عصر انقلابهای خشونتآمیز که بنیانی مردانه داشتند، به پایان خود نزدیک میشود: عصری که نمادِ انقلابهایِ آن کوکتلِ منتسب به آقایِ مولوتوف بود!

در انقلابهایِ آینده، هرکس که به خشونت دست بیازد برخلاف انقلابهای پیشین، بازندهای قطعی خواهد بود. البته، این به این معنا نیست که خشونت همچنان در جهان ما عجالتاً کار راهانداز نیست اما واقعیت این است که با آگاهیهای اجتماعی و سیاسی پدید آمده، نیرویی در جهان انسانی ما در حال آزاد شدن است که پیشتر در مقام نیرویی سرگرمکننده و حاشیهای به استثمار و بندگی، و به ویژه به روسپیگری (رسمی یا خانگی) کشانده شده بود یا چون نیرویی وسوسهگر و گمراه کننده با تندی و پرخاش پس رانده میشد. اما این نیرو به تدریج خود را از پستویِ خانهها و روسپیخانهها و آشپزخانهها به سپهرِ اجتماعی و سیاسی باز میآورد تا قدرت انقلابی خود را به رخ همگان بکشد. با همهی این، این هم حقیقت دارد که قاطبهیِ روشنفکرانِ ایرانی که هنوز تصوراتی مردانه و خشونتگرا ـــــ و دقیقتر بگویم، تصوراتی مارکسیستی/ لنینیستی ــــ از انقلاب دارند، این انقلابِ مخملینِ زنورانه را درنمییابند و از تحلیل آن عاجزند و از همین رو، آن را جدی نمیگیرند و با گزارهیِ ساده‌‌سازِ «کار، کارِ خودشان است» از کنار آن میگذرند.

کوکتل مولوتوف − عکس از آرشیو

اما راست این است که آیندهی ایران از آنِ چنین انقلابی است؛ انقلابی که با همهی تصورات انقلابیِ پیشینْ ناهمساز و ناهمگون است و چون پلنگی با گامهایِ کبوتر خود را به اعماق جامعهی ایران نزدیک میکند تا آن را از بنیاد دگرگون کند. ــــ این انقلابْ نه سنگر میخواهد و نه تفنگ و نه کوکتل مولوتف؛ این انقلاب پیش از هر چیز پوشالی بودن آن مترسک هولآوری مردانه‌‌ای را آشکار میکند که چونان نیرویی رعبآور و سفاکْ جامعه و جهانِ ایرانی را در چنگالِ خود گرفته است.

اغوا، نیرویِ هنوز ناشناخته‌یِ انقلاب

یکی از ظریفترین واژگانی که تاکنون شنیدهام، واژهی شرم (Charme) است؛ واژهای فرانسوی که در زبان آلمانی هم به کار میرود. این واژه ــــ بنابر دادههایِ لغتنامهای ــــ‌‌ دگردیسیدهای از واژهی لاتین کارمن (carmen) به معنایِ شعر و ترانه و آواز، و حتا فرمولِ جادو است. اما بنابر گمانهزنیِ من، برخلاف این دادهها، واژهی شرم همان واژهی «شرم» به معنای آزرم در زبان فارسی است که به گونهای نامحسوس در زبانهایِ اروپایی خزیده بدون آن که ایزی از خود به جا هشته باشد، یا بسا هم از دایرهیِ واژگانِ مشترکِ زبانهایِ هندواروپایی باشد.

در فرهنگ فارسی عمید آمده است: شرم (اسم) [پهلوی: šarm] آزرم؛ حیا؛ حالت انفعال که هنگام حرف زدن یا ارتکاب عملی به شخص دست میدهد. ــــ و وجه وصفی واژهی Charme یعنی charmat که به معنای «با حجب و حیا» و «ملیح و دوستداشتنی» است، با این توصیف بسیار سازگار میآید.

در زبان فارسی واژه Charme را به دلربایی و جذابیت ترجمه میکنند اما به نظرم این واژه آنچه را که بیان میکند بیش از دلربایی یا جذابیت است اگر چه اینگونه خصایل را هم در درون خود حمل میکند.

به هر حال، آنچه که تاکنون مغفول مانده، نه به کار بردن این واژه در زندگی روزمره، که درک نیروی آن در تغییرات بنیادی زندگی است: شرم به مثابه نیرویی که خشماش نه به تهاجم و تجاوز که به گیرایش و افسون بدل میشود و بدینوسیله جهان پیرامون خود را تحت تأثیر قرار میدهد. به زبان دیگر، شرم آن کیفیت حیاتییا طبیعت اخلاقی شدهای است که سلاح را زمین میگذارد و به آن دیگر نیاز ندارد چرا که اینک به نیرویی برتر و ظریفتر و مؤثرتر بدل شده است؛ به نیرویی که در آن امر اخلاقی و امر زیبا یکی میشوند و کنش اخلاقی دیگر نه برآیند تکلیف که برآمدهی یک زیست طبیعی است.   

