توضیح مترجم:

نسبت بازار با فلسفه چیست؟ آیا فلسفه نیز همانند تمام رشته‌های دیگر تابع بازار است و باید باشد؟

اگر فلسفه و انتخاب موضوعات فلسفی برای پژوهش‌های دانشگاهی تابع بازار باشد، آنگاه وظیفه فیلسوف در مقام روشنفکر چیست؟

american-philosophical-association

این پرسش‌ها و پرسش‌های دیگری که در این مقاله مطرح می‌شود، ما را به اندیشیدن درباره این موضوعات بر می‌انگیزد. اگرچه این مقاله به بررسی این پرسش‌ها در بافت و زمینه امریکا می‌پردازد،

همین پرسش‌ها را می‌توان در رابطه با جایگاه فلسفه و فیلسوف در ایران و نسبت آن با بازار و وظیفه فیلسوف در مقام روشنفکر مطرح کرد. از این رو می‌توان این مقاله را به عنوان الگو برای بررسی تطبیقی انتخاب کرد. در واقع این مقاله به بررسی جامعه شناختی وضعیت بازار فلسفه در امریکا، نقش انجمن فلسفه امریکا در این زمینه و تاثیر آن بر اقلیت‌ها می‌پردازد و دو فرضیه را مطرح می‌کند. نخست اینکه بسیاری از عوامل جامعه شناختی و فراگیر در اجتماع فلسفی به عنوان موانعی در استخدام اعضای گروه‌های اقلیت در این حرفه و عملکرد آنها به مثابه روشنفکران عرصه عمومی عمل می‌کنند. اختلاف در گروه‌های فلسفی، نبرد بر سر امنیت شغلی و موفقیت، و ضعف سازمان فدرالی انجمن فلسفی امریکا، همگی در این نقش دارند. دوم اینکه جامعه شناسی جایگاهی در فلسفه دارد و لازم است فیلسوفان پدیده‌های اجتماعی را در نظر بگیرند.♦

The statue of liberty against the New York City skyline

در اینجا قصد ندارم که یک مقاله فلسفی تخصصی ارائه دهم. در واقع شاید بتوان گفت که این مقاله اصلا فلسفی نیست زیرا مسئله فلسفی خاصی را بررسی نمی‌کند، اصل فلسفی خاصی را به کار نمی‌برد یا حتی درباره نحوه تلاش فیلسوفان برای انجام این کار نیز سخن نمی‌گوید. در عوض، این مقاله به بحث درباره وضعیت کنونی حرفه فلسفه در امریکا می‌پردازد و به حوزه‌هایی اشاره می‌کند که این حرفه بر گروه‌های اقلیت حداقل در دو شیوه مهم تاثیر می‌گذارد: نخست اینکه عضویت اقلیت‌ها را در انجمن فلسفی امریکا دشوار می‌کند و دوم اینکه اقلیت‌ها را نسبت به تبدیل شدن به روشنفکران اجتماعی دلسرد می‌کند یا از آن باز می‌دارد. پس در یک معنا موضوع من جامعه شناختی است و نه فلسفی.

من این تمایز را در نظر می‌گیرم زیرا در پی وضوح بخشیدن به چیزها هستم و بر این باورم که فلسفه بیش از حد با فعالیت‌های دیگر درآمیخته است. در واقع، گروهی از فیلسوفان در حال حاضر وجود دارند که درباره مفهوم جامعه شناختی شناخت فلسفی بحث می‌کنند.[1] بر طبق نظر برخی از آنها شناخت فلسفی، از جمله شناخت تاریخ فلسفه، بدون فهم عوامل جامعه شناختی که در تحول آن نقش دارند، بی معنا است. این سخن صرفا درباره فلسفه به زبان نمی‌آید. ادعاهای مشابهی نیز درباره علوم طبیعی و انسانی غیر از فلسفه وجود دارد. من از این ادعاها پشتیبانی نمی‌کنم اما آنها را به طور کلی رد هم نمی‌کنم. از نظر من، اگرچه فلسفه جامعه شناسی نیست و جامعه شناسی فلسفه نیست، اما جامعه شناسی نقش خود را در فلسفه ایفا می‌کند.[2] نتیجه گیری تحلیل‌های جامعه شناختی که در اینجا ارائه می‌دهم این ادعای فلسفی است که جامعه شناسی نقش خود را در فلسفه ایفا می‌کند حتی اگر جامعه شناسی را بتوان و باید از فلسفه متمایز کرد.

موضوعات مورد بررسی در این مقاله به دو دلیل مهم هستند. نخست اینکه اقلیت‌های نژادی و قومی، نسبت روزافزونی از جمعیت امریکا را تشکیل می‌دهند. عدالت و ثبات اجتماعی حکم می‌کند که این اقلیت‌ها برای ایفای نقش خود در زندگی یک ملت تشویق شوند که خود را دموکراتیک و انتخابی می‌داند.[3] دوم اینکه، موضوعات عمومی که نیازمند اظهارنظر رهبران روشنفکر گروه‌های اقلیت از جمله فیلسوفان است باید شنیده شود. ما باید هر چیزی را آشکار سازیم و آن را از میان بر داریم که مانع مشارکت موثر اقلیت‌ها و رهبران آنها در زندگی اجتماعی، از جمله فلسفه، و مانع توجه به نظرات رهبران آنها می‌شود.

