زندگی عباس امیرانتظام به نوعی تاریخ حکومت ولایی را بازتاب می‌دهد و نیز نگرش و فرصت‌طلبی طیفی از نیروهای سیاسی را. بازخوانی آنچه بر او رفت.

عباس امیرانتظام (۲۷ مرداد ۱۳۱۱ – ۲۱ تیر ۱۳۹۷)
عباس امیرانتظام (۲۷ مرداد ۱۳۱۱ – ۲۱ تیر ۱۳۹۷)

دستگیری عباس امیرانتظام

۲۸ آذر ۱۳۵۸ بود که خبر دستگیری عباس امیرانتظام مثل توپ در فضای سیاسی ایران صدا کرد. او با فریبکاری کمال خرازی، معاون صادق قطب‌زاده، به ایران فراخوانده شد و به حکم علی قدوسی، دادستان کل انقلاب، توسط سه تن از نوچه‌های قضایی‌اش، مصطفی پورمحمدی، روح‌الله حسینیان و اکبریان که طی ۴ دهه‌ی گذشته گردانندگان دستگاه امنیتی و قضایی کشور بوده‌اند، دستگیر شد.

آن روزها تب «ضد‌لیبرالی» همه را فرا گرفته بود و پس از اشغال سفارت آمریکا مبارزه‌ی «ضد‌امپریالیستی» در دستور کار بود و نیروهای سیاسی متوجه نبودند چه دیو خطرناکی در حال تنوره کشیدن است.

عباس امیرانتظام قبل از دستگیری هم یکی از اهداف اصلی حمله به دولت مهندس بازرگان بود و حالا که دستگیر شده بود بهترین فرصت برای حمله به او و دولت بازرگان فراهم شده بود.

«خط امام» و حزب جمهوری اسلامی و مجاهدین انقلاب اسلامی و جریان محمد منتظری و فدائیان اسلام در صدد به دست‌گرفتن قدرت بودند و می‌کوشیدند رقیب را کنار بزنند و امیر انتظام بهانه‌ای بود تا حملات خود به دولت بازرگان را تشدید کنند.

عزت‌الله سحابی و ۱۷ نفر از همفکرانش نیز فرصت را مغتنم شمردند و ضمن همراهی با «خط‌امام» در دشمنی با «لیبرالیسم» و شاخص آن امیرانتظام از نهضت‌آزادی انشعاب کردند.[1]

عزت‌الله سحابی تا آن‌جا پیش رفت که به محکومیت امیرانتظام به جرم جاسوسی رأی داد و ادعا کرد اگر برای او کیفرخواست بنویسد تقاضای ۱۵ سال حبس می‌کند. سحابی هیچ‌گاه بطور علنی از امیرانتظام پوزش نخواست و «حلالیت»‌ نطلبید.

نشریه کار، ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق ایران، ۱۴ دی ۱۳۵۸: امپریالیسم آمریکا و سرشاخه‌های آن در ایران. امیرانتظام یکی از آنهاست
نشریه کار، ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (قبل از انشعاب)، ۱۴ دی ۱۳۵۸: امپریالیسم آمریکا و سرشاخه‌های آن در ایران. امیرانتظام یکی از آنهاست

سازمان‌‌های مجاهدین و چریک‌های فدایی خلق و پیکار و راه کارگر و حزب توده از هیچ دشمنی‌ای با او فروگذار نکردند. نشریات آن‌ها یک دم از حمله به امیرانتظام و دولت بازرگان باز نمی‌ایستادند. مقاله پشت مقاله بود که علیه امیرانتظام انتشار می‌یافت.

در حالی که چند ماه پیش از آن، پس از دستگیری محمدرضا سعادتی یکی از رهبران مجاهدین که در ملاقات با مأموران روسیه دستگیر شده بود، تمامی جریان‌های سیاسی بسیج شده بودند و یکصدا عنوان می‌کردند که «جریان سعادتی جاسوسی نیست»‌، این بار همان‌ها، ملاقات‌های رسمی عباس امیرانتظام با مقامات آمریکایی را «جاسوسی» جا زده و خواستار اعدام او بودند.

امیرانتظام به اتهام جاسوسی برای آمریکا دستگیر شده بود، اما اتهام اصلی او چیز دیگری بود. او کسی بود که در مهرماه ۱۳۵۸ با طرحی که به امضای ۱۷ نفر از اعضای دولت بازرگان از جمله محمدعلی رجایی و حسن حبیبی رساند، درصدد انحلال مجلس خبرگان قانون اساسی بود، اما بازرگان زیر تأثیر ابراهیم یزدی، ناصر میناچی، علی‌اکبر معین‌فر و مصطفی چمران که حاضر به امضای طرح نشده بودند، موضوع را به اطلاع خمینی رساند و مانع اجرای این طرح شد.

نامه‌ی دست‌نویس امیرانتظام برای انحلال مجلس خبرگان در صندوق امن سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم بود. پس از دستگیری امیرانتظام، پرویز خزایی که موقتاً مسئولیت سفارت را به عهده داشت با دسترسی به صندوق سفارت، نامه‌ امیرانتظام را در اختیار مأموران نظام گذاشت. با این کار او مورد اعتماد و اطمینان آن‌ها قرار گرفت و ارتقای مقام یافت. خزایی بعدها به مجاهدین و شورای ملی مقاومت پیوست. علی قدوسی با تأکید روی این سند مدعی بود «بنده اگر کیفرخواست فقط روی همین نامه بگذارم که ایشان تصمیم داشته علیه جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی قیام کند، حداقل باید ۱۵ سال زندانی بکشد». نکته‌ی جالب توجه آن که محمدعلی رجایی با وجود اقدام علیه «جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی» به نخست‌وزیری نظام اسلامی رسید و در زمان حیات قدوسی او به ریاست جمهوری اسلامی نیز ارتقاء مقام یافت. حسن حبیبی نیز پس از مرگ او به بالاترین مقامات نظام اسلامی رسید.

