Ad placeholder

در بخش نخست این مجموعه، زیر عنوانِ کلی “در ایران چه می‌گذرد”، درباره‌ی چیستی و چرایی جنبشِ مردم به پا خاسته با شعار شاخصِ “زن، زندگی، آزادی” سخن رفت. گفته شد که موضوع کانونی جنبش، کرامتِ انسانی است.
آیا ما در سرآغاز یک انقلاب تازه قرار داریم؟ درباره‌ی این پرسش در بخش دوم این یادداشت‌ها بحث شد.
رخداد کنونی، جنبش “زن، زندگی، آزادی”، پرجلوه‌ترین و گسترده‌ترین پدیداری بایستگی انقلاب از ۱۳۵۷ تا کنون است. ما هنوز به موقعیت انقلابی نرسیده‌ایم، به این معنا که بالایی‌ها هنوز می‌توانند قدرت خود را حفظ کنند. ما، نه به صورت خطی به سوی موقعیت انقلابی و تحقق براندازی می‌رویم، نه به یک تعادل ایستا میان قدرت پایین و قدرت بالا می‌رسیم. دگرگونی‌ای را تجربه می‌کنیم که از مرحله‌های مختلفی می‌گذرد. هیچ تضمینی وجود ندارد که نتیجه‌ی درگیری‌ها در هر مرحله به سود تحقق انقلاب باشد. در بخش سوم این یادداشت‌ها کوشش شد خطوطی از منطق دگرگونی ترسیم شود.
دگرگون می‌شود – ما دگرگون می‌کنیم. در حالتی که به خود به عنوان دگرگو‌ن‌کننده می‌نگریم، به صورت ضمنی یا مُصرح، طرحی برای تغییر پیش می‌گذاریم: “این نباشد – آن باشد – پس چنان کنیم که…” این صورتِ کلّیِ یک تئوری تغییر است. در مورد این صورت کلی و طرح‌های مشخص‌تر و ریزتر برای تغییر، در بخش چهارم این مجموعه بحث شد.
و در بخش پنجم در این باره بحث شد که ایده‌ی تغییر “این نباشد – آن باشد” وقتی موفق است که “این” در “آن” بازتولید نشود و کلاً به شکلی تداوم نیابد. در این بخش گفته شد اساس اینی که باید تغییر کند، یک نظام امتیازوری است که چهار محور اصلی دارد: جنسیتی، مالکیتی، عقیدتی، قومیتی.
در پایان بخش پیشین همچنین اشاره‌ای شد به موضوع اتحاد و همه با هم بودن. بر این نکته تأکید شد: ما همه با هم نیستیم! برای با هم بودن، لازم است درباره‌ی تبعیض‌ها صحبت کنیم، در مورد نظام امتیازوری در پیش از انقلاب و پس از انقلاب، و اینکه در آینده برای رفع تبعیض‌ها چه نظری داریم.
آینده، موضوع این بخش از این مجموعه است.  بررسی می‌کنیم که هویت خودمان را می‌خواهیم در چه قالبی بریزیم.

دو گونه بازخوانی تاریخ

لحظه‌هایی در تاریخ ملت‌ها وجود دارند که مردم در آنها گذشته‌ی خود را بازخوانی می‌کنند، آن هم متناسب با طرحی که برای آینده‌ی خود می‌ریزند. تاریخ چونان دیواری است که آجر روی آجر گذاشته می‌شود تا بالا رود و آنچنان می‌ماند که همواره بوده است − این تصور از تاریخ با واقعیت انطباق ندارد. ما متناسب با طرحی که برای آینده می‌ریزیم، آجرهایی را برمی‌گزینیم و سازه‌ای را که تاریخش می‌نامیم، از نو می‌چینیم. گذشته، به عنوان ساحتی در زمان تاریخی، چیزی نیست که یک بار برای همیشه در پشت سر ما قرار بگیرد. بسته به آنکه کجا می‌خواهیم می‌رویم، گزارش‌مان در این باره که از کجا می‌آییم، دگرگون می‌شود. این سخن در مورد افراد هم صادق است. روایتی که از گذشته‌ی خود می‌دهند، بسته به آنجایی است که ایستاده‌اند و هدفی است که در پیش رو دارند. این نکته، انکار وجود ثابت‌های فیزیکی و متجسم، مثل تاریخ تولد و مرگ و اسلاف و اخلاف و شواهد و آثار و نظایر اینها نیست؛ هر چند اینها نیز ممکن است در روایت تاریخی دست‌کاری شوند، آن هم نه صرفاً به سبب دغلکاری عمدی.

