هانیه بختیار – زندانی در پاریس، “ژان” پسری خلافکار با گوش‌های بزرگ و چشم‌های افتاده بی‌حالت، در سلولش مدام به خاطره‌ای فکر می‌کند که همه ذهن او را گرفتار کرده است خاطره‌ای از بازی در یک اتاق شیشه‌ای پیچ در پیچ.

استیلیتانو، رفیق ژان در میان راهروهایی از آینه و شیشه می‌چرخد با این قصد که راه خروج را پیدا کند. یک بازی قدیمی مثل همه بازی‌های دالونی پر پیچ و خم. استیلیتانو، دوست و قهرمان پسر نوجوان است. مردی بلندقد با یک پیپ همیشگی در دست که دزدی و دوافروشی می‌کند. ژان می‌خواهد یک روز مثل او شود. با هم به نمایشگاهی می‌روند و استیلیتانو به یکی از آن راهرو‌های تو در توی آینه‌ای می‌رود تا تفریح کند. گیج، بین دیوار‌های آینه و شیشه سرگردان می‌شود و راه را نمی‌یابد. آدم‌های پشت شیشه به استیلیتانو می‌خندند و منتظرند ببینند چطور از مخمصه نجات پیدا می‌کند. استیلیتانوی عصبی از آن سوی دیوار شفاف به جماعت فحش می‌دهد و فریاد می‌کشد اما کسی صدایش را نمی‌شنود. ژان تصور می‌کند رفیقش مثل شکاری‌ست که به دام افتاده. او را در آن طرف شیشه‌ها می‌بیند ولی فریاد‌هایش را نمی‌شنود. 
 

ژان ژنه،مجرمی که می‌نویسد یا نویسنده‌ای که مجرم است.

ژان بعد‌ها تعریف می‌کند این خاطره برای او مثل یک الهام بوده است. تصویر مردی که در یک اتاق شیشه‌ای اسیر شده و بین انعکاس‌هایی از تصویر خودش در آینه و شیشه، گیج می‌چرخد. او به جست‌و‌جوی راهی‌ست تا بتواند با آدم‌های اطرافش ارتباط برقرار کند، اما آینه‌ها این فرصت را به او نمی‌دهند. در حقیقت همه او را می‌بینند ولی صدایش را نمی‌شنوند.
 

ژان مثل استیلیتانو دزد و تبهکار می‌شود و یک روز معمولی و تکراری در زندان، ناگهان میل عظیمی به نوشتن پیدا می‌کند و شعر می‌گوید. از شعر به نثر روایی می‌رسد و بعد فرم دراماتیک را پیدا می‌کند و نمایشنامه‌نویس می‌شود.

– زندانی شماره چند: ژان ژنه
– نویسنده بزرگ نیمه دوم قرن بیستم: ژان ژنه.

همواره این دو هویت ژنه به هم گره خورده است. مجرمی که می‌نویسد یا نویسنده‌ای که مجرم است.
تصویر و خاطره دالان آینه، عصاره تئا‌تر ژنه است. محور نمایش‌های او تنهایی و ناامیدی‌ست. داستان انسانی که بین تکثیر تصویرهای بی‌پایان خود گرفتار شده؛ تصویر‌هایی که بر هم نهاده می‌شوند و از دل هم بیرون می‌آیند اما هیچکدام این بازتاب‌ها واقعی نیست. آینه ژنه، آینه پرتوافکن ناواقعیت‌هاست. انعکاس دروغ‌های آدمی که دروغ‌های دیگر را می‌پوشاند؛ اوهام و خیالاتی که در هم قلب می‌شوند و کابوس‌هایی که در دل کابوس‌های دیگر پدید می‌آیند و سایه‌شان روی هم می‌افتد. 
 

نمایی از کلفت‌ها، نوشته ژان ژنه. دو خدمتکار که آینه عشق و نفرت همدیگر هستند 

تئاترهای ژنه از تجربه شخصی او وام می‌گیرند؛ زندان، میل به همجنسگرایی، جرم، عصیان و تنهایی مداوم. شخصیت‌های مطرود و نفرین‌شده آثار او جلوه‌هایی از خود او هستند. آن‌ها که از بطن تپنده جامعه بیرون رانده می‌شوند، در صحنه نمایش ژنه جان می‌گیرند و قراردادهای ذهنی تماشاگر را به هم می‌پیچند، با قدرت او را به دنیای اوهام می‌برند و پریشانش می‌کنند. شاید ژنه به دنبال نوعی انتقام از آدم‌های ادب‌آموخته جامعه است که همیشه کنارش گذاشته‌اند و قضاوتش کرده‌اند.
 

همان‌گونه که در آینه‌های روبرو، تصویر‌ها در هم ذوب می‌شوند، بازیگران نمایش‌های ژنه در بازی، بازی می‌کنند. شخصیت‌های خیالی که روی صحنه، نقش آدم‌هایی جز خودشان را ایفا می‌کنند و آرزوی «دیگری» بودن را دارند. خودشان نیستند و میان خود واقعی و خود خیالی تاب می‌خورند.
 