امیرانتظام درحالیکه از همه سو زیربار شدیدترین اتهامات قرار داشت، حتی از داشتن وکیل مدافع نیز محروم بود. وقتی نگذاشتند به حقوقدانانی چون  دكتر حشمت‌الله مقصودی، سرهنگ غلامرضا نجاتی، دكتر نورعلی تابنده رجوع کند، او دست به دامان آیت‌الله گلزاده غفوری و شیخ‌علی تهرانی شد که با حقه‌بازی لاجوردی و دستگاه قضایی که تحت نظر بهشتی بود با آن نیز مخالفت شد. [2]

عباس امیرانتظام در خردادماه ۱۳۶۰ بعد از تحمل ۱۵ ماه سلول انفرادی و تحمل انواع و اقسام فشارهای روانی با یک درجه تخفیف در بیدادگاهی که کمترین موازین حقوقی در آن رعایت نشده بود به حبس ابد محکوم شد. بازرگان که رئیس دولت موقت بود در دادگاه حضور یافت و به صراحت عنوان کرد:

«به نظر من حال اگر باید کسی محاکمه شود من هستم زیرا از تمام این جریانات که به عنوان اتهام برای آقای امیرانتظام ذکر شده است شریک بوده ام و تمام این جریانات با نظارت خود بنده بوده است.» [3]

در این دوران تضاد بین نیروهای سیاسی و نظام اسلامی به اوج خود رسیده بود و دیگر هیچ‌یک از گروه‌های سیاسی مخالف نظام برای محکومیت امیرانتظام هلهله‌ و شادی نکردند. تنها حزب توده و فداییان اکثریت و جنبش مسلمانان مبارز که متحدان نظام اسلامی بودند سر ازپا نمی‌شناختند.

سازمان فدائیان (اکثریت) با صدور اطلاعیه‌ای نوشت:‌

«ما رأی دادگاه را تأیید می‌کنیم و کیفر مربوطه را درخور خیانت‌های ارتکاب شده ارزیابی می ‌نمائیم. ما قاطعیتی را که در این رأی به کار رفته ارج می‌ نهیم و معتقدیم که جرائم برشمرده از سوی دادگاه نه تنها دلالت بر محکوم بودن امیرانتظام به جرم جاسوسی به نفع اصلی ‌ترین دشمن مردم ما یعنی آمریکا دارد، بلکه نشان‌دهندّه‌ ی جرائم جنایت‌باری است که دولت موقت (دولت بازرگان) در طی ۹ ماه زمام‌ داریش علیه انقلاب و مردم مرتکب شده است. به همین دلیل هم است که ما می‌گوئیم: دادگاه انقلابی امیرانتظام و ارائه‌ یک دادنامه‌ی انقلابی و سمت دار، کابینه لیبرال بازرگان را هم به شدت محکوم کرده است.»

خط امامی‌ها نیز که همچنان در صف اول مبارزه «ضد‌امپریالیستی» و ضد آمریکایی‌ بودند ول کن امیرانتظام که زندانی بود و امکان پاسخگویی نداشت نبودند.

سیدمحمد خاتمی در سر مقاله روزنامه کیهان مهرماه ۱۳۶۰ خطاب به بازرگان نوشت:

«‌آقای بازرگان چه نقصی در کار شما است که فردی چون امیر انتظام، جاسوس و مزدور آمریکا تا سطح معاونت نخست‌ وزیر و سخنگوی دولت موقت بالا می‌‌آید!؟»

میرحسین موسوی در مصاحبه با روزنامه‌ی کیهان پانزدهم بهمن ۱۳۶۰ گفت:

«سنجاقی که امیر انتظام روی کراوات خود میزد، همیشه مانند سوزنی در چشمان من فرو می رفت….اینکه شروع شد به افشاگری این جریان، این امید را به ما بخشید، با معجزاتی که در انقلاب دیدیم، این انقلاب تا آخر بتواند پیش برود و این جریان را( لیبرال ها ) جارو کند و چنین هم کرد.»

مهدی کروبی در خطبه های نماز جمعه مهرماه ۱۳۶۱ ادعا کرد:

«عدالت اسلامی ایجاب می‌کند که یا امیرانتظام از زندان آزاد شود و یا اگر او مجرم است – و به حق هم مجرم است-پس اینها ( بازرگان و نهضت آزادی ها ) هم محاکمه شوند…شورای عالی قضائی و دادستان کل انقلاب و دادستان انقلاب مرکز! که از زحماتتان تقدیر میشود؛ باز هم شما نشسته‌اید که اینها حرفهایی بزنند و بچه‌های بیگناه مردم را تحریک کنند وآنها را وادار به کارهایی نمایند….باید از ریشه حساب را تسویه کنید.»

اما این همه‌ی ماجرا نبود؛ چیزی نگذشت پای ما که در دستگیری امیرانتظام شادی کرده بودیم نیز به زندان باز شد و سرنوشت عجیب و عبرت‌آموزی برای‌مان رقم زده شد. مایی که از کشتار‌های بیرحمانه‌های سال‌های ۶۰ و ۶۱ جان به در برده بودیم نیز پس از تحمل شکنجه‌های بسیار به حبس‌های طویل‌المدت محکوم شدیم و در کنار بندی که امیرانتظام در آن محبوس بود جای گرفتیم. آنقدر غم خود داشتیم که دیگر به غم و غصه‌ی امیرانتظام و آن‌چه بر او و خانواده‌اش گذشته بود فکر نمی‌کردیم.

تصویرهایی از دوران اسارت

۱۳۶۵: دوران «اصلاحات» در زندان بود و شرایط به کلی متفاوت از سال‌های قبل شده بود. تعداد زیادی از زندانیان آزاد شده یا در شرف آزادی بودند.

من به بند تازه‌ای منتقل شده بودم که عباس امیرانتظام از مرخصی چند روزه به زندان بازگشت. او تا آن موقع همه‌ی ‌دوران حبس‌اش را در بند زندانیان عادی و وابستگان نظام سلطنتی گذرانده بود. مقامات زندان به عمد می‌خواستند او را تحقیر کنند. متأسفانه زندانیان سیاسی هم در این زمینه با مسئولان زندان هم‌نظر بودند و جرم او را «سیاسی» نمی‌دانستند و هم‌نشینی و هم‌بندی با او را «تحقیر» خود می‌دانستند!

نمی‌دانم به چه دلیل او را به‌جای آن که به بند سابق‌اش ببرند به بند ما که به تازگی از ادغام زندانیان چندین بند قزلحصار تشکیل یافته بود منتقل کردند.

در ساعات اداری مسئول بند پاسداری بود به نام منتظران و من به عنوان مسئول نظافت از سوی زندانیان انتخاب شده بودم و رتق و فتق امور داخلی بند به عهده‌ی من بود.

امیرانتظام را در اتاق توابان بند جا داده بودند، با این حال بخشی از زندانیان «چپ» مخالف حضور او در بند بودند و غرولند‌هایشان را با من در میان می‌گذاشتند. زندانیان مجاهد مخالفتی با حضور او در بند نداشتند وگرنه با من در میان می‌‌گذاشتند. پیشتر در سال ۱۳۶۳ امیرانتظام را در حالی که راهروی واحد ۳ قزلحصار را تی‌ می‌کشید دیده بودم. من مایل بودم با او گفت‌وگو کنم. جز چند سلام و علیک کوتاه و احوال‌پرسی صحبتی بین ما در نگرفت. پیش از آن که بحث جدی‌ای در بند در ارتباط با امیرانتظام دربگیرد او را از بند ما به بند سابق‌اش منتقل کردند.