شرم ـــ به مثابه ترکیبی از دلبری و آزرم ـــ یک قدرت دگرگونساز در جهان است؛ قدرتی که برخلافِ قدرتهای دیگر، تنها با آشکار کردنِ ضعف خویش است که میتواند هر بافت و ساخت صلبی را در هم شکند و دگرگون کند.

شاید بهترین و نزدیکترین کلمه برای نامیدن این نیرو در زبان فارسی کلمهی اغوا باشد. البته کلمهی اغوا معادلی عربی برای کلمهی وسوسه در زبان فارسی است اما هر دویِ این کلمات در گوشهایِ ما ــــ بنابر عادت و تربیت دینیِ جامعه ــــ هنوز طنینی نابودگر و شیطانی دارند. با همهی این، راست این است که دگرگونیهای بنیادیِ جهان از طریق همین نیرویِ Charme یا نیرویِ جذابیت و دلربایی ــــ که آمیختهیِ نیرویِ شرم (یا همان آزرم) در زبان فارسی است ــــ ممکن میشود: نیرویی که برآمدگاهاش نه خشونت و پلیسمآبی و دریدگی و بیشرمی بل گونهای کنشگری است که گاه خود را از فرط ملاسَت و سیالیت چونان انفعال مینماید.  

این جذابیت یا Charme از آنجایی افسونگر است که حال و کنشی موسیقایی است؛ و همین عنصر موسیقا در آن است که در نهایت آن را بر هر عنصرِ دگم و خونریز چیره می‌‌کند و از این رو، بدون آن که داعیه یا قصدش را داشته باشد، همزمان آن را تا آستانهیِ یک کنش اخلاقی هم برمیکشاند: مقصود از کنش اخلاقی، کنشی است که خود را هرگز به دیگری تحمیل نمیکند و از این رو، چون بهترین عکس‌/لحظهیِ ما ظاهر میشود چرا که برآیندِ ژست گرفتن یا توجه ما به دوربین نبودهاست!

اما چگونه میتوان همهیِ اینها را در یک کلمه گردآورد؛ یعنی واژهای برگزید تا همهی این کیفیتهایِ برترِ حیاتی را نمایندگی کند؟ ــــ من در این جُستار برآیندِ این نیروها را در واژهی اغوا میگنجانم تا ناگزیر نباشم مدام کلمات متعددی را با هم به کار برم.

باری! در اغوا هم مبارزهای در کار است؛ یعنی نیروی شرم چونان نیروی اغوا هم میجنگد اما این جنگ برخلاف آن جنگِ دیگر که نتیجهیِ ارادهیِ معطوف به خشونت است و نیرویِ خشونتِ طرفِ دیگر را برمیخیزاند، برآمدهیِ اراده‌‌یِ معطوف به ضعف است و بنابر این، نیرویِ ضعفِ دشمن را برمیانگیزاند و این راز آن پیروزیای است که هر دو سویِ نبردْ خود را در آن سهیم میدانند: میدانگاهی که در آن بازنده هم برنده است چرا که نه در حاشیه بوده است؛ چرا که اغواگر و اغواشونده برایِ این نزدیکی و برایِ این خفتوخیز نه دست تطاول گُشادهاند!

اغوا، نیرویِ انقلابِ نوینِ ایران

محمود صباحی

راست این است که اغوا تنها انقلابی است که به راستی رخ میدهد، باقی انقلابها تنها شبهی از انقلاباند و انقلاب ایران اینبار نه انقلابی علیه اغوا، که انقلابِ اغوا و انقلابی برای پیروزی اغوا به مثابه برترین نیروی دگرگونساز در زندگی است. نیروی دگرگون‌‌ساز، نیرویی است که از آشکار کردن شکنندگی خود واهمهای ندارد و همین آن را تا آستانهی اغوا فرامیآورد، اغوایی که همزمان اغواگر و اغواشونده است. در بنیاد، انسان دست به خشونت مییازد تا ضعف خود یعنی شکنندگی خود یعنی میرایی خود را بپوشاند اما وقتی که او از فراز این هراس (از میرایی و شکنندگی و ضعف خود) میجهد، تازه از نو زاده میشود تا زندگی بدونِ خشونت خود را آغاز کند و این همزمان آغاز زندگی او بر پایهی امکانهای برتر طبیعی اوست.  

