ادگار آلن‌پو داستانی دارد به‌نام  «سقوط به گردابِ مالستروم» که در آن  یک ماهیگیر سالخورده‌ی نروژی، برای عده‌یی از گردشگران از گرداب معروف مالستروم در نزدیکی مجمع‌الجزایر لوفودن روایت می‌کند. او لحنی وحشت‌زده و صدایی لرزان دارد. اما راضی می‌شود گرداب را برای مسافران به تصویر بکشد:

« از آن وقت‌ها که می‌توانستم به چالاکی جوان‌ترین پسرم، شما را تا این‌جا راهنمایی کنم زمان زیادی نمی‌گذرد. اما سه سال پیش اتّفاقی برایم افتاد که هیچ آدمی‌زاده‌یی هرگز آن را تجربه نکرده است؛ حادثه‌یی که هیچ‌کس از آن جان سالم به در نبرد. فکر می‌کنید من بسیار سالخورده‌ام. اما برای سفید شدن این مو که قبلاً سیاه بود، تنها یک نیم‌روز کافی بود؛ شش ساعت بس بود تا از دست‌وپا بیفتم و اعصابم له شود. الآن از کوچک‌ترین چیزی، مثل بید شروع می‌کنم به لرزیدن. حتّی از سایه‌ها هم می‌ترسم.»

مرد سالخورده، بازمانده‌ی یک توفان سهمگین و زنده‌مانده از فروافتادن در گردابی مرگبار است. او همراه دو برادرش به ماهی‌گیری می‌رود و اسیر چنگال مرگ می‌شود. وقتی تنها به ساحل نزدیک می‌شود:

«کسانی که مرا از آب گرفتند، از همکاران و رفقای قدیمی‌ام بودند. اما مرا نشناختند. هم‌چون مسافری که از دنیای ارواح آمده باشد، موهای من سفید شده بود.»

انگار او باید زنده می‌‌ماند تا وحشتی بزرگ را روایت کند؛ مثل شاعری که از یک فاجعه‌ی انسانی سخن می‌گوید و ترس آن را دارد که واژه‌هایش از میان شاعرانگی به گرداب واقعیت فروجسته باشند. مثل فیلم‌سازی که از دریچه‌ی دوربینش یک رخداد انسانیِ وحشت‌آور را می‌بیند و ترس دارد به فیلم گرفته شده دوباره نگاه کند.

اصولا مرز میان هنر و واقعیت مرز بسیار باریکی‌ست که گاه حتا از شدت‌آیینگی دیده نمی‌شود.

فاطمه شمس: این شعر نیست
فاطمه شمس

این شعر نیست
مشتی خون است، پاشیده
بر روزنامه‌های لال ِ دکّه‌های پایتخت.
شکلی از پرتاب است
پرتاب شدن ِ ناگهانی دخترکانِ سرکش از پشت‌بام‌های خیابان‌های فرعی انقلاب
این شعر نیست
اعتراف اجباری یک شاهد عینی است
از حجم زوال زبان در روایت شلیک‌های پی‌در‌پی
کرم ِ‌چاقی در این شعر راه می‌رود و موریانه‌ها را یکی یکی از صورت کلمه‌ها می‌بلعد
کلمه‌های شکنجه‌شده مدفون زیر تلّ انبوهی از خون
این شعر نیست
احشای ِ بدن ِ ده ساله‌ای است که می‌خواست روزی خدای رنگین‌کمان را اختراع کند
زنجیره‌ای است از تپیدگی بدن‌های پاره پاره در گورهای گمنام
گیس‌های بریده
گونه‌های خراشیده
شب که از نیمه بگذرد کلمه‌ها بی‌رحمانه به هم تجاوز خواهند کرد
روی هم اسلحه‌ خواهند کشید
افعال ِماضی و حال‌های مضارع را به گروگان خواهند گرفت
و گیج‌گاه قیدهای زمان و مکان را با گلوله‌های جنگی نشانه خواهند رفت.
این شعر نیست
تن ِ مجروح ِپانزده ساله‌ای‌است چرکین از تجاوزهای پی‌در‌پی
سر شکافته‌ی دخترکی آوازه‌خوان است با کلماتی له شده در گلو
سینه دریده کارگری زندانی است که تا آخرین ضربه به شکنجه‌گرش می‌خندید
این شعر نیست
داستان زندگی قاتلی است که با خون‌بهای شاعران سرکش هر شب نان تازه به خانه می‌آورد.
به صبح نرسیده نعش کلمات روی دست این صفحه‌های سفید خواهد ماند
و یکی یکی در گور دسته‌جمعی تنگی با حشرات فربه‌شده به خواب ابدی فرو خواهند رفت
این شعر نیست
هفته‌هاست اینجا کلمه‌ها را از پاها آویزان کرده‌اند
دست‌های استعاره و نور را به نرده‌های آهنی قفل کرده‌اند
و آب را از حنجره زبان ِ خشک ِ سرود دریغ… دریغ… دریغ.
این کلمات هم مثل ما دست‌هایشان خالی بود
و مشت‌شان پر از سنگ بود و تن‌هاشان عریان، چون لحظه‌ زاده شدن از بطن زبان مادری.
این شعر نیست که در دهان من می‌دود
نوسان ِ نظم ِ‌رنجی است که زخمی و برهنه در خیابان‌های شهر می‌دود
و پای دکّه‌ روزنامه‌فروشی به زمین می‌افتد.

