محمدرفیع محمودیان − در مورد شبکههای اجتماعی و قدرت آنها زیاد نوشتهاند، اما در مورد آنها کمتر مطالعۀ تجربی و همه جانبهای صورت گرفته است. اکنون این مهم را دو محقق آمریکایی کریستاکیس و فولر انجام دادهاند. کتاب آنها به تازگی، در سال ٢٠٠٩، انتشار یافته اما در همین مدت کوتاه شهرتی شگرف و استثنائی پیدا کرده است.
مشخصات کتاب چنین است:
Nicholas Christakis and James Fowler, Connected: The Amazing Power of Social Networks and How they Shape Our lives, Harper, London, 2009
نیکولاس کریستاکیس و جیمز فولر، مرتبط: قدرت شگفتآور شبکههای اجتماعی و چگونه آنها زندگی ما را شکل میدهند. [۱]
نکتهی اصلی
تز اصلی کتاب این است که روابط اجتماعی ما با دیگر انسانها تأثیر زیادی بر روحیه، روابط عشقی، گرایش سیاسی و سرزندگی سیاسی و اجتماعی ما دارند. نه فقط دیگران ما را متأثر میسازند و زندگی ما را شکل میدهند که ما نیز آنها را متأثر میسازیم.
نکتۀ مهمی که کریستاکیس و فولر بر آن تأکید میگذارند این است که تنها اطرافیان نزدیک ما نیستند که از ما تأثیر میگیرند، بلکه این تأثیر تا سه مرحله امتداد پیدا میکند. نه فقط دوستان که دوستانِ دوستان و دوستانِ دوستانِ دوستان نیز در این سپهر جای دارند.
به این شکل شادی و سرزندگی یا اندوه و افسردگی هر یک از ما نه فقط دوستان ما که دوستانِ دوستانمان و دوستانِ دوستانِ دوستانمان را متأثر میسازد. کریستاکیس و فولر با یک محاسبۀ سادۀ ریاضی نشان میدهند که اگر هر یک از ما با بیست نفر (متشکل از پنج دوست، ده عضو خانواده و پنج همکار) رابطه داشته باشیم هشت هزار نفر را متأثر میسازیم.
کریستاکیس و فولر شکلهای مختلف شبکۀ اجتماعی را − از نوع سادهای که در آن هر کسی فقط با یک نفر دیگر رابطه دارد تا نوع پیچیدهای که در همه با همه در ارتباط هستند − شناسائی و بررسی میکنند. آنان همچنین به چگونگی عضویت اعضا در شبکه و چگونگی تأثیر آن بر فرد میپردازند. به طور نمونه آنان نشان میدهد که تفاوتی جدی وجود دارد میان این که فرد نقشی محوری در شبکه داشته و حلقۀ وصل افراد بیکدگیر باشد یا در حاشیۀ شبکه به یک یا دو نفر وصل باشد.
چهار اصل حاکم بر شبکههای اجتماعی
کریستاکیس و فولر از چهار اصل حاکم بر شبکههای اجتماعی سخن میگویند:
− اصل اول آن است که ما شبکۀ روابط خود را شکل میدهیم. ما تعیین میکنیم با چه کسانی و تا به چه حد دارای رابطه هستیم. یک بررسی میدانی در آمریکا، صورت گرفته به وسیلۀ خود کریستاکیس و فولر، نشان میدهد که افراد بطور متوسط دارای چهار رابطۀ نزدیک اجتماعی هستند، در عین حال که ۱۲ درصد مردم دارای هیچ دوست نزدیکی نیستند.
− اصل دوم آن است که شبکۀ روابطمان ما را شکل میدهند. جایگاه ما در رابطه بر شخصیت و روحیۀ ما اثر میگذارد. فرزندان اول خانواده به طور معمول از بقیۀ فرزندان با هوشتر هستند – نه بخاطر عامل ژنتیک بلکه بخاطر جایگاه خاص در خانواده.
− اصل سوم آن است که دوستان یکدیگر را متأثر میسازند. اگر زمان دانشجویی هم اتاقی شاگرد زرنگی شدی، بیشتر درس میخوانی و اگر در رستوران کنار آدم خوش اشتهایی نشستی، بیشتر غذا میخوری.
− اصل چهارم همان است که پیش از آن به آن اشاره کردیم. نه فقط دوستان که دوستان دوستان و دوستان دوستان دوستان یکدیگر را متأثر میسازند.
