آنچه در زیر می‌خوانید گفت‌وگو با پیام فیلی نویسنده رمان “من سبز می‌شوم میوه می‌دهم انجیر” (نشر گردون) و “منظومه‌ حسنک” (نشر گیلگمیشان) است.
 
پیام فیلی در هر دو اثر به زندگی دگرباشان در ایران نیز پرداخته و به همین بهانه با او گفت‌وگویی انجام شده است که می‌خوانید.
 
ساقی قهرمان – تو در نوشته‌هایت به موضوعاتی که برای جامعه‌ همجنسگرا اهمیت دارند، می‌پردازی. یا به زبانی دیگر، راوی‌‌های داستان‌های تو جهان را از دریچه نگاه یک همجنسگرا می‌بینند. تو نویسنده هستی و قاعدتاً باید بتوانی شخصیت‌های داستان‌هایت را به هر شکلی که مایلی خلق کنی، اما آیا این فقط به کارگیری مهارت نویسندگی است که تو را به خلق کاراکترهای همجنسگرا می‌کشاند یا توجه تو، به عنوان نسل جوان ایرانی، به مسئله حقوق بشر و مسئله حقوق اقلیت‌های جنسی هم در این انتخاب دخالت دارد؟ راوی منظومه “حسنک”، مثل راوی “میوه می‌دهم”، درک عمیقی از جهان همجنسگرایان دارد.
 
پیام فیلی – درست است و خب این به سبب طبیعت من است. من هرگز پشت میز کارم نمی‌نشینم با این قصد که مثلاً از حقوق برباد‌رفته نسلی یا اقلیتی چیزی بنویسم. این نوشتن فطری است. هرطور که در قلب و ذهن‌ام چیزی را یا محیطی را احساس کنم، همانطور آن را بروز می‌دهم. دیگر اینکه من هرگز خودم و متن‌ام را محدود به یک اقلیت یا جمعیتی خاص نمی‌کنم و نمی‌دانم. من به جریان طبیعی زندگی‌ام تن داده‌ام و با آغوش گشاده هرچه را که هستی به من تحمیل کند روایت می‌کنم. زندگی تنها گرایش جنسی نیست. زندگی جریان باز و بی‌نهایتی است پر از متغیرها و حالات و عواطف گونه‌گون. عشق هم یکی از این همه، گرایش جنسی هم یکی از این همه… در هر حال خوشحالم که من سبز می‌شوم… در نهایت از اقلیتی حمایت، و آن را به شکلی که شایسته طبیعت اوست، روایت می‌کنم. با اینکه وقت نوشتن همین داستان، هرگز به این فکر نبودم که حقوق از دست رفته جمعیتی را اعاده کنم. من پشت میز کارم می‌نشینم و از آن همه تصاویر و اوهام که در سر دارم، بخشی را بازگو می‌کنم. همین. حالا ممکن است روایت من به نفع یا ضرر عده‌ای تمام شود. این دیگر دلمشغولی من نیست. تنها وظیفه‌ای که برای خودم متصورم این است که بنویسم و خوب هم بنویسم. همینطور که تا به حال نوشته‌ام و فکر می‌کنم نوشته‌هایم غیر از جامعه همجنسگرا، برای بسیاری دیگر هم اهمیت داشته باشد؛ برای آنها که درک و دریافت از پیش تعیین‌شده‌ای نسبت به جریان آزاد زندگی دارند و گویی جان‌شان را از دست می‌دهند اگر بخواهند به پدیده‌ای همانطور که هست، نگاه کنند و به شلاق تهمت و توهین تن‌اش را کبود نکنند.
 
در نهمین صفحه از منظومه حسنک، نوشته‌اید: “هیچ کجا از تو صدا نیومد/ قاصدکی به سمت ما نیومد/ از همه جا گم شده بودی انگار/ نه پشت میله بودی نه سر دار” و در صفحه‌ ۳۶، در یادداشت نویسنده نوشته‌اید: 

آنروز عصر وسط آن ھمه نيروھای امنيتی، توی خيابان انقلاب چيزی را جا گذاشتم که ديگر نمی‌توانم پس بگيرم، نه از خيابان انقلاب، نه از ھيچ خيابان ديگر …”
 
آیا این اتفاقی است که با خواندن این منظومه، خواننده همزمان هم یاد سرنوشت همجنسگرایان ایران می‌افتد و هم یاد سرنوشت سکوت‌های دسته‌جمعی مردم در راهپیمایی‌ها؟ در طول متن، انگار که راوی هم متعلق به جامعه‌ همجنسگرا است و هم متعلق به سیل جمعیت راهپیمایان معترض. به نظر تو، به عنوان عضوی از نسل جوان ایرانی که نویسنده است و به ضرورت تحلیل‌گر هم هست، آیا هم‌پیوندی جامعه‌ دگرباش با راهپیمایی‌های سال ۱۳۸۸، این اندازه عمیق و گسترده است؟