فاطمه‌ شمس در «این شعر نیست»،که به‌تازگی در مجله‌ی ادبی بانگ منتشر شده به سراغ رخ‌دادهای اکنون ایران رفته است. او چون بازمانده‌یی که در دلِ واقعیت بوده، از تصویرهایی سخن می‌گوید که هریک از آن‌ها یک گرداب مالستروم به شمار می‌آید. با این تفاوت که در آن‌ها سقوط نمی‌کند بلکه به بالا می‌رود. زیرا تصاویری که ارائه می‌شود، هم‌چون بال‌هایی سبُک او را به دلِ روایت سوق می‌دهند.

او تکلیفش را همان آغاز با مخاطب روشن می‌کند که متن حاضر نمی‌تواند شعر باشد، چون تصاویرش دردناک و  برانگیزاننده‌ی خشم‌اند.

«این شعر نیست

مشتی خون است، پاشیده

بر روزنامه‌های لال ِ دکّه‌های پایتخت…»

در این سه بند یک تصویر می‌بینیم: خون پاشیده شده بر روزنامه. روزنامه‌های لال. کنتراست سرخ وسفید در این تصویر، کنتراست واقعیت وانکار واقعیت یا سکوت در برابر آن است؛ تصویری که این روزها هرکس در هر رده‌یی از حاکمیت سعی در پنهان کردن آن دارد. اما این کوششی ناکافی و شکست‌خورده‌است. چرا که بینندگان این تصویر، برجستگی و چیرگی رنگ سرخ  را بر بی‌تفاوتی روزنامه‌ها بهتر می‌بینند.

شاعر ادعا می‌کند که این سطرها شعر نیستند، درحالی‌که نمادهای نهفته در این متن به نوعی حماسه پهلو می‌زنند که سال‌ها از متون ادبی ما رخ بربسته بود.

«شکلی از پرتاب است

پرتاب شدن ِ ناگهانی دخترکانِ سرکش از پشت‌بام‌های خیابان‌های فرعی انقلاب…»

او  در این دو سطر به ادعای حاکمیت اسلامی بر خودکشی نیکا و سارینا اشاره می‌کند که در جنایتی آشکار از بالای ساختمان‌هایی چند طبقه به پایین هل داده می‌شوند. «خیابان‌های فرعی انقلاب» این ترکیب اشاره به خیابان انقلاب تهران دارد با این ایهام که می‌تواند بخشی از حرکت و خیزش مردم ایران باشد به سمت انقلابی نوین که در آن پایه‌های استبداد دینی فرو می‌ریزد.

«این شعر نیست

اعتراف اجباری یک شاهد عینی‌ست

از حجم زوالِ زبان در روایت شلیک‌های پی‌در‌پی…»

شمس مثل یک گزارش‌گر از لحظات عینیِ رخ‌دادها سخن به میان می‌آورد. از اعتراف اجباری متهمان به “اغتشاش” در تلویزیون جمهوری اسلامی حرف می‌زند که در زوالِ زبانی تکراری ومایوس کننده گرفتار شده است و یک سناریوی تکراری، ملال‌آور و مضحک را بارها و بارها به خورد ببینندگانش می‌دهد. اعتراف به حمله به بانک‌ها، اعتراف به درگیری با ماموران، اعتراف به خودکشی اعضای خانواده، اعتراف به منفعل بودن در برابر “رسانه‌های معاند” و … در اصل، شاعر پشت این زبان تکراری روبه زوال را خالی می‌کند تا از پس واژه‌های شبیه به هم اوج رذالت حکومت کودک‌کش را نشان بدهد.