گذشته‌ی تاریخیِ زیستگاهِ مردمان ما ساحت گسترده‌ای است که ایرانیت نمای بارز و ثابت آن است. این ایرانیت اساساً فرهنگی و تمدنی است، و گستره‌ای دارد از هند تا یونان. فروکاستنی نیست به قوم و نژادی خاص، فروکاستنی نیست به یک اعتقاد دینی، و همچنین به سلسله‌های پادشاهی. دستاوردهایش برای بشریت، خلق شده‌اند نه به دلیل وجود شاهان، بلکه علی‌رغم ستمگری کم‌نظیر و زمختی و بی‌فرهنگی اکثر قریب به اتفاق آنان. ایرانیت، تأثیر گرفته و تأثیر گذاشته است. سفره‌ای گسترده بوده است که همه خورشی را در آن نهاده‌اند و همه از آن خورده‌اند. ایرانیت یک میدان است و این میدان نه مرزگذار به صورت تقابلی با میدان‌های دیگر، بلکه درآمیخته با آنهاست: درآمیخته با فرهنگ هند، با یونانیت، با اسلامیت. از زاویه‌ی تاریخ جهان و منطقه که بنگریم، اصل، درآمیختگی است؛ خلوص، اختراع ناسیونالیسم عصر جدید است.

ایرانیت به دنبال فروپاشیِ همراه با دگردیسیِ قدرت ساسانیان، تازه با ایلخانان است که به صورت ایرانِ مرزمند درمی‌آید. در ادامه، صفویان آمدند که کوشیدند سر و ته ایرانیت را بزنند و آن را در قالب ایران شیعی بگنجانند. تأثیر کار این سلسله تا امروز پابرجاست. در مرکز ایران مستقر شدند؛ شیعی‌گری آنان بر شیعیان و به زور شیعه‌شدگانِ ترک و فارس‌زبانان مرکز و نواحی شمال استوار بود. ساختار درونی مملکت محروسه برپایه‌ی دوگانه‌‌ی شیعی-غیرشیعی بود. از همان هنگام شک به نواحی مرزی غیرشیعی و نگاه امنیتی و تبعیض‌آمیز به آنها از ثوابت کشورداری در ایران شد.

ایران، با ایرانیت تقلیل‌یافته به شیعی‌گری و سلطنت پاسدار “فرقه‌ی حقه” وارد عصر جدید شد. در ایران نیز، مثل هر جای دیگری در دنیا، ورود به عصر جدید با بازخوانی گذشته و تلاش برای تعریف و تحکیم هویت خود همراه است: اینجا کجاست، ما که هستیم و به کجا می‌رویم؟

در عصر جدید ما با دو لحظه‌ی رادیکال بازخوانی تاریخ مواجه شده‌ایم: ۱) انقلاب مشروطیت، ۲) انقلاب ۱۳۵۷ که به خاطر غلبه‌ی نوع خاصی از بازخوانی هویت در آن “انقلاب اسلامی” خوانده می‌شود.[۱]

۱) در عصر جدیدِ ایرانی که تحول‌های فکری و سیاسی آستانه‌ی انقلاب مشروطیت  مظهر شروع آن است، مفهوم “ملت” چونان سوژه‌ی جمعی حامل مفهوم ایران می‌شود، ایرانی که خود اینک باری می‌یابد مشخص‌تر و سیاسی‌تر از هر آنچه پیشتر زیر این عنوان مطرح بود. ایران باستان کشف می‌شود، و ایرانیان سفر کرده به فرنگ و آشنا شده با زبان و آثار فرنگیان درمی‌یابند که ایران زمانی امپراطوری بوده است: ضعف امروز و قدرت دیروز؛ پس اگر بخواهیم در آینده قوی شویم، باید به این گذشته‌ی قوی اتکا کنیم. این خلاصه‌ی فکر تاریخی نسل اول متجددان ایرانی است.[۲]

