نسیم خاکسار

نخستین داستان کوتاه نسیم خاکسار، در سال ۱۳۴۴ در مجله‌ی «فردوسی» منتشر شد، از او تا سال ۱۳۶۲ که به ناگزیر ایران را ترک کرد، چند مجموعه داستان و چند کتاب برای کودکان و نوجوانان منتشر شد. زندگی او در همه این سال‌ها، آمیزه‌‌ای از نوشتن و ادبیات، مبارزه و فعالیت سیاسی، زندان و تبعید بوده است. سال ۶۲، نسیم خاکسار به هلند رفت و زندگی را در آن کشور ادامه داد. از او آثار متعددی در زمینه‌های شعر، داستان، نمایشنامه، رمان و مقاله منتشر شده. مضمون اغلب این آثار، تبعید و دنیای ایرانیان بوده است.
نسیم خاکسار یک سال پس از دریافت دیپلم با ورود به دوره‌ی ۵ساله‌ی سپاه دانش و معلمی در روستاها دو سال نیز در دوره‌های تابستانی دانشسراهای همدان و اصفهانک آموزش دید. در همین دوره نشریه‌ی هنر و ادبیات جنوب را با همکاری نویسندگانی چون عدنان غریفی، منصور خاکسار (سردبیر نشریه)، ناصر موذن، پرویز زاهدی و ناصرتقوایی منتشر می‌کردند. در سال ۱۳۴۶ با عده‌یی از نویسندگان مجله‌ی هنر و ادبیات جنوب از سوی ساواک بازداشت و به مدت دوسال زندانی شد. در این دوره چند داستان کوتاه نوشت که بعضی‌شان بعدتر در مجموعه داستان‌های گیاهک و نان و گل چاپ شده‌اند. پس از آزادی تعدادی از کارهایش در مجله‌ی موزیک و جنگ‌های صدا، لوح و سحر منتشر شدند. در سال ۱۳۵۲ به خاطر ارتباط با گروه‌های چریکی مخالف دولت شاه مجددا توسط ساواک دستگیر شد و تا زمان انقلاب زندانی بود. در سال ۱۳۵۸با شش سال کار معلمی، هشت سال محکومیت و چهار سال کار در بانک بازنشسته شد. از فعالیت‌های خاکسار تا پیش از مهاجرت دائمی‌اش به هلند (۱۳۶۲) به این موارد می‌توان اشاره کرد: عضویت در هیات دبیران کانون نویسندگان ایران (از سال ۱۳۵۹)، سردبیری مجله‌ی بهاران برای رده‌ی سنی کودکان و نوجوانان (این نشریه ۸ شماره منتشر شد) و همکاری با کتابجمعه (به سردبیری احمدشاملو).
تعدادی از داستان‌های خاکسار در کشورهای اروپایی و آمریکا به زبان‌های انگلیسی، هلندی، آلمانی و فرانسوی ترجمه شده‌اند. او طی سال‌هایی که به عنوان نویسنده‌یی مهاجر در هلند زندگی کرده علاوه بر انتشار نزدیک به ۳۰ کتاب در حوزه‌های مختلف ادبیات و ادبیات نمایشی و حضور خودش یا داستان‌هایش در چند فستیوال جهانی چند سالی نیز در دانشگاه اوترخت، بخش شرق‌شناسی به عنوان نویسنده‌ی مهمان تدریس و تحقیق کرده است. خاکسار سه سال هم با بنیاد تئاتر هلند کار کرده. حاصل این همکاری نوشتن چند نمایشنامه بوده که همه‌ی آنها به زبان هلندی روی صحنه رفته‌اند.

در خلأیی که نه خدا بود و نه آتش،
نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله‌ی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
احمد شاملو

در داستان بلند «چیزی رخ نداده ‌است» که نشر باران منتشر کرده‌، مردی ۷۴ ساله در ساعات اولیه‌ی بامداد با دندان‌درد بیدار می‌شود و از بالکن خانه‌اش حادثه‌یی را دیده ندیده روند تکراری زندگی‌اش به هم می‌ریزد. در روشنایی روز برایش روشن می‌شود که در آب‌راه کنار خانه‌‌اش، پلیس جسد مردی مغروق را یافته است. از دید نویسنده، برای فریبرز گیل که در دایره‌ی تکرار افتاده این حادثه زندگی معمولی او را در آن روز برهم می‌زند. فریبرز یک مهاجر ایرانی‌ست که در یکی از شهرهای هلند زندگی می‌کند. دو دختر دارد. دختر بزرگ‌ترش فرنگیس در نیویورک و دختر کوچک‌تر پری‌چهر در آلمان زندگی می‌کنند. فریده همسر فریبرز به آلمان رفته تا هنگام زایمان پری‌چهر در کنار دخترش باشد. حالا او مردی تنهاست که تنها رابطه‌اش، دوستی با سه مرد هم‌سن وسال خودش بهرام و سهراب و آرامش است.