“نظارت عالیه”

در نمایشنامه “نظارت عالیه” همه باورهای ژنه از فرهنگ حبس مشهود است. او همیشه به قراردادهای سفت و سخت برتری پیشکسوتان و سنگین جرم‌های زندانی معتقد بوده و آن را در “نظارت عالیه” به نمایش می‌گذارد. در این نمایشنامه یک زندانی محکوم به مرگ به نام “گلوله برف” بالا‌ترین مرتبه را دارد و تماشاگر هم او را نمی‌بیند. بعد از او «سبز چشم» شخصیت مهمی‌ست که زنی روسپی را کشته و اکنون در انتظار مرگ به‌سر می‌برد اما چون قتلش غیر عمدی و نتیجه خشونت آنی بوده، از «دانه برف» اهمیت کمتری دارد. «موریس» مجرم سوم که یک بزهکار هفده ساله است با «لوفران» دزدی آماتور، محبوسان دیگر این سلول هستند. 
 

نظارت عالیه، ژان زنه.کابوس‌هایی که در دل کابوس‌های دیگر پدید می‌آیند و سایه‌شان روی هم می‌افتد.
 

موریس عاشق چشم‌سبز است و لوفران به جایگاه موریس حسادت می‌کند. دلش می‌خواهد مرتبه او را داشته باشد و نقش وی را برای چشم‌سبز بازی کند. او سعی می‌کند قتلی مرتکب شود و به مقام بالاتری برسد. موریس را می‌کشد تا موریس دیگری شود اما باز هم چشم‌سبز او را جدی نمی‌گیرد. لوفرانِ مطرود می‌خواهد با این قتل خودش را معتبر سازد ولی باز هم پذیرفته نمی‌شود. انگار هیچکس او را قبول نمی‌کند. چشم سبز به زبان می‌آید که بدبختی را خودش انتخاب نکرده؛ در حالی که لوفران خودش انتخاب می‌کند. او هرچند که «دیگری» می‌شود ولی دیگری شدن کمکی به او نمی‌کند و در تنهایی‌اش گیج می‌خورد. مانند مردی که در خاطره ژنه سردرگمِ دالان آینه شد، بین انعکاس تصویر‌های خود دست و پا می‌زند. لوفران ناامید و تنها می‌ماند و در آخر اعتراف می‌کند که: «من تنها هستم».
این نمایشنامه روایتی شاعرانه از زندگی مجرمان است. ژنه می‌خواهد تأکید کند که نمایشش واقعی نیست و تنها خیالی از ذهن خیال‌زده یک زندانی‌ست.

“کلفت‌ها”

نمایش “کلفت‌ها” با نمایی از یک اتاق‌خواب مجلل آغاز می‌شود. زنی فاخر به کمک مستخدمه‌ای که “کلر” صدایش می‌کند لباس می‌پوشد. بانو مغرور و مستخدمه متملق است. هر دو دائماً به همدیگر کُلُفت‌گویی می‌کنند و در آخر مستخدمه بانو را می‌زند. ناگهان زنگ ساعت به صدا در می‌آید و صحنه فرو می‌ریزد. دیگر بانو، بانو نیست بلکه یکی از دو مستخدمه‌ایس‌ت که در غیاب خانم اصلی خانه، نقش او را بازی می‌کند و در حقیقت خدمتکاری که “کلر” خوانده می‌شد، “کلر” نیست و نامش “سولانژ” است و کسی که نقش بانو را بازی می‌کرد “کلر” حقیقی‌ست.
 

دو مستخدمه در نبود اربابشان نقش او را بازی می‌کنند و در آخر هر بازی هم علیه او می‌شورند. ماجرای نمایش تا آنجا پیش می‌رود که خدمتکاران تصمیم می‌گیرند با چای سمی بانوی خانه را بکشند. مادام در آستانه خوردن چای زهرآلود، با خبر آزادی معشوقه‌اش از خانه بیرون می‌زند. پیشخدمت‌ها دوباره بازی مالیخولیایی همیشگی را شروع می‌کنند. “کلر” پیشخدمت، نقش خود را تا نوشیدن چای ادامه می‌دهد و با شجاعت زهر را می‌نوشد و در لباس بانو می‌میرد. 
 

سارتر می‌گوید: “ما تنها در مواجهه با مرگ است که می‌توانیم خود را انسان حس کنیم.”

در حقیقت دو خدمه، آینه عشق و نفرت همدیگر هستند.‌‌ همان‌طور که کلر می‌گوید: “از اینکه تصویرم در آینه به من برمی‌گردد خسته‌ام.”
 

آن‌ها به خیال‌پردازی و توهم روی می‌آورند تا از خود حقیقی ناکامشان دور شوند، قدرت پیدا کنند و در رؤیا به کامیابی برسند. با وجود ظاهر فضای سیاه و سرد کلفت‌ها، عمق این روایت رهایی‌بخش و امیدوارکننده است. انگار آدمی هنوز می‌تواند تصوری قوی از شادی و آزادی خلق کند حتی اگر وسیله آن مرگ باشد. به قول سار‌تر: ‌ “ما تنها در مواجهه با مرگ است که می‌توانیم خود را انسان حس کنیم.”