با بازخوانی ناسیونالیستی گذشته و هویت تاریخی، این گرایش تقویت می‌شود که هویت ایرانی بنا شود برپایه‌ی ایدئولوژی خاک و خون، گذشته‌ی امپراطوری، مایه‌های فخر برپایه‌ی نظام ارزشی قدرت ملی، و سلسله‌ی شاهنشاهی ایرانی که گویا در گسست‌ها هم تداوم داشته است. رضاشاه این نوع بازخوانی را می‌پذیرد و متأثر از اطرافیان، متمایل به آن می‌گردد که زیر سامانِ ایرانی ستون باستان‌گرایی زده شود؛ شیعه‌گری هم البته به عنوان مبنا به جا می‌ماند.[۳]

سامان مبتنی بر شیعی‌گری، تیولداری و ملوک‌الطوایفی در موقعیت نو دگرگون می‌شود. تمرکز قدرت همراه می‌شود با مرکزگراییِ تولید کننده و تثبیت‌کننده‌ی حاشیه، و نگاه امنیتی و تبعیض‌آمیزی که اینک نه فقط متوجه ولایات سنی‌مذهب، بلکه هر آن قوم و مردمی است که در قالب نگاه همگون‌ساز مرکز نمی‌گنجد.

سکولاریزاسیون سیاسی دوره‌ی مدرن پهلوی تا جایی پیش نمی‌رود که ایران مورد نظر دربار از استقرار بر ستون شیعی‌گری بی‌نیاز شود. ایران میان دو صندلی شیعی و آریایی می‌نشیند؛ ایران سرزمین آریاست و همهنگام سرزمین محبّان علی. در دهه‌ی ۱۳۵۰ رژیم آریامهر بحران‌زده می‌شود. بحران ارزشی هم تشدید شده و گرایش به بازگشت به “خویش” تقویت می‌شود. این “خویش”، اسلامی خوانده می‌شود، خویشی متفاوت از آنچه شخصیت جمعی داستان باستان بود.

۲) خوانشی که با انقلاب ۱۳۵۷ از هویت و گذشته‌ی تاریخی چیره ‌شد، خوانش شیعی بود. با “انقلاب اسلامی”‌، ایرانِ نشسته میان دو صندلی شیعی و آریایی، عکس گرایش دوره‌ی پهلوی عمل کرده و به سمت صندلی شیعی سُر می‌خورد.

 وابستگی شاه که در برابر خود شعارهای استقلال‌طلبانه‌ی دوره‌ی انقلاب را برانگیخت، به شیعی‌گری این فرصت را داد که خود را برآورنده‌ی خواسته‌های ملی‌گرایانه جا بزند. ناسیونالیسم حاصل فرایندی است که جهش‌یافتگی (موتاسیون) دین در عصر جدید به صورت انطباق خود با دوگانه‌ی “ما−آنان” در شکل جدید آن، نقش مهمی در آن دارد. این کیش در وضعیتی می‌تواند به شکلی دینی درآید، و در مورد اسلام که توجه ویژه‌ای به تفکیک امت از غیر دارد، به سادگی می‌تواند یک تراریخته‌‌ی محمدی تحویل دهد. جنگ هشت ساله با عراق به ناسیونالیسم شیعی نیروی بیشتری داد برای آنکه خود را کیش ملی حقیقی بنماید.

شیعی‌گریِ حاکم شده، از ابتدا دست به یک انقلاب فرهنگی تمام‌عیار زد که هدف کانونی آن تأکید بر نقش مرکزی مذهب شیعه و روحانیت آن در بافت هویت ملی بود. تاریخ باستانی کشور هم به کار گرفته شد، برای انتخاب موادی به منظور تزئین نمایشگاه شیعی.

فرصتی برای بازخوانی و خودبازیابی سوم

قالب‌های شیعی و باستانی-آریایی، چه جداگانه چه در هر ترکیبی با هم، باحذف و تبعیض هویت‌سازی می‌کنند. این گونه هویت‌سازی استبداد به پا می‌کند، و استبداد برای برپاشدن و تقویت خود به سیاستی بر مبنای چنین درک‌هایی از هویت نیاز دارد.