در فروردین ۱۳۶۸ به سالن ۴ آموزشگاه اوین منتقل شدیم. کشتار ۶۷ را پشت‌سرگذاشته و دو ماهی می‌شد که از گوهردشت به اوین منتقل شده بودیم. در بند جدید با زندانیان اوینی جان به در برده از کشتار ۶۷ که امیرانتظام نیز در میان آن‌ها بود هم‌بند شده بودیم.

زندانیان چپ به جز سه نفر، همگی آزاد شده بودند و هیچ‌کس مخالف حضور امیرانتظام در بند نبود.

بچه‌ها تعریف می‌کردند پس از پایان کشتار ۶۷، سید‌حسین مرتضوی زنجانی، رئیس زندان اوین، امیرانتظام را که می‌بینید با تحقیر می‌گوید «تو هنوز زنده‌ای، دادگاهی نشدی؟» امیر انتظام هم بی‌درنگ جواب می‌دهد «کسی که بایستی دادگاهی شود، تو و رؤسایت هستید که به زودی محقق می‌شود». مرتضوی که لباس رنجری پوشیده بود با خشم لگدی به سوی امیرانتظام پرتاب می‌کند که او جا خالی می‌دهد و پاسداران مرتضوی را که نزدیک بود سکندری بخورد می‌گیرند.

سید‌حسن مرتضوی زنجانی رئیس اوین در دوران کشتار ۶۷
سید‌حسن مرتضوی زنجانی رئیس اوین در دوران کشتار ۶۷

این بار برخلاف قبل، فرصتی به دست آمد تا از نزدیک با امیرانتظام دمخور شوم و از نظرات او آگاه گردم. چیزی نگذشت که همگی به سالن ۶ آموزشگاه اوین منتقل شدیم.

من از زمانی که خودم را شناختم بدون آن که آموزشی دیده باشم «تندخوان» بودم و امیرانتظام در صدد یادگیری فنون «تندخوانی» بود و کتابی نیز در این رابطه تهیه کرده بود و گاه در مورد تجربیات شخصی من در این زمینه پرس‌وجو می‌کرد. مسئولیت من در بند و موضوع «تندخوانی» باعث نزدیکی من و او شد. می‌گفت ده سال از عمرم در این‌جا به فنا رفته است بایستی با یاد‌گیری «تندخوانی» به جبران گذشته بپردازم.

از روز اولی که او را دیدم، به لحاظ روانی به شدت تحت فشار بودم. یاد سرمقاله نشریه مجاهد تحت عنوان «مار در آستین انقلاب» می‌افتادم. او را به «مار» تشبیه کرده بودند و من از این که در دل با این نگاه همراهی کرده بودم شرمسار بودم.  هرچه بیشتر او را می‌شناختم شرمساری‌ام بیشتر می‌شد.

برای بازسازی روانی خودم، می‌کوشیدم از مسئولیت و نفوذم در بند استفاده کرده و تا آن‌جا که می‌توانستم هوای او را داشته باشم و امکانات بیشتری در اختیار او بگذارم. بچه‌های بند و هم‌اتاقی‌های او نیز در این رابطه همراهی می‌کردند و هیچ‌گاه کسی کوچکترین مخالفتی نکرد. او به سادگی متوجه تفاوت زندگی در کنار بچه‌ها با بندهایی که سابقاً در آن بود می‌شد.

برخورد بچه‌ها با او بسیار احترام آمیز بود و دوست‌اش داشتند. امیرانتظام از خوشحالی بودن در کنار این گروه از زندانیان سیاسی در پوست خود نمی‌گنجید. بارها به من ‌گفت تازه احساس هویت می‌کنم. در گفت‌وگویی که با صدای آمریکا پس از ترور لاجوردی داشت و منجر به دستگیری دوباره‌اش شد، روی رضایت خاطرش از این که با ما هم‌بند شده بود تأکید کرد. در این گفت‌وگو او لاجوردی را «جلاد» خواند و بی‌پرده از جنایات او گفت؛ به گونه ای که واکنش حسینعلی نیری رئیس هیأت کشتار ۶۷ را برانگیخت.

دیدگاه‌های سیاسی امیرانتظام، آن‌گونه که من شنیدم

امیر انتظام نگاه مثبتی به مواضع نهضت آزادی نداشت به ویژه که ۱۸ نفر از آنان علیه او اطلاعیه داده و عضویت‌اش در نهضت آزادی را نیز نفی کرده و سپس استعفا داده بودند.[4] مواضع آن‌ها در طول سال‌های گذشته را نیز نمی‌پسندید. با وجود این او علاقه زیادی به مهندس بازرگان داشت و همیشه قدردان محبت‌های او بود.

پس از مرگ خمینی، در بند ما پارچه‌های مشکی به دیوار زده بودند و با حضور پاسداران، در راهروی بند مراسم سوگواری برگزار کردند. به جز عده‌ی معدودی، اکثریت مطلق بچه‌های بند و از جمله امیرانتظام در اتاق‌های خود باقی ماندند و از مشارکت در مراسم سوگواری خودداری کردند. در حالی که نورالدین کیانوری و علی‌ عمویی از سالن ۵ که روبروی بند ما قرار داشت برای شرکت در مراسم سوگواری به بند ما آورده شده بودند و در راهرو نشسته بودند. نمی‌دانم در دلشان چه می‌گذشت اما با قیافه‌ای محزون در خود فرو رفته بودند و همین امر دست‌مایه‌ی طنز بچه‌ها شده بود.

روز بعد در گفت‌وگویی که با امیر انتظام داشتم نمی‌توانست خشم خود را از دیدن کیانوری[5] و عمویی در مراسم سوگواری خمینی پنهان کند و روی نقش مخرب حزب توده در تاریخ ایران تأکید داشت. امیر انتظام نیز همچون من از مرگ خمینی خوشحال نبود، هر دو ما آرزوی محاکمه‌ی او را داشتیم. او به‌هیچ وجه نمی‌توانست با جنایتی که در زندان‌ها در تابستان ۶۷ صورت گرفته بود کنار بیاید. خمینی را عامل همه‌ی جنایاتی می‌دانست که در جمهوری اسلامی اتفاق افتاده بود.