قهرمان‌های ژنه، دنبال جایی دیگر هستند و خود را به سمت موقعیتی دیگر می‌کشانند، از واقعیت عبور می‌کنند و آنی را که دوست دارند باشند بازی می‌کنند.‌‌ همان‌گونه که سار‌تر می‌گوید: “دیگری باشد، برای دیگری باشد و به جای دیگری باشد.” آدم‌های دنیای ژنه از هستشان می‌گذرند و به سمت هست دیگری می‌روند که ایده‌آلِ آن‌هاست. ژنه یک اگزیستانسیالیست اصیل است و شخصیت‌های فقیر و مطرود و مجرم و فرودست را به رقصیدن مختارانه در فانتزی چیزی که می‌خواهند باشند، می‌برد.

“بالکنی”

در نمایش “بالکنی” هم آدم‌ها رشک غیر از خودشان را دارند.
 

بیرون یک فاحشه‌خانه، انقلابی در حال وقوع است. در خانه روسپیان مادام ایرما، مشتریانی ساده با حسرت و سودای قدرت، می‌توانند لباس‌های مبدل بپوشند و نقش آدم‌های پر نفوذ را برای روسپیانشان بازی کنند.
 

انقلاب نفس به نفس، بیرون یک بالکنی بزرگ جان می‌گیرد. نظامی در حال ویرانی‌ست. مقر پلیس با همه شخصیت‌های مطرحش منفجر می‌شود و مبارزه تنها گامی تا پیروزی دارد ولی رئیس پلیس، کمک مشتریان خانه مادام ایرما را می‌طلبد. او از آن‌ها می‌خواهد لباس صاحب‌منصبان را بپوشند تا انقلابیون آن‌ها را ببینند. مشتریان، اطاعت می‌کنند و انقلاب شکست می‌خورد؛ اما در این بین هیچکس حاضر به پوشیدن لباس رئیس پلیس نیست. در آخر فردی راضی به پوشیدن لباس می‌شود و آن مرد، رییس انقلابیون شکست‌خورده است. رهبر انقلاب خود را اخته می‌کند و مردانگی و رؤیای پیروزی انقلاب را با هم در خود می‌کشد. 
 

بالکن، نوشته ژان ژنه. در این نمایش هم آدم‌ها رشک غیر از خودشان را دارند.

باز هم در این نمایش، شخصیت‌ها در آینه‌های تو در توی ژنه بر هم نهاده می‌شوند، به درون هم فرود می‌آبند و در یک دوَران وهم‌آلود، از خود به دیگری و از دیگری به خود تبدیل می‌شوند. مشتریان روسپی‌خانه، امیال فروخورده خود را هر چند دروغین در قالب لباس بزرگان تحقق می‌بخشند و واقعیت و توهم در هم می‌پیچند و از هم تغذیه می‌کنند.
 

چه لوفران در “نظارت عالیه”، چه خدمتکاران در “کلفت‌ها”، چه مشتریان روسپی‌خانه “بالکنی”، همگی برای رشد و رسیدن به مرحله‌ای والا‌تر، سودای گناه بزرگ‌تری را در سر می‌پرورانند و می‌خواهند به زشتی مطلق و قساوت تن بسپرند و اینگونه به رهایی برسند. هر چند که در آخر باز هم‌‌ همان که هستند می‌مانند و در چاه سیاه نومیدی خود فرو می‌روند.

ژنه، شخصیت‌های دراماتیک خود را در واقع از درون تهی می‌کند تا هویت دیگری را جان بخشند. هدف ژنه حرکت هوشمندانه به سمت تهی‌سازی واقعیت است. میشل کرون می‌گوید: “قهرمان‌های نمایشنامه او را می‌توان خلاء مجسم نامید.” 
 

او آن قدر به فضای نمایشش فضایی از توهم و خیال می‌بخشد تا تماشاگر مدتی از خود واقعی‌اش دور شود و به خود خیالی‌اش بپیوندد و در شرارت و قساوت صحنه همراه شود. انگار ژنه در دلشوره و مسخ و استحاله تماشاگرِ فرهنگی تمیز، دنبال انتقام از آن‌ها و اثبات خوِد رذالت‌بار و شورشی‌اش‌ست. خودی که اگر ژان کوکتو و سار‌تر حمایتش نمی‌کردند شاید تمام عمر را در گوشه زندان می‌گذراند. ژنه در “یادداشت‌های یک دزد” همبستگی‌اش را با همه محکومان به اعمال شاقه نسل خود اعلام می‌کند و در فضای ابسورد تئاترش آینه می‌چیند و آن قدر ممنوعه‌ها و تابو‌ها را شکوهمندانه در هم می‌تاباند تا صدای شنیده نشده رفیق دوران جوانی‌اش – استیلیتانو – از دالان‌های خم اندر خم آینه به دنیای آراسته بیرون طنین اندازد.

نظارت عالیه، نوشته ژان ژنه