کریستاکیس و فولر همچنین یکایک عرصههای تأثیر عضویت در شبکههای اجتماعی بر زندگی فرد را بررسی میکنند. آنان نشان میدهند که انتخاب همسر، میزان ثروت، انتخاب شغل و میزان کوشندگی سیاسی و گرایش حزبی، همه، از عضویت در شبکۀ اجتماعی تأثیر میپذیرند.
انتخاب و گرایش هر یک از ما از مجرای شبکۀ اجتماعی جمع گستردهای را متأثر میسازد. شاید میزان این تأثیر بر دوستانِ نزدیک و همسر بیشتر باشد ولی این تأثیر انسانهای زیادی را در گوشۀ و کنار شبکۀ روابط در بر میگیرد. بعلاوه بسیاری از اوقات شکل معینی از رفتار، هراس روانی و اوهام اجتماعی همچون یک اپیدمی به تمامی بدنۀ یک اجتماع سرایت پیدا میکند و عدۀ زیادی دچار بیماری عجیب و غریبی میشوند یا همانگونه که ساعدی – برای اینکه از مثال متفاوتی با جهان پژوهشی کریستاکیس و فولر استفاده کنیم – با استادی تمام در کتاب ترس و لرز توصیف کرده ترسی مبهم تمامی اهالی یک ده را در بر میگیرد.
یک امتیاز بزرگ کتاب کریستاکیس و فولر استفاده ار بررسیهای تجربی است که خود یا محققین بنام همچون میلگرم و گرانووتتر دیگر انجام دادهاند. در این رابطه آنها نظریهها و تزهای زیادی دربارۀ شبکههای اجتماعی طرح میکنند.
من در اینجا نمیخواهم به این نظریهها و تزها بپردازم. فکر میکنم کتاب تا آن حد جالب و غیر فنی هست که هر علاقمندی بتواند آنرا مطالعه کند. امیدوارم که این کتاب بزودی بزبان فارسی ترجمه شود و در اختیار همۀ فارسی زبانان قرار گیرد. من اینجا میخواهم از فرصت استفاده کرد اهمیت نظریۀ اصلی کتاب را برای ١- جامعه شناسی و ٢- ما ایرانیان بشکافم.
جامعه شناسی
جامعه شناسی معاصر کنشگر را به تبعید فرستاده است. انسانی که بتواند با کنشهای خود تغییری را نزد دیگران و جامعه بیافریند، در این گفتمان علمی جایی ندارد.
دو گرایش قدرتمند نظریِ آن، ساختار گرایی و نظریۀ سیستمها اصلاً در ستیز با نظریههایی شکل گرفتهاند که برای فرد بسان کنشگر اهمیتی قائل هستند. در دیدگاه آنها روابط یا نظم حاکم بر روابط تعیین کنندۀ چگونگی کارکرد نهادهای اجتماعی و در نهایت کل جامعه است. هر نهاد مجموعۀ بستهای است که ساز و کار و پویایی درونی خود را دارد و خودسامان رابطۀ خود با جهان پیرامون را تنظیم میکند. فرد اینجا چیزی جز موقعیتی در رابطهها نیست؛ موقعیتی که وضعیتش در رابطه و از سوی دیگر موقعیتها و کلیت مجموعه تعیین میشود.
در چند دهۀ اخیر هابرماس، بوردیو و گیدنز کوشیدهاند تا جایی را برای کنشگر در ساختار و بطور کلیتر در اجتماع بیابند. آنها از نوعی کُناکنش (کنش متقابل) بین ساختار و کنشگر سخن میگویند و بر آن باورند که فرد از حد معینی از آزادی نسبت به ساختار برخوردار است و میتواند تغییراتی را در ساختار دامن زند.
هابرماس کنش رسانشی را عرصۀ طرح شدن آراء و افکار افراد و شکلگیری توافقی عمومی مبتنی بر آراء و افکار همگان و متأثر ساختن نهادهای اجتماعی میداند.
بوردیو سلیقه را چنین عرصهای میداند. سلیقه خاستگاهی اجتماعی و طبقاتی دارد، اما فرد میکوشد بوسیلۀ آن خود را از دیگران و اعضای دیگر طبقات و گروههای اجتماعی متمایز سازد و به رقابت با دیگران برای برخورداری از سرمایۀ نمادین و دیگر سرمایههای مرتبط با آن بپردازد. در این رابطه نظام تمایزات باز تولید میشود ولی بگونهای که فرد نیز در آن نقش بهعهده میگیرد.