پس از انتخاب خامنه‌ای به عنوان ولی فقیه و رهبر انقلاب اسلامی، در تاریخ ۶ مرداد ۱۳۶۸ انتخابات ریاست جمهوری همزمان با رفرنداوم برای تأیید تغییرات صورت گرفته در قانون اساسی برگزار شد. در بند ما نیز صندوق رأی آورده و اعلام کردند کسانی که می‌خواهند در انتخابات شرکت کنند نام‌نویسی کرده و رأی خود را در صندوق بیاندازند. امیرانتظام جزو کسانی بود که در انتخابات شرکت نکرد. او انتخابات را آزاد نمی‌دانست و به تأکید گفت هیچ‌گاه در زندان در انتخابات شرکت نکرده است. منظورش انتخابات‌های ریاست جمهوری، مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری بود که تا آن موقع برگزار شده بود.

گفت‌وگوهای ما در پاییز و زمستان ۱۳۶۸ حول و حوش آینده‌ی سیاسی ایران دور می‌زد. برای من جالب بود که از نظرات او آگاه شوم.

در سال ۱۳۶۵ به دیکتاتوری مارکوس در فیلی‌پین پایان داده شده بود و کورازون آکینو به قدرت رسیده بود و آن روزها زمزمه‌ی آزادی نلسون ماندلا در میان بود. خمینی در گذشته بود و امیرانتظام آینده‌ای برای نظام جمهوری اسلامی نمی‌دید و با اشاره به تحولات صورت گرفته در جهان می‌گفت از بازرگان سنی گذشته است و امکان بازگشت به قدرت و اداره‌ی کشور را ندارد. آمریکایی‌ها و غرب روی من برای آینده حساب می‌کنند. او در آن شرایط خود را «الترناتیو» نظام می‌دانست و فروپاشی رژیم اسلامی را انتظار می‌کشید و باور داشت همچون ماندلا تا رسیدن به قدرت، در زندان باقی می‌ماند.

او اعتقاد عجیبی به حضور در ایران داشت و به هیچ‌وجه خروج از کشور به بهانه‌ی فعالیت سیاسی را بر‌نمی‌تابید. به آن‌چه می‌گفت به شدت پای‌بند بود. او بر اساس دیدگاهی که داشت پس از آزادی از زندان حاضر نشد برای خروج از کشور تلاش کند. بهانه‌ی لازم را داشت سه فرزندش در خارج از کشور زندگی می‌کردند و مقامات امنیتی از خدا می‌خواستند او به خارج از کشور برود و «از شرش راحت شوند».

حتی زمانی که جایزه‌ی بین‌المللی به او تعلق گرفت حاضر به خروج از کشور نشد. می‌گفت بیم‌دارد که رژیم اجازه ندهد به کشور بازگردد.

رک بود و صریح. هرآن‌چه در دل داشت را برزبان می‌آورد. جانماز آب نمی‌کشید. در دورانی که با او هم بند بودم نماز نمی‌خواند و هیچ‌یک از فرایض دینی را به جا نمی‌آورد.

در سال ۱۳۶۸ می‌خواستند او را آزاد کنند، موضوع عفو را با او در میان گذاشته بودند. خودش برایم تعریف کرد که به شدت مخالفت کرده و در پاسخ مقامات قضایی گفته است که: من بایستی شما را به خاطر جنایات‌تان عفو کنم.

امیرانتظام می‌گفت به خاطر فشارهای بین‌المللی از حاشیه امنیت نسبی برخوردار است و دست او را در برخوردها باز می‌گذارد. او می‌گفت همین فشارها باعث شد که در سال ۱۳۶۵ به او اجازه دهند به مرخصی چند روزه از زندان برود.

او خواهان اعاده دادرسی و تبرئه از اتهام جاسوسی بود. تردیدی نداشتم که تا دم مرگ در این رابطه مقاومت خواهد کرد.

از نظر من بسیاری از فعالان سیاسی ایران چنانچه موقعیت او را داشتند با موضوع «عفو» و آزادی از زندان موافقت می‌کردند و یا حداقل به مخالفت علنی و محکم با آن نمی‌پرداختند. پایداری و استقامت امیرانتظام از این بابت در تاریخ ایران نمونه و درس‌آموز است.

تنهایی امیرانتظام

تنها کسی که به ملاقات امیرانتظام می‌آمد خانم پریچهر بازرگان همسر زنده‌یاد رحیم عطایی و خواهرزاده‌ی مهندس مهدی‌ بازرگان بود. او شریک امیرانتظام در رستوران پاردیزو در محمودیه بود. آن موقع‌ امیرانتظام از او بدون آن که اسمی ببرد به عنوان دخترعمه‌اش یاد می‌‌کرد. او در اردیبهشت ۱۳۹۷ درگذشت و در سخت‌ترین روزهای زندان امیر انتظام یار و غمخوار او بود. نمی‌دانم چرا صحبتی از او و محبت‌هایش به امیرانتظام در میان نیست. آیا هیچ‌کسی اطلاعی از موضوع ندارد؟

زنده یاد پریچهر بازرگان
زنده یاد پریچهر بازرگان

امیرانتظام در ملاقات لباس‌هایش را نیز می‌داد بیرون می‌شستند و تا آن‌جا که می دانستم نیازهایش را نیز خانم بازرگان تأمین می‌کرد.

امیرانتظام از این که نتوانسته بود همسر و سه فرزندش را تا آن موقع ملاقات کند به سختی در رنج بود اما زبان به شکوه نمی‌گشود. دختر بزرگش الهام در سال ۱۳۸۲ از طرف پدرش جایزه شهامت اخلاقی بنیاد یان کارسکی را دریافت کرد. او از ده‌سالگی پدرش را ندیده بود. دو پسر امیرانتظام، اردشیر و انوشیروان از او کوچکتر بودند.

امیرانتظام پس از آن که در سال ۱۳۷۵ برای اولین بار از زندان آزاد شد با خانم الهه میزانی ازدواج کرد و تا آن موقع او در زندگی امیرانتظام نقشی نداشت.

دیدار با رینالدو گالیندوپل

وقتی در زمستان ۱۳۶۸ برای اولین بار گالیندوپل به ایران آمد، یکی از پاسداران آموزشگاه اوین که او را «انباری» می‌نامیدیم در مراجعه به بند نام عباس امیرانتظام، یحیی نظیری و رضا میرزایی را به من داد و گفت به اطلاع آن‌ها برسانم که برای رفتن نزد گالیندوپل، نماینده ویژه دبیرکل ملل متحد و گزارشگر نقض حقوق بشر در ایران، آماده شوند. موضوع را به اطلاع آن‌ها رساندم. اما چیزی نگذشت که با پاسدار با مراجعه به بند، تنها رضا میرزایی و یحیی نظیری را با خود برد. وقتی از او در مورد امیرانتظام پرسیدم گفت : بگو منتظر باشد خبرش می‌کنیم.