با جنبش ضد استبدادی، ضد ولایی، ضد تبعیض و کثرت‌گرای “زن، زندگی، آزادی” فرصتی برای سومین گونه‌ی بازخوانی تاریخ و خودبازیابی بدیل فراهم آمده است. اکنون با تجربه، انگیزه و هوشیاری بیشتری می‌توان به آن همبستگی‌ای اندیشید که چسب آن نه شیعی‌گری، نه کیش آریایی و نسخه‌ی دیگری از آریامهری، بلکه ارج‌شناسی متقابل، قرارداد اجتماعی، قانون‌مداری، تعهد به ارزش‌های آزادی و عدالت و حفظ محیط زیست همگانی باشد. جدایی دین از دولت، حکومت قانون و برقراری دموکراسی − اگر نخواهند اموری صوری باشند، همه مضمون خود را از ادراک بدیل از سامان و هویت نو می‌گیرند.

فکر نو به سامان نو یکباره پدید نیامده است. از زمان شروع جنبش آزادی‌خواهی در ایران در آستانه‌ی مشروطیت به عناصری از این فکر برمی‌خوریم. تأکید بر قدرت مردم به عنوان مبنای مشروعیت هر قدرتی، تأکید بر برابری، بر حق انتخاب، بر قانون، بر تخصیص حق قانون‌گذاری به نمایندگان منتخب مردم، بر آزادی تشکل و بیان − اینها همواره مطرح بوده‌اند و اینک دوباره آن زمان رسیده که در قالب ایده‌هایی جامع مطرح شوند و آماج جنبش مردمی را به صورت برنامه‌‌ای روشن کنند. کل هنر و ادبیات و اندیشه‌ی بدیل و ضد استبدادی در ایران، به مردم نظر داشته است، به ستمی که بر آنان می‌رود، و از سوی دیگر به توان و خلاقیت‌ و زیبایی‌شان. از زمان پیدایش فکر نوین بدیل در ایران خوانشی هم از تاریخ شکل گرفته که به جای شاهان و درباریان و ملایانِ عموماً وابسته، به مردم نظر دارد.

پرسش دموکراسی

گرایش به آن نوع خوانشی از تاریخ و آن نوع بازیابی خود، که در بالا طرحی بدیل دربرابر نسخه‌های شیعی و باستانی-آریایی هویت‌سازی خوانده شد، آشکارا در جنبش “زن، زندگی، آزادی” به بیان درمی‌آید. این جنبش

  • جنبشی است علیه مرام و نظام لگدکوب کننده‌ی کرامت انسانی؛
  • جنبشی است با محوریت حق‌خواهی زنان که برقراری تبعیض در مورد آنان پایمال کردن کرامت انسانی‌ و شهروندی در گسترده‌ترین شکل آن است؛
  • جنبشی است که همه‌ی ستمدیدگان و محرومان به آن می‌پیوندند و به دادخواهی برمی‌خیزند، جنبشی است که همه‌ی کارگران و زحمتکشان صدای دادخواهی خود را در آن بازتابنده می‌بینند؛
  • جنبشی است کثرت‌گرا و شامل‌کننده؛
  • جنبشی است که همدلی عمیق ملیت‌های زیر ستم ایران را برانگیخته است؛
  • جنبشی است که جوانان را به خود جذب کرده است…

جنبشی دموکراتیک با این خصوصیت‌ها ادراکی از خود در ذهن همراهانش می‌آفریند و از زبان سوژه‌‌های جمعی در شعارها، بیانیه‌ها و اظهار نظرها به بیان درمی‌آید، در آن دو قالب شیعی و باستانی-آریایی نمی‌گنجد.

تکلیف هویت شیعی روشن است، هر چند درهم‌شکستگی‌اش به معنای این نیست که دیگر تأثیری ندارد و سوژه‌ی خود را به حرکت درنمی‌آورد. مبارزه ادامه دارد و نگاهی به تاریخ ایران و منطقه به خوبی نشان می‌دهد که شیعی‌گری و کلاً دین می‌تواند به شکل‌های مختلفی درآید و تأثیرگذار باشد.