شاعر مثل یک گزارش‌گر از لحظات عینیِ رخ‌دادها سخن به میان می‌آورد. از اعتراف اجباری متهمان به “اغتشاش” در تلویزیون جمهوری اسلامی حرف می‌زند که در زوالِ زبانی تکراری ومایوس کننده گرفتار شده است و یک سناریوی تکراری، ملال‌آور و مضحک را بارها و بارها به خورد ببینندگانش می‌دهد. اعتراف به حمله به بانک‌ها، اعتراف به درگیری با ماموران، اعتراف به خودکشی اعضای خانواده، اعتراف به منفعل بودن در برابر “رسانه‌های معاند” و …

در اصل، شاعر پشت این زبان تکراری روبه زوال را خالی می‌کند تا از پس واژه‌های شبیه به هم اوج رذالت حکومت کودک‌کش را نشان بدهد.

«کرم ِ‌چاقی در این شعر راه می‌رود و موریانه‌ها را یکی یکی از صورت کلمه‌ها می‌بلعد

کلمه‌های شکنجه‌شده‌ی مدفون زیر تلّ انبوهی از خون…»

کلمه‌ها در این دو سطر نماد آدم‌هایی هستند که در برابر حاکمیت ایستاده‌اند تا کلماتی نجیب چون آزادی را به زبان بیاورند. اما حاکمیت چون موریانه سعی در پنهان و خورد کردنِ واژه‌ها دارد.

«این شعر نیست

احشای ِ بدن ِ ده ساله‌ای‌ست که می‌خواست روزی خدای رنگین‌کمان را اختراع کند

زنجیره‌ای‌ست از تپیدگی بدن‌های پاره پاره در گورهای گمنام

گیس‌های بریده

گونه‌های خراشیده

شب که از نیمه بگذرد کلمه‌ها بی‌رحمانه به هم تجاوز خواهند کرد

روی هم اسلحه‌ خواهند کشید

افعال ِماضی و حال‌های مضارع را به گروگان خواهند گرفت

و گیج‌گاه قیدهای زمان و مکان را با گلوله‌های جنگی نشانه خواهند رفت…»

حالا کلمات نقش بازجوها، ماموران خیابانی، لباسصی‌ها وقاتلان را می‌پذیرند و شاعر همان مردی‌ست که در چنگال گرداب گیرافتاده است. تمام رخدادها را می‌بیند وحالا آن‌ها را فریاد می‌زند حتا اگر مخاطب آن‌ها را باور نکند. اما در این دوره و این مرحله از انقلاب نوین مردم ایران هر یک از مخاطبانِ این شعر خود چون شاعر و همان پیرمرد داستان آلن‌پو تمامی تصویرها را از پیش دیده و حالا کلمات شاعر آن‌ها را برایش تداعی وتفسیر می‌کنند. او از کیان پیرفلک می‌گوید که با تیری در پهلو خدای رنگین کمان را دید. از جنازه‌های دزدیده و دفن شده در جاهایی نامعلوم حرف می‌زند و از تجاوز و گروگان‌گیری و اختلاف میان حرامیان این قافله.  از سوگ حرف می‌زند و بریدن گیسوها و چنگ بر چهره کشیدن.

«این شعر نیست

تن ِ مجروح ِپانزده ساله‌ای‌ست چرکین از تجاوزهای پی‌در‌پی

سر شکافته‌ی دخترکی آوازه‌خوان است با کلماتی له شده در گلو

سینه‌ی دریده‌ی کارگری زندانی‌ست که تا آخرین ضربه به شکنجه‌گرش می‌خندید…»

او دوباره به داستان نیکا شاکرمی اشاره می‌کند و به یاد می‌آورد آوازهای سرشار از زندگی او را.

«این شعر نیست

داستان زندگی قاتلی‌ست که با خون‌بهای شاعران سرکش هر شب نان تازه به خانه می‌آورد.

