دهنده در گور خفته است!»

چکیده: قریب یکصد سال است که چهار فرد به‌عنوان شاه و فقیه بر این ایران حکم راندند، غم‌انگیزست اما همه مستبد از آب درآمدند و فرم‌های ستم و بهره‌کشی گستردند. غم‌انگیزتر آنکه شاکله سیاسی و اقتصادی تقریبا یکسان باقی ماند. سرزمینی که طی یکصد سال فقط چهار حکمرانِ نقش‌آفرین به خود دیده باشد، تاسف‌آور است. فرم جنبش «زن، زندگی، آزادی» اما علیه حکومت فردی و الیگارشی است. در حافظه تاریخی این جنبش، همه جنبش‌های پیشین حیّ و حاضرند و لایه لایه در آن رسوب کرده‌اند. شکست‌های پیشین خاصه، فرود خمینی از هواپیما و صعودش به ماه، به این جنبش نسبت به تعبد و  رهبرپذیری، زنهار می‌دهد. بزرگترین خیانتی که به انقلاب ۵۷ شد، کشتنِ روحِ اعتماد به رهاشدن بود. امری که تحت عنوان انقلاب‌هراسی تعبیر شد. جنبش کنونی در ناخودآگاهش تجربه‌های پیشین را دارد و نیز سرکوب همه‌جانبه جمهوری اسلامی و حساسیتش به هرنوع سازماندهی و رهبری باعث شده که جنبش کنونی تاحدی، خودآیین و درون‌زا رفتار کند تا حال که چنین بوده. اگر چنین نبود تاکنون توانسته بود مانند ۵۷ رهبری خلق‌الساعه برای خود دست و پا کند. ساختار هرمی (دستور از بالا عمل در پایین)، قاعدتا با فرم «زن، زندگی، آزادی» سازگار نیست. این نوشته قصد ندارد در ستایش بی‌رهبری و بی‌سازماندهی قلمفرسایی کند، بیشتر به انرژی درونی این جنبش و خودسازماندهیش، از زاویه توصیفی آن نظر دارد. به تفاسیر متعددِ مرگِ خدا در کلام نیچه کار نداریم؛ مرگ خدا در این نوشتار، نوعی رهاشدن از همه تقیدهاییست که جنبش‌های پیشین اسیرش شدند، بلکه مساله رویارویی آدمی با مسئولیتِ درونیش در مقام وجود، به‌مثابه قدرت است. مسئولیت در اینجا نه اگزیستانسیالیستی، نه الاهیاتی/عرفانی، و نه مسئولیتی که قانون از شهروندان خواستار است بلکه مسئولیتی است که فرد فردِ آحاد جامعه من حیث تصرفی که در زمان و فضایی معین دارند. این تصرف، شکلِ وجود اوست. وجود، قدرت است. اگر فردِ انضمامی و واقعی را به ستاره‌ای در منظومه سماوی در نظر گیریم، هر ستاره، قدرت جذب و دفع دارد، زیرا در شبکه بافتارِ زمان-فضا قرار گرفته است. خوشه ستارگان یا شورای ستارگان، منظومه را شکل می‌دهند. رابطه فرد در مقام کسی که زمان و فضای معینی را تصرف کرده، با شکل‌گیری شورا، مسئولیت اوست. شورا نه بدین معنا که مسئولیتی را برای افراد تعریف کند یا به نمایندگان، تصمیم‌سازی محول کند. از این نظر، قدرت در ایده منظومه شورایی جاه و جلال خود را عیان می‌کند، نه در ساختار هرمی و ستایش‌های معمول از یک رهبرِ عالم و دانا و مدبر و آگاهِ همه‌چیزدانِ حکیم‌الحکمای افلاطونی که نماینده اراده مردمان تلقی شود. گفت‌وگو ندارد که امروزه سیاست و سوت و کف زدن برای یک راس، چیزی نیست جز یک شوی هالیوودی، خواه در انتخابات آمریکا و کشورهای غربی، خواه در پلیت‌بوروی حزب پر زرق و برق چین (با افتضاحی که اخیرا با اخراج و تحقیر یکی از اعضای رهبریش در ملاء عام به بار آورد)، یا در سوسیالیسم موروثی با