قرنطینه

حادثه در آب‌راه کنار خانه‌ی فریبرز باعث می‌شود او با دقت بیش‌تری به اطرافش نگاه کند. هرچند پیش‌تر رفت و آمد آدم‌ها را می دیده، اما حالا جرات می‌کند با همسایه‌ها، حرف بزند و حتا با آن‌ها دم‌خور بشود. هرمان یکی از همسایه‌های شخصیت تبعیدی رمان خاکسار است که همسرش را از دست داده و نگاه عاشقانه‌یی به زنی به‌نام مارگریت دارد. مارگریت موقتا در خانه‌ی خواهرش زندگی می‌کند و هر روز دو سگ را به پارک می‌برد. اما مهم‌ترین شخصیت این داستان بلند، “نیجرسو” است. مردی آفریقایی‌تبار که فریبرز نامش را نیجرسو گذاشته چون نمی‌داند او اهل نیجریه ‌است یا اهل سومالی.

نیجرسو گاه آرام بود و گاه به طغیان می‌آمد و رو به آسمان، از دردهای جانش به زبانی که به عربی نزدیک بود فریاد می‌زد.

ص ۱۹

فریبرز نمی‌دانست نیجرسو کجا می‌خوابد و چه‌طور به خودش می‌رسد. با آن وضع روحی که داشت، کسی نمی‌توانست با او حرف بزند.

ص ۲۰

نیجرسو پناهجوی بی‌خانمانی‌ست که وقتی فریبرز به او نزدیک می‌شود، با زبان اشاره از او آب می‌خواهد. فریبرز به او آب می‌دهد و بعد کاپشنش را تقدیمش می‌کند.

چیزی رخ نداده است، نسیم خاکسار، بهار ۱۴۰۲، نشرباران، سوئد

داستان در زمان همه‌گیری کووید ۱۹ می‌گذرد. همه در قرنطینه‌اند اما مثل خرگوش‌هایی که در هنگام بهار سر از لانه بیرون می‌آورند، با احتیاط و حفظ فاصله از خانه بیرون می‌آیند.

هرمان فریبرز را به خانه دعوت می‌کند و با هم گفت‌وگو می‌کنند. فریبرز از خوابی که در خانه‌ی هرمان دیده می‌گوید و هرمان به توماس زنگ می‌زند و تعبیر خوابش را می‌پرسد.

«چیزی رخ‌ نداده‌ است» داستان زندگی آدم‌هایی‌ست که اگرچه در یک کلونی در کنار هم زندگی می‌کنند اما آن‌قدر به هم نزدیک نیستند که چیزی از تجربه‌هایشان برای یکدیگر تعریف کنند و طبیعتا مرگ اگرچه اتفاق بسیار نزدیک و دردناکی‌ست، اما کاملا طبیعی جلوه می‌کند و هربار اتفاق بیفتد، گویی چیزی رخ نداده‌ است. آدم‌ها در داستان خاکسار عمق ندارند، در سطح با هم روبه می‌شوند و از کنار هم می‌گذرند.

یانکو گورال

داستان امی فاستر، داستانی کوتاه از ژوزف کنراد که نویسنده «در چیزی رخ نداده ‌است» چند بار به آن اشاره و حتا تاکید می‌کند ، حکایت یک مهاجر فقیر اهل  اروپای مرکزی‌ست که با کشتی از هامبورگ به آمریکا می‌رود و در سواحل انگلستان غرق می‌شود. او تنها کسی‌ست که از غرق کشتی جان سالم به دربرده. ساکنان روستاهای مجاور که در ابتدا از غرق شدن و از این رو احتمال زنده ماندنش بی‌خبرند، او را یک ولگرد خطرناک و دیوانه می‌دانند. او انگلیسی صحبت نمی‌کند. زبان خارجی عجیب او آنها را می‌ترساند و هیچ کمکی به او نمی‌کنند. در نهایت «یانکو گورال»توسط یک محلی قدیمی، آقای سوفر، استخدام  و به او سرپناه داده می‌شود. یانکو کمی انگلیسی یاد می‌گیرد و با یک خدمتکار به نام امی فاستر ازدواج می‌کند و صاحب یک پسر می‌شوند. اما چندی بعد یانکو به شدت بیمار می‌شود و از تب رنج می‌برد و شروع به غوغا کردن به زبان مادری خود می کند. امی، ترسیده، فرزندشان را می‌گیرد و از ترس جان خود و فرزندش فرار می‌کند. صبح روز بعد یانکو بر اثر نارسایی قلبی می‌میرد. معلوم می شود که او صرفاً به زبان مادری خود آب می‌خواسته.