گیدنز بازتابندگی (reflexivity) را عرصۀ دخالت کنشگر در ساختار کنش و ساماندهی نهادهای جامعه میبیند. به باور او کنشگر کنش خود و جهان پیرامون خویش را مدام مورد بررسی و ارزیابی قرار میدهد و بر آن مبنا تصمیم میگیرد و عمل میکند. به اعتقاد گیدنز این رویکرد در دوران جدید، در پیامد سنت زدایی زمینۀ کارکرد گستردهتری یافته است.
به هر رو مشکل درک گیدنز و همچنین هابرماس و بوردیو آن است که یا کنشگر را در تنهایی خود مورد مطالعه قرار میدهند یا او را بصورت جزئی از ساختار میبینند. در دیدگاه آنها کنشگر هیچ دسترسی خاصی به عرصهای مستقل از اقتدار و عملکرد ساختارها ندارد. کنشگر، آنگونه که آنها او را میبینند، فقط بصورت ارادهمند، آنهم به اتکای توان اجتماعی خود در عرصههایی همانند سخنوری، برقراری تمایز یا بازتابندگی میتواند بر ساختارها تأثیر بگذارد. کنشگر در کنش خود،در گسترۀ زندگی روزمره و کناکنش با دیگران، دارای اقتدار و نفوذ خاصی نیست. او فقط از راه رسیدن به توافق با دیگران، ایجاد تمایز سلیقهای و اِعمال بازتابندگی میتواند تغییری را در جهان و جامعه بوجود آورد.
در روانشناسی اجتماعی، مدرسۀ کناکنشگرایی نمادین برای کناکنش میان فرد و دیگران اهمیتی خاص قائل شده و بدینوسیله کوشیده است که از انگارۀ کنشگر لَختِ وابسته به ساختار فاصله بگیرد. کناکنش گرایان نمادین کنش را بصورت فرایندی میبینند که در بدهبستان میان کنشگر و دیگرانِ حاضر و غایب در گسترۀ پیرامون کنش تکوین مییابد و شکل میگیرد. دیگرانِ کلی جامعه، به صورت برداشتی که فرد از هنجارهای اجتماعی دارد، در ذهن فرد حضور دارند. دیگرانِ حاضر نیز با واکنشهای خود برداشتها و ارزیابیهای خود را به کنشگر انتقال میدهند. فرد در جهان بصورت عنصری سرزنده و هوشیار در پی هدفها و برآورده ساختن خواستهایی است ولی خود پیشاپیش دقیق و مشخص نمیداند بدنبال چیست و چه هدفی را میجوید. او در فرایند کنش، در همان آنِ کنش در بده بستان با جهان پیرامون خویش، به کنش خویش شکل و سامان میبخشد. به این سان او نه بسان زائدۀ ساختار که بصورت عنصری هوشیار و سرزنده در کناکنش به دیگران و بده بستان با آنها کنشهای خود را پیشمی برد.
کناکنشگرایی نمادین جذابیت خاصی برای گریزندگان از جبرباوری اجتماعی داشته، ولی هیچگاه نتوانسته مشکل اصلی درکهای جامعه شناسی را رفع و رجوع کند. کنشگر آن در هوشیاری و سرزندگی و مهمتر از آن بدهبستان با دیگران میتواند به کنش خود سرو سامان دهد. بدون این توانمندیها او نمیتواند عنصری سرزنده باشد. بعلاوه او به کنندۀ کنش، به انسان تأثیر گذار در آنِ کنش فرو کاسته میشود. جدا از آن او به صورت عضوی از دیگرانی است که، بسان عنصری محدودکننده، هنجار و شرط برای فرد وضع میکند. در کناکنشگرایی نمادین، عنصری که به صورت خود بخودی بر جهان پیرامون خود، نه بصورت عنصری آگاه یا جزئی از یک ساختار بلکه یک کنشگر صِرف اثر گذارد غایب است.
