احزاب چپ معاصر غرب در مواجهه با بحران‌های سیاسی کنونی، فاقد رویکردی جدی‌اند، زیرا از نقد مستقیم اقتصاد سیاسیِ کنونی پرهیز می‌کنند.‌ در صحنه‌ی سیاست غرب تمام احزاب چپ دچار شکست فاحشی در جذب آرای مردم در انتخابات دوره‌های گذشته شده‌اند. در صورتی که انتظار می‌رفت به دنبال موج‌های بزرگ متوالی بحران اقتصادی، و بالاتر رفتن تورم بتوانند زمین‌های از دست‌رفته‌ی خود را دوباره به دست آورند.

امروز اتحادی نامبارک بین فرهنگ پُست‌مدرن و خط مشی نئولیبرال به وجود آمده است که عملا مانع از تحول اجتماعی می‌شود. احزاب چپ اروپا در سی سال گذشته استراتژی ملموسی در مواجهه با پسروی سیاست‌های دولت رفاه از خود نشان نداده‌اند، پسروی‌هایی که مستقیما به دست احزاب راست صورت پذیرفته است. کمونیسم نتوانسته است ایدئولوژی‌اش را تبدیل به بستری جدید کند که بتواند در برابر گلوبالیسم یا جهانی‌شدنِ سرمایه قد علم کند. دست آخر کارش به جایی رسیده است که از یک التقاط متشکل از دموکراسی لیبرالی و وعده‌های بی‌بنیانِ بازسازی عدالت اجتماعی دفاع می‌کند، اما جالب اینجاست که باز هم از جانب مردم حمایتی نمی‌یابد. 

زمینه فراهم است: بی‌عدالتی در اوج خود است؛ خبری از آزادی نیست؛ تبعیض‌های طبقاتی، قومی، و جنسیتی، و اعدام‌های گروهی بیداد می‌کند، و کشور در سخت‌ترین بزنگاه اقلیمی‌اش نَفس نفس می‌زند. اینها همه بستر سیاسی-کنشگری چپ است.

ترک ستیز طبقاتی

بدتر از همه اینکه با موضعگیری‌های منفردانه و خالی از بنیان نقد اقتصاد سیاسی، علیه نژادپرستی، و در حمایت از فمینیسم، چندفرهنگ گرایی [multiculturalism] یا حقوق همجنسگرایان، بی‌آنکه متوجه باشد، درست در دام سرمایه‌داری افتاده است، چرا که همسو شده است با نسبی‌گراییِ پست‌مدرن، و مبارزه علیه استثمار تبدیل شده به یک مبارزه‌ی فرهنگی. هیچ چیز برای سیستم حاکم تفریحی‌تر از این نیست که تمام قوای اپوزیسیون روی این مسائل متمرکز شود، چرا که تمام این موارد بدون دست زدن به مناسبات تولید، در چارچوب رژیم سرمایه‌داری قابل حل‌وفصل هستند، حال‌آنکه وظیفه‌ی چپ ارایه کردن یک تحلیل محکم در پیوندی است که بین هر کدام از این مواردِ مهم تبعیض‌آمیز و استثمار نیروی کار وجود دارد. از لحظه‌ای که چپ برخورد با این تبعیض‌ها را به طور جداگانه و بی‌ارتباط با نقد اقتصاد سیاسی به دست گرفت، موضع طبقاتی‌اش را از دست داد، و بازیچه‌ی احزاب لیبرال شد، چون شروع کرد به تقلید از خط مشی آنان، و در این میان فراموش کرد که مردم همیشه اصل را بر چیز تقلیدی ترجیح می‌دهند.