فریبرز داستان نیجرسو را برای بهرام تعریف می‌کند و هردو یاد یانکو گورال شخصیت “امی فاستر” می‌افتند:

« آب، آب به من بده.»
این همان جمله‌ای بود که یانگو گورال به زبان بومی‌اش در اوج تب، چند بار با التماس به زنش گفته بود و زن نفهمیده بود چه می‌گوید. ـ
حق با توئه. ما هم انگار محتاج به جرعه‌یی آب‌ایم.

ص۴۱

نویسنده انگار می‌خواهد به مخاطبش یک پیش‌آگاهی از زندگی نیجرسو بدهد. بی‌آن‌که فریبرز چیزی از آن بداند. فریبرز از زندگی نیجرسو تنها این‌قدر می‌داند که بی‌خانمانی‌ست با دو کیسه‌ی پلاستیکی در دست که گاهی در پارک دیده می‌شود و گاهی هم نه. او برای فریبرز یک علامت سوال است.

نیجرسو نامش موسا و یک مهاجر نیجریه‌یی‌ست که فریبرز پس از حرف زدن با هرمان و سپس امیلی و رفتن به کلیسای نزدیک خانه‌اش و پرس‌وجو درباره‌ی او، درمی‌یابد از ترس کشته شدن زن و دخترش به دست جماعت بوکوحرام، اول به کانو می‌گریزند وبعد به لیبی وسپس به قصد رسیدن به خاک اروپا سوار بر قایق مهاجران می‌شوند. اما زن و دخترش پس از واژگونی در دریا غرق می‌شوند.  نسیم خاکسار تلاش می‌کند راوی یک داستان معمولی باشد که در هر جای جهان ممکن‌است رخ بدهد. در میان آدم‌های معمولی و کارهای تکراری روزانه و دل‌مشغولی‌های روزمره.

محتاج یک جرعه آب

فریبرز حتا جنم ترجمه کردن داستان امی‌ فاستر را هم ندارد و به‌قول زنش می‌باید روی کاناپه دراز بکشد و فوتبال ببیند. به ویژه در اوضاع واحوال اپیدمی. حالا اما به خودش جرات داده تا در مورد آدمی که شبیه به یک شخصیت داستانی‌ست تحقیق کند. در این میان اما شخصیت‌هایی به او رو می‌آورند که می‌توانند خود کاراکترهایی داستانی باشند. مثل توماس که یک پیرمرد عارف مسلک است و در خانه‌ی سالمندان زندگی می‌کند و تنها از طریق تلفن پیامش را به فریبرز می‌رساند. سهراب که پارانوییدی‌ست و فکر می‌کند همه در تعقیب او هستند و از فریبرز کمک می‌خواهد. امیلی که با دوستان هم‌گروهش قصد دارد دنیا را از آلودگی نجات دهد و …

شاید بتوان حرف این داستان بلند را در یک جمله‌ی بهرام خلاصه کنیم « ماهم انگار محتاج به جرعه‌یی آب‌ایم.»

و چنین است که در گستره داستان نسیم خاکسار آب نماد ارتباط میان آدم‌هاست. در داستان امی فاستر نزدیک‌ترین فرد به یانکو گورال، یعنی همسرش با شنیدن فریادهای او کلمات را به مثابه تهدیدی جدی تلقی می‌کند. در حالی‌که او به زبان مادری تنها آب می‌خواسته است.

سرنوشت آدم‌هایی که برای یافتن امنیت و آرامش موج‌های خروشان دریا را پشت سر می‌گذارند به جایی ختم می‌شود که برای درخواست جرعه‌یی آب می‌باید فریاد بزنی. بزرگ‌ترین چالش مهاجران برای ارتباط با جهان پیرامون زبان است و اگر مهاجری نتواند این چالش را پشت سربگذارد، نمی‌تواند در جامعه‌ی بیگانه خود را زنده نگه دارد.