اهمیت نظریۀ شبکههای اجتماعی کریستاکیس و فولر در آن است که راه حلی نو و جالب برای این مشکل ارائه میدهد. در شبکههای اجتماعی کنشگر به گونهای مداوم در حال تأثیر گذاری بر و تأثیر گیری از اطرافیان خود است. مهم نیست که او در این زمینه دارای چه توانمندیهای است و تا به چه حد هوشیار و هدفمند عمل میکند. تا آن هنگام که او بسان موجودی اجتماعی دارای دوستان، خویشاوندان و همکارانی معین است او در حال تغییر جهان پیرامون خود است. او این تغییر را با نشان دادن روحیۀ شاد (یا مغموم) خود، مشارکت سیاسی (با عدم مشارکت سیاسی)، انتخاب همسر یا گزینش یک گرایش سیاسی یا فرهنگی به وجود میآورد. او با هر حرکتی که میکند، با هر لبخند و گریهای، با هر کوشندگی و کاهلی، با هر انتخاب گرایشی، چنین تأثیر و تغییری را دامن میزند. شکل و فرایند تغییر اینجا بیش از آنکه ساختاری باشد شبکهای است: از این انسان به آن انسان و از آن انسان به انسانهای دیگر. ساختار اینجا نقش مهمی ایفا نمیکند. این به آن معنا نیست که نظریۀ شبکههای اجتماعی اهمیت ساختار را نفی میکند. نه! فقط در این زمینه، در زمینهای که فرد با کنش خود بر دیگران تأثیر مینهد ساختار نمیتواند مانعی جدی ایجاد کند.
انسان میتواند مطمئن باشد که آن هنگام که خشمگین و عصبانی به خانه میرود یا در جمع دوستان پیدایش میشود، “حال” همه را میگیرد و همه را از خود و زندگی بیزار میکند. به همان گونه میتوانیم مطمئن باشیم که آنگاه که دیگران را به فعالیت سیاسی و اجتماعی فرا میخوانیم، بر دیگران (و میزان کوشندگی آنها در آن رابطه) اثر مینهیم – حتی اگر آنها فوری به گرد پرچم رزم ما حلقه نزنند.
به این صورت نظریۀ شبکههای اجتماعی از عهدۀ هدفی بر میآید که نظریههای مدرن جامعه شناسی معاصر از آن واماندهاند: ایجاد گشایشی در جبر ساختار. این نظریه سوراخی – که شاید سوراخ موشی بیش نباشد – در ساختار اجتماعی ایجاد میکند و راه را برای نقب زدن به جهان دیگران، به گسترۀ ذهن و کنش آنها میگشاید.
ما ایرانیان
در ایران، در چند سال اخیر، زیاد سخن از شبکههای اجتماعی رانده شده است. در گسترۀ سیاست و جامعه بسیاری آنها را بسان بدیل و جایگزین سازمانهای سیاسی و نهادهای مدنی میبینند. نا امید از شکل گیری احزاب، اتحادیههای صنفی و نهادهای مدنی، چشم امید به شبکههای اجتماعی دوخته شده است. امید بر این است که مردم بتوانند بدون پرداخت هزینۀ قابل توجهی و سرمایه گذاری توان و وقت محسوسی گرد پیگیری خواستها و اهداف معینی جمع شوند.
در این مورد کتاب کریستاکیس و فولر بر ناامیدی ایرانیان میافزاید زیرا آنها در این مورد هیچ بحث و نظریهای ندارد. منطور آنان از مفهوم شبکههای اجتماعی گردهمایی سازمانیافتۀ افراد در سازمانهای سیاسی و مدنی نیست. آنان به تحلیل این شکل از رابطۀ افراد با یکدیگر توجهی نشان نمیدهند. تا حد زیادی نیز حق با آنها است. رابطۀ سازمانیافتۀ انسانها با یکدیگر امری متفاوت با رابطۀ غیر صوری و سازماننایافتۀ انسانها در گسترۀ زندگی روزمره و در عرصۀ کناکنشهای مرسوم زندگی اجتماعی است. در عرصۀ روابط سازمانیافته، انسانها باید اعتمادی به یکدیگر داشته باشند، اعتقادی به هدف یگانه جمع داشته باشند و توان و وقتی را به تشکل اختصاص دهند که هیچ موضوعیتی در روابط روزمرۀ زندگی اجتماعی ندارند.
پیشبرد اهداف سیاسی و اجتماعی نیاز به نوع متفاوتی از شبکۀ اجتماعی دارد، نوعی که در آن به هر صورت باید سازماندهی انسانها را در دستور کار قرار دهد. عملاً نیز هر جا که نشانی از فعالیت و مبارزۀ سیاسی و اجتماعی به طور سازمانیافته و مستمر هست، این سازمانهای سیاسی و مدنی هستند که نقش سازمانده و هدایت کنندۀ آنرا بعهده دارند. کتاب کریستاکیس و فولر به درد تقویت این باور (یا بعبارت دیگر این فریب) نمیخورد که میتوانیم در نهایت بدون سازمانهای سیاسی و اجتماعی فعالیت و مبارزه سیاسی و اجتماعی هدفمند و مستمر راپیش ببریم.
