آنقدر دربارهی پدرخواندهی کاپولا گفتهاند و نوشتهاند که جسارتِ بسیاری میخواهد پس از گذشتِ ۳۷ سال، باز هم برویم سراغِ این فیلم. اما میگذرند ابرها و در خاطرِ ما انسانهای همیشه در خسران نمیمانند؛ حتا آنهایی که سخاوتمندانه بر ما باریدهاند. آه….گفتنیهای نه چندان کم را دربارهی این فیلم گفتهاند، اما بیایید به اتفاقِ هم، بوسهای دیگر بزنیم بر دستانِ این مردِ سیسیلیِ هیولاصفت.
دریچه
درِ خانه را میزنند. زن در را میگشاید و با شوهرش مواجه میشود که سراسیمه و مضطرب، با عرقی بر پیشانی، واردِ خانه میشود و میرود گوشهای دراز میکشد و از زنش میخواهد که رویش را بپوشاند. دست و پا و دلِ این مرد میلرزند، رعشهای افتاده به جانش، زیرا او فرشتهی خدا را دیده؛ جبرئیل را. همهی ما داستان بعثت را به خوبی میدانیم؛ داستانِ مردِ بیسوادی را که آخرین پیامبرِ خداست. این پیامبر سرنوشتِ دنیا و آدمها را تغییر داد؛ تنها با کتابی که از آن با نامِ معجزهاش یاد میبرند؛ کتابِ آسمانیای که به دستِ انسان نوشته شد. بگذارید برگردم عقبتر و سؤالی بپرسم. این مرد هر سال، به مدت یک ماه، به اعتکاف میرفت و در همین اعتکاف بود که با بشارتِ فرشتهی خدا روبرو شد و پس از آن بازگشت به خانهاش و….ولی چرا آخرین پیامبرِ خدا در کوه….بهتر: در دلِ کوه، به پیامبری برگزیده شد؟ و باز چرا نخستین آیاتی که به او نازل شدند، آیاتِ ۱ تا ۵ سورهی علقاند!؟ حالا که صحبت به اینجا رسید، بگذارید ترجمهی این آیات را با هم بخوانیم :
بخوان به نامِ پرودگارِ خویش که آفرید. آفرید انسان را از خون بسته. بخوان و پروردگارِ تو است مهتر. آنکه بیاموخت با قلم. آموخت به انسان آنچه را نمیدانست.
انگار باز سؤالاتِ دیگری پیش میآیند : چرا سخن از آفرینشِ انسان است؟ آفرینش انسان از خون بسته؟ بزرگی پروردگار؟ آموختنِ…..سوالات بسیارـاند و پاسخها نیز. هر کدام از شما هم پاسخی متفاوت به این سؤالات خواهید دادید. این هم از پاسخِ من که در همین لحظه نوشته میشود : اسلام وارد ایران شد و آخرین پادشاه ساسانی را از تخت به زیر کشید. ( اسلام یا اعرابِ درنده!؟ ) تا اندلس رفت. ( پربیراه نیست اگر بگوییم باعث و بانی به وجود آمدن رنسانس شد و رنسانس را هم که…. ) به تعبیری قرآن راه و رسمِ زندگی را به انسانها آموخت؛ راه و رسمِ اندیشه و اندیشیدن را. و تمامِ اینها درونِ زهدانِ کوهی متولد شدند که محمد، پسر عبدالله، در آنجا به پیامبری رسید. با این مقدمه میرویم سراغِ نگاهی به «پدرخواندهی ۱».