جنبش انقلابی جاری، آن گونه که در بخش سوم این یادداشت‌ها درباره‌ی منطق دگرگونی توضیح داده شد، مرحله‌های گوناگونی را طی خواهد کرد. در هر مرحله دین با ترکیب‌های مختلفی از شدت و رحمت، و همچنین اسلام و ایران، جلوه خواهد نمود. رویاروییِ نظری با دین‌سالاری ساده می‌نماید، اما هنوز باید دید مبارزه چگونه پیش می‌رود، و رژیم چه شیوه‌هایی پیش می‌گیرد.

از هم اکنون این گرایش دیده می‌شود که اسلام را پشت ایران پنهان کنند. در مورد زنان هم دم از حرمت آنان می‌زنند، مسئله‌ی زن را در قالب مفهوم‌هایی چون غیرت و شرف و اخلاق و آداب ایرانی می‌برند و از لزوم رعایت قانون (!) در این زمینه سخن می‌گویند. هشدار می‌دهند در باره‌ی به هم ریختگی و از دست رفتن نظم. مدام موضوع تجزیه‌طلبی را مطرح می‌کنند و خطر آن را برجسته می‌کنند.

مسیر فکر حکومتی، روآوری به عمق محافظه‌کاری ایرانی و مدد جستن از آن است: تأکید بر سلطه‌ی مرکز، بر سلطه‌ی پدر، و برسلطه‌ی سالاران و سروران، ارکان این محافظه‌کاری هستند. در مبانی، دو ایدئولوژی هویت‌ساز شیعی و باستانی-آریایی تفاوتی با هم ندارند. آنان در عمق محافظه‌کاری ایرانی به هم پیوند خورده‌اند.

 قالب دوم، قالب باستانی-آریایی هم می‌تواند به شکل تازه‌ای درآید. تنها اقلیت کوچکی از آنانی که می‌خواهند هویت ایرانی را در این قالب بریزند، آشکارا اعلام می‌کنند در صدد احیای همان سامان سلطنتی شاهان پهلوی هستند. این دسته، علت سقوط محمدرضاشاه را در این می‌بینند که او مخالفان  را با آن شدتی سرکوب و هر مخالفتی را با آن جدیتی ریشه‌کن نکرد که امکان انقلاب منتفی شود. با این نوع نگاه، روشن است که آرزوی‌شان برپا کردن چه نظامی است.

بیشتر طرفداران هویت‌سازی به شکل دوم، سلطنت‌طلب هستند؛ اما جمهوری‌خواهان راست‌گرا هم به این ایدئولوژی هویتی گرایش دارند. همه‌ی آنان همچون دسته‌ی افراطی طرفدار احیای ساواکی خشن‌تر و سرکوبگرتر نیستند. از تأثیر وجهِ ضد استبدادی انقلاب ۱۳۵۷ و از پیشرفتگی جامعه ایرانی است که حتا سلطنت‌طلبان هم از لزوم همه‌پرسی برای انتخاب نوع نظام، تشکیل مجلس مؤسسان و کلاً دموکراسی سخن می‌گویند. این دموکراسی مفهومی صوری است، و برای اینکه درون‌مایه‌ی حقیقی خود را بنماید، باید آن را رو در رو کرد با پرسش دموکراسی که پرسش از پی نقش جامعه است به عنوان جمع کثیر و متنوع در خودسامان‌یابی و سامان‌دهی به عرصه‌ی دولتی سیاست.

پرسش دموکراسی را لازم است مشخص کنیم، آن هم با نظر به گرایش جنبش انقلابی جاری، که سویه‌های اصلی آن در بالا فهرست شدند. دو پرسش مقدم این‌هایند:

  • آیا شعار «زن، زندگی، آزادی» نیاز به یک مکمل مردانه دارد؟
  • آیا کثرت‌گرایی (پلورالیسم) شاخص جنبش انقلابی جاری به رسمیت شناخته می‌شود یا آن را در پنداشتی تک‌پایه (یک ملیت، یک فرهنگ، یک رهبر…) منحل می‌کنند؟

شاخص‌های دیگری وجود دارند که پرده‌ی دموکراتیک هویت‌سازی نوع دوم را پس می‌زنند تا ماهیت آن را آشکار ‌کنند. از مهمترین آنهایند:

  • نظر نسبت به وجود یک انگیزه‌ی قوی ضد استبدادی در انقلاب ۱۳۵۷،
  • نوع نگاه به روشنفکران،
  • و به عنوان معیاری اساسی تصور از عدالت اجتماعی و همبسته با آن امر تشکل‌یابی کارگری، نقش شوراها در محیط کار و زندگی و در تصمیم‌گیری‌های عمومی.