پلنگ آن قدرت مهیباش را نه از زور و بازویاش بل از آن بوی خوشی که از خود ساطع میکند به دست میآورد. او با ساطع کردن این رایحهیِ افسونگر هر حیوانِ قدرقدرتی را سرگشتهمیکند و بدینسان هوش و چنگال تیزش را از کار میاندازد، و این پلنگ اینک در جامعهیِ ایرانی بوی افسونگر خود را متصاعد کرده است و این تازه آغاز کار است؛ آغازِ زمانهای زنانه که بویِ خوشِ آن را از هم اینک میتوانیم بشنویم.  ـــــ و همین شمه و شمیم است که این واقعیت را این روزها در پیش روی همهی ما میهلد: نظامِ جمهوریِ اسلامی در حالِ فروپاشی نیست؛ این نظام از همان روزِ نخستْ هم نظامی فروپاشیده بوده است. این نظام، که مشخصهیِ بنیادیاش «درخودفروپاشیدگی» است، تا کنون با بهتان و زندان و اعدام و ادخال و ارعاب و انفصال، و بدین‌‌‌‌ترتیب تنها با خشونت و با نمایشی از انسجام و اقتدار دوام یافته است. بنابراین، دقیقتر آن است که بگوییم، فروپاشیدگیِذاتیِ این نظام در این روزها در حال دیده شدن از سوی مردمی است که تا پیش از اینْ چشمی برایِ دیدارِ آن نداشتند. ــــ خیلی ساده: کور بودند!

این خود باید پیشاپیش بسیاری از پرسشهای ما را پاسخ بدهد که چرا تا کنون مردان با این نیروی انقلابیِ اغواگر که به جای خونْ شراب میخواهد، سرِ سازش نداشتهاند و چون ماری خوش خط و خال زهرش را گرفته‌‌اند و در جعبههایِ خود محبوس کردهاند تا با آن بساطِ نمایشِ خود را راه بیندازند و بدینوسیله، قدرتِ مارگیری و شجاعتِ مردانهیِ خود را به رخِ مردانِ دیگر بکشند؛ همان مارِ بهتانخوردهای که در ادبیات کهن (و در سیاست امروزین ما) چونان نماد زن و ارزشهای زنانه، و دقیقتر بگویم، چونان نماد اغوا و رقصندگی ظاهر شده است؛ چونان نمادِ تلبیسِ ابلیس؛ چونان نمادِ فتنهگری و آتشافروزی!  

اغوا، برتر از  ساتیاگراها

ساتیاگراها روش مبارزاتی گاندی بود که بر قدرت حقیقت تکیه داشت و از خشونت تا سرحد مرگ پرهیز میکرد. این روش، اگرچه یک گام به پیش بود اما در برابر نیروی اغوا دو گام به پس میرفت تنها به این دلیل بنیادی که هنوز از مدارِ خشونت بیرون نرفته بود و بر پایهی همان ذهنیت مردانه عمل میکرد؛ یعنی همچنان بنیانِ خود را بر نفی زندگی و تحمل خشونت یعنی تحمل نیروی مستبد مرگ استوار میکرد. اینجا ما در پیِ نقد این روش مبارزاتی گاندی نیستیم بل میخواهیم نشان دهیم که برآمدگاه نیرویِ خشونتگریزِ اغوا نه بر پایهیِ رواداشتنِ خشونت بر خود (چنان که در ساتیاگراها معمول است)، که بر پایهیِ تن ندادن به هر گونه خشونتی است؛ اغوا، نه خشونت را اعمال میکند، و نه تن به خشونتِ طرفِ مقابلِ میدهد چندان که او را خسته کند و از نفس بیندازد و آنگاه، اهدافخود را تأمین ـــ و چهبسا بر طرفِ مقابلِ خود ـــ تحمیل کند.

یکبار دیگر: اغوا به طور کلی قاعدهیِ آن سامانهای را بر هم میزند که سوخت خود را از نیروی خشونت و تندی و ارعاب و تهدید تهیه میکند و این رازِ پیروزی نهایی آن است. او آپاراتوس یا ماشینی را از کار میاندازد که از شما میخواهد: یا چرخاش بشوید یا لایِ چرخهایش بروید!

میخواهم تأکید کنم این نیرو امروزه تنها افشاندنِ بویِ خود، یا دقیقتر بگویم، رهایی خود را آغاز کرده است و فراگیریِ آنْ مستلزمِ گسترش آن آگاهیای است که خود را نه همچون حیاتی حاشیهای، یا همچون نیرویی برایِ سرگرمی و سرخوشیِ دنیایِ مردانه، که چونان برترین و غنیترینْ نیرویِ هستیبخش بازبشناسد و بدینترتیبْ پای در خیابان بگذارد و به جای کوکتل مولوتفِ زخمافکن و مرگآور، کوکتلهایِ سُکرآور و زندگیبخش پرتاب کند؛ و به جایِ سنگربندی، سنگرها را به نیرویِ مسیحاییِ اغوا از هم بگسلاند تا چهرهیِ زندگیْ خود را چونان یک جشنِ مُدام آشکار کند؛ جشنی که میتوان آن را به زبانِ عارفانْ خلقِ مُدام هم نامید چرا که هر جشن اشارتی و چهبسا راهی است به خلق کردن! ـــــ و آفرینی است بر آفرینش، و زِهی است بر زادن!  


  • از همین نویسنده:  
  • مجموعه مطالب این نویسنده را در اینجا ببینید