من با اهداف فلسفی کلی آغاز می‌کنم. سپس به اجتماع فلسفی امریکا، وضعیت کنونی آن و نحوه پیگیری این اهداف و نتیجه گیری از آنها باز می‌گردم. در نهایت بررسی خواهم کرد چگونه عملکرد اجتماع فلسفی امریکا به نحو سلبی بر اعضای گروه‌های اقلیت تاثیر می‌گذارد که خواهان فعالیت در حرفه فلسفه هستند یا در پی آنند که تبدیل به روشنفکران عام شوند.

اهداف فلسفی کلی

چه چیزی فیلسوفان را بر می‌انگیزد؟ چه چیزی آنها را به عمل وا می‌دارد؟ دغدغه‌ها و اهداف اولیه آنها چیست؟ این پرسش‌ها معطوف به شناسایی علایق خاص یا اهداف شخصی نیست بلکه معطوف به چیزی است که اکثر فیلسوفان را یا شاید بسیاری از آنها را بر می‌انگیزد. توجه من به فیلسوفان، موضوعات فلسفی یا اهداف فلسفی به نحو گسترده نیست. به بیان کلی، هر چیزی که منتهی به فهم عمیق از جهان شود غالبا فلسفی تلقی می‌شود و هر کسی که در دستیابی به چنین فهمی موفق است احتمالا فیلسوف نامیده می‌شود. اعتراضی به این نوع نگاه به فلسفه ندارم اما توجه و هدف من محدودتر است. پرسش از انگیزه‌هایی که در پی آنها هستم تنها با فیلسوفان و فلسفه تخصصی در ارتباط است. فلسفه در این معنای محدود به یک فعالیت تخصصی اشاره دارد و فیلسوف همان کسی است که از طریق فعالیت در این حرفه امرار معاش می‌کند.

یکی از چیزهایی که فیلسوفان متخصص را بر می‌انگیزد فعالیت در رشته خودشان است، فارغ از اینکه چه چیزی را در پی دارد. من در پی آن نیستم که فلسفه را تعریف کنم زیرا اگر چنین می‌کردم هرگز نمی‌توانستم از این نقطه فراتر روم. فیلسوفان به خاطر توافق شان در رابطه با ماهیت رشته خود شناخته نمی‌شوند. برخی فیلسوفان درباره حقیقت، برخی درباره نقد، برخی درباره عدالت، برخی درباره رشد تفکر، برخی درباره انقلاب، برخی درباره روشنگری، برخی درباره قدرت و برخی درباره سرگرمی سخن می‌گویند. اکثر فیلسوفان یک یا چند مورد از این اهداف را در ذهن دارند و حتی اگر غالبا بر طبق آنها عمل نکنند، تصور می‌کنند این اهداف همان اهدافی هستند که واقعا در مقام فیلسوف پیگیری می‌کنند. این را به پرسش نمی‌گیرم. در عوض، توجه من معطوف به عواملی است که ظاهرا به نحو درونی در پیوند با این رشته نیست بلکه بازتاب دهنده نیازهای اصلی و روندهای کلی در جامعه امریکا به طور گسترده است.

خودم را به دو عامل محدود می‌کنم که ظاهرا تاثیر فزاینده‌ای بر ماهیت کاری دارند که فیلسوفان واقعا در مقام فیلسوف انجام می‌دهند. نخستین عامل، نیاز به امنیت شغلی است و دومین عامل انگیزه برای موفقیت حرفه ای. هر دوی این عوامل کاملا قابل درک هستند. نخستین عامل را در نظر بگیرید. فیلسوفان نیاز به شغل ثابتی دارند تا بتوانند امرار معاش کنند و به فلسفه ورزی بپردازند. اگرچه چیز منحصربفردی در رابطه با حرفه فلسفه از این جهت وجود ندارد، طیف شغل‌هایی که فیلسوفان می‌توانند بپذیرند و دسترس پذیری آنها در نسبت با حرفه‌های دیگر کاملا متفاوت است. پزشکان، لوله کش‌ها و حتی وکلا بعد از تحصیل نباید در رابطه با شغل خود نگرانی داشته باشند. بسیاری از آنها می‌توانند شغل‌هایی را پیدا کنند که به شیوه‌های گوناگون مرتبط است با آنچه آموخته‌اند. در برخی حرفه‌ها نظیر برخی شاخه‌های مهندسی ممکن است وضعیت اشتغال گاهی اوقات سخت شود اما به طور کلی یافتن شغل برای افرادی که در این حوزه‌ها تحصیل کرده‌اند آسان تر از فیلسوفان است.

