تصمیم قاطع گرفتن بیشتر وقت‌ها کار سختی نیست اما  این خود ما هستیم که آن را پیچیده می‌کنیم. از تصمیم‌های ساده‌ای مثل اینکه «صبحانه چی بخورم؟»، «کیف گوشی موبایلم چه رنگی باشد؟»، «نامه به استادم را چطور شروع کنم؟» و «کی به دوستم پیام بفرستم؟» تا انتخاب‌های کمی جدی‌تری مثل «چه کاری پیدا کنم؟»، «چه ماشینی بخرم؟»، «کجا سرمایه گذاری کنم؟» و «با کی زندگی کنم؟». بله! ما دائما با خودمان مساله داریم.

thinking

به علاوه ما درباره مکالمات سطحی‌مان هم بیش از اندازه حساسیت نشان می‌دهیم و آدم‌ها را بر اساس‌شان ارزیابی می‌کنیم. مثل اینکه چرا لحن دوست‌مان موقع سلام و خداحافظی جور خاصی بود؟ چرا مثل همیشه صحبت نمی‌کرد؟ چرا عصبانی بود؟ چرا خیلی خوشحال بود؟ به نظر ما، پشت هر حرف و کلامی، معنای خاصی وجود دارد.

این موضوع به روابط اجتماعی دنیای واقعی محدود نمی‌ماند؛ ما درست همین‌قدر در روابط مجازی‌مان اسیر هستیم. اینکه مبادا عکسی که روی اینستاگرام گذاشته‌ایم بهترین تصویرمان نباشد، یا اینکه ساعت‌ها فکرمان مشغول یک توئیت می‌شود و به این فکر می‌کنیم چرا فلان آدم درخواست دوستی‌مان را نپذیرفته یا ما را از دایره دوستانش خارج کرده است. از اینکه یک بیت شعر یا ترانه را اشتباه برداشت کرده‌ایم و دیگران از ما غلط‌گیری کرده‌اند سرخورده می‌شویم و برای خودمان درگیری‌های فکری بی‌مورد درست می‌کنیم.

حساس نشو!

باید قبول کنیم که قربانی حساسیت فکری هستیم. توجه زیاد به جزئیات و نادیده گرفتن تصویر کلی، یعنی قرار گرفتن زیر باری سنگین و ناتوانی در حرکت و پیش رفتن؛ و همه این‌ها فقط به خاطر اینکه بیش از حد حساس هستیم. ما بهای سنگینی بابت این حساسیت می‌پردازیم، چون حتی نمی‌توانیم کفایت و لیاقت خودمان را تائید کنیم.

حساسیت فکری به تدریج و در روند بلوغ، با انسان‌ها بزرگ می‌شود. یک کودک حساسیت فکری زیادی ندارد. او کنجکاو است و تلاش می‌کند از هر لحظه زندگی‌اش چیز بیشتری بیاموزد. برای اینکه کنجکاوی به حساسیت و توجه به وسواس نسبت به جزئیات امور تغییر پیدا نکند، کودک باید مهارت تخیل و تصویرسازی را یاد بگیرد. موسیقی و نقاشی مهارت‌هایی هستند که توجه اصولی و درست به جزئیات را یاد می‌دهند.

کودکان به «غلط» و «درست» بودن کارها فکر نمی‌کنند و آزادانه راهبرد‌ها و روش‌ها را حدس می‌زنند. آن‌ها ترسی از قضاوت ندارند و از انتخاب‌های عجیب نمی‌ترسند. اما درست‌‌ همان وقتی که کودک وارد نظام آموزشی می‌شود، مهارت باز اندیشیدن و برداشت‌های شخصی را از دست می‌دهد. اگر از کودک سر به هوا و بازیگوش‌تان که به نظر نمی‌رسد خیلی توجهی به امور اطرافش داشته باشد، بخواهید تا یکی از فانتزی‌های ذهنی‌اش را بکشد، او بدون ترس و با اعتماد به نفس، تصورات ذهنی‌اش را نقاشی می‌کند حتی اگر این تصورات چندان درست و واقعی نباشند. او در کشیدن برداشت خودش آزاد است و با هیچ چیز محدود نمی‌شود.

ما انسان‌ها در سال‌های اول زندگی، فرصت زیادی برای آموزش‌ و درک محیط زندگی‌مان داریم. در کودکی همه چیز خوب پیش می‌رود بسیاری از مفاهیم جدی و عمیق را با ساده‌ترین روش یاد می‌گیریم. کافی است فقط به محیط زندگی‌مان، به پدر و مادر یا دوستان‌مان نگاه کنیم.

درست از زمانی که به مدرسه می‌رویم، با معیارهای خوب و بد، مفاهیم رده‌بندی شده و امتیازدهی آشنا و درگیر می‌شویم. خیلی زود مهارت‌هایمان را به توانایی‌های علمی محدود می‌کنیم و برای رسیدن به یک شغل ایده‌آل می‌جنگیم. ما یاد می‌گیریم که برای هر پرسشی جوابی مشخص وجود دارد، بنابراین همیشه نگران هستیم که مبادا جواب‌های خودمان اشتباه باشد. هنر درک و برداشت شخصی ما در کودکی تبدیل به مهارت رسیدن به جواب‌های درست و نادرست از پیش تعیین شده می‌شود.

