حمید پرنیان-آخرین بخش از گفت‌وگوی من با پارسا، ترانه‌سرای دگرباش ایرانی مقیم تورنتو را می‌شنوید. پارسا در این بخش از گفت‌وگو، درباره‌ی سختی‌هایی صحبت می‌کند که یک همجنسگرا در ایران با آن‌ها مواجه است.

پارسا: وقتی تو به‌عنوان یک پسر در یک خانواده‌ی ایرانی به دنیا می‌آیی، از همون روز تولدت مادر و پدرت تمام زندگی تو را برنامه‌ریزی کرده‌اند؛ درس‌اش را می‌خواند، مهندس یا دکتر می‌شود، با فلانی ازدواج می‌کند و ما نوه‌دار می‌شویم. والدین‌ات تو را بیست و پنج‌سال مراقبت کرده‌اند و بزرگ‌ات کرده‌اند و احساس می‌کنند که تو دگرجنسگرا هستی. حالا بعد از بیست و پنج سال متوجه می‌شوند که تو همجنسگرا هستی. تو اصلاً قرار نیست ازدواج کنی، آن‌ ازدواجی که آن‌ها می‌خواهند، و تو قرار نیست برای‌شان بچه‌ای به دنیا بیاوری، به آن سبکی که آن‌ها دوست دارند- وگرنه همجنسگراها هم می‌توانند بچه‌دار شوند.

خب این برای والدین سخت است؛ من نمی‌خواهم بگویم که باید به آن‌ها حق داد، اما می‌گویم باید پذیرفت‌شان. پذیرفتن همجنسگرابودن فرزند از طرف والدین کار سختی است. نمی‌خواهم بگویم چون همجنسگرایی بد است پس باید به آن‌ها حق داد، نه. تصور کن برای خودت برنامه‌ای بیست‌ساله ریخته‌ای و بعد از بیست‌سال می‌فهمی برنامه‌ای که ریخته بودی کاملاً اشتباه بوده است. پس پذیرفتن این شکست سخت است. فکر می‌کنم باید درد خانواده‌ها را پذیرفت؛ همان‌طور که از آن‌ها انتظار داریم ما را پذیرند، ما هم باید بپذیریم که طول می‌کشد تا آن‌ها همجنسگرابودن ما را بپذیرند.

خود ما همجنسگرایان در سال‌های بلوغ با همجنسگرابودن خودمان دست و پنجه نرم کردیم و سعی کردیم خودمان را بپذیریم. چون برخی از ما فکر می‌کردیم همجنسگرایی ما نوعی گناه است یا بیماری است. یعنی طول کشید تا خودمان خودمان را بپذیریم. پس همین زمان را باید به خانواده‌ها هم داد تا بفهمند که فرزند همجنسگرای‌شان هیچ فرقی با فرزند دگرجنسگرای‌شان ندارد؛ بفهمند که هیچ تفاوتی وجود ندارد. فقط زمان می‌برد.

در ایران، خیلی‌ها مجبورند از خودشان شخصیتی بسازند که نیستند. در مورد همجنسگرایان نیز این امر شدت پیدا می‌کند؛ چون همجنسگرایی در ایران پذیرفته‌شده نیست.

در ایران، در شرکتی کار می‌کردم که با آقایی همکار بودم؛ ما با هم دوست شده بودیم و با هم شب شعر می‌رفتیم و خیلی با هم صمیمی شده بودیم. یکی از همان روزها که شب شعر می‌رفتیم احساس کردم این آدم، آدم معتمدی است و می‌توانم با او احساس راحتی داشته باشم. در همان روز، صحبت به این‌جا کشیده شد که هرکسی چه آرمان‌هایی دارد و من به او گفتم که همجنسگرا هستم و همین امر باعث می‌شود رسیدن به آرمان‌هایم سخت‌تر شود.

خب اولین جوابی که این آدم- که فکر می‌کردم خیلی من را می‌فهمد و مرا شناخته است- به من داد این بود که نمی‌خواهد با من بیاید توی رخت‌خواب. این طرز فکر خیلی از ایرانی‌هاست و برای همین است که آن‌ها نسبت به همجنسگرایان احساس بدی دارند؛ آن‌ها فکر می‌کنند اگر فرد همجنسگرایی به آن‌ها سلام بدهد یا دست دهد معنی‌اش این است که نیم‌ساعت دیگر بیا برویم رخت‌خواب. این کاملاً غلط است. هرکدام از ما روزانه با مردهای بسیاری در ارتباط هستیم و هیچ احساس جنسی‌ای به‌شان نداشته باشیم و تازه اگر احساس جنسی هم به یکی‌شان داشته باشیم باز هم پنجاه‌درصد قضیه طرف مقابل است.

