زیگرید لطفی درگذشت. او مترجم مجموعه‌ای از آثار مدرن ادبی فارسی به زبان آلمانی بود. زیگرید به ویژه‌ شیفته آثار محمود دولت‌آبادی بود. “جای خالی سلوچ” از جمله کارهایی است که او از دولت‌آبادی به آلمانی برگردانده است. در یکی دیدارها به من گفت که مشغول ترجمه “کلیدر” است. اکنون پس از مرگش دریافتم که فرصت نیافته است کل این رمان حجیم را به آلمانی برگرداند. این یادداشتی است به یاد او و همسرش محمدحسن لطفی تبریزی.

جای خالی سلوچ
جای خالی سلوچ

اولین بار، دومین بار و به گمانم سومین بار آقای دکتر آرامش دوستدار و من با هم به دیدار خانم و آقای لطفی رفتیم. دیدار اول حدود ۲۰ سال پیش باید باشد. پیش از دیدار اول قرار ملاقاتی با آقای دکتر حسن لطفی داشتیم در کافه‌ای در نزدیکی کاتدرال “دُم”. او از ما دعوت کرد به خانه‌شان برویم. منزل ساده‌ای داشتند در طبقه دوم یا سوم یک آپارتمان در منطقه برگیش‌-گلادباخ در شمال شرقی کلن. تابستان‌ها به آنجا می‌آمدند. خانم لطفی پسرخاله‌ای داشت که به آنان سرمی‌زد. با محافل دانشگاهی آلمان هم ارتباط داشتند. برخی از دوستانشان را از تماس نزدیک می‌شناختم، از جمله یک متخصص افلاطون و پلوتین را که آن هنگام در دانشکده فلسفه دانشگاه کلن مشغول نوشتن رساله استادی خود بود. پیش آمد که با او در باره آقای لطفی صحبت کنم. او با ستایش بسیار از آشنایی عمیق حسن لطفی با افلاطون سخن گفت.

از دیدار اول در خانه لطفی‌ها خاطره‌ای که به صورت روشنی در ذهنم مانده، مهربانی خانم زیگرید لطفی بود. زن سالخورده لاغر، شکننده و جذابی بود که فارسی را با لهجه ترکی حرف می‌زد. “سلام علیچم”: این اولین کلامی بود که از او شنیدیم.

در دیدار اول بحث مفصلی درباره کلمه Tugend داشتیم که آقای لطفی از ترجمه آن به “فضیلت” راضی نبود. به یادم مانده است که خانم لطفی مثال‌های متعددی زد درباره کاربرد Tugend و tugendhaft و بحث ‌شد در این باره که آیا استفاده از فضیلت و بافضیلت و نظایر آنها در مواردی که او مثال زد، به اندازه کافی معنا را می‌رساند یا نه. تصور می‌کنم در آن هنگام آقای لطفی سرگرم ترجمه “اخلاق نیکوماخوس” ارسطو بود. خانم زیگرید لطفی هم مشغول ترجمه کاری از دولت‌آبادی بود. زن و شوهر تعریف کردند که هر کس در پشت میزی می‌نشیند و مشغول کار خود می‌شود، اما هر کس به مشکلی بربخورد، برای یک برگردان خوب و رسا با دیگری مشورت می‌کند.

در دیدار دوم صحبت‌ها خصوصی‌تر شد. حسن لطفی از آشنایی‌اش با زیگرید گفت. تعریف کرد که در کوران جنگ جهانی دوم از ایران خارج می‌شود به هوای درس خواندن در فرانسه. در استانبول دنبال گرفتن ویزا از فرانسه بوده، کشوری که دیگر آلمان بر آن حکم می‌رانده. ویزای فرانسه می‌خواسته، اما به او ویزای آلمان می‌دهند. ابتدا راهی شهری در اتریش می‌شود و به یادم مانده است که گفت در آنجا بود که تحصیل عالی حقوق را می‌آغازد. سرانجام در گوتینگن ماندگار می‌شود که شهری دانشگاهی است. حسن در اواخر جنگ جهانی با زیگرید آشنا می‌شود آن هم در هنگامه‌ بمباران‌ها، به گمانم در یک پناهگاه زیرزمینی. آقای لطفی وقتی ماجرای آشنایی با زیگرید را تعریف کرد، این ترانه قدیمی آلمانی را خواند:

Du bist nicht die Erste,
Du musst schon verzeihen, aber meine Letzte
تو اولین نیستی،
باید [به این خاطر مرا] ببخشی،
اما تو آخرین هستی...