واقعیت این است که فیلسوفان آموزش دیده به طور روزافزون خارج از جهان فلسفه دانشگاهی مشغول به کار می‌شوند. برای مثال بیمارستان‌ها فیلسوفان را برای کمک به متخصصان مراقبت‌های بهداشتی استخدام می‌کنند تا برخی از مسائلی را پردازش و حل کنند که در این بافت و زمینه‌ها آشکار می‌شوند. فیلسوفان همچنین مشاغلی را در شرکت‌های اینترنتی، شرکت‌های حقوقی، تجاری و هنرها پیدا می‌کنند. اما این واقعیت به خوبی اثبات شده است که انتخاب حرفه‌ای بسیاری از فیلسوفان آموزش دیده در دانشگاه است و اکثر فیلسوفانی که به عنوان فیلسوف به کار مشغول هستند در دانشگاه کار می‌کنند.[4] کاربرد فلسفه در زمینه‌های دیگر که غالبا با عنوان «فلسفه کاربردی» مطرح می‌شود، کماکان توسعه نیافته است. این وضعیت در تقابل با وضعیت حرفه‌های دیگری است که امکان‌های شغلی مطلوب بسیاری برای آنها وجود دارد. افزون بر این، تقاضا برای فیلسوفان مسلما بسیار کمتر از متخصصان دیگر است حتی اگر فیلسوفان دانشگاهی درگیر همان مشکلاتی باشند که برخی دیگر از متخصصان دانشگاهی با آن دست و پنجه نرم می‌کنند.

بدین ترتیب فیلسوفان بعد از سپری کردن سالهای متمادی برای آمادگی حرفه ای، به طور روزافزون برای یافتن مشاغلی که برای حرفه آنها مناسب است، با دشواری مواجه می‌شوند. این بدین معناست که فیلسوفان بیش از پیش باید خود را با شرایط ضروری بازار تطبیق دهند تا بتوانند فیلسوف باقی بمانند. به بیان دیگر، شغل فلسفه ظاهرا شرط ضروری برای تحقق حرفه فلسفه است اما کمبود روزافزون این مشاغل، محدودیت‌ها بر فیلسوفان را افزایش می‌دهد.

البته ممکن است فیلسوف با جارو کردن طبقات، پیشخدمتی و ایستادن کنار میزها، خدمت در بار یا تجارت روزمره، امرار معاش کند اما فعالیت به عنوان فیلسوف در این شرایط بسیار دشوار است. زیرا از یک سو فلسفه نیازمند مدت زمان مناسب است و از سوی دیگر، جدایی از فیلسوفان دیگر منجر به فلسفه نمی‌شود زیرا این رشته در جریان گفتگو شکوفا می‌شود. شغلی که زمان مناسب برای فلسفه ورزی و امکان تبادل ایده‌ها با فیلسوفان دیگر را مسیر نکند، از فیلسوف به نحو مناسبی حمایت نمی‌کند.

به طور خلاصه، فیلسوفان باید شرایط لازم بازار فلسفه را برآورده سازند تا بتوانند شغل فلسفه را به دست آورند و کاری را انجام دهند که برای آن آموزش دیده‌اند. در واقع آنها به نحو روزافزون کاملا تحت سلطه بازار و رویکرد آن هستند. اگر بازار به دنبال طرفداران گادامر باشد، این همان چیزی است که فیلسوفان باید برای به دست آوردن شغل انجام دهند؛ اگر بازار به دنبال طرفدران فودور باشد، این همان چیزی است که فیلسوفان باید باشند. اگر بازار به متخصصان اخلاق کاربردی نیاز داشته باشد، آنها باید علاقه خود را به متافیزیک رها کنند و نظایر این. از این جهت، بازار فلسفی به طور کلی متفاوت از بازار صنعتی یا تجاری نیست اما تفاوت‌های خاص و مهمی وجود دارد. من به شرایط لازم بازار فلسفه باز خواهم گشت، اما پیش از آن، هدف دومی را در نظر می‌گیرم که فیلسوفان را بر می‌انگیزد: موفقیت حرفه ای.

بدین ترتیب مادامی که تمایل به موفقیت، فعالیت انسان‌ها را بر می‌انگیزد، به نظر نمی‌رسد که از این نظر چیز خاصی در مورد فیلسوفان وجود داشته باشد. اگر در پی این باشم که سینک آشپزخانه را خالی کنم، هدف من موفقیت در آن است. اگر هدف من خاموش کردن آتش باشد، در پی موفقیت هستم. این حالت، حالت طبیعی امور است. بسیاری از فیلسوفان همانند بسیاری از لوله کش‌ها یا پزشکان دوست دارند در کار خود موفق باشند. این فراتر از هدف امنیت شغلی است؛ ما نه تنها با توانایی برای انجام هر آنچه فیلسوفان انجام می‌دهند بلکه با موفقیت در آن نیز سروکار داریم.

اما موفقیت در فلسفه چیست؟

برخی افراد ممکن است بگویند که من باید به منظور پاسخ به این پرسش، ماهیت کار فیلسوفان را بیان کنم، هر چند که اکراه دارم. اما کماکان بر این باور نیستم که این ضروری است. موفقیت می‌تواند در دو شیوه ارزیابی و سنجش شود، یعنی برحسب دستیابی به هدف مورد نظر و برحسب معیارهای اجتماعی پذیرفته شده. موفقیت فلسفی در معنای اول متضمن دستیابی به هدفی است که فیلسوفان در نظر دارند. بنابر این، اگر این را به یاد داشته باشیم، باید از میان اهداف بسیاری که فیلسوفان در مقام فیسلوف پیگیری می‌کنند، دست به انتخاب بزنیم و این ما را دقیقا به جایی منتهی می‌کند که نمی‌خواهیم. با وجود این، معیارهای معقول تر و کمتر مناقشه آمیز برای ارزیابی موفقیت در این حرفه وجود دارند (نظرم این نیست که این معیارها، معیارهای مناسبی برای ارزیابی موفقیت هستند بلکه تنها خاطرنشان می‌کنم که این معیارها در حال حاضر در امریکا به نحو موثر به کار می‌روند؛ ادعای من جامعه شناختی است و نه فلسفی). این معیارها عبارتند از: پول، شهرت و قدرت. پول معمولا در یک موقعیت با درآمد بالا در دانشگاه برجسته به دست می‌آید. شهرت بر حسب تعداد فیلسوفان دیگری که با کار فرد آشنا هستند و درباره آن بحث می‌کنند، سنجیده می‌شود و اصلا مهم نیست که آیا آنها منتقد کار این فرد هستند یا نه. شهرت غالبا به «مشهود بودن» حرفه اشاره دارد. علاوه بر این، قدرت برحسب میزان پذیرش نظرات فرد در مورد تعیین و توزیع مشاغل، کمک هزینه‌ها و محل انتشار آثار سنجیده می‌شود. می‌توانیم این معیار سوم را اقتدار تلقی کنیم.