پرده‌های عظیم نمایشی سرخ، خواه تقلید دست چندمی و مبتذل از آنها به‌صورت پرده‌های آبی و سرود سلام فرمانده، بی‌هیچ ذوق زیباشناسیک؛ باید به این شوهای هالیوودی سیندرلایی خاتمه داد، باید فکر تحقق فردیّت فرد در جامعه بود چنانکه مارکس آزادی فرد را در تحقق فردیّت می‌دید. این موضوع، صرفا از طریق پیکار طبقاتی یا هویتی یا محیط‌زیستی و قس‌علی‌هذا انجام نمی‌گیرد که اگر می‌گرفت بهترین فرصت تشکیل کشورهای شورا بود که آرمان و امید میلیون‌ها انسان بود. نباید چیزها را جوهریّت بی‌درز و رخنه بخشید. نباید به هایپوستاتی‌زیشن (Hypostatization) تن داد، روندی که با منتزع کردن چیزها از زمینه، بافتار و گفتمان‌هایشان جوهریّتی بدان‌ها می‌بخشد که صرفا در انتزاعات ذهن وجود دارد. این انتزاعات کارکردی ندارد جز تولید توهماتِ متافیزیکی خاصه که ریشه‌های مادیش به نفت برسد در یک حکومت رانتیرِ دینی یا سکولارِ نفتی. زدودن جملگی اینها از عرصه زندگی و حیات آدمی، تعبیری ندارد جز مرگِ خدا! راستی که باید آن را بسمل کرد تا از مطلق‌ها رها شد. به این اعتبار باید به منظومه‌ی چیزها اندیشید زیرا که جهان منظومه است و فرصت و عمر آدمی کوتاه! در اندیشه منظومه‌وار، راس جایی ندارد، مدیر و هماهنگ‌کننده هست؛ و این منظومه از رهگذر شوراها یا همان فرد فردی که زمان و مکانی را در تصرف دارند، که چیزی نیست جز اشتراک منظومه میسر است. بی‌وجه نیست که علی خامنه‌ای از درختِ تناور! جمهوری اسلامی حرف می‌زند. درخت، ساختار هرمی دارد و فرمان و فرمانده، از بالا به پایین. در مقابل، ساختار عمودی و هرمی، ساختار افقیست یا نوعی «ریزومه‌»های دلوزی. اما منظومه تن به عمودی و افقی نمی‌دهد. منظومه‌ی شورایی یعنی تحقق فردیّتِ فرد نه از رهگذر بازار آزاد (دموکراسی لزوما از رهگذر بازار آزاد و منطق نمی‌گذرد که اگر می‌گذشت جوامع واقعا آزاد بودند)، نه در نظام نمایندگی، نه در قالب حزب اعظم، بلکه از این حیث که انسان، مسئولیت است، نه مسئولیتی که دیگران بر دوشش می‌گذارند (که این نوعی مسئولیت در مراتب بعدیست) بلکه مسئولیتش به‌خاطر وجود داشتنش. اما این وجود، این مسئولیت در شوراها می‌درخشد یعنی در ارتباط با دیگران، زیرا که او قادر نیست همه زمان‌ها و همه‌ مکان‌ها را تصرف کند، امری که فقط در ذهن میسر است، همه‌شمولی سازماندهی از بالا به پایین یا از پایین به بالا یا همردیف هم، بیماری‌های ذهنی است. منظومه‌ی شورایی، بُعد دارد و بازیگران آن تک تک نقش و مداخله و مشارکت دارند نه صرفا نمایندگان آنها. زندگی روزمره، نظام اقتصادی و ایدئولوژی سه محل سرکوب هستند. در جنبش کنونی ایران، گسست از زندگی روزمره نقش حیاتی دارد، زیرا سلطه نظام را از روی دوش جامعه برمی‌دارد جوانان و دانشجویان، نقش‌آفرینان این قلمروند، سلطه‌زادی از نظام اقتصادی به دست کارگران و کارمندان است و مرگ ایدئولوژی از پیش رخ داده است. منظومه شورایی، محل هم‌آوری سیاست طبقاتی و سیاست هویتی است. باید دید در صحنه پیکار ایران چه پیش خواهد آمد.