موسا  که در نیمی از روایت با نام نیجرسو شناخته می‌شود، اگرچه با مهربانی آدم‌های پیرامونش روبه‌روست اما چون زبان آن‌ها را نمی‌فهمد، همچنان برای آن‌ها یک غریبه‌ی به ظاهر خطرناک است. در حالی‌که در واقعیت او یک انسان آسیب دیده از محیط پیرامونش است.

مرگ دوم در داستان دوباره در همان موقعیت مکانی رخ می‌دهد: آب‌راهه‌ی کنار خانه‌ی فریبرز. پلیس زودتر از فریبرز به محل حادثه رسیده و ماوران پلیس، جسد را با خود به سردخانه برده‌اند. از آن‌جا که بر تن نیجرسو کاپشن فریبرز بوده و کپی کارت شناسیایی در جیبش. پلیس او را برای شناسایی جسد می‌برد. نیجرسو شاید به دلیل تنهایی، بی‌کسی، بی هم‌زبانی و غربت خودش را در آب‌راه انداخته. شاید هم به دلیل آن‌که نمی‌توانسته دردش را برای کسی بازگو کند. درد از دست دادن زن وفرزندش در دریا.

آدم‌ها در «چیزی رخ نداده ‌است» از گفت‌وگو می‌ترسند. آن‌ها از بیان رازهایشان ابا دارند. برای همین است که دردهایشان تلنبار می‌شود و نمی‌توانند خودشان را از باتلاق تنهایی بیرون بکشند. برای همین است که تلاش می‌کنند در جامعه باشند اما از کنار به ماجراها نگاه کنند:

آرامش گفت: اصل همینه. فكر کردن به تنهایی یک خرگوش کوچولو، حتی اگه حس تنهایی او واقعیت نداشته باشه و فقط برداشت ما از تنهایی او باشه، پایه و اساس رفتن به سوی ساختن یک بنیان اخلاقی در وجود ماست. دلیل اصلی‌یی که منو هم به کار در باغ کشوند همین فكرا بود. فكر کردن به چگونگی رشد یک نهال. نشوندنش به‌طور درست توی خاک که ریشه‌های نازکش آسیب نبینه یا درآوردن سالم سیب‌زمینی‌ها از زیر خاک. آدم تا وقتی اینا رو با دستای خودش لمس نكرده و تجربه نكرده، متوجه این ظرافت‌ها نمی‌شه.

ص ۱۲۵

برعکس نیما که از بی‌تفاوتی آدم‌ها از غرق یک‌نفر در دریا فریاد برمی‌آورد، آدم‌های «چیزی رخ نداده‌ است» اگر داستان زندگی آن مغروق را بدانند به او نزدیک می‌شوند و کمکش می‌کنند. اما می‌ترسند به او نزدیک شوند، چون در دنیای امروز آدم‌های ناشناخته ترسناک‌اند. حالا که نیجرسو مرده همه‌چیز به حالت اولش برگشته با این تفاوت که فریبرز صفحات اول این داستان بلند دیگر آن آدمی نیست که پیش‌تر بوده است.

از دید نسیم خاکسار در كار هر نويسنده‌ای پرتوی نيز افكنده می ‌شود برای شناخت به بخش‌‌هايی از جامعه در عرصه‌های جامعه شناسی، ‌روان‌شناسی و مردم شناسی و غيره. اما اين كاری است كه بعد ها منتقدان می كنند و اينها را از آن بيرون می ‌كشند. خود نويسنده در وهله اول می ‌خواهد داستان بنويسد:

نیجرسو مرده بود. دراز کشیده بود در آن کشو. آسوده از همه‌ی رنج‌ها. [فریبرز]نمی‌خواست به آن لحظه‌ای که نیجرسو تصمیم گرفته بود خودش را در آب بیندازد، فكر کند. برای فكر کردن به آن دقیقه، نیاز به چیزهای ریزی داشت که باید از زندگی او می‌دانست. آنچه از او می‌دانست، همین‌هایی بود که در ظاهر نشان می‌داد. همین زار زدن‌ها و فریادها که او و هر عابر دیگری از بیرون دیده بود. اما در ته توهای تاریک وجود او، وقتی زار می‌زد و فریاد می‌کشید چه می‌گذشت؟ از آنها هیچ نمی‌دانست. نمی‌توانست به آنها برسد، حتی اگر کلمه به کلمه معنای کلمات آنها را هم می‌دانست.

ص ۱۳۲