یک – از نمایی باز

Opinion-small2

شیوا ارسطویی بی‌گمان یکی از چهره‌های ادبیات فارسی در سال‌های دهه‌ ۱۳۷۰ است؛ دهه‌ای که می‌خواست سرآغاز نوعی پوست‌اندازیِ ژرف باشد، چه در آثارِ ادبی‌ای که پیش می‌گذاشت و چه در تلقی‌های کلی‌تر در فلسفه‌ی هنر و ادبیات، اما اکنون با فاصله‌ای که از آن برهه گرفته‌ایم حقایق دیگری در چند‌وچون گسستی که در آن دهه رخ داده است برای‌مان مشخص، و فاصله‌ی بینِ ژارگون‌های ژورنالیستیِ آن دهه و حقیقت آثارِ تولیدی‌اش برای‌مان ملموس‌تر شده است.

خوف، شیوا ارسطویی، نشر روزنه
خوف، شیوا ارسطویی، نشر روزنه

بی‌چیزی و فقرِ مطلق در برساختنِ نسبتی معنادار با جامعه، بی‌مسأله‌گی قریب‌به‌اتفاقِ آثارِ منتشره و هرز‌گیِ فراگیرِ سویه‌های محتواییِ آن‌ها، تهی‌بود‌گیِ محصولاتِ ادبیاتِ امروز از محتوایی تاریخی و در یک کلام همه‌ی آن‌چه اکنون سیمایِ کلیِ ادبیاتِ فارسی را می‌سازد و خبر از برقراریِ دورانِ زوال آن می‌دهد و از تشتتی ژرف نسبت به روند طیِ طریقِ تاریخیِ ادبیات مدرن فارسی از مطلعِ پیدایی‌اش تا اواخرِ سال‌های دهه‌ ۱۳۶۰ خبر می‌دهد، همه در سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰ ریشه دارند و گسست فراگیری که بین آثار ادبی و سنت روشنفکری ایران به وجود آمد.

نیمه‌ی دوم سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰ دوره‌ی اضمحلال شکل‌بندی‌های ذهنی‌ای بود که پیش‌تر از سوی سنت روشنفکری ادبیِ مستقلِ ایران پیش نهاده شده و در فعالیت‌های کانون نویسنده‌گان ایران و نیز نشریات مستقلِ ادبی و روشنفکری، در آثارِ طیفی از نویسنده-روشنفکرهای شناخته‌شده و جریان‌سازِ پیش از انقلاب بهمن، پی گرفته می‌شد؛ اصلی‌ترین سویه‌ی شکل‌بندی‌های مذکور در تلقیِ کلی‌ای بود که بر نقشِ هنر و ادبیات در تحولات اجتماعی و مبارزه‌ی رهایی‌بخشِ مردم متمرکز بود و به این ترتیب قرائتی این‌جایی از ادبیات متعهد یا ادبیات به مثابه‌ی مقاومت، بر ذهنیت عام اهالیِ ادبیات سیطره یافته بود.

حسین ایمانیان، نویسنده
حسین ایمانیان، نویسنده

سال‌های دهه‌ی ۱۳۴۰ اوجِ فراگیری فهمی کلی از فلسفه‌ی هنر و کارکرد ادبیات بود تا آن حد که حتی اقلیت ناب‌گرای شعر، قصه و در کل هنرِ مردن، که تلقیِ دیگری از چیستیِ هنر داشتند نیز مجبور می‌شدند از «تعهد» به خود هنر صحبت کنند و «هنرِ انقلابی» را مستقل از طرزِ تفکر و جهان‌نگری انقلابیون یا همان مارکسیست‌ها بدانند؛ و این حرف‌ها چیزی نبود جز مال خود کردن برچسب‌هایی مثلِ «تعهد» و «هنرِ انقلابی» که حاوی ارزش‌هایی فراگیر در فضای عمومیِ جامعه بودند، مصادره به مطلوبِ ارزش‌های تثبیت‌شده‌ی سنت روشنفکری ایرانی به دست همان گرایشی که از سوی نهادهای فرهنگیِ دربارِ پهلوی به شدت حمایت می‌شد و سرمایه‌گذاری کلانی برای ترویجش، مثلاً در برگزاری جشنِ هنرِ شیراز، صورت می‌گرفت. بدنه‌ی اصلیِ ادبیات آن دوران را شاعران و نویسندگانی می‌ساختند که به روشنی و صراحت نقشی سیاسی و اجتماعی برای خویشتنِ خویش و همین‌طور آثاری که خلق می‌کردند قائل بودند و یک‌سره در جبهه‌ی مقاومت و آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی قرار می‌گرفتند؛ از جلال آل‌احمد که جدای از قصه‌نویسی نقشی محوری و البته کاریزماتیک در تولید چنان اتمسفری ایفا می‌کرد تا شاملو و ساعدی و براهنی و گلشیری، همه در جبهه‌ی مذکور قلم می‌زدند و چه در قامت یک هنرمند و چه در قامت روزنامه‌نویس، هرگز خود را برکنار از تحولات اجتماعیِ و مبارزه‌ای که در بطنِ جامعه جریان داشت نمی‌دانستند. مهاجرت ابراهیم گلستان و یدالله رؤیایی از مملکت در آن مقطع، استعاره‌ای معنادار از فضای کلیِ حاکم بر ادبیات فارسی و فراتر از آن جریان روشنفکریِ ایران در آن سال‌ها است؛ مهم‌ترین قصه‌نویس و شاعرِ به اصطلاح غیرمتعهد آن سال‌ها غربت‌نشینی را به ماندن در چنان فضایی ترجیح دادند و در قلب اروپا سکنی گزیدند. البته خشک ‌شدن جوهرِ قلم یکی و جان شعریِ آثارِ آتیِ دیگری خود تکمیل‌کننده‌ی حقیقتی‌ست که استعاره‌ی فوق می‌سازد و بررسیِ آن می‌تواند موضوعِ مقاله‌ای دیگر باشد.