 این نوشتار، تلاشیست برای روشن کردن فکر منظومه‌ی شورایی. آری! نجات‌دهنده در گور خفته است، اکنون تنها ما تنهایان هستیم. به این پوچی باشکوه خوشامد گوییم!

***

«عامی مردی بر سر گذر  تشییع‌کنندگان متحیر شده بود از شادمانی جمعیت؛ به تعریض گفت چه زمنه‌ای، سوگوارانِ شادان؟! راستی از خدا چه خبر؟ چه زمنه‌ای! یکی درآمد از میان جمع که: بیچاره! غافل است، ما از تشییع خدا بازآمده‌ایم! خدا را بسمل کردیم وُ در خاک کردیم! همین و تمام!»

دو بال پرواز ایرانیان درهم شکسته است، بال سلطنت و بال روحانیت، دو نهاد دیرپایی که حکم دو بال در ساخت سیاسی-اجتماعی ایران را بازی کرده‌اند. سرانجام هنگامِ پوست‌اندازی و خانه‌ تکانی فرارسیده است. زین پس ایرانیان از آسمانِ شیطانیِ شاه-فقیه باید آماده شوند که پای بر زمینِ انسانی خود بگذارند.

در نوشتار «جنبشی که سر ندارد، نمی‌توان سر زد؛ سخنی با دهه هشتادی‌ها» سعی کردم نه در مقام تجویز بلکه از آنچه در روزهای نخست جنبش «زن، زندگی، آزادی» برمی‌آمد، توصیفی نزدیک به واقع به‌دست دهم. معهذا، هر توصیفی، حدی از تجویز در خود دارد. وقتی این جنبش گام‌های مستمری در اعتراضات برداشت، پرسش سازماندهی، بیشتر از روزهای نخست رخ می‌نماید. راست این است که مفهوم سازماندهی، در سال‌های اخیر خود در بحران است. نه فقط در ایران. چیست این بحران؟

بحران سازماندهی در عصر ما

سازماندهی در گرو حل و فصل سه بحران دیگر است: نخست معضله‌ی نظریه و عمل است، همان که به‌زعم مارکس اگر تناقض کاریدی و کار فکری از میان برداشته می‌شد، دیگر بحران نظریه و عمل وجود نمی‌داشت؛ دنیای آرمانی مارکس، دنیای بدون شکاف کاریدی و کار فکری بود. یگانه کاری که اگر به ارزش‌افزایی ختم می‌شد اما این ارزش-افزوده به حساب کل جامعه واریز می‌شد، نه یک طبقه خاص که همیشه طبقه حاکم است. این چنین بود که مارکس، اصل عصر خود را کشف کرد، عصر ارزش‌افزایی؛ میزان زمان کاری که کارگر برای سرمایه‌دار انجام می‌دهد اما معادل آن را دریافت نمی‌کند. این، کشف بزرگ مارکس از عصر سرمایه‌داری بود.

 اما در تاریخچه تئوریک اندیشه، بحران نظریه و عمل در گرو بحران سوژه و ابژه داشته است. سوژه و ابژه می‌تواند تلقی‌ها و مصادیق متنوعی در تاریخ فلسفه داشته باشد که بی‌ربط به هم نیستند. اما آنچه در اینجا برای ما اهمیت دارد، سوژه کسیست که پیکار سیاسی می‌کند. سوژه، من حیث انسان، می‌خواهد جهان/واقعیت/ابژه را بشناسد، گاه آن را تفسیر کند و گاه تغییرش دهد و گاه هر دو را به هم آمیزد و با تغییر، تفسیری به‌دست دهد یا با تفسیر، تغییری. این سوژه در پیکارهای مارکسیستی در اوایل قرن بیستم همان پیکره‌ی کارگران جهان بود که زبان مشترک آنها، بدن و زمانی بود که در ازاء نیروی کار می‌فروختند. به‌قول لوکاچ، سوژه جهانشمولی بود که می‌بایست کلیّت جهان را نمایندگی کند زیرا اوست که می‌تواند همگان را ازستم رها سازد. آمالی که تا واپسین دقایق فروپاشی شوروی چون آیینی استواری می‌کرد اما با برخاستن غبار از آوار، سوژه از بحرانی که برای سال‌ها با آن دست و پنجه نرم می‌کرد، رونمایی شد. وقتی سوژه جهانشمولی باقی نمانده باشد، آنگاه بحران سوم، یعنی بحران رابطه‌ی جزئی‌گرایی و کلی‌گرایی ظاهر می‌شود. اگر کارگر در مقام تولیدکننده کار و شکلی از ستمدیدگی که محق است بر حاکمیتِ نیروی کار خود و ابزار تولید، و از قرار معلوم باید از طریق بازپس‌گیری بدن خود و ابزار تولید، ارزش -افزوده را به عادلانه به کل جامعه بازگرداند، نتواند به چنین هدفی دست یازد، به‌عبارتی، اگر کارگر در مقام سوژه‌ی جهانشمول نتواند از وضعیت جزئی در برابر کلیّت سرمایه‌داری به درآید، آنگاه بحران رابطه جزئی‌گرایی و کلی‌گرایی بروز می‌کند. اتفاقی که اکنون کمابیش در سراسر جهان به چشم می‌خورد. سرمایه‌داری و دولت‌های متبوعش به یگانه شکل سازماندهی بدل شده‌اند. به‌عنوان مثال، دانشگاه در مغرب زمین نهادیست که می‌تواند سازماندهی کند اما این سازماندهی در مسیر تثبیت قدرت حاکم و تقسیم‌بندی و آماده کردن شهروندان برای کار است. سندیکاها و نهادهای کارگری دیگر قادر نیستند که در تصمیم‌سازی‌های کلی نافذ باشند، جمعیت کثیر کارگران مهاجر در کشورهای مختلف یا کارگران با «قرارداد صفر» (Zero Contract- که در سال‌های اخیر باب شده و  کارگر در برابر کاری که انجام می‌دهد از هیچ حقوقی برخوردار نیست و کارفرما هیچ تعهدی نسبت به او ندارد) ، شکل‌های بهره‌کشی چنان متنوع  و گسترده شده که امکان سازماندهی  از ستمدیدگان سلب شده است.