ملتی دیگر و وظیفه‌ی تثبیت معنای تازه‌ی آن

با جنبش “زن، زندگی، آزادی” مردمی دیگر سر برآورده‌اند که در قالب‌های تحمیلی پیشین نمی‌گنجند، قالب‌هایی که وجود یک رهبر و یک ملت یا امت یکدست را پیش می‌نهادند. چشم و چراغ ایران، اینک کردستان و بلوچستان است، نه “پای تخت”، یعنی آنجایی که جایگاه منبر ولایت یا تخت سلطنت است.

مردم، به عنوان سوژه‌ی سیاسی، اینک در جریان مبارزه حس همبستگی‌ای را در میان خود تقویت می‌کنند که به نگاه قدرشناسانه و همدلانه‌ی‌شان به خود برمی‌گردد، نه نگاهشان به یک “بالا”، به یک رهبر، و به ادراک از وحدتی که زداینده‌ی تنوع و کثرت است. این ملتی دیگر است که روا نیست آن را زیر مفهوم یکدست‌ساز ناسیونالیستی “ملت” بُرد. هر مفهوم یکدست‌سازی که تبعیض‌های درونی نظم موجود در همه‌ی شکل‌های آن و نگاه تبعیض‌آمیز و تحقیرکننده‌ی رو به بیرون را بپوشاند و موجه نشان دهد، دشمن مردمی است که اینک گشودگی و همبستگی خود را به نمایش گذاشته‌اند.

ملتی دیگر سر بر آورده، اما چنین نیست که گرایش آن به کثرت، به تنوع و رواداری، خود به خود در جریان جنبش حفظ شود و اعتلا یابد. لازم است جنبش این مردم خودآگاه‌تر شود، آزادی‌خواهی و کثرت‌گرایی خود را بپروراند و دریابد در چه سامان سیاسی‌ای آرمان خود را متحقق می‌بیند.

ادامه دارد

Ad placeholder

––––––––––––––––

پانویس‌ها


[۱] “انقلاب اسلامی” در اصل عنوانی نیست که ماهیت انقلاب بهمن را به صورتی جامع و مانع بیان کند. انقلاب ۱۳۵۷ دو منشأ داشت: گروه‌های اجتماعی متجدد که استبداد مانع مشارکت آنان در سامان‌دهی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود، و سنت‌گرایان که تحول ساختاری و فرهنگی توان جهت‌گیری در جهان نو و امید به پیوند با صورت‌بندی مستقر را از آنان گرفته بود. فروکاستن انقلاب دوبُنی به یک بُن آن، فروکاستن روند به نتیجه درشکل نمود آن در قدرت مرکزی است. این تحریفی است که تداوم مقاومت در برابر استبداد نوگشته و به شکل ولایی درآمده را هم به ویژه در دهه‌ی آغازین پس از این انقلاب نادیده می‌گیرد.

[۲] گزارشی درباره فکر آنانی که گرد مجلات کاوه، ایرانشهر، و آینده جمع شده بودند، در اینجا:

Keivandokht Ghahari: Nationalismus und Modernismus in Iran in der Periode zwischen dem Zerfall der Qagaren-Dynastie und der Machtfestigung Reza Schahs: Eine Untersuchung über die intellektuellen Kreise um die Zeitschriften Kaveh, Iransahr und Ayandeh. Berlin: Klaus Schwarz Verlag, 2001.

[۳] خود رضاشاه کم‌سواد، توانایی درک بحث‌های تاریخی و فرهنگی را نداشت. به عنوان نظامی، امر نو را به این صورت دریافته بود که کشور جهاز نو می‌خواهد. همین شیوه‌ی درک، به پسرش منتقل شد. مهندسان مسلمان هم، همین نگرش را به ملایان القا کردند. مجهز شدن به تجهیزات نو اساس نوجویی هر دو رژیم پهلوی و ولایی است.

Ad placeholder