ممکن است معیارهایی دیگری برای موفقیت غیر از این سه معیار وجود داشته باشد و موفقیت در فلسفه لزوما در دستیابی به هر یک از این سه معیار نیست. در واقع بزرگترین فیلسوفان نظیر اسپینوزا و نیچه طی زندگی خود از اینها بهره مند نبودند. اما بسیاری از اعضای حرفه ما این سه معیار را به عنوان معیار موفقیت در نظر می‌گیرند. در پرینستون یک چیز را آموزش می‌دهند و در کالج اجتماع ایری چیز دیگر.

این سه معیار موفقیت ـ پول، شهرت و قدرت ـ مطابق است با سه معیار بسیار برجسته موفقیت در جامعه امریکای معاصر. پس فیلسوفان نیز چندان متفاوت از بقیه مردم امریکا نیستند. اما اکنون لازم است درباره این پرسش کنیم کدام شرایط برای امنیت و موفقیت بر فیلسوفان تحمیل می‌شود. به منظور پاسخ به این پرسش ناگزیر هستیم به اجتماع فلسفی امریکا باز گردیم و نحوه عملکرد آن را بررسی کنیم ـ یعنی چگونه این اجتماع مشاغل (امنیت) و پول، شهرت و قدرت (موفقیت) را تقسیم می‌کند.

اجتماع فلسفی امریکا

عوامل عینی در اجتماع فلسفی امریکا وجود دارند که مانع مشارکت برخی گروه‌های اقلیت در حرفه فلسفه می‌شوند، همچنین مانع مشارکت در زندگی عمومی آن دسته از اعضای این گروه‌ها که تحصیلات فلسفی داشته‌اند. پیش از شناسایی برخی از این عوامل، خاطرنشان می‌کنم که شواهد مکتوب برای تایید ادعاهای من بسیار اندک هستند. در واقع مطالعه‌ای در این زمینه صورت نگرفته است. انبوهی از داده‌ها این ادعای مرا تایید می‌کنند که اعضای گروه‌های نژادی خاص و گروه‌های اقلیت در فلسفه حضور و نمایندگی ندارند.[5] نسبت به مشارکت بسیار محدود فیلسوفان به طور کلی در حوزه‌های عمومی توجه شده است (هرچند چنین توجهی به فیلسوفان متعلق به گروه‌های اقلیت نشده است).[6] اما هیچ تلاشی برای تعیین عوامل جامعه شناختی این واقعیت‌ها صورت نگرفته است، هر چند که مطالعاتی درباره وضعیت گروه‌های اقلیتی خاص در فلسفه انجام شده است.[7] این بدین معناست که نکات مورد نظر من در این بخش عمدتا مبتنی بر تامل و بر شواهد گفتاری است.

به مدت بیش از چهل سال عضو این حرفه بودم و فعالانه در ادراه انجمن‌های فلسفی تخصصی گوناگون از جمله انجمن فلسفی امریکا مشارکت داشتم و به همین خاطر مشاهدات من دست اول و برآمده از سالهای متمادی است. اما پژوهش جدی در این حوزه لازم است و این بدین معناست که تحلیل‌های من، فرضیه‌های آزمایشی هستند و نه نتایج اثبات شده. من این تحلیل‌ها را ارائه می‌کنم زیرا وظیفه خود می‌دانم که آنها را منتشر کنم. همه ما باید از جایی آغاز کنیم. همچنین توجه داشته باشید که: اگرچه می‌توان سخنان مرا درباره اجتماع فلسفی امریکا در مورد رشته‌ها و گروه‌های دانشگاهی دیگر به کار برد، اما توجه من منحصرا معطوف به فلسفه است.

با یادآوری این هشدارها و توضیحات، نظر من این است که حداقل پنج عامل در رابطه با عملکرد اجتماع فلسفی امریکا وجود دارد که مانع مشارکت اقلیت‌های خاص در حرفه فلسفه و در زندگی عمومی آنها می‌شود. ۱) این اجتماع یک اجتماع مجزا است؛ ۲) بخش بندی‌های آن غالبا برحسب دیدگاه‌های فلسفی نیست بلکه براساس نوعی نسبت‌های خانوادگی و نسبی است؛ ۳) خانواده‌هایی که این اجتماع را تشکیل می‌دهند هدف خود را تضمین رفاه اعضای خود و تداوم بخشیدن به موقعیت آنها (امنیت و موفقیت) می‌دانند؛ ۴) نوعی حس رقابت، درگیری و خصومت میان بسیاری از این خانواده‌ها وجود دارد؛ و ۵) انجمن فلسفی امریکا عمدتا در شیوه فدرالی سازمان دهی شده است و نه متمرکز. اکنون به جزییات این کلیات باز می‌گردم.