شکل‌های سلطه، متنوع و پیچ‌واپیچ شده است و در مقابل شکل‌های سازماندهی در برابر آنها محدود و محو شده است.

اما آنچه تا بدین جا گفته آمد، یعنی بحران سازماندهی که منوط است به سه بحران پیش آمده در قرن بیست‌ویکم (نظریه/عمل، سوژه/ابژه، جزئی‌گرایی و کلی‌‌گرایی)، جملگی بر دوگانگی استوار است. با افول کارآمدی شوروی در مقام یگانه منجی کارگران جهان، خاصه کیش شخصیت استالین (که البته تصویر رسانه‌ای غرب از او را نباید منکر شد) شکل‌های چپ‌گرایی پدید آمد. راستی که کدام چپ است که شرمسار نباشد از آنچه در برهه‌هایی از تاریخ شوروی رخ داد. بیش از همه، این چپ‌ها بودند که شرمسار عملکرد استالین و ادامه او در شوروی شدند و بیش از همه خود این چپ‌ها قربانی نقدهای رادیکال خود شدند. ایجاد شکل‌های چپ‌گرایی با وفاداری به محتوای کمونیسم تاوانی بود در ازاء شرمساری؛ در این اشکال چپ‌گرایی بودند برخی که در نقد دوگانه‌گرایی، به کثرت‌گرایی رسیدند، به‌عبارتی، آنها شیوه‌های تولید اعم از کالا، فرهنگ، سیاست و قس‌علی‌هذا را در هم آمیختند.

بنابراین، اگر سازماندهی را منوط کنیم به این دوگانگی، فهرستی از بحران‌ها و راه‌ حل‌ها در پیش خواهد بود و اگر خصلت کثرت‌گرایی را لحاظ کنیم، پاسخ‌های دیگر خواهیم یافت.

در قرن بیستم با سه نوع سازماندهی کلی روبرو هستیم که منجر به انقلاب یا تغییر حکومت شد. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، از یک حزب پیشرو و رهبری فرهمند لنین برخوردار بود، انقلاب چین با رهبری مائو را هم با قدری اغماض می‌توان در این نوع طبقه‌بندی کرد. انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹ با رهبری فرهمند کاسترو اما نه یک حزب پیشرو بلکه گروه چریکی و مبارزه مسلحانه به پیروزی رسید. انقلاب ۵۷ از حزب پیشرو برخوردار نبود، از گروه‌های سیاسی متعددی تشکیل شده بود که به یک رهبری کاریزماتیک وصل شد و  او سپس خواسته‌ها و آمال خود را به همه گروه‌های درگیر تحمیل کرد.

گفت‌وگو ندارد که جنبش‌ها و شکل‌های پیکارگری متعددی وجود داشتند اما سه نمونه بالا فراگیر بودند. در همه آنها رهبری کاریزماتیک خاصیت مشترک است. همه نظام‌های شکل یافته هم ساختار هرمی پیدا کردند. ایراد بزرگ ساختار هرمی که در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته هم یافت می‌شود در این است که سرانجام مشارکت مردم به حداقل می‌رسد، رهبر یا حزب و در مورد کشورهای سرمایه‌داری همدستی دولت و سرمایه، تنها مغز متفکر جامعه می‌شود که پس از مدتی جامعه را شرطی می‌کند. یعنی مردم به رعیت بدل می‌شود که در ازاء گرفتن مایحتاج تشویقی، دست آموز رهبر و راس می‌شود. چنانکه که حیوانی را با چماق و هویچ راهبری کنند.