آن‌چه توصیفش رفت کم‌وبیش تا سال‌های ابتداییِ سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰برقرار بود و اتمسفرِ کلی‌ای که ادبیاتِ فارسی را ذهنیت می‌بخشید همان بود که پیش‌تر از سوی جریانِ روشنفکری دهه‌های قبل بنیان گذاشته شده بود؛ هرچند که فروپاشیِ بلوک شرق، جنبشِ چپ در سطحِ جهانی را به ورطه‌ی رکود کشانده بود و بخش‌های سیاسی و تشکیلاتیِ جنبشِ چپ ایران نیز به شدت از هم گسسته بود، اما نویسنده‌-روشنفکرهایی که بدان سنت نسب می‌بردند همچنان پیش می‌رفتند و رهبری فضای عمومیِ حاکم بر ادبیات فارسی را در دست داشتند، آن هم در سخت‌ترین شرایطِ زیستی و حرفه‌ای که دامن‌گیرشان بود و هم‌زمان معیشت روزمره و انتشارِ آثارشان را دچارِ مصائبی دشوار ساخته بود.

اگر به رمان‌های شاخصِ دهه‌ی شصت و ابتدای دهه‌ی هفتاد نگاهی بیندازیم، می‌بینیم رشته‌ی مشخصی آن‌ها را به ادبیات روشنفکریِ ایران متصل می‌سازد و هرگز خبری از گسست و تشتتی که بعدتر به وجود آمد نیست.

رمان‌هایی مثلِ «رازهای سرزمین من» و «کلیدر»، همین‌طور آثارِ نویسنده‌های جوان‌تری مثلِ شهرنوش پارسی‌پور و غزاله علیزاده، همگی در نسبتی معنادار با همان سنت نوشته شده‌اند و همگی رمان‌هایی‌اند مسأله‌پرداز و دغدغه‌مند نسبت به امرِ اجتماعی، رمان‌هایی که هم‌زمان روایتگر، فاش‌کننده و منتقد وضعیت حاکم بر جامعه‌ی ایران هستند و به هیچ عنوان ارتباطی با ادبیاتِ منحط و سربه‌هوایی ندارند که بعدتر سربرآورد و مثل قارچ فراگیر شد و ادبیاتِ دیمی حال حاضر را پدید آورد.

در میانه‌های سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰اما چرخشی مهم صورت گرفت که امروز بعد از گذشت سال‌ها از آن مقطع نتیجه‌ی آن چرخش را می‌توان از دست شدن جایگاه اجتماعیِ «نویسنده» دانست و حذف نیمه‌ی روشنفکری فعالیت آن‌هایی که تولیدکننده‌گان آثارِ ادبی و ژورنالیسم پیرامونِ آن اند؛ به تعبیری دیگر، نه‌تنها فیگورِ نویسنده‌-‌روشنفکر به تمامی مضمحل شد و در نسل‌های بعدی هرگز شاهد تولد نویسنده‌هایی نبودیم که کردارشان محتوی نقشی اجتماعی و سیاسی باشد، که بعد از گذشت یک دهه‌ی دیگر اساساً چنان دغدغه‌هایی از آثارِ وطنی رخت بربست و ادبیات فارسی دچارِ نوعی درخودماندگی و سترونیِ وحشتناک و بی‌سابقه شد؛ و این وضعیتی‌ست که هم‌اکنون برقرار است و «خوف» ارسطویی خود خصلت‌نمایی تمام‌قد از تهی‌بودگی و انحطاط فراگیری‌ست که نه فقط در تولیدات ادبی، که در ذهنیت تولیدکنندگان کنونی و بالقوه‌ی ادبیات فارسی سیطره یافته است.

سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰ از یک سو برآمده از کوبیدن بر طبلِ پایان عصرِ چپ‌گرایی بود و از سویی دیگر در بوق دمیدن گفتمان‌های اصلاح‌طلبی از قبیلِ پلورالیسم، لیبرالیسم و فمینیسم، و همه‌ی آن‌چه که از سوی جناحِ به قدرت رسیده‌ی حاکمیت تحت عنوان توسعه‌ی سیاسی از آن صحبت می‌شد.

پروژه‌ای دولتی نیز از سوی جناحِ اصلاح‌طلب طراحی شده بود برای جایگزینی گفتمان‌های غیرمارکسیستی در فضای فرهنگیِ جامعه؛ تأسیسِ مجله‌ی ارغنون برای ترجمه‌ی بحث‌های نظری و اوج‌گیری نهضت تازه‌ی ترجمه در جهت نوسازی و دگرگونیِ ذهنیت عام اهالی فرهنگ، و در لایه‌ای زیرپوستی زدودن همه‌ی میراثی که از جنبشِ مستقلِ روشنفکری ایران باقی بود، همه در بطنِ چنان پروژه‌ای رقم خورد. به این ترتیب چه گفتمانی بی‌خطر از پست‌مدرنیسم برای سیاست‌زدایی از ادبیات و پایان‌بخشیدن به رشته‌ی متصل‌کننده‌ی سنت ادبی و روشنفکریِ دهه‌های پیش؟

‌چنین بود که بخشی از بدنه‌ی حاکمیت در تقسیم کاری نانوشته با مروجان اندیشه‌ی پست‌مدرنیستی دست به کار شدند و گسستِ مذکور در سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰را موجب شدند؛ گسستی که بخشِ دیگری از حاکمیت نیز به طرزی خشونت‌آمیز به آن می‌پرداخت و قصد داشت با حذف فیزیکی روشنفکران به هدف برسد.

با گشوده شدن فضای مطبوعاتی و تکثرِ تریبون‌های فرهنگی که مستلزمِ ورودِ خیلِ عظیمی از روزنامه‌نگارهای بیگانه با سنتِ روشنفکری و ادبی به مطبوعات بود، زمینه برای حاشیه‌نشینی و به اقلیت بدل شدنِ صداهای مستقلی مهیا شد که به کانون نویسنده‌گان و گفتمانِ مقاومت گرایش داشتند؛ به این ترتیب در ظاهرِ امر اتفاقی فرخنده رخ داد و جوان‌های با استعدادی که پیش‌تر نمی‌توانستند صدایشان را به گوشِ مردم برسانند فرصت یافتند در مطبوعات بدرخشند، اما در حقیقت احزاب اصلاح‌طلب درون حاکمیت توانستند تعدادی از نیروهای پرورش‌یافته‌ی خود را به عنوانِ روزنامه‌نگار و دبیرسرویس و شاعر و قصه‌نویس به خوردِ جامعه دهند.

هستند روزنامه‌نویسان و یاداشت‌نویسانی که در ذیل چنان فرایندی، و با استفاده از فضاها و امکان‌های شبه‌دولتی و حزبی به بدنه‌ی ادبیاتِ فارسی و ژورنالیسمِ پیرامونی‌اش حقنه شده‌اند؛ ایشان همگی یا از نهادهای فرهنگیِ دولتی برخاسته‌اند یا مشخصاً برای به دست گرفتنِ فضای عمومی در حوزه‌ی فرهنگ تربیت شده‌اند و بعدتر، در دوره‌ی اخراجِ اصلاح‌طلبان از دولت کم‌کم به نهادهای خصوصی وارد شدند و بر بنگاه‌های انتشاراتیِ هم‌سو و بازارِ نشر و مناسکِ فرهنگی‌ای مثلِ جایزه‌ها و کارگاه‌ها سیطره پیدا کردند. همه‌ی آن‌چه شرح داده شد را می‌توان سیاست‌زدایی از ادبیاتِ ایران و مضمحل‌سازیِ جریانِ روشنفکری و ادبیِ مستقلِ ایران دانست؛ پروژه‌ای که قریب به دو دهه‌ی پیش آغاز شده و هم‌اکنون توانسته است علاوه بر تولیدِ انبوهی مزخرف و غالب‌کردنِ آن‌ها به عنوانِ شعر و قصه، یکی‌دو نسل از جوان‌های نوقلم را نیز جذب کند و به نوعی ذهنیتِ عامِ دورانی را به فساد و تباهی بکشند.

صفحه بعد:

از نمایی بسته‌تر: تأملی در «خوف»، نوشته شیوا ارسطویی