زیگرید با شنیدن این خاطره قاه‌قاه می‌خندید. لابد صدها بار دیگر آن را از زبان یارش شنیده بود و هربار دیگر می‌شنید لذت می‌برد.

در یکی از دیدارها از زیگرید درباره ترجمه‌پذیری “کلیدر” به آلمانی پرسیدم. گفت: می‌شود؛ ملودی برخی جمله‌ها را نمی‌توان منعکس کرد، اما معنا را می‌توان رساند. زیگرید گفت که مشکل این است که دیگر خواننده باحوصله پیدا نمی‌شود و ناشر هم از این رو با رمان بلند مشکل دارد و کتاب‌هایی را به صورت مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه ترجیح می‌دهد.

در مورد زندگی در ایران که صحبت می‌شد خانم و آقای لطفی هر دو می‌گفتند که عادت کرده‌اند؛ فقط طاقت گرمای تابستان و هوای آلوده تهران را ندارند. می‌گفتند که در تهران هم روابط چندانی ندارند. آقای لطفی گفت یک بار اشتباه بزرگی کرده و آن رفتن به جلسه‌ای بوده است که در آن چند حکومتی شرکت داشته‌اند. می‌گفت به شدت از این بابت نارحت است. همچنین می‌گفت که به سراغش می‌آیند و می‌خواهند برایش مجلس بزرگذاشت تشکیل دهند و از این حرف‌ها؛ اما او ترجیح می‌دهد آبرویی را که اندوخته حفظ کند و نگذارد عکسی وجود داشته باشد که در آن او و حکومتیان را در کنار هم نشان دهد.

حسن لطفی در سال ۱۳۷۸ درگذشت. زیگرید که به آلمان آمد، با آقای دوستدار و من تماس گرفت. به دیدارش رفتیم، در همان خانه برگیش-گلادباخ. از مرگ شوهرش گفت. تعریف کرد که حسن حالتی شبیه سرماخوردگی پیدا کرد و در عرض کمتر از یک شبانروز درگذشت، در ۸۰ سالگی. خانم و آقای لطفی فرزند نداشتند.

کلیدر
کلیدر

پس از این دیدار من دوبار دیگر زیگرید را دیدم، به تنهایی. موضوع صحبت ادبیات بود. او تسلطی آکادمیک به ادبیات و زمان آلمانی داشت، دکترایش البته در رشته ادبیات روس بود. فارسی را بسیار خوب یاد گرفته بود، آثار کهن را خوانده بود اما علاقه اصلی‌اش ادبیات معاصر فارسی بود. به صورت مخلوط آلمانی و فارسی حرف می‌زدیم. ترجیحش این بود که فارسی حرف بزند. می‌گفت عادت کرده است و آلمانی برایش زبان متن شده است. می‌گفت ترکی هم می‌فهمد.

در ملاقات آخر که تصور می‌کنم، ۱۳۸۱ یا ۱۳۸۲ باشد، گفت بعید می‌داند که دیدار دیگری میسر شود. گفت آمدن به آلمان برایش سخت شده، و دیگر انگیزه‌ای ندارد.

از زندگی‌اش در ایران پرسیدم. گفت که زمانی زن و شوهری خدمتکار آنان بوده‌اند؛ اما جایگاهی شبیه عضو خانواده می‌یابند و اکنون آنان از او مواظبت می‌کنند. از مواظبت‌هایشان بسیار سپاسگزار بود. ‌گفت آنان انگار دارند از مادربزرگشان پرستاری می‌کنند؛ و ‌افزود به خاطر وجود این پرستاران مهربان است که در ایران مانده است.

همان هنگام من از سردبیر یک مجله فرهنگی خواهش کردم که به دیدار زیگرید لطفی بروند، آن هم نه صرفاً به خاطر حسن لطفی؛ بروند و تلاش او را برای شناساندن ادبیات معاصر فارسی به آلمانی‌زبان‌ها برای فارسی‌زبانان باز گویند. متأسفانه کاری صورت نگرفت؛ نمی‌دانم پیگیر نشدند یا خود خانم زیگرید لطفی با دیدار و مصاحبه مخالفت کرده بود. و اکنون رسانه‌ها عکسی از خانم زیگرید لطفی ندارند، تا در کنار خبر مرگ او منتشر کنند. همه چیزمان جای تأسف دارد.