در جنبش چپ، محور اصلی، مسئله‌ی عدالت اجتماعی است، و در طول صد و پنجاه سال تجربه‌ی تاریخی، چپ به تدریج متوجه شده است که بدون توجه به اصل آزادی، تبعیض، و مسائل اقلیمی نمی‌تواند استراتژی‌های جامع برای پیشبرد اهدافش تبیین کند. این در واقع بهترین فرصت بود برای جنبش چپ که بتواند با گسترش دامنه‌ی گفتمانی‌اش از حمایت قشرهای بیشتری از مردم برخوردار شود، اما تجربه‌ی تاریخی چند دهه‌ی گذشته نشان می‌دهد که با رفتن به راه معکوس، ‌هر روز از محبوبیتش در بین مردم کاسته شده است. علت اصلی این انزوا، رها کردن محور اصلی، و چسبیدن به ارزش‌های وارداتی از اندیشه‌ی لیبرالیستی است. این رکود سیاسی از فقر فلسفه ناشی می‌شود؛ یک عجز عجیب در برقرار کردن پیوند دیالکتیکی بین محور اصلی در اندیشه‌ی سیاسی چپ و ارزش‌های اجتماعی-فرهنگی. 

به واسطه‌ی همین رویکرد است که جنبش چپ در خلال دهه‌ها -دست بالا- تبدیل به یک نیروی پارلمانی شده است و روحیه‌ی اوتوپیایی و سویه‌ی انقلابی‌اش را فراموش کرده است. ارتباط مستقیمش را با کوچه و خیابان از دست داده، و از تصور سیستم‌های جایگزینِ اجراپذیر دست برداشته است. یک پرسش عینی، منظورمان را شاید بهتر برساند: امروز حزب سوسیالیست فرانسه چند عضو کارگر دارد؟ و یا حزب کارگر انگلستان که رییسش در دوره‌ای تونی بلر بوده، چقدر شایسته‌ی عنوان «حزب کارگر» است؟ در صفحه‌ی اول وبگاه رسمی حزب سوسیالیست فرانسه در معرفی اهداف حزب این جمله آمده است: «ارزش‌های ما در خدمت تعالی جامعه‌ی انسانی در تمام ابعاد آن است: آزادی فردی، بازتوزیع ثروت، حفاظت از محیط زیست، حاکمیت دموکراتیک، و کسب حقوق جدید.» دومین هدف را که نادیده بگیریم، در خط مشی حزب سوسیالیست فرانسه تفاوتی با اهداف یک حزب لیبرال سبز مشاهده نمی‌شود. با انداختن «بازتوزیع ثروت» در درجه‌ی دوم اهمیت، چطور یک کارگر یا شهروند سوسیالیست به آنان اعتماد کند و به آنان رای دهد؟ بر بقیه‌ی اهداف نامبرده به شدتی در برنامه‌های سبزها تاکید شده است که دیگر لزومی برای بقای حزب سوسیالیست باقی نمی‌ماند.

فقر فلسفه

این شواهد همه نشانگر این است که احزاب چپ اروپا از مبانی جامعه‌شناختی جوامع خود دور افتاده‌اند، و در واقع هیجان خود در مبارزه‌ی طبقاتی را از دست داده‌اند. اما اگر چپ بخواهد جای درست خود را در مبارزات اجتماعی دوباره به دست آورد، نخست باید کار را با نقد رقبای نزدیک خود، یعنی سوسیال‌دموکرات‌ها شروع کند. زیرا این گروه با رضایت از مناسبات بازار و اقتصاد سیاسی، فردگرایی و آزادی شخصی را بر کنش جمعی ترجیح می‌دهد، و به جای اصل قراردادن واقعیت جمعی، سرانجام با سرمایه‌داری همسو می‌شود. برای مثال احزاب چپ اروپا در بیان این نکته عاجز می‌مانند که اگر بناست با گرمایش زمین مبارزه شود، این تنها و تنها پس از برقراری سوسیالیسم امکان‌پذیر خواهد بود، چنانکه در چهل سال گذشته شاهد بوده‌ایم کوچک‌ترین گام موثری در این مسیر سیاستمداران جهانی برنداشته‌اند. چپ وظیفه دارد بین بحران‌های اجتماعی-اقتصادی فعلی و تصور یک پیکربندی تازه‌ی سیاسی در آینده یک رابطه‌ی دیالکتیکی برقرار کند. 