نخست اینکه: اگرچه اجتماع فلسفی امریکا به نظر می‌رسد گروه منسجم و یکپارچه‌ای از محققان است که خود را وقف جستجوی حکمت کرده‌اند اما واقعیت کاملا متفاوت است. در واقع این اجتماع کاملا مجزا و تکه تکه است. تنها حضور در یکی از همایش‌های سالانه بخش شرقی انجمن فلسفی امریکا، این داوری را تایید می‌کند. این همایش‌ها با حضور تقریبا ۲۰ درصد از فیلسوفان در امریکا دو برنامه را پیگیری می‌کنند. یکی از این برنامه ها، برنامه رسمی انجمن است که دارای بیش از هشتاد نشست با بیش از ۲۵۰ شرکت کننده است. یکی دیگر از برنامه ها، همان چیزی است که می‌توان آن را «برنامه جانبی» نامید، هرچند که در سال‌های اخیر نشانه‌هایی وجود دارند که این برنامه جانبی تبدیل به رویداد اصلی شده است. این برنامه از جانب بسیاری از انجمن‌های فلسفی تخصصی سازمان دهی شده است که اخیرا در سراسر کشور فعالیت می‌کنند. تعداد جلسات ماهواره‌ای تقریبا ۱۰۰ جلسه است و بیش از ۳۰۰ نفر در آن مشارکت دارند.[8] اما فیلسوفانی که هم در برنامه رسمی و هم در برنامه جانبی شرکت می‌کنند همیشه با یکدیگر ارتباط برقرار نمی‌کنند و تلاشی هم در این زمینه انجام نمی‌دهند. بنابراین، تصویری که نشست‌های بخش شرقی انجمن فلسفی امریکا ارائه می‌دهد نشان دهنده‌ی عدم انسجام و وحدت این انجمن است.

در این برج بابل، دو گروه اصلی قرار دارند که اصطلاحا مکاتب تحلیلی و قاره‌ای نامیده می‌شوند. اگر به دقت به این دو گروه اصلی نگاه کنیم، آشکار می‌شود که برحسب موضع، رویکرد یا حتی اصطلاحات فلسفی، چیز زیادی وجود ندارد که اعضای این دو گروه را وحدت بخشد. گروه تحلیلی را در نظر بگیرید. در واقع قوی‌ترین پیوند این گروه در حال حاضر مبتنی بر تبار است. فیلسوفان تحلیلی کنونی، دانشجویان فیلسوفان خاصی بودند که به نوبه خود دانشجویان فیلسوفان خاص دیگر بودند و نظایر این. به بیان دیگر، فیلسوفان تحلیلی کنونی، تبار فکری مشترکی دارند که به چند چهره برجسته باز می‌گردد: اعضای حلقه وین، ویتگنشتاین، مور و راسل.[9] اما وقتی به دیدگاه‌ها یا حتی روش فلسفی آنها نگاه می‌کنیم، وحدت این گروه به سرعت از هم می‌پاشد.

اگر متخصصان تحلیلی فراتر از تبار خود، اشتراک اندکی داشته باشند، فیلسوفان قاره‌ای حتی اشتراک کمتری دارند زیرا این نام، گروه‌های بسیار متفاوت و تبارهای مختلفی را در بر می‌گیرد. مارکسیست ها، بسیاری از تومیست ها، پراگماتیست ها، طرفدارن پیرس، فیلسوفان پویشی، پست مدرنیست ها، هگلی ها، پدیدارشناسان، نوکانتی ها، اگزیستانسیالیست ها، هایدگری‌ها و بسیاری دیگر در این گروه قرار می‌گیرند. در واقع تنها چیزی که ظاهرا این فیلسوفان را بهم پیوند می‌دهد روگردانی آنها از فیلسوفان تحلیلی است. اما این رویگردانی برحسب وجوه مشترک فیلسوفان قاره‌ای توضیح داده نمی‌شود زیرا مخالفت آنها با فیلسوفان تحلیلی هموراه مبتنی بر دلایل مشابه نیست. برخی تاکید تحلیلی‌ها بر زبان را مورد اعتراض قرار می‌دهند، برخی سوگیری ضدمتافیزیکی آنها را، برخی علم گرایی آنها را، برخی رد کاربرد زبان استعاره‌ای در فلسفه از سوی آنها را، برخی کاربرد منطق نمادین از جانب آنها را و نظایر این. بیش از هر چیز دیگر، مخالفت آنها سیاسی است: فیلسوفان قاره‌ای بر این باور هستند که تحلیلی‌ها قدرت انحصاری در این حرفه را در اختیار دارند و نقش‌های حاشیه‌ای را به آنها می‌سپارند. همچنین آنها را متهم به ناسازگاری و کوته بینی فلسفی می‌کنند. اما در زیرگروه‌های خاص این گروه قاره‌ای می‌توانیم به راحتی پیوندهای خانوادگی مشابهی را کشف کنیم. این زیرگروه‌ها غالبا دارای تاریخ اندیشه مشترکی هستند که به چند نویسنده باز می‌گردد که به عنوان تبار فکری اعضای کنونی این گروه عمل می‌کنند.