به صبح نرسیده نعش کلمات روی دست این صفحه‌های سفید خواهد ماند

و یکی یکی در گور دسته‌جمعی تنگی با حشرات فربه‌شده به خواب ابدی فرو خواهند رفت…»

شاعر در سطر سطر این شعر که تاکید می‌کند شعر نیست، نقش روایت‌گری بینا و فعال را دارد. گاه همچون مادری بر جنازه‌ی دختر یا پسر نوجوانش می‌گرید و می‌موید. گاه چون یک روزنامه‌نگار داستان آدم‌هایی را روایت می‌کند که در بطن شعر به قتل رسیده‌اند یا شکنجه شده یا مورد تجاوز قرار گرفته‌اند. گاه مثل پیشگویی از اتفاقات آینده سخن به میان می‌آورد و گاه همان شاعر می‌شود با غمی به بزرگی یک کوه.

«این شعر نیست

هفته‌هاست اینجا کلمه‌ها را از پاها آویزان کرده‌اند

دست‌های استعاره و نور را به نرده‌های آهنی قفل کرده‌اند

و آب را از حنجره‌ی زبان ِ خشک ِ سرود دریغ… دریغ… دریغ.

این کلمات هم مثل ما دست‌هایشان خالی بود

و مشت‌شان پر از سنگ بود و تن‌هاشان عریان، چون لحظه‌ی‌ زاده شدن از بطن زبان مادری…»

حالا کلمات قوت می‌گیرند و نقش انسان‌هایی را می‌پذیرند که در میدان مبارزه به سوی ماموران نابینا سنگ پرتاب می‌کنند تا از هستی خودشان محافظت کنند. زیرا شعر بی هستیِ واژه‌ها شکل نمی‌گیرد.

«این شعر نیست که در دهان من می‌دود

نوسان ِ نظم ِ‌رنجی‌ست که زخمی و برهنه در خیابان‌های شهر می‌دود

و پای دکّه‌ی‌ روزنامه‌فروشی به زمین می‌افتد. »

شاعر در پایان به لحظه‌های آغازین شعر برمی‌گردد. هم‌چون صنعت قدیمی رد المطلع علی‌المقطع. به همان خون پاشیده شده بر روزنامه‌های لالِ دکه‌های پایتخت بازمی‌گردد تا کلمات لال روزنامه‌نگارانِ منفعل را از رنگِ خون شعله‌ور کند.

این سبک شعر که برای خودِ شعر به عنوان یک عنصر زنده شخصیت قائل می‌شود، اگرچه چندان نو به نظر نمی‌رسد همچنان‌که نمونه‌های زیادی از آن در شعر معاصر دیده می‌شود.( مثل شعر در سطرهای بعدی، سروده‌ی حافظ موسوی. ) اما یک حقیقت شگفت‌انگیز را بیان می‌کند که حتا اگر نگاه شاعر آن باشد که متن پیشِ روی مخاطب شعر نیست، با ارائه‌ی تصاویری گویا و بعضا شاعرانه به شعری اعتراضی پهلو می‌زند که سال‌ها حاکمان سعی در سرکوب کردنش داشته‌اند.

فاطمه‌ شمس شاعر مجموعه‌های ۸۸ و  نوشتن در مه با سرودن «این شعر نیست»، برگی از تاریخ را در کلماتی شاعرانه ورق زده‌است اما از زاویه‌ی اندیشه‌مندان مکتب فرانکفورت اگر نگاه کنیم، در کشورهایی که حاکمان مستبدشان چیزی از دیالکتیک روشنگری نمی‌دانند و درگیر اندیشه‌های فاشیستی خود هستند، سرانجام روزی پرده را کنار می‌زنند و خود واقعی‌شان را نشان می‌دهند. حالا اگر قرار باشد این جنایت‌ها به تصویر کشیده شود، تکلیف چیست؟ هنری که آیینه‌ی تمام نمای این جنایت‌ها باشد چه برای ثبت در تاریخ چه برای گزارش دادن به معاصران، رنگ وبویی خشن به خود می‌گیرد؛ اگر فیلم باشد دیگر فیلم نیست، نمایش درندگی یک گله گرگ است. اگر شعر باشد دیگر شعر نیست خون پاشیده بر روزنامه‌های لال دکه‌های پایتخت است.