حال برگردیم به جنبش «زن، زندگی، آزادی»؛ چرا یکی از خصلت‌های این جنبش بی‌سری توصیف شده که (نه در دراز مدت) به سود آن است؟ اول آنکه هیچ رژیمی به‌راحتی نمی‌تواند چنین جنبش‌هایی را سرکوب کند، اما اگر این بی‌سری بتواند نوع دیگری از سازماندهی را تعمیق دهد، آنگاه جامعه خود را تا حد زیادی می‌تواند از شّر ساختار هرمی خلاص کند. چگونه؟

اگر شهرداری یک محله، برای چند هفته نتواند یا نخواهد (مثلا برای تنبیه شهروندان) زباله‌های یک محله را جمع‌آوری کند، آنگاه ساکنان چه خواهند کرد؟ یا باید در گند زباله‌ها خو بگیرند، یا تعدادی از آنها پیش می‌افتند و راه حلی چاره می‌کنند و مابقی هم به آنها رضایت می‌دهند (نظام نمایندگی)، یا هرکس به اندازه زمان و فضایی را که تصرف کرده، به مسئولیتِ بهنجار خود آگاه می‌شود. می‌گویم بهنجار، چون مسئولیتی نیست که قانون یا دیگران به او محول کرده باشند یا به‌الجبار تقبل کرده باشد. این مسئولیت، به‌سادگی، هست، همانطور که هر فردی «هست». همچون موجودیّت هر فرد که زمان و فضای اجتماعیِ معین و مشخصی را پر کرده، او مسئولیت دارد، نوعی هستی‌شناسی اجتماعی. به این اعتبار، وجود  هر آدمی، قدرت است. و این قدرتیست که با دیگران در اشتراک می‌گذارد، در یک شکل همبستگی برای رفع شکل‌های ستم و التیام رنج‌ها. مسئولیت، نه بار امانت الهی-عرفانی، نه مسئولیت قانونی بلکه از نوع هستی‌شناسیِ اجتماعی است.

تعبیر من از مسئولیت فرد به‌ مثابه زمان و فضای معین، نه بار کردن مسئولیت در اثر فشار اجتماعی بلکه از هرکس به‌اندازه نیازش به هرکس به‌اندازه توانش است.

نظام نمایندگی در اکثر کشورها پذیرفته شده است و در نهایت شهروندان در یک ساختار هرمی قرار می‌‌گیرند. در این نظام، دولت/مجلس حکم می‌دهد، افراد تحت عنوان قانون عمل می‌کنند. نظام نمایندگی چه در کشوری مانند ایران که همیشه غالبا به شکل انتصابات بوده است، چه در کشورهای با دموکراسی پارلمانی فرسوده شده است، چیزی در آنها گندیده است. گفت‌وگو ندارد وضعیت در کشورهایی مانند ایران وخیم‌تر است. در اولی، الیگارشی سفره‌ای دارد و اعضای خانواده‌اش بر سر سفر هستند، نفت محتوای متافیزیکی و مادی آن را تشکیل می‌دهد حکومت و سرمایه همواره یکی بوده‌اند؛ در  کشورهای سرمایه‌داری که زمانی دولت و سرمایه فاصله‌ای از هم داشتند، اکنون دولت و سرمایه چنان بهم نزدیک شدند که اساسا چیزی به نام مردم در میان آنها قرار ندارد (برلسکونی، سارکوزی، ترامپ، حزب توری در بریتانیا و قس‌علی‌هذا نمونه‌هایی از تجمیع دولت و سرمایه است).

جوامع تروریستی

در هر دو شکل، ترور و وحشت در جامعه نهادینه شده است.

آنری لوفور ، فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی، اشکال سرکوب، ترور و وحشت را در دو جامعه‌ای که ایدئولوژی حاکم صریح جاری و ساری می‌شود (به‌عنوان مثال ایران و کره‌شمالی را در نظر بگیرید) و یا در جامعه کالایی شده پیشرفته به‌طور پوشیده اعمال می‌شود را مورد بررسی قرار داده است. از نظر او، دو عنصر  زور /سرکوب و مقاومت/انطباق دو خاصیت جوامع سرکوبگر و تروریستی است که یک رابطه دیالکتیکی با هم دارند. منظور لوفور از انطباق‌پذیری مربوط به حوزه خودآیین فرد یا قلمرویست که او می‌تواند از سرکوب و ارعاب بگریزد و از خود صیانت کند. می‌توان گفت نوعی فردیّت یافتن و تحققِ فرد البته نه بنا به بازار آزاد و منطق سرمایه. فرضا امری که در آثار سورئالیست‌ها رخ داد.