این منتهی به نکته سوم می‌شود، یعنی اینکه گروه‌های همبسته به لحاظ تبارشناختی، همانند خانواده‌هایی عمل می‌کنند که هدف اصلی خود را حفظ رفاه اعضای خود و جایگاه خود خانواده‌ها می‌دانند و نه حفظ دیدگاه خاص. این به طور طبیعی منجر به رقابتی می‌شود که بر سر دستیابی به حکمت نیست ـ رقابت بر سر این نیست چه کسی بیشتر از حکمت برخوردار است، چه کسی دسترسی بهتری به آن دارد و آن را سریع تر می‌تواند به چنگ آورد ـ بلکه رقابت بر سر شغل‌ها (امنیت) و پول، شهرت و قدرت (موفقیت) است. نتیجه این است که حقیقت غالبا از دست می‌رود. قدرت مهم تلقی می‌شود زیرا منتهی به پول و شهرت می‌گردد. در شرایط انضمامی، چیزی که دارای اهمیت است شمار بیشتری از دانشجویان و قرار دادن آنها در وضعیت‌های قدرت است به طوری که بتوانند قدرت مربیان فکری خود را حفظ کنند و گسترش دهند.

آشکار است که حفظ قدرت مستلزم نابودی قدرت دیگران و ایجاد حالتی دایمی از رقابت، نزاع و خصومت میان خانواده‌ها است که بیانگر نکته چهارم است. قدرت، قدرت می‌آورد و ضعف، ضعف. بدین ترتیب، قدرت کلید امنیت و موفقیت است. از طریق قدرت می‌توانیم به نحو ساده تری نشر آثار کسانی را متوقف کنیم که با ما مخالف هستند؛ می‌توانیم به نحو آسان تری امکان انتشار آثاری را میسر کنیم که از خانواده فلسفی ما حمایت می‌کنند. برای اینکه این نظام بتواند فعالیت کند باید شبکه‌ای از همکاران وفادار وجود داشته باشند؛ ما باید دیگران را مدیون خودمان کنیم، باید مخالفان را حذف و متحدان را تشویق کنیم. به طور خلاصه باید نوعی ماشین فلسفی را ایجاد و حفظ کنیم، آن هم در جایی که رابطه حاکم است.

در امریکا این کار با توجه به این واقعیت آسان گشته است که این حرفه از طریق نظامی از داوران کار می‌کند، متخصصانی که درباره ارزش و شایستگی طرح‌ها و دست نویس‌هایی نظر می‌دهند که برای انتشارات، مجلات و بنیادها ارائه شده‌اند. انتشارات و بنیادها توسط افراد غیر متخصصی اداره می‌شوند که برای تصمیم گیری نیاز به نظر متخصصان دارند. مجلات توسط متخصصانی اداره می‌شوند که غالبا اطلاعات زیادی درباره حوزه‌های مربوط به شمار بسیاری از این دست نویس‌ها ندارند. به محض اینکه این متخصصان در شورای مربوطه انتخاب می‌شوند تا افراد غیر متخصص یا متخصصان دیگر در حوزه‌های مختلف را یاری کنند، تمایل می‌یابند که جایگاه خود، دانشجویان خود و دانشجویان دوستان و همکاران خود و حامیان آنها را تداوم بخشند. افزون بر این، آنها در موقعیتی هستند که داوران دیگر را برای پروژه‌های خاص توصیه می‌کنند.

کتاب‌ها عموما مورد داوری بی طرفانه قرار نمی‌گیرد. این نشان می‌دهد که داوران، نویسنده‌ی دستنویس کتاب را می‌شناسند، واقعیتی که حذف دیدگاه‌ها و محققان رقیب را آسان می‌کند. روال متداول در این حرفه، توقف انتشار آثاری است که به کار داوران ارجاع نمی‌دهند؛ روال دیگر، حذف متونی است که از کار داور انتقاد می‌کنند. این کار به لحاظ اخلاقی هم توجیه می‌شود. بسیاری از فیلسوفان واقعا بر این باور هستند که حق دارند انتشار متنی را متوقف کنند که به آنها ارجاع نمی‌دهد یا از دیدگاه آنها انتقاد می‌کند. اگر یک متن به کار آنها ارجاع نهد، استدلال آنها این خواهد بود که این متن باید حذف شود زیرا نویسنده به خوبی با منابع مربوطه آشنا نیست. اگر یک اثر، منتقد دیدگاه آنها باشد، حتما نویسنده دچار اشتباه شده است.