واقعیت این است که ما در بزرگسالی حق انتخاب چندانی برای خودمان قائل نیستیم؛ حقی که البته در کودکی داشتیم. از نظر یک آدم بزرگسال، زندگی محدود و فرصت‌ها کم هستند، در نتیجه باید همیشه انتخاب عاقلانه و درستی داشت. اشتباه ممنوع است، چون باعث می‌شود در رقابت از دیگران عقب بمانیم. اما گزینه‌های پیش روی ما نامحدود و گسترده هستند. ما فرصت‌ها و انتخاب‌های زیادی در اختیار داریم ولی در تصمیم‌گیری و انتخاب میان این همه گزینه ناتوان هستیم، چون حق انتخاب‌ زیادی نداریم.

در روند آموزش‌های رسمی به ما چیزهای زیادی آموزش داده می‌شود. همگی تبدیل می‌شویم به مجموعه‌ای از کتاب‌هایی که در مدرسه خوانده‌ایم. این دانش‌های گسترده کاربردی و غیرکاربردی، خط فکری‌مان را ساخته‌اند. در این شیوه فکری، ما آموخته‌ایم که بیشتر بدانیم، کمتر اشتباه کنیم و با وجود این همه چیزی که می‌دانیم، بهترین تصمیم را بگیریم. با این اوصاف خوب است کمی هم به خودمان حق بدهیم که این همه جزئی‌نگر و حساس باشیم!

brain-

سوزان نلون که یک روان‌شناس است، می‌گوید مغز ما کاری جز توجه دقیق به مسائل ندارد. خاطرات، اندیشه‌ها و احساسات همگی در ذهن ما ثبت می‌شوند و در شبکه‌ای از ارتباطات به‌هم تنیده قرار می‌گیرند. این تارهای تنیده شده، ظرفیت‌های فکری مغز را افزایش می‌دهند و همین می‌تواند زمینه حساسیت و توجه زیاد به امور را فراهم کند.

سوزان می‌گوید:

«وقتی توی حال بدی هستی، مثلا افسرده‌ای یا اضطراب داری، بدون اراده و خیلی ناگهانی، فکرهایی به سراغت می‌آیند که لزوما هیچ ربطی به موقعیت الان ندارند، اما به‌‌ همان بدی وضعیت روحی تو هستند. مثلا کارت را از دست می‌دهی و هم زمان یاد روزهای مرگ مادربزرگت می‌افتی. ذهن می‌تواند در جزئیات یک وضعیت بد پیش برود. این یکی از انواع کارکردهای مغز است و می‌تواند به حساسیت فکری تبدیل شود. حساسیت فکری وقتی که وضعیت روحی و فکری بر هم اثر می‌گذارند، حتی می‌تواند ساده‌ترین عملکردهای فکری و رفتاری انسان را هم مختل کند.»

پژوهش‌های دانشگاه سانتا باربارا در آمریکا هم این نکته را تائید می‌کنند که فکر کردن زیاد به یک مساله، بر قضاوت و عملکرد افراد تاثیر می‌گذارد. مغز شما به دو شیوه از خاطرات و دانش‌ پیشین ثبت شده در خود استفاده می‌کند. گاهی با یادآوری خودآگاه اطلاعات کار‌ها را انجام می‌دهید، گاهی هم مغز به شکلی ناخودآگاه از تجربه‌های گذشته استفاده می‌کند تا شما بتوانید کاری را انجام دهید. محققان دانشگاه سانتا باربارا با مختل کردن عملکرد دریافت خوداگاه اطلاعات، به این نتیجه رسیده‌اند که انسان بدون استفاده از دانسته‌های خود عملکرد بهتری دارد.

هر وقت دریافت اطلاعات خودآگاه است، تصمیم‌گیری و انتخاب سخت‌تر است اما استفاده ناخودآگاه از تجربیات قبلی، مبتنی بر حدس است و نتیجه، رضایت‌‌بخش‌تر است.

نتیجه؟

ما خیلی چیز‌ها از زندگی‌ یاد می‌گیریم. در هر لحظه زندگی در حال انباشتن اطلاعات و آموزه‌ها هستیم، اما فقط یک راه برای مدیریت و دسته بندی آن‌ها داریم: باید به خودمان اعتماد کنیم. همان‌طور که به خیلی چیزهای عادی و روزمره اعتماد کرده‌ایم و اغلب بدون خطا و اشتباه انجام‌شان می‌دهیم. همین حالا، اگر من از شما بخواهم که از جایتان بلند شوید و چند قدم راه بروید و هنگام راه رفتن تعداد خم و راست شدن زانو‌هایتان را بشمارید، بیشتر از ۲۰ قدم درست برنخواهید داشت.

به این ترتیب، ما بیشتر اوقات جواب همه چیز را می‌دانیم و درست عمل می‌کنیم، اما با حساسیت فکریمان و چون از اشتباه می‌ترسیم، کار را خراب می‌کنیم.

دفعه بعد که خواستید ماشین بخرید لازم نیست همه چیز را درباره همه ماشین‌ها بدانید. کافی است کمی بالا و پایین کنید و تصمیم‌تان را بگیرید. بد‌ترین حالت این است که بهترین ماشین دنیا را نمی‌خرید! عکس پروفایل‌تان خیلی خوب و با کیفیت نیست؟ اهمیتی ندارد؛ مثل این است که پایتان پس از برداشتن هزاران قدم درست، یک بار هم لغزیده باشد.