امیرانتظام لباس پوشیده در حالی که طول بند را قدم می‌زد دوبار از من خواست موضوع دیدار او با گالیندوپل را پیگیری کنم و هر بار جواب یکسان بود: بگو منتظر باشد خبرش می‌کنیم.

پس از بازگشت‌ آقای نظیری و رضا میرزایی به بند، با کنجکاوی موضوع گفت‌وگوی آن‌ها با گالیندوپل را دنبال کردم متأسفانه صحبتی از کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ و فجایعی که از سر گذرانده بودیم به میان نیامده بود.

امیدم به امیرانتظام بود. فکر نمی‌کردم گالیندوپل روی دیدار با امیرانتظام پافشاری نکند و بدون دیدن او حاضر به ترک زندان شود. در مورد گالیندوپل و مأموریت او اشتباه می‌کردم. پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و آغاز گفت‌وگو با عراق و حضور هیأت‌های سیاسی در ایران، گزارش گالیندوپل قرار نبود چهره‌ی سیاه نظام ولایی را  بازتاب دهد.

مطمئن بودم با روحیه‌ای که امیرانتظام داشت و تعهدی که احساس می‌کرد همه‌ی مسائل را با او در میان خواهد گذاشت. به او مراجعه کردم و گفتم متأسفانه امکان ملاقات ما با گالیندوپل نیست و از او خواستم که به عنوان نماینده‌ی زندانیان آن‌چه که در کشتار ۶۷ و در طول سالیان گذشته بر سر زندانیان آمده را با نماینده ویژه در میان بگذارد. در پاسخم شمرده و با صدایی غرا گفت: مطمئن باش به وظیفه‌ی ملی‌ام عمل می‌کنم. سلسله‌وار مواردی را که فکر می‌کردم مهم است با او در میان گذاشتم تا در ملاقات مطرح کند. انتظارمان به سرانجامی نرسید و او را دیگر صدا نزدند.

در سفر دوم گالیندوپل در سال ۱۳۶۹ نیز به امیرانتظام اجازه‌ی دیدار با او داده نشد و باز گالیندوپل برای دیدار با یکی از معروف‌ترین زندانیان سیاسی ایران پافشاری نکرد.

عاقبت در سال ۱۳۷۰ امیرانتظام قادر به دیدار با نماینده‌ی ویژه دبیرکل ملل متحد شد و به شرح مبسوط آن‌چه در زندان‌ها و به ویژه کشتار ۶۷ گذشته بود پرداخت. بعدها که گزارش گالیندوپل را در کتابخانه‌ی مقر اروپایی سازمان ملل متحد خواندم، متوجه شدم همه‌ی آن‌چه را که از  امیرانتظام خواسته بودیم تمام و کمال با او در میان گذاشته بود.

تحقیر امیرانتظام توسط پاسداران

امیرانتظام از ناراحتی کمر و مثانه و پروستات رنج می‌برد. یک بار او را با غل و زنجیر به بیمارستان بردند که انتشار عکس او روی تخت بیمارستان جنجال بسیاری به پا کرد. آن موقع رسم بود که زندانیان را در بیمارستان با غل و زنجیر نگاه می‌داشتند. امیر انتظام رنج بسیاری می‌برد اما خم به ابرو نمی‌آورد و شکوه نمی‌کرد.

عباس امیرانتظام، در بیمارستان، پا در زنجیر
عباس امیرانتظام، در بیمارستان، پا در زنجیر

بعد از انجام عمل جراحی، کیسه‌‌‌‌ی ادرار به پهلویش بود و در بند قدم می‌زد. یک بار به او گفتم می‌دانید بچه‌ها به کیسه‌‌ ادرار‌تان چه می‌گویند؟ با تعجب گفت نه. گفتم می‌گویند آقای انتظام معلوم نیست کجا رفته بودند که با «بی‌سیم» برگشته‌اند. از خنده ریسه رفت.

امیر انتظام مبادی آداب بود و آراسته، آراستگی و شیک‌پوشی‌اش باعث شده بود که بخشی از نهضت‌آزادی او را برنتابد. در عید نوروز ۱۳۶۹ وقتی محمود رویایی را دید که با لنگ حمام کراوات زده است، با خوشحالی به من گفت بعد از یک دهه چشممان به کراوات روشن شد.

انتظار داشت بچه‌ها او را «آقای انتظام» صدا بزنند. بعضی بچه‌ها که در دوران تحصیل و نوجوانی دستگیر شده بودند و در طول دوران زندان بیشتر با هم‌سن‌و سالان و یا دوستان و رفقای تشکیلاتی‌‌شان برخورد داشتند نمی‌دانستند او را چه صدا کنند. گاه بدون این که منظوری داشته باشند او را «عباس آقا» می‌خواندند. امیرانتظام واکنشی نشان نمی‌داد اما از چهره‌اش کاملاً مشخص بود که فشار زیادی را تحمل می‌کند. وقتی به آن‌ها تذکر می‌دادم این چه طرز صدا کردن ایشان است با تعجب مرا نگاه می‌کردند و می‌گفتند مگر حرف بدی زدیم؟ مدتی طول کشید تا بچه‌ها عادت کنند او را «آقای انتظام» بخوانند.

پاسداران او را «عباس» و گاه «عباس جاسوس» می‌خواندند. مدتی موقع آمار یکی از پاسداران کنار درب اتاق آن‌ها می‌ایستاد و گاه سرک می‌کشید توی اتاق و با لحن تمسخر آمیزی چندبار تکرار می‌کرد : عباس، عباس و پشت در پنهان می‌شد. در این مواقع امیرانتظام واکنشی از خود نشان نمی‌داد.

روزهای ملاقات در حضور پاسداران، من اسامی را می‌خواندم. هنگام خواندن اسامی تنها به نام و نام خانوادگی افراد اکتفا می‌کردم اما به عباس امیرانتظام که می‌رسیدم به عمد می‌گفتم «آقای انتظام».  هنوز به خودش نیامده، دوباره داد می‌زدم آقای انتظام تشریف بیاورید، ملاقات دیر شد. او که متوجه‌ی حضور پاسدار در بند می‌شد دوباره لفت‌اش می‌داد و من به عمد برای بار سوم نامش را صدا می‌زدم. هنگامی که او از کنار من و پاسداری که منتظر ایستاده بود تا آن‌ها را از بند بیرون ببرد، رد می‌شد به شکل معنا داری ادای احترام می‌کرد.