وضعیت مقالات مشابه با وضعیت کتاب‌ها است، جز اینکه در مورد مقالات، داوران معمولا هویت نویسنده را نمی‌دانند. اگرچه بسیاری از مقالات باید به نحو بی طرفانه و بدون شناختن هویت نویسنده داوری شوند، سردبیران مجلات، اطلاعات بیشتری را درباره انتشار مقالات بیان می‌کنند. باید به یاد داشته باشیم که برخی از معتبرترین مجلات، مقالات بسیار زیادی را دریافت می‌کنند و تنها می‌توانند بخش کوچکی از آنها را منتشر کنند. در این شرایط زمانی که آنها باید درصد بالایی از دست نویس‌های دریافتی را رد کنند، آیا آنها حق دارند از تمام ابزاری استفاده کنند که در اختیار دارند، از جمله اولویت‌های شخصی، و برخی از آنها را رد کنند؟ افزون بر این، آیا سردبیران مجلات دارای اختیارات ویژه برای اعمال نظر خود در مجلات، ترویج شیوه فلسفی خاص و حتی تبلیغ یک دیدگاه خاص نیستند؟

همین حرف درباره کمک هزینه‌ها صادق است. به محض اینکه یک گروه خاص به سازوکارهای کمک هزینه‌ها دست می‌یابد، تقریبا غیرممکن است آنها را در دسترس دیگران قرار دهد. عامل خویشاوندی مانع از مشارکت اعضای خانواده‌های فلسفی دیگر می‌شود. در اینجا شرایط ناگواری وجود دارند. در برخی از حوزه‌های جانبی فلسفه تنها یک فرد عملا بر آن حوزه تسلط دارد. در واقع نگه داشتن ماشینی که نیاز به روغن کاری دارد، دشوار است و خوشبختانه برخی از حوزه‌های به قدر کافی برای ایفای نقش افرادی که دارای رابطه خویشاوندی یا تبارشناختی با این گروه‌ها نیستند، گشوده هستند. اما تخریب این ماشین زمان بر است و بسیاری از آنها به خوبی کار می‌کنند. به ویژه تاسف برانگیز است که بسیاری از فیلسوفان «موفق» کماکان تمایل دارند در دهه هفتاد زندگی خود نیز فعالیت کنند و ماشین خود را برای دهه‌ها حفظ کنند. افزون بر این، آنها گاهی اوقات موفق می‌شوند افراد جوان مورد نظر خود را انتخاب کنند که تضمین کننده دوره‌های طولانی تری از فعالیت آنها است.

این واقعیت که تقریبا هیچ یک از اعضای اجتماع فلسفی امریکا از این وضعیت آگاه نیستند، این را بسیار بدتر می‌کند. بسیاری از فیلسوفان تصور می‌کنند که در جستجوی حقیقت هستند و غالبا آشکارا این را بیان می‌کنند. حتی افرادی که امکان یافتن حقیقت را رد می‌کنند اذعان نمی‌کنند که آنها در جستجوی امنیت یا موفقیت هستند. کسی را نمی‌شناسم که صراحتا به تصویر خویشاوندی و رابطه محور این حرفه اشاره کرده باشد. اتهاماتی در این مورد از سوی یک گروه علیه گروه دیگر وجود داشته است (برای مثال، فیلسوفان قاره‌ای علیه فیلسوفان تحلیلی) اما این اتهامات مکرر نبوده است. امروزه همه جا می‌توان فیلسوفان سنت‌های مختلف را یافت که دوگانه‌ی تحلیلی/قاره‌ای را نقد می‌کنند و فیلسوفان دیگری که می‌خواهند صرفا خود را فیلسوف بدانند. اما در واقعیت و در عمل، آنها غالبا و کماکان در مسیر روابط خویشاوندی و تبارشناختی گام بر می‌دارند و آثار افراد متعلق به خانواده خود را می‌پسندند و کار افرادی را تحقیر می‌کنند که متعلق به خانواده‌های دیگر هستند. به ویژه رفتار طرفدران فلسفه‌های قاره‌ای متناقض است زیرا از یک سو خودشان را کثرت گرا، روادار و پذیرای هر سنت فلسفی معرفی می‌کنند و از سوی دیگر تلاش می‌کنند فعالیت‌های تحلیلی‌ها را متوقف کنند. عوامل جامعه شناختی دخیل در این حرفه به ندرت شناخته شده‌اند.

پنجمین عامل را می‌توان مدل فدرالی در نظر گرفت که انجمن فلسفه امریکا بر طبق آن سازمان دهی شده است. در این مدل تمرکززدا، هدف انجمن فلسفه امریکا کمک به اعضای خود از طریق حمایت از سه بخش انجمن است. یک دفتر مرکزی وجود دارد اما عملکرد این دفتر صرفا هماهنگی و تسهیل فعالیت‌هایی است که توسط بخش‌های سه گانه این انجمن صورت می‌گیرند (بخش شرقی، مرکزی و اقیانوس آرام). به هر یک از این بخش‌ها قدرت کافی و موثر واگذار شده است و نه به دفتر مرکزی. بنابراین انتظار می‌رود که فعالیت‌ها در ابتدا از سوی همین بخش‌ها آغاز شود و این بخش‌ها باید تصمیم گیری‌های صورت گرفته در دفتر مرکزی را پیش از اجرا تایید و تصویب کنند. این بخش ها، با بازتاب دیدگاه اعضای خود، در ابتدا علاقمند به سازمان دهی جلساتی هستند که در آنها مقالات خوانده و شنیده می‌شوند، سازوکارهای استخدام و به کارگیری فیلسوفان مشخص و محل نمایشگاه کتاب‌های فلسفی منتشر شده معین می‌شود. این همان چیزی است که اکثر اعضای انجمن فلسفه امریکا ممکن است بر سر آن توافق داشته باشند، همان چیزی است که این انجمن در ۱۰۰ سال گذشته انجام داده است و منشور انجمن می‌گوید باید انجام داد.