به‌نظر لوفور، نگرش هایی که سرکوب و ارعاب را صرفا به جبرگرایی اقتصادی و یا نهادها و  ایدئولوژی‌ها محدود می‌کنند، به یک قلمرو دیگر بی‌توجه‌اند: قلمروی حیات روزمره. تنازعِ مستمر بین سرکوب و انطباق/گریزپذیری، «تاریخ حیات روزمره» است.

پس قلمروی سرکوب، اقتصاد، ایدئولوژی و زندگی روزمره است، که تنیده است به شیوه تولید حاکم بر هر جامعه. هر سه این موارد در ارتباط وثیق به سیاست طبقاتی و سیاست هویتی است.

بنابر این صورت‌بندی مساله بدین صورت است: یک) بحران سازماندهی برای پیکار؛ دو) تلاش برای ساخت نوعی خودسازماندهی که زور و اجبار ساختارهای هرمی شکل را از میان ببرد یا دست‌کم به حداقل برساند؛ سه) تاکید بر حیات روزمره در حکم یکی از قلمروهای سرکوب نظام‌ها، علاوه ساختار اقتصادی و ایدئولوژیک یک نظام.

حال سوال این است اگر بنا به تکرار سازماندهی از نوعی ساختار هرمی نیست، چه سازماندهی با توجه به شرایط مطلوب است؟

منظومه شورایی

مارکس می‌گوید آدمی تاریخ را می‌سازد اما نه به‌دلخواه خود بلکه با عنایت به شرایط مادیِ عینیِ معین و داده شده.

آیا شرایط داخل ایران برای خودسازماندهی آماده است؟ جمهوری اسلامی از بدو تاسیس، هرگونه امکان سازماندهی را که شناسایی کرده از میان برده است؛ با کشتار و حذف فیزیکی مانند کشتن روشنفکران . گروه‌های مرجع و  هر فرد موثری که بتواند جامعه را سازماندهی کند برای پیکار، از بین بردن هر گروه یا انجمن یا نهاد (جمهوری اسلامی حتی امکان نیکی کردن و دست‌یاری شهروندان نسبت به یکدیگر سلب کرده مانند انحلال جمعیت امام علی که کارش دستگیری از اقشار آسیب‌پذیر بود؛ بازداشت افرادی که قصد کمک به زلزله‌زدگان داشتند، دستگیری فعالان محیط‌زیست، سرکوب کانون نویسندگان ایران، بستن روزنامه‌ها و اعمال سانسور و قس‌علی‌هذا) به این ترتیب، امکان سازماندهی که به شیوه کلاسیک بسیار محدود با یک رهبری مشخص شده است. این موضوع را باید علاوه کرد بر عصر اینترنت که در آن به سر می‌بریم که اساسا گروه‌های مرجع مشروعیت خود را از کف داده‌اند و سطح آگاهی (اگرچه ممکن است دستکاری شده)، اما بالاتر رفته است.  

در شیوه سازماندهی هرمی باتوجه به استعداد استبدادپروری در ایران، مشکل بزرگ این است که رهبر و راس هرم در نهایت، مردم را از عاملیّت سیاسی انداخته و اخته می‌کند وبه شکل رعیت در می‌آورد؛ رعیتی که باید شاکرِ بخشایش‌های رهبر باشد. شاه پس از انقلاب با دلخوری از مردم ایران یاد می‌کرد که چرا با این همه پیشرفتی که به مردم هبه کرد، چرا او را سرنگون کردند. خامنه‌ای نیز از پیشرفت اهدایی حکومت به مردم یاد می‌کند که باید قدردان باشند.

در صد سال اخیر، چهار شاه و فقیه بر ایران حکومت کردند که جملگی مستبد بودند. بنابراین هر تحولی که براساس سازماندهی از بالا به پایین باشد، به استبداد و توقع  و قلدری حاکمان از مردم شده است.