قرار شده بود به سه نفر که از بیماری شدید رنج می‌بردند «غذای ویژه بیمار» بدهند. هرچه اصرار می‌کردم غذا را به من بدهید بین سه نفرشان تقسیم می‌کنم پاسدار بند برای این که امیرانتظام را اذیت کند می‌گفت نه! هر سه نفر بایستی اسم‌‌شان را روی ظرف‌شان بنویسند تا من خودم غذا را به دست‌شان بدهم.

او روزی دوبار  ظهر و شب به شکل زشتی امیرانتظام را «عباس» صدا می‌کرد و با لحن تحقیرآمیزی می‌گفت عباس بیا غذاتو را بگیر. بعد از چند روز گفتند باید این سه نفر نام پدرشان را نیز روی ظرف‌شان بنویسند. این بار روزی دوبار صدا می‌زدند «عباس فرزند یعقوب» بیا غذاتو را بگیر.

در اردیبهشت ۱۳۶۹ اعضای جمعیت دفاع از آزادی و حاکمیت ملت ایران به خاطر نامه‌نویسی به رفسنجانی بازداشت شدند و تحت فشار و شکنجه قرار گرفتند. امیر انتظام خوشحال بود که پس از مدت‌ها همزبان پیدا می‌کند و اعضای قدیمی جبهه ملی و نهضت‌آزادی را می‌بیند.

خوشحالی او دیری نپایید و روابط‌شان رو به سردی نهاد. به گونه‌ای که حتی با هم قدم نمی‌زدند. امیرانتظام آن‌ها را سازشکار می‌خواند و آن‌ها امیرانتظام را دور از واقعیت‌های جامعه.

برخورد نیروهای سیاسی با درگذشت امیرانتظام

مهندس بازرگان در پانزده‌ سالی که پس از دستگیری امیرانتظام زنده بود همه‌ی تلاش‌اش را برای اثبات بی‌گناهی‌ او به خرج داد اما موفقیتی نیافت. او که می‌دانست امیرانتظام چوب مخالفت با دولت او را خورد و از این بابت احساس دین نسبت به امیرانتظام می‌کرد، پیش از مرگ گفت: «دست من از قبر بیرون می‌ماند تا بی گناهی امیرانتظام ثابت شود». امروز می‌توان با جرأت گفت بازرگان از این کارزار روسفید بیرون آمده و دشمنان قسم‌خورده‌ی امیرانتظام نیز رأی به «بی‌گناهی» او می‌دهند.

تعدادی از دانشجویان «پیرو خط امام» همچون میردامادی و اصغرزاده به همراه تاج‌زاده در طول سال‌های گذشته ادعا کردند، به امیرانتظام جفا شد، او جاسوس نبود و … اما هیچ‌یک از آن‌ها نگفت ما به او جفا کردیم و زندگی یکی از چهره‌های ملی ایران را به نابودی کشاندیم.

خبر درگذشت امیرانتظام که منتشر شد، دشمنان دیروز او به صف شدند تا تسلیت بگویند، بدون آن که در دوران حیات او نزدش بشتابند و عذر تقصیر بخواهند.

متن پیام خاتمی که حاضر به گذشت از بازرگان به خاطر انتخاب امیرانتظام نبود به شرح زیر است:‌

«بسم الله الرحمن الرحیم

سرکار خانم الهه امیرانتظام
درگذشت همسر ارجمندتان آقای عباس امیرانتظام را به سرکار عالی و همه بستگان عزادار تسلیت می‌گویم و از درگاه حضرت احدیت برای آن فقید سعید آمرزش و رحمت الهی و برای بازماندگان محترم تندرستی و شکیبایی و پاداش نیکو مسألت می کنم.

با احترام
سید محمد خاتمی، ۲۱ تیر ۱۳۹۷»

علی شکوری‌راد یکی از دانشجویان مسلمان پیروخط امام و از عوامل اصلی فتنه‌انگیزی علیه امیرانتظام به عنوان دبیر کل حزب اتحاد ملت در پیامی به مناسبت فوت امیرانتظام نوشت:

«انا لله و انا اليه راجعون
مرحوم عباس امیرانتظام عمر پر از رنج خود را به پایان برد و رخ در نقاب خاک کشید. رنج، استقامت و مدارای او درس آموز بسیار کسان و عبرتی برای تاریخ سیاسی و قضایی کشورمان است.

خدایش رحمت کند و از خوان کرمش روزی دهد.

این مصیبت را به همسر همراه و صبور، فرزندان،بستگان و علاقمندان آن مرحوم تسلیت گفته و از پروردگار متعال براى صاحبان عزا صبر و اجر مسالت دارم.

علی شکوری راد، ۹۷/۴/۲۱»

فرخ نگهدار رهبر وقت سازمان «فدائیان خلق اکثریت» که از انجام هیچ سیاه‌کاری‌‌ای علیه امیرانتظام فروگذار نکرده بود و مقاله علیه او را می‌نوشت، پس از درگذشت امیرانتظام بدون اشاره به نقش خود نوشت:‌

«درگذشت عباس امیرانتظام، نماد ایستادگی در برابر دروغ و تهمت را به خانواده محترم و به آنان که حقیقت و ایران را بیش از قدرت دوست دارند، تسلیت می‌گویم. ایستادگی و زندگی او به من کمک کرد با اطمینان بیشتر از نگاه چب ضد‌لیبرال و ضد‌غربی به نگاه چپ  اصلاح‌طلب و تعاملگرا گذر کنم. یادش گرامی»

مسعود رجوی که خبر درگذشت‌اش را داده‌اند، و در صورت زنده بودن در «غیبت» به سر می‌برد، پیامی نفرستاد. اما مریم رجوی که جور او را می‌کشد در مقابل درگذشت امیرانتظام، این چهره‌ی مبارز و ملی، سکوت کرد، در حالی که برای درگذشت فلان شیخ عرب و یا لرد انگلیسی یا سناتور آمریکایی عنان از کف می‌دهد و  اطلاعیه پشت اطلاعیه صادر می‌کند و گاه مراسم بزرگداشت رسمی می‌گذارد.