از این جهت، انجمن فلسفه امریکا کاملا متفاوت از سازمان‌های تخصصی دیگر است که عموما تابع مدل تمرکزگرا هستند. اگر این مدل در انجمن فلسفه امریکا به کار می‌رفت، انجمن به جای اجرای خواست‌های بخش‌ها و نمایندگی اعضای آنها، آنها را رهبری می‌کرد. آنگاه دفتر مرکزی قوی وجود داشت که وظیفه اش صرفا سازمان دهی جلسات برای خواندن مقالات، استخدام و نمایشگاه کتاب نبود بلکه پشتیبان همان نقشی بود که می‌توانست در زندگی عمومی ایفا کند. آنگاه این دفتر و رهبران آن با جریان جامعه به طور گسترده هماهنگ بودند و تلاش می‌کردند نیازهای آن را درک کنند و این نیازها را در معرض دید اعضای خود قرار دهند.

مزایای استفاده از مدل فدرال آشکار است. این مدل چهار مزیت دارد. نخست اینکه اکثریت اعضای انجمن به خواست‌های خود می‌رسند یعنی مکانی برای خواندن مقالات، استخدام افراد جدید و تماشای کتاب‌های تازه. دوم اینکه این مدل باعث مسئولیت بیشتر انجمن در قبال اکثریت اعضای خود می‌شود. سوم اینکه این مدل مانع ایجاد بوروکراسی پرهزینه و حجیم در دفتر مرکزی می‌شود. چهارم اینکه این مدل، قدرت را در دستان فیلسوفان قرار می‌دهد و نه مدیران حرفه ای، یعنی در دستان اعضای منتخبی که خودشان را فلسفه ورز می‌دانند و نه بوروکرات.

معایب این مدل نیز آشکار است. این مدل نیز چهار عیب دارد. نخست اینکه انجمن محافظه کار است و در برابر تغییر مقاومت می‌کند که این به نوبه خود مانع انجام اقداماتی می‌شود که برای رفع و حل چالش‌های پیش روی یک جامعه در حال تغییر لازم هستند. دوم اینکه این مدل ورود افرادی را که در این انجمن حضور نداشته‌اند بسیار دشوار می‌سازد و نیازهای تعداد محدودی را تامین می‌کند. سوم اینکه این مدل باعث ایجاد مناطق خودمختار می‌شود. چهارم اینکه این مدل، مادامی که نابرابری‌های بزرگی در منابع و عضویت در بخش‌ها وجود دارد، برخی را بیش از حد و برخی را بسیار اندک نمایندگی می‌کند.

ادامه دارد

این مقاله، که در دو بخش عرضه می‌شود، ترجمه متن زیر است:

Gracia, Jorge J. E. (2002). Minorities and The Philosophical Marketplace in: Halwani, Raja, Carol V.A. Quinn and Andy Wible (eds). Queer Philosophy. Amsterdam: Rodopi, 2012, 83 – 98.

پانویس‌ها

[1] Martin Kusch, Psychologism: A Case Study in the Sociology of Philosophical Knowledge (London: Routledge, 1995); “The Sociology of Philosophical Knowledge: A Case Study and a Defense,” The Sociology of Philosophical Knowledge, ed. Martin Kusch (Dordrecht: Kluwer, 2000), pp. 15–38; Lucius T. Outlaw Jr., On Race and Philosophy (New York: Routledge, 1996); A. J. Mandt, “The Inevitability of Pluralism: Philosophical Practice and Philosophical Excellence,” The Institution of Philosophy: A Discipline in Crisis, ed. A. Cohen and M. Dascal (LaSalle, Ill.: Open Court, 1989), pp. 77–101.

[2] Jorge J. E. Gracia, “The Sociology of Philosophical Knowledge,” The Sociology of Philosophical Knowledge, ed. Martin Kusch (Dordrecht: Kluwer, 2000), 193-211.

[3] The United States Bureau of the Census, Statistical Abstracts of the United States, 1966, 116th ed. (Washington, DC: US Government Printing Office, 1996). See also Gracia, “Affirmative Action for Hispanics/Latinos? Yes and No,” Hispanics/Latinos in the United States: Ethnicity, Race, and Rights, ed. Gracia and Pablo De Greiff (New York: Routledge, 2000), pp. 201–221.

[4] William Barrett, Irrational Man (Garden City, N.Y.: Doubleday, 1962), pp. 4 -5.

[5] Educational Testing Service, Black, Hispanic, and White Doctoral Students: Before, During, and After Enrolling in Graduate School (Princeton: Educational Testing Service, 1990), p. 2.

[6] Gracia, “Philosophy in American Public Life,” Proceedings and Addresses of the American Philosophical Association, 72:5 (May 1999), pp. 149–158.

[7] Lucius T. Outlaw Jr., On Race and Philosophy (New York: Routledge, 1996); Gracia, Hispanic/Latino Identity: A Philosophical Perspective (Oxford: Blackwell, 2000).

[8] Proceedings and Addresses of the American Philosophical Association, 70:1 (May 1996) and 70:2 (September 1996).

[9] Max Black, ed., Philosophical Analysis: A Collection of Essays (Englewood Cliffs, N.J.: Prentice Hall, 1963), p. v.