مسائل چپ ایران

در ایران مسئله‌ی چپ پیچیده‌تر می‌شود، چرا که در برابرش نهادهای حزبی یا سازمانی لیبرال وجود ندارد که بخشی از مبارزه‌اش را نیز به مبارزه با آنان اختصاص دهد. به بیان دیگر، از آنجا که تاکنون در این خطّه چیزی به نام دموکراسی لیبرال وجود خارجی نداشته است، جنبش چپ ایران موظّف است اهداف لیبرال دموکراسی را نیز جزو مرام‌نامه‌ی خود مطرح کند، اگر می‌خواهد در بین مردم ایجاد دافعه نکند. از همین رو، نباید انتظار داشت که راه چپ ایران با آنچه بالاتر در خصوص احزاب چپ اروپا گفته شد، همخوانی کند. تاریخ ما و راهی که از آغاز تا امروز آمده‌ایم، از اروپا به تمامی متفاوت است، و به همین خاطر مسیر آینده هم لااقل به صورت مقطعی جداست.

محمدرضا نیکفر در مقاله‌ی «ایده‌ی جمهوری شهروندی» بر اهمیت بنیانگذاریِ ایده‌ی سوسیالیسم بر مبنای دموکراسی تاکید می‌کند:

چرخشی کوپرنیکی لازم است برای آنکه نه دموکراسی زیر ایده‌ی سوسیالیسم، بلکه برعکس سوسیالیسم زیر ایده‌ی دموکراسی قرار گیرد. اگر چپ، مبنای فعالیت خود را جمهوری‌خواهی رادیکال گذاشته بود، به جای آنکه جمهوری را یک فرم حکومتی بورژوایی بداند و کار دموکراتیک را امری جانبی و متمرکز در تشکل‌های پیرامونی تلقی کند، اکنون وضعیتی به مراتب بهتر داشت و به خطاهای راهبردی کمتری دچار شده بود.

به نظر می‌رسد نیکفر در اینجا بیشتر از آنکه به ایده‌ی جمهوری‌خواهی شهروندی که روسو تبیین کرده بود، به آنچه مایکل والزر «دموکراسی مشارکتی» می‌خواند، نزدیک باشد، چرا که نمی‌توان در آن واحد هم رادیکال بود، و هم لیبرال.

ممکن است مارکسیست‌های ارتدکس ما در برابر این نظر رو ترش کنند. می‌توان به آنان توصیه کرد که یک بار دیگر به منابع دست اول مارکسیستی مراجعه کنند؛ یک بار دیگر به اهمیت پروسه‌های تاریخیِ هر جغرافیای خاص در شکل‌گیری نیروهای مردمی توجه کنند. مارکس هیچ نسخه‌ای برای ما نپیچیده است. جنبش چپ در ایران اگر واقعا خواهان آن است که در سرنوشت سیاسی کشور فعالانه سهیم شود، باید از گفتمان‌های انتزاعی و خالی از بنیان صلب اجتماعی-تاریخی دست بشوید و همان‌طور که آلتوسر می‌گوید به تصوری دیالکتیکی از رابطه‌ی خود با شرایط واقعی تاریخی-اجتماعی جامعه‌اش دست یابد. 