اما سایت همبستگی ملی و «سیمای آزادی» که بخشی از دستگاه تبلیغاتی مجاهدین را تشکیل می‌دهند ضمن اعلام خبر درگذشت امیر انتظام  مدعی شدند:‌

«‌امیر انتظام، که چند ماه پس از انقلاب ضدسلطنتی بعنوان سفیر در سوئد منصوب شده بود، پس از رفراندم قانون اساسی ولایت فقیه، در رابطه با ارائه یک پیشنویس برای قانون اساسی بر خلاف قانون اساسی ولایت فقیه توسط دولت بازرگان، به تهران احضار و در فرودگاه به اتهام جاسوسی، به حکم دادستان کل ار

تجاع بازداشت شد.امیر انتظام در اواخر سال ۱۳۵۹ در بیدادگاه ارتجاع پس از جلسات متعدد با برچسب‌های واهی به حبس ابد محکوم شد.»[6]

نشریه مجاهد، ۴ دی ۱۳۵۸، فراخوان به افشای «عناصر سازشکار و خائن» با نام بردن از عباس امیرانتظام در زمره این عناصر
نشریه مجاهد، ۴ دی ۱۳۵۸، فراخوان به افشای «عناصر سازشکار و خائن» با نام بردن از عباس امیرانتظام در زمره این عناصر

این در حالی است که سرمقاله نشریه مجاهد که به قلم مسعود رجوی نوشته شده بود امیر انتظام را «مار در آستین انقلاب» خوانده بود. در مقاله‌ی «به حقایقی که در میان مردم شایع است بی‌اعتنا نباشید!» مثل نقل و نبات اتهام‌های گوناگون به او نسبت می‌دادند از جمله: «تعهد نسبت به خدا و خلق ایجاب می‌کند که هرچه بیشتر در افشای عناصر سازشکار و خائن بکوشیم» ، «بار دیگر در جریان اوجگیری مجدد مبارزه ضد‌ امپریالیستی خلقمان، چهره‌ی یکی دیگر از عناصر سازشکار و وابسته، یعنی سخنگوی دولت قبلی به وسیله‌ی اسنادی که در جریان اشغال لانه جاسوسی به دست دانشجویان پیروخط امام افتاده بود، آشکار شد و گوشه‌ای از حقایق درون سیستم بر مردم ستمدیده و محروم‌مان روشن گردید. »، «اهدافی که امیرانتظام در دوران وزارت در سر می‌پرورانید»، «آیا می‌توان مطمئن بود دیگر افراد خودفروخته‌‌ای همچون امیرانتظام در دولت وجود ندارد؟» و …

حتی فعالان ملی مذهبی نیز اشاره‌ای به جفای تعدادی از اعضای نهضت‌ آزادی در حق امیر‌انتظام نکردند. انگار نه انگار که چنین اتفاقی افتاده است.

هرچه فکر می‌کنم این افراد را درک نمی‌کنم. من در حالی که ۱۹ سال داشتم فقط در دلم با آن‌چه نشریه مجاهد راجع به امیر انتظام نوشته بود همراهی کردم و به همین دلیل همیشه شرمسار امیرانتظام بودم، چگونه این افراد با این سوابق می‌‌توانند با خود کنار بیایند؟

تصحیح روایتی چند در مورد امیرانتظام

برای من ذکر واقعیت‌های تاریخی مهم‌تر از هرچیزی است. با همه‌ی احترام و علاقه‌ای که به امیرانتظام دارم بایستی مواردی چند در ارتباط با او را تصحیح کنم.

متأسفانه سال گذشته در گفت‌وگوی حسین دهباشی با امیرانتظام در حالی که او به خاطر سکته مغزی و مشکلات شدید جسمی از حافظه درستی برخوردار نبود مطالب سست و غیرواقعی‌ای از زبان او از جمله نداشتن دمپایی در زندان و یا بردن او به بیمارستان با الاغ انتشار یافت که بیش از همه زندانبانان و شکنجه‌گران سابق از محمدعلی امانی گرفته تا عزت‌ شاهی و … از آن استفاده کردند.

متأسفانه بعدها مقالاتی هم در این باره انتشار یافت که واقعیت نداشت. [7]  لازم به ذکر است که امیرانتظام در دهه‌ی ۶۰ نه تنها دمپایی صندل مرغوب که کفش شبرو، کت و پیژامه کرم رنگ و شامپوی مخصوص تقویت موی سر داشت که در ملاقات برای او با اجازه‌ی مسئولان زندان می‌آوردند. یک بار برایم توضیح داد این شامپو، موهای نازکی (کرک)‌ را که در سر می‌رویند تقویت کرده و تبدیل به مو می‌کنند.

آقای عبدالعلی بازرگان به اشتباه در مورد امیرانتظام نوشته‌اند:

«قهرمان محبوب ما امروز سفر کرد؛ سفری ابدی. منظورم “صفر قهرمانی” سابقه‌دارترین زندانی زمان پهلوی نیست که به جرم فعالیت در فرقه دموکرات آذربایجان ۲۲ سال در زندان به سر برد و با انقلاب از اسارتِ بند و در سال ۱۳۸۱ با عنوان رکورددار زندانی سیاسی ایران، از اسارت تن آزاد شد. منظورم رکوردشکن دیگری است در دوران جمهوری جهل و جور، نخستین و قدیمی‌ترین زندانی سیاسی ایران پس از انقلاب، معاون نخست وزیر و نماینده او در مذاکرات با اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا، سخن‌گوی دولت موقت، سفیر بعدی ایران در کشورهای اسکاندیناوی و زندانی سیاسی از سال ۱۳۵۸ به بعد، که اگر دوران مرخصی‌هایش از زندان را هم به‌حساب آوریم، رکورد ۲۷ ساله ماندلا را شکسته بود!» [8]

تردیدی نیست که صفر قهرمانی ۳۲ سال زندان بود و نه ۲۲ سال! آن هم بدون آن که یک روز به مرخصی برود. از این بابت کسی «رکورد» او را نشکسته است و همچنان «قهرمان»‌ است.

آقای عبدالعلی بازرگان سخنان مبالغه‌آمیزی به عنوان خاطره از امیرانتظام یاد کرده و می‌‌نویسند:

«در روزگاری که جلاد اوین جولان میداد و جان جوانان را می گرفت و کسی جرات نداشت به رویش نگاه کند، فقط امیرانتظام بود که چندبار جنایاتش را جلوی زندانیان به چالش گرفت و به آینده اش هشدار داد.

برخی روزها برای ارشاد زندانیان بند عمومی واعظی از بیرون می آوردند و زندانیان نیز مجبور بودند درسالن عمومی جمع شوند، یکی از زندانیان جوان می‌گفت: در جلسه امروز همه شرکت کرده بودند به غیر از امیرانتظام که پاسدارها گزارش دادند در اطاق خود مانده است، می‌گفت روحانی مزبور چندبار در بلند گو اعلام کرد آقای امیرانتظام از لانه خود بیا بیرون! و او بعد از مدتی بی اعتنائی، سرانجام با صدای بلندپاسخ داد: «من به این مزخرفات شما اعتقادی ندارم»[9]

متأسفانه چنین مواردی واقعیت ندارد. آقای امیرانتظام هیچ‌گاه در دوران لاجوردی با زندانیان سیاسی هم‌بند و دم‌خور نبود. برخوردهای او نیز متفاوت از دیگر زندانیان نبود. آن‌جایی که امیر انتظام در مقابل مقامات قضایی می‌ایستاد ربط داشت به پرونده‌ی اتهامی‌اش و همچنین موضوع «عفو» و آزادی.