ولی کتاب کریستاکیس و فولر پیام مهمتری برای ما ایرانیان دارد. بنوعی موضوع اصلی کتاب میزان فوقالعادۀ تأثیرگذاری فرد بر دیگران و از آن راه بر جامعه است. فرد صرف نظر از آنکه دارای چه موقعیتی در جامعه است و از چه امکاناتی و سرمایهای برخوردار است، دارای توانی خارقالعاده در زمینۀ تأثیرگذاری بر دیگران است.
در ایران، چه در دوران معاصر و چه پیش از این، همواره بر آن تأکید شده که فرد در خود از هیچ اهمیتی برخوردار نیست. از یکسو تمایز افراد از یکدیگر به رسمیت شناخته نمیشود و همه جزئی همسان از یک تمامیت به شمار میآیند و از سوی دیگر حضور محسوس و تأثیرگذار فرد در گسترۀ هستی و اجتماع کتمان میشود. فرد نه در خود، که بصورت عضوی بی هویتِ کمی یک جمع، قدرتمند به شمار میآید. باورهای دینی، تصوف و سنت، همه، مدام بر این نکته پای فشردهاند که انسان بسان فرد از هیچ اهمیتی در فرایند تکوین هستی و جامعه برخوردار نیست. باورهای مدرن نیز که به جامعه وارد شدهاند یا هجوم آوردهاند، بیش از آنکه بر اهمیت همسان افراد تأکید ورزند، الگوی پایگانی اهمیت را بصورت هنجار معرفی کردهاند. آنان نخبگان را مهم و کهتران را فاقد هر گونه اهمیتی شمردهاند. در مجموع، باورهای مدرن در تلفیق با باورهای مدرن بر بی اهیمتی فرد، بر بی اهمیتی آدمهای کوچه و خیابان پایفشردهاند.
کتاب کریستاکیس و فولر نقد اساسی چنین باورهایی است. کتاب به خواننده میآموزد که هر انسانی، حتی گمنامترین و “کهترین” فرد در ساختار اجتماعی بطور مداوم، بدون هیچگونه وقفهای، هزاران نفر را متأثر میسازد. فرد در وجود فردی خود، با کنشهای معمولی خود چنین کار شگرفگونهای را به انجام میرساند. او با رفتار، آراء و افکار خود تغییر و تحول در زندگی، رفتار و تفکر دیگران دامن میزند. به این صورت یک انسان خُرد و حقیر ولی دارای رابطه با دیگران، همان کسی که در ایران هیچ چیزی به شمار نمیآید، تا هشت هزار نقر را متأثر از خود میسازد. دایرۀ این تأثیر اگر نه بیکران که بسیار گسترده است و از روحیۀ افراد تا کوشندگی سیاسی و شور ثروت اندوزی را در بر میگیرد. کتاب کریستاکیس و فولر حرکتی در زمینۀ بازگرداندن باور به تأثیر فرد در جامعه است.
در ایران، افراد تا حد زیادی به خاطر سؤظن به توان تأثیرگذاری خود، هر گاه که میخواهند تغییری را در جهان پیرامون خود دامن زنند، متوسل به افرادی میشوند که گمان میکنند دارای توان تأثیرگذاری خاصی هستند. آنان از میان سیاستمداران، نخبگان فرهنگی و علمای دین کسانی را برای هدایت خود بر میگزینند. با متمرکز ساختن توجه خود بر چنین افرادی آنها عملاً این افراد را دارای توان تأثیرگذاری فوقالعادهای میسازند. نتیجه مشخص است. افراد قرار گرفته در کانون توجه و مرکز شبکۀ اجتماعی توان ایجاد تغییر فوقالعادهای را به دست میآورند. همزمان نیز انسانهای معمولی بیش از پیش خود را به حاشیۀ زندگی اجتماعی و کهتری عملی میرانند.
تمام بحث کریستاکیس و فولر این است که همه دارای توان تغییر و تحول – البته در مقیاسهائی متفاوت ولی کم و بیش همسان با یکدیگر – هستند و هیچ کس دارای کمبودی خاص یا توانی خارقالعاده در این زمینه نیست.
پانویس:
[۱] به کتاب “مرتبط” اثر نیکولاس کریستاکیس و جیمز فولر وبسایتی به این آدرس اختصاص دارد.