مسئله‌ی رهبری

احتمالا یکی از مهم‌ترین عللی که قیام ژینا نتوانست تبدیل به یک حرکت گسترده‌ی انقلابی در بین توده‌های مردم شود، این بود که فاقد رهبری/شورای رهبری بود. اوایل بسیار قلم زده شد که انقلاب نیازی به چنین رهبری‌ای ندارد، و یا در مسیر جنبش است که رهبر خود به خود می‌جوشد و چهره نشان می‌دهد، و برای اثبات این فرضیه از ظهور ناگهانی لنین در اکتبر ۱۹۱۷ مثال آوردند و …

اما از یاد می‌بردند که هر مردمی یک پیشینه‌ی تاریخی و حافظه‌ی ناخودآگاه جمعی مختص خود دارد. به تاریخ کلیه‌ی جنبش‌ها و انقلاب‌های گذشته‌ی این سرزمین در طول تاریخ از قیام بابک گرفته تا دوران معاصر بنگریم: شیوه‌ی راهبردی ایرانیان در قیام‌های اجتماعی‌شان ویژه‌ی خودشان است. در پیوند با بحث فعلی، به هرکدام از این قیام‌ها که بنگریم، متوجه می‌شویم که بدون پیشقراولی یک رهبر ما هیچ انقلاب موفقی لااقل در سطح مقطعی نداشته‌ایم. انقلاب مشروطیت یکی به همین علت شکست خورد که فاقد یک رهبری مشخص بود که بتواند توده‌های مردم را در لحظات حساس -لحظاتی مثل به توپ بسته شدن مجلس- بسیج کند. این در روانشناسی اجتماعی مردمان ایران وجود دارد: هزاران سال با نظام شاهی زندگی کردن در این ناخودآگاه جمعی بی تاثیر نبوده است. مردم همیشه توان جدا کردن شاهان عادل را از شاهان ستمگر داشته‌اند، و هروقت لازم بوده گِرد یک شورشی برای برانداختن شاه ستمگر دوران قیام کرده‌اند. در مقابل، برای شاهان عادل شعر سروده‌اند، قصیده و مدحیه نوشته‌اند، و حافظه‌ی جمعی‌شان از این موارد متناقض مشحون است.

با توجه به این نکات می‌توان گفت که ایرانیان مردمی رهبر- محور هستند، و اگر بناست در آینده اتفاقی تازه بیافتد، حتا یک حرکت سیاسی اعتراضی، این بار بدون ظهور یک رهبر مورد اعتماد مردم چنین چیزی بعید به نظر می‌رسد. قیام هر ملتی هرچند ریشه در واقعیت اقتصادی-اجتماعی روز دارد، اما پروسه‌ی کنشگری درست بر اساس پیشینه‌های تاریخی-اجتماعی آن ملت اتفاق می‌افتد و هرگونه نظریه‌پردازی در این زمینه بدون درنظر گرفتن این اصل، به بیراهه می‌رود. 

رهبران دجال

همیشه البته بنا نیست این رهبر، یک رهبر انقلابی و صالح باشد. انقلاب ۵۷ نمونه‌ی آن است. و یا در کشور همسایه، اردوغان در دُور دوم انتخابات ریاست جمهوری ترکیه به رغم شرایط وخیم و بی‌سابقه‌ی اقتصادی و نیز پرونده‌ی قطور حقوق‌شکنی‌هایش توانست برنده شود. او یک روز بعدتر در ارزیابی این پیروزی گفت: «فراست و عرفان مردم آناتولی یک بار دیگر بر مهندسی‌های سیاسی پیروز شد» − جمله‌ای که نیازمند رمزگشایی است. طبقات فقیر و کم درآمد ترکیه به‌ویژه در روستاهای فلات آناتولی او را به چشم یک رهبر مادام العمر می‌بینند. اطاعت از او را الزامی می‌دانند، و این همه به آن خاطر نیست که فکر می‌کنند در این صورت مسایل معیشتی‌شان حل وفصل می‌شود. حتا به احتمال بسیار زیاد می‌دانند که بسیاری از سخنان و وعده‌هایش توخالی است، اما باز هم دست از حمایتش برنمی‌دارند. فقط یک چیز از او توقع دارند، هیچ‌وقت از خود ضعف نشان ندهد؛ هیچ‌وقت نشان ندهد که او نیز مثل آنان موجودی است با حدود و ثغور معیّن در زبان؛ هیچ‌وقت نشان ندهد که مثل آنان شکافی بین ضمیر خودآگاه و ضمیر ناخودآگاهش وجود دارد. پیروزی اردوغان یک پیروزی حزبی-سیاسی نیست. او پیشوای رای‌دهندگانش است، و تا آخرین روزی که زنده است قشرهای فقیر و کم درآمد جامعه از او حمایت خواهند کرد، حتا اگر بچه‌هایشان را هر روز صبح گرسنه به مدرسه بفرستند، که می‌فرستند. این بخش از مردم به صورت سازمان‌یافته مهم‌ترین دژ دفاعی اردوغان‌‌اند. یک نگاه سکولار از بیرون ممکن است تمام این ماجرا به جهل و خرافه، فاشیسم و قداست‌بخشی به آن تفسیر کند. این نه یک تحلیل راهگشا، که تنها مفرّی برای نشان ندادن اراده در درک مسئله است. برای فهمیدن این رفتار، به پیشینه‌ی تاریخی این مردم باید مراجعه کرد.