در دوران قدر قدرتی لاجوردی بین سال‌های ۶۰ تا ۶۳ محال بود کسی از «جنایات لاجوردی» در حضور خودش و در مقابل زندانیان صحبت کند و در مورد فرجامش هشدار دهد و جان سالم به در برد. تاکنون هیچ‌کس چنین خاطره‌ای از امیرانتظام نقل نکرده است.

امیر‌انتظام با آن‌چه مقررات زندان نامیده می‌شد مخالفت نمی‌کرد. هیچ‌گاه ندیدم پاسخی به خیره‌سری‌ها و بی‌احترامی‌های پاسداران بدهد و یا در حضور زندانیان حتی به مجادله و یا یک به دو با زندانبانان بپردازد. در شأن خود نمی‌دید با آن‌ها دهان به دهان شود.

شخصاً شاهد بودم که او مانند دیگر زندانیان مجبور به بیگاری و تمیز کردن سالن سراسری زندان قزلحصار در سال ۱۳۶۳بود.

کلاس‌های ایدئولوژی اجباری مربوط به سال‌های ۶۰ تا ۶۳ بود و نه دورانی که آقای بازرگان در زندان بودند. لااقل در دوران پس از کشتار ۶۷ تا ۷۰ که من در زندان بودم و با امیرانتظام هم‌بند، چنین کلاس‌هایی نبود. در زندان در سال ۱۳۶۲ تنها تعدادی از زندانیان زن چپ به ویژه هواداران “سهند” بطور علنی در مقابل این کلاس‌ها ایستادند که همگی به قبر و قیامت برده شدند و در آن‌جا زیربار فشار شکستند و جملگی مسلمانان دوآتشه شدند.

از نظر من این جفا به امیرانتظام است. او به قدر کافی بزرگ بود و نیاز به «اسطوره‌سازی» غیرواقعی از او نیست. او فراتر از طاقت انسانی مقاومت کرد و به همین دلیل ستودنی است.

متأسفانه خانم الهه میزانی همسر امیرانتظام بدون آن که شاهد دوران سخت زندان امیرانتظام بخصوص در دهه‌ی ۶۰ بوده باشد نیز موارد عجیبی را مطرح می‌کند. از جمله در گفت‌وگو با آیدا قجر می‌گوید:

«زمان ملاقات نماینده حقوق بشری سازمان ملل، وسط زمستان، امیرانتظام را با وانت به زندان قزل‌حصار بردند. سرما باعث عفونت گوش‌اش شد اما تا ده ماه اجازه مراجعه به پزشک نداشت. پزشکان در بیمارستان دو انتخاب داشتند که یا عفونت را به حال خود رها کنند و به مغز برسد، یا با از بین رفتن پرده گوش، عفونت را خارج کنند. امیرانتظام برای همیشه یک گوشش را از دست داد.» [10]

چنین چیزی صحت ندارد و برگی بر جنایات رژیم نمی‌افزاید. مجاهدین در آن دوران گزارش‌های عجیب‌وغریب‌تری انتشار داده و مدعی شدند:

«روز جمعه ۱۲ ژانویه ۱۹۹۰ که ۹ روز به ورود نمایندگان کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد به زندان اوین مانده بود. ۱۱۰۰۰ نفر از زندانیان سیاسی از آن زندان به مکان‌های دیگر منتقل شدند. برخی از آن‌ها به زندان‌های گوناگون کرج برده شدند. بین ۶۰۰۰ تا ۷۰۰۰ نفر آن‌ها در ۲۶ واگن ترن در نقاط مختلف نامشخص تهران زندانی گردیدند. در هر واگن ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر آن‌ها چپانده و نگهداری شدند.»[11]

در حالی که ما در آن زمان تنها ۳۰۰ نفر بودیم و از جایمان هم تکان نخوردیم. مقامات زندان گالیندوپل را تا پشت در بند ما آوردند اما اجازه ندادند از بند ما دیدار کند.

در مورد ادعای خانم الهه میزانی نیز بایستی بگویم زندان قزلحصار در سال ۱۳۶۵ از زندانیان سیاسی و متهمان دادستانی انقلاب اسلامی تخلیه و تحویل شهربانی کل کشور داده شد و قزلحصار به زندانیان عادی اختصاص پیدا کرد. من آخرین نفری بودم که در آبان ۱۳۶۵ این زندان را ترک کردم. اولین سفر گالیندوپل به ایران در زمستان ۱۳۶۸ انجام شد و آقای امیرانتظام از بند ما خارج نشد. او در سال ۱۳۷۰ در زندان اوین با گالیندوپل دیدار کرد. گالیندوپل اساساً دیداری از زندان قزلحصار نداشت که بخواهد آقای امیرانتظام را در آن‌جا ملاقات کند. آقای امیرانتظام در گفت‌وگو با ابراهیم نبوی تأکید می‌کند که در دفتر رئیس زندان اوین با او دیدار کرده است. [12]

در دوران زندان هیچ‌گاه با وانت کسی را از جایی به جایی منتقل نمی‌کردند. قوانین و مقررات زندان در مورد آقای امیرانتظام نیز مانند دیگر زندانیان یکسان اعمال می‌شد و او از این بابت فشار بیشتری متحمل نمی‌شد و استثنا نبود.


پانویس‌ها

[1]   منبع: تاریخ ایرانی

[2]   سایت پژواک ایران

[3]   روزنامه اطلاعات ۲۶ اسفند ۱۳۵۹.

[4]   تاریخ ایرانی

[5]   در دیماه ۱۳۷۳ امیرانتظام را به یک خانه‌ مسکونی متعلق به وزارت اطلاعات منتقل کردند که چند اتاق در طبقه‌ی دوم داشت. در یکی از اتاق‌ها کیانوری زندگی می کرد، و در دیگری امیرانتظام. او تا سال ۱۳۷۵ در حبس خانگی بود و گاه به مرخصی‌های چند روزه می‌رفت.

[6] سایت همبستگی ملی

[7]   یک نمونه در سایت زیتون

[8]   سایت زیتون

[9] سایت میزان خبر

[10]   سایت ایران وایر

[11]  حقوق بشر خیانت شده، شورای ملی مقاومت، صفحه‌ی ۴۳.

[12]   وب‌سایت رسمی امیرعباس امیرانتظام

از همین نویسنده

ایرج مصداقی


در همین زمینه