سازماندهی از طریق تشکیل شورا  که به شکل دوایر تو در تو هستند، نیز مشکل نمایندگی را دارد. با گذشت زمان افراد درگیر، بدل به آدم‌های فوت‌وفن‌داری می‌شوند که در نهایت به مردم می‌گویند چکار کنند.  و در شکل شورایی عمودی نهایتا به سیستم نمایندگی منجر می‌شود، مردم امورات را به نمایندگان محول می‌کنند.

اما سازماندهی شورایی در جنبش چیاپاس که فرماندهان آن، تا سال‌ها و هنوز هم ناشناس مانده‌اند، بر اساس شعار مردم دستور دهند، دولت عمل کند بوده است. «کاراکول‌ها» شکلی از شورای محلیست که مردم مستقیما در آن دخیل هستند. «کانتون‌ها» در جنبش روژوآ نیز شکلی از بومی شدنِ شورایی در میان اقوام و هویت‌های آن منطقه است. یکی از اشتراکات بارز هردو جنبش، حضور و تاکید بر زنان است.

مشکل شکل شورایی افقی نیز در این است که شوراها بر اساس مرزهای منافع خود در تماس هستند، یعنی وضعیتی که جزئی‌گرایی در آن تشدید می‌شود و  افق همگانی در کلی‌گرایی را کم‌رنگ می‌کند. دو جنبش مستقل محیظ‌زیستی در دو ناحیه مجزا که هردو هدف زندگی دوستدارانه با طبیعت را تعقیب می‌کنند، ممکن است انرژی یکدیگر را هدر دهند چون دو گونه منفعت دارند و عملکرد یکدیگر را موجب تخریب محیط‌زیست ارزیابی کنند.

بسط شکل ریزومه‌های دولوزی آنقدر بر جزئی‌گرایی تاکید دارد که همبستگی جهانشمول رنگ می‌بازد.

چگونه می‌توان مسالحه و سازگاری بین جزئی‌ها و کلی‌ها برقرار کرد؟

شاید یکی از پاسخ‌های ممکن شکل منظومه‌ای از شوراها باشد. در منظومه ساختار هرمی وجود ندارد و نیز شکل افقی در آن وجود ندارد. منظومه، بُعد دارد. منظومه‌ی ستارگان را در نظر بگیرید که محصول بافتار زمان-فضا است. رسانه و اتصال جهانی ستارگان، به‌دلیل ریختمایه منظومه آن است.

حال که برای ملموس شدن مطلب از اجرام سماوی بهره بردیم، بد نیست اضافه کنیم که کانت می‌گفت  دو چیز ذهن را سرشار از حیرت و خوف می‌کند، یکی آسمان پرستاره بالای سر من و دگر قانون اخلاقی در درونم.

اکنون محدویت‌های زیادی برای برساختن جامعه مدنی و سازماندهی اعمال شده است، اکنون که هر اقدام و حرکتی اعم از بی‌سر و با سر به طرفه‌العینی سرکوب می‌شود باید از قدرت شبکه‌های شورایی زیرزمینی بهره برد، عمده تشکیل کمون‌هاییست که متشکل از دوست و آشنا و همسایه و قس‌علی‌هذاست، در این میان دانشجویان و جوانان قدرت عمل بیشتری دارند زیرا آنها می‌توانند به‌راحتی خود را از حیات روزمره‌ای که زیر ضرب سرکوب و دستکاری‌های معمول است، آزاد کنند. اگر جمهوری اسلامی حق تشکیل جامعه مدنی را در روز از ما سلب کرده باید جامعه مدنی زیرزمینی را در شب ساخت که در فردای پیروزی چشم به رهبری و سازماندهی برای ما نباشیم. راستی که ستارگان منظومه در شب چه خوش می‌درخشند!

زندگی روزمره پیوند وثیقی با هر فرد دارد که به طور خاص و معین فضا و زمانی را تصرف کرده است. فرد با گسستن از زندگی روزمره‌ی سازماندهی‌شده توسط سیستم‌ها و الصاق خود به شبکه شورایی و سرانجام در همبستگی با منظومه شورایی می‌توانند ضرب سرکوب را بگیرند. این شکل از پیوند خوردن شوراهای کوچک محله، دوستان، آشنایان و همکاران در هر نهاد تثبیت‌یافته‌ای همچون خانواده، دانشگاه، محل کار و پیوند آنها با اندک باقیمانده گروه‌های فعال صنفی، فرهنگی و اجتماعی می‌تواند نظام آینده را نه براساس رهبر کاریزماتیک که خلق‌الساعه در جنبش‌ها پدید می‌آیند، بلکه بر اساس خواست و اراده افراد در شبکه زمان-فضا شکل خواهد گرفت که خود پاره‌ای ‌از آنند؛ افرادی که در پی تحقق فردیّت خود هستند.   