لزوم یک رهبری قوی

توده‌های مردم ایران از این حیث، البته با در نظر گرفتن برخی ویژگی‌ها، خیلی متفاوت نیستند. تنها مراسم تشییع جنازه‌ی خمینی را به یاد آوریم؛ کافی بود آن ازدحام را یک نفر تحریک کند تا دنیا را زیر و رو کنند. این پتانسیل امروز هرچند کم‌تر شده، اما هنوز از قابلیت کنشگری بالایی برخوردار است. مشکلش نبودِ آن رهبری است که به او اعتماد کند. اما اگر اعتماد کرد، با یک رهبر قوی و قدرقدرت تا لحظه‌ای که او اقتدار را در دست دارد، می‌آید. و همان‌دم که او نقطه‌ضعفی از خود آشکار کرد، و فاقد میدان جاذبه شد، به پستوهای‌شان برمی‌گردند. کودتای ۲۸ مرداد نمونه‌ی بارز این رفتار اجتماعی است.

خلاصه‌ی کلام اینکه از این به بعد، بدون یک رهبر قوی و مورد اعتماد، با توجه به خصوصیات اساطیری حک شده در ناخودآگاه مردم ایران، نمی‌توان انتظار کوچک‌ترین حرکتی از آنان داشت. اسطوره‌ی کاوه در مرکز این دستگاه ناخودآگاه جمعی قرار دارد. بی‌جهت نیست که سیاوش کسرایی، شاعر کمونیست، این اسطوره را از دل اساطیر ایران بیرون می‌کشد و به آن آب و رنگی امروزی می‌دهد. چپ امروز نیز بهتر است مثل کسرایی متوجه اساطیری بودن ذهنیت مردم ایران باشد. احمقانه‌تر از این گمان نیست که بگوییم: اول باید سطح فرهنگ رشد کند. خلاص شدن از ذهنیت اساطیری تنها پس از رستگاری اتفاق می‌افتد و به قول والتر بنیامین تا روزی که یک گدا وجود دارد، اسطوره نیز باقی می‌ماند.

این یک روند متناقض در سیاست است که می‌تواند میل را جهت دهی کند و آن را به حرکت درآورد و در عین حال آن را سرکوب کند. دجال یا رهبر دروغین این کار را با نفی یا انقیاد میل در زمینه‌ی ایدئولوژیک خاص انجام می‌دهد. حتا آن دسته از افراد که در برابر این رهبر دروغین مقاومت می‌کنند، همچنان بر طبق گفتمان مسلط آن عمل می‌کنند. 