اگر حقیقت زن باشد ـ چه خواهد شد؟
فیلمِ پدرخوانده با تاریکی شروع میشود…. ببخشید، با نوعِ خاصی از نورپردازی که فضایی رازگونه به این لحظات میدهد. مردی را میبینیم که با تضرع از آنچه بر دخترش رفته سخن میگوید و دستش را به سوی دون کورلئونه دراز کرده و از او میخواهد که یاریاش دهد، که مجرمان را به سزایِ اعمالشان برساند، که…اما، اما این مرد، پیش از این، مردِ سیسیلی را نادیده گرفته و در روزِ عروسیِ دخترش آمده تا خواستهاش را بگوید زیرا سنتهای سیسیلی را به خوبی میشناسد. دون کورلئونه اما مغرور و عبوس و بیحوصله، نادیده گرفتهشدنش را به گوشِ او میزند. ناگهان غولی که به هرکاری تواناست، که از پلیس نیرویِ بیشتری دارد، که به هر کس پیشنهادی میدهد که نتواند رد کند، مقابلمان سربرمیآورد؛ هیولایی به نامِ مافیا را میبینیم.
بیایید دفترِ کارِ کورلئونه را زهدانی بفرضیم ( آن نورپردازی و آرامآرام روشنشدناش که خاطرتان هست؟ ) که تمامِ تصمیماتِ در آن گرفته میشوند( این صحنههای نخستین آبستنِ حوادثِ بسیاریست ). خواستههای کسانی که نزدِ کورلئونه میآیند و نقاب از چهره برداشتهاند، ( کودک شدهاند ) ( نمونهاش : جانی فونتین ) در همین دفتر متولد میشوند. بیرون اما، دنیای دیگریست. آدمها در آن میرقصند و میخندند و لطیفه میگویند و آواز میخوانند. هرگاه کورلئونه پایش را میگذارد بیرون، میخندد و در شادیِ دیگران شریک میشود، اما زمانی که باید به اتاقِ کارش بازگردد، اخم به چهره میآورد. ( میگویند انسان در لحظهی تولد دردِ بسیاری کشید تا از محیطی که در آن بالیده جدا شود و دلیلِ ترس از مرگ ( این اتفاق زشت و نفرتانگیز که زشتتر از آن نیست ) را هم یادآوری آن درد میدانند.
میتوان دربارهی این زهدان بیشتر نوشت، برای مثال : دگردیسی مایکل با تکیه زدن بر صندلی پدر و تبدیل شدن به جنایتکاری مخوف ( بازگشت به دورانِ کودکی و دیگرگونه بزرگ شدن ) و……..( بد نیست یک بار دیگر بروید سراغِ فیلم و فیلم را از زاویهای دیگر ببینید. )
بوسه بر دستانِ دون کورلئونه
فردریش نیچه، فیلسوفی که پتک را همچون مضرابی به کار میگرفت، حتماً معرفِ حضورتان هست. این قلندر اندیشه و قلم که فلسفهی پیش از خودش را با زبانی بسیار فشرده، اما چالاک و سرزنده، گذاشت زیر پتک، دربارهی سبکش چنین مینویسد «بلندپروازیِ من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب میگوید ـ که کسی در یک کتاب هم نمیگوید….»
با شنیدن واژهی مافیا چه چیزی به ذهنمان میرسد؟ دستهایی نامرئی که همهجا حضور دارند؟ دستهایی که دیگران را همچون یک عروسکِ خیمهشببازی به بازی میگیرند؟ دستهایی که…حرکاتِ دستِ دون کورلئونه را دیدهاید؟ این مرد با یک حرکتِ سادهی دستانش یک دنیا حرف برای گفتن دارد. یک حرکتش بیحوصلگی را نشان میدهد و دیگری عصبانیتاش را. عجیب نیست!؟ حرکاتِ دستِ این مرد با جملهی فیلسوفِ مشهور و مغرور مو نمیزنند، از یک تبار و یک ریشهاند. انگار دون کورلئونه شاگردِ خوبیست که جملهی استادش را به خوبی فراگرفته و به نمایش میگذارد.
به کمکِ :
قرآن
«فراسوی نیک و بد»، فردریش نیچه، ترجمهی داریوشِ آشوری.
«غروبِ بتها»، فردریش نیچه، داریوشِ آشوری.
[و کمکهای همیشگیِ متنهای فیل در تاریکی]
تریلر پدرخوانده