 منظومه شورایی، ساختاریست که به‌راحتی تن به استبداد نمی‌دهد یا زیر بار این حکم «دولت دستور دهد، ملت عمل کند» نمی‌رود.

فکر منظومه شورایی اساسا بر این استوار است که هر فرد، زمان و فضای خاص خود را تصرف می‌کند که علاوه بر اینکه نشانگر خاستگاه طبقاتی- هویتی اوست نشانگر زندگی روزمره او هم هست. حال اگر این حیات روزمره توسط حکومت، دولت یا ایدئولوژی اشغال شود، ناخودآگاه او دستکاری شود تا به‌منزله یک چرخ‎‌دنده در سیستم عمل کند، نه برای تحققِ فردیت خود بلکه برای بازتولیدگری و تثبیت ایدئولوژی حاکم، آنگاه او بر اساس خودآیینی و ابتکار عملش، باید قلمرویی برای خود سازد که سرکوب و زور نتواند در آن، جاری و ساری شود.

در این مرحله از جنبش، تشکیل شوراها بین همه شهروندان و پیکارگران تنها شیوه‌ایست که در غیاب رهبری کلاسیک موثر است. همبستگی برآمده از تشکیل منظومه شورایی نه تنها فرم نظام آینده را تعیین می‌کند بلکه  حدود و ثغورِ میزانِ تداخل و تضادِ سیاست طبقاتی و سیاست هویتی را از رهگذر گفتمان‌ها مشخص می‌کند.

ایده «شورایی عمل کن، جهانی فکر کن!» در کنه خود معضله‌ی جزئی‌گرایی و کلی‌گرایی را نشانه می‌رود؛ باید شعارهای سرکوبگرانه‌ای چون همه فدای یک نفر، یک نفر فدای همه پشت سر گذاشت. تشکیل شوراها، به منزله بارکردن مسئولیت به دوش دیگران در مقام نماینده نیست، که هر چند سال در  ضیافت و آیین رای‌گیری شرکت کنیم تا نوبت بعد.

منظومه شورایی، نوعی خودگردانی با حضور همگان است، فرد فرد جامعه که زمان و فضای معینی را در مقام وجود خود تصرف کرده است، در این منظومه، واسطه نمایندگی و رهبری حذف می‌شود اگر هم کمیته‌ای هست، صرفا برای مدیریت و هماهنگی بین ستارگانِ منظومه است نه فرمان صادر کردن. در منظومه شورایی، مردم حکم می‌دهند، دولت باید اجرا کند.

آیا خوشه‌های ستارگان ممکن است یکدیگر را نفی کنند؟ تضاد منافع رفع‌شدنی نیست، سیاست طبقاتی و سیاست هویتی ممکن است در جاهایی همپوشانی داشته باشند و در جاهایی در تضاد. فرد ممکن است، از نظر اقتصادی جزو کم درآمدها باشد و از نظر فرهنگی جزو طبقه متوسط؛ باید به میزان تداخل و نفی طبقه و هویت توجه داشت. دو زن هم می‌توانند رابطه سلطه‌گری با یکدیگر داشته باشند، سوای از اینکه هردو در سلطه مردسالاری باشند. طبقه و هویت می‌توانند منشاء سلطه باشند، رابطه علّی آنها در شرایط متفاوت می‌تواند معکوس شود.

عمده این است که نباید به سیاست طبقاتی یا به سیاست هویتی، ذات مطلقی قائل شد. باید به درهم روی آنها و گفتمانی که از آن ناشی می‌شود، توجه داشت. جوهریّت بخشیدن به چیزها، از آنها «مطلق» می‌سازد، جوهره‌ی حرکت دیالکتیکی را از آنها می‌ستاند. جمود، فرمی اجتماعیست که موجدِ سلطه است.

منظومه شورایی برای درهم کوبیدن جوهریت بخشیدن به چیزهاست. ستارگان منظومه در نسبت با هم قرار می‌گیرند اما نسبی‌گرا نیستند.

اکنون که وضعیت مردم و نظام جمهوری اسلامی در یک حالت نسبتا کیش مدام است، شکل‌گیری منظومه شورایی و ممارست خودگردانی بدون واسطه دولت تمرکزگرا می‌تواند این کیش را به مات بدل کند.

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع این مطلب: اخبار روز