رفتار دوست‌ام بعد از آن روز با من خیلی بد شد و تجربه خیلی بدی بود. برای این‌که او دیگر با من دست هم نداد تا این‌که من مجبور شدم برایش ایمیلی بنویسم و بگویم که من فقط با تو درد دل کردم و حرفی که من به تو زدم دعوت به سکس نبود و من اصلاً نمی‌خواهم تحت هیچ شرایطی با تو نزدیکی جنسی داشته باشم.

من خیلی مطمئن هستم که آن روز خواهد آمد که او نظرش نسبت به همجنسگرایان عوض شود؛ چون من به‌عنوان یک همجنسگرا تاثیر خوبی رویش گذاشته‌ام. جوابی که او به ایمیل من داد خیلی برای من عجیب بود. او نوشته بود؛ می‌ترسد که نسبت به من گرایش جنسی داشته باشد. من این را اصلا نمی‌فهمم؛ آدم یا دگرجنسگرا هست یا نیست. اگر نیستی پس ترس از چه چیزی باید داشته باشی؟

من عشقی که صد در صد به رخت‌خواب ختم شود را نقض می‌کنم. من خودم اولین‌باری که عاشق شدم چهارده‌ساله بودم. من در آن سن و سال نمی‌دانستم عشق چیست یا رخت‌خواب چیست. اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردم، و نمی‌دانستم که همجنسگرا هستم. فقط معشوق من برای من مقدس بود؛ من تا آن روز نماز نمی‌خواندم ولی وقتی معشوق من وضو می‌گرفت برای این‌که بتوانم شبیه به او شوم من هم وضو می‌گرفتم. اگر او نماز می‌خواند، من هم فقط به این خاطر که او نماز می‌خواند نماز می‌خواندم. قبله من واقعاً کعبه نبود؛ من در تمام رکعت‌های نمازم داشتم به معشوقم فکر می‌کردم. شب و روز به او فکر می‌کردم و اصلاً هم این رابطه جنسی نبود، چون در تمام آن چهارسالی که من او را می‌دیدم- و نتوانستم به‌اش بگویم که عاشق‌اش هستم- یک‌بار هم به رابطه جنسی با او فکر نکردم.

پائولو کوئلیو حرف خوبی می‌زند. «سخت‌ترین درد دردی است که تو با تمام وجود عاشق کسی باشی و با تمام وجود بدانی که به‌اش نمی‌رسی.» خب من این عشق را در چهارده‌سالگی تجربه کردم. برای تحمل چنین دردی خیلی کوچک بودم. خیلی از آدم‌ها- چه همجنسگرا و چه دگرجنسگرا- این احساس را در زندگی‌شان تجربه کرده‌اند و ما نمی‌توانیم این احساس را با برچسب‌زدن به دیگران از بین ببریم یا خرابش کنیم.

بعد از این‌که من خودم را به‌عنوان یک همجنسگرا پذیرفتم وارد رابطه‌های دیگری شدم؛ با آقایی آشنا شدم که ظاهراً همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و احساس می‌کردم که کسی را پیدا کرده‌ام که هم‌درد است، اما بعد از مدت کوتاهی، این رابطه- به هر دلیلی- قطع شد؛ شاید او دیگر از من خوشش نمی‌آمد. آن رابطه تمام شد اما تاثیرات زیادی بر زندگی من گذاشت.

باز پائولو کوئلیو می‌گوید: «یکی از علت‌های این‌که آدم‌های خیلی بدی در زندگی تو قرار می‌گیرند این است که وقتی آدم خوبی در زندگی‌ات وارد می‌شود قدرش را بدانی.» و این در زندگی من اتفاق افتاد؛ تاثیرات بدی که آن آدم در زندگی من گذاشت، دروغ‌هایی که می‌گفت و توهین‌هایی که گفته بود، باعث شد آدم بعدی‌ای که وارد زندگی من شد را فارغ از جسم و زیبایی تنانه‌اش، به این فکر کنم که این آدم چقدر آدم است. دوست جدیدم شاید از لحاظ فیزیکی نمی‌توانست به‌اندازه نفر قبلی تاثیرگذار باشد اما از لحاظ رفتاری و شخصیتی و هم‌دردی آدم خوبی بود و من به خودم گفتم که می‌توانم روی او در زندگی‌ام حساب کنم و دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد. این، برای من مقدس بود و به همین علت ما رابطه خیلی طولانی‌ای را با هم داشتیم. ما نزدیک به هفت سال با هم بودیم و رابطه خیلی خوبی داشتیم. ما روزهای خیلی خوبی را با هم سپری کردیم، اما کنار هر خوبی‌ای، سختی‌ای هم وجود دارد. الان از هم جدا هستیم. همدیگر را خیلی دوست داریم؛ روزی دوبار با هم تلفنی صحبت می‌کنیم و تمام روزهای تعطیل آخر هفته را با هم هستیم اما نمی‌توانم کتمان کنم که آن رابطه‌ای که از ابتدا بین ما بود نیست. حالا شاید روزی پیش هم برگردیم دوباره.