و در خصوص ضرورت یک هبر مردمی، این سؤال مطرح می‌شود: سیاست رهایی‌بخش چگونه می‌تواند پتانسیل انقلابی را در غیاب رهبر محقق کند؟

نمونه‌ی رضا پهلوی

واقعیت این است که تا پیش از قیام ژینا مردم تصور مبهمی از امکان رهبری رضا پهلوی در خیال داشتند. هرچه بیشتر پهلوی جلوی دیدگان‌شان ظاهر شد و لب به سخن گشود و حرکت کرد، هر چه بیشتر مردم به میمیک‌های ساختگی صورتش دقت کردند، به سرعت بیشتری پی بردند که نه تنها او فاقد ظرفیت رهبری سیاسی است، بلکه بیشتر شبیه یک کاریکاتور از پدر و پدر بزرگش است. خوشبختانه آن تصور مبهم و تاریک امروز به میزان گسترده‌ای روشن شده و امکان شومِ تحقق آن از میان رفته است. مردم ممکن است هنوز ندانند دقیقا چه می‌خواهند، اما خوب می‌دانند که دیگر چه‌ها نمی‌خواهند.

 از سوی دیگر انتشار منشورها و ضدمنشورهای بسیار زیاد کمک کرد که دریچه‌ی بحث‌های بسیار از مسایلی که تا به امروز کسی درباره‌شان سخن نگفته بود، باز شود. به بیان دیگر، این منشورها، به رغم انتقادهای زیادی که به آنها وارد بود، دریچه‌های مذاکره‌های نظری را باز کرد، و هرچند نتایج عملی‌اش امروز و فردا ثمره‌ی عینی نخواهد داد، اما گنجینه‌ی پر ارزشی برای مراجعه و سبک‌سنگین کردن ظرفیت‌های جنبش‌های احتمالی در آینده خواهد بود. 

بازگشت به مبانی نظری مارکسیسم

 اگر می‌خواهیم که چپ ایران نقش تاثیرگذار در جنبش اجتماعی بازی کند، بسیار اهمیت دارد که بی‌تعارف مسائل درونمان چپ را پیش از هرچیز دیگر علنی کنیم، و حتا چپ را شکست‌خورده بیانگاریم. راهی جز بازگشت انتقادی به نظریه‌های راهگشای مارکس، و دیگر نظریه‌پردازان بزرگ مارکسیست نیست. اندیشمندان دیگری مثل مایکل والزر و جودیت اشکلار در میانه‌ی راه به کمک‌مان می‌آیند تا حقوق و آزادی‌های اقلیت‌ها را فراموش نکنیم. راهی جز شناخت وجوه گوناگون جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و تاریخ ایران نیست. راهی جز اصرار کردن روی مفهوم طبقه در برابر سیاست هویت نیست.

هدف اصلی خط مشی چپ بسیج توده‌هاست. برای این کار هنوز به فلسفه، به نظریه‌ی انتقادی نیاز داریم. برای اسطوره‌زدایی هنوز به نقد مفاهیم بنیامینی مانند «خشونت الاهی/متعالی» نیازمندیم. الهیات انتقادی هنوز می‌تواند در بسیج مردم نقش ایفا کند. دست رد زدن به نهادهای سنّتی، صرفا به این دلیل که سنّتی‌اند، یک روش مارکسیستی نیست؛ باید دید آیا می‌توانند بستری برای یک کنش جمعی رادیکال پدید آورند یا نه. به دنبال راهی باشیم که چپ از حیث هستی‌شناسی و کنشگری احیا شود، اما نه در خارج از مرزهای ایران، بلکه در خیابان‌های کشور، در کارخانه‌ها، در کنار مردم، تا چپ بتواند رسالت اطلاع‌رسانی، نقد، و پاسخگویی و در نهایت سازماندهی مردم را به عهده بگیرد. زمینه فراهم است: بی‌عدالتی در اوج خود است؛ خبری از آزادی نیست؛ تبعیض‌های طبقاتی، قومی، و جنسیتی، و اعدام‌های گروهی بیداد می‌کند، و کشور در سخت‌ترین بزنگاه اقلیمی‌اش نَفس نفس می‌زند. اینها همه بستر سیاسی-کنشگری چپ است.