همه‌ی ما پیش از هر چیز دیگر انسانیم و در جوامعی که ساخته‌ایم، به‌سر می‌بریم. به هر حال هیچ جای تعجب نیست که مثلن یک همجنسگرا فعال سیاسی هم باشد یا یک شهروند عادی یا هر چیز دیگر.
موضوع دقیقاً همینجاست. اول اینکه من به هیچ عنوان به چنین تفکیک‌هایی دامن نمی‌زنم و حتی اصلاً به آنها قائل نیستم. در غیر این صورت- یعنی با قائل شدن به این تفکیک‌ها- رفتار ما با رفتار حاکمیت ایران تفاوت چندانی نخواهد داشت. چه دلیلی دارد که بگوییم “جامعه همجنسگرا” و “جمعیت راهپیمایان سکوت”؟ این دسته‌بندی‌ها از کجا آمده؟ چرا ما را گرفتار خودشان کرده‌اند؟ اگر جامعه‌ همجنسگرا پیش از هرکس دیگر خودش را تفکیک کند، دیگر چطور می‌توان انتظار داشت که مثلاً یک جامعه “آن” را جزئی از خود بداند و بتواند همگرا با “آن” به زیست اجتماعی‌اش ادامه دهد؟ بیش از همه این جامعه همجنسگراست که باید طبیعی رفتار کند تا طبیعی هم دیده شود. شاید این اثربخش‌تر باشد؛ اینکه به جای گرفتن تابلویی در دست و راهپیمایی اینکه: “ما طبیعی هستیم”، این اقلیت “طبیعی” رفتار کند. هیچ قشر و گروه و دسته‌ای در یک جامعه تافته‌ جدابافته نیست. یا بهتر بگویم نباید خودش را چیزی مجزا و مجرد تلقی کند، چون این تلقی در نهایت به شکاف میان جامعه و آن قشر می‌انجامد. من در منظومه حسنک راوی همان چیزها بودم که دیدم و دریافت کردم. مردم را دیدم… سکوت را دیدم… وحشیگری حاکمیت را دیدم… همه و همه به هم تنیده شدند تا حسنک به دست آمد؛ حسنکی که ناگزیر بخشی از همه‌ اینها بود.
نمی‌شود به سبب گرایش‌های گونه‌گون جنسی، خودی و غیر خودی ساخت. همه ما روی این سیاره لعنتی گرفتاریم و سعی می‌کنیم هرچه بیشتر یکجور همزیستی امن در کنار هم داشته باشیم. آماری در دست نیست، اما بی‌شک در آن غوغای پس از خرداد ۱۳۸۸، هرکس با هر سلیقه و گرایشی به خیابان‌ها آمد و سکوت کرد و نمی‌شود هیچ قشر ویژه‌ای را در آن میان تفکیک و به شیوه‌ای منحصر به فرد تحلیل کرد. تنها چیزی که در این میان اتفاقی است این است که شروع نوشتن منظومه حسنک مصادف شد با خردادماه ۸۸. همه‌ ما پیش از هر چیز دیگر انسانیم و در جوامعی که ساخته‌ایم، به‌سر می‌بریم. به‌هرحال هیچ جای تعجب نیست که مثلاً یک همجنسگرا فعال سیاسی هم باشد یا یک شهروند عادی یا هر چیز دیگر.
 
همین چندوقت پیش، در جواب به اظهار نظر رئیس دولت مبنی بر این که “در ایران آزادی بیان هست”، فعالان حقوق بشر با طنز اعلام کردند: “آزادی بیان هست، اما آزادی بعد از بیان نیست.” جمله‌ آخر جواب تو من را به یاد آن جواب انداخت: “هیچ جای تعجب نیست که مثلاً یک همجنسگرا فعال سیاسی هم باشد یا یک شهروند یا هر چیز دیگر.” بله جای تعجب نیست، اما وقتی این همجنسگرا، به عنوان فعال سیاسی و یا این فعال سیاسی، به عنوان همجنسگرا، خودش را معرفی می‌کند، سرنوشت‌اش دیگر دست خودش نیست، دست ماده‌ ۱۱۰ و ماده‌ ۱۳۱ از یکسو، و دست جمعیت صاحبان دم، از سوی دیگر است. یعنی به همین سادگی و معصومیت انساندوستانه – شهروند پیشرو بودن نیست که بگوییم همه ما انسانیم و جای تعجب نیست که یک همجنسگرا، فعال سیاسی هم باشد که البته معمولاً از آن‌ورش بیشتر افشا می‌شود: یک فعال سیاسی، همجنسگرا هم باشد. یا در این بحثی که من مطرح کردم، یک همجنسگرا، نویسنده هم باشد، یا یک نویسنده “یکباره معلوم بشود” که همجنسگرا هم هست. به همین دلیل، وقتی در متن داستان یک نویسنده‌ ناهمجنسگرا، مثل تو، ما روایتی را می‌بینیم از نزدیکی غیر قابل انکار اجتماع و همجنسگرایان، یکبار با شادی و یکبار با حیرت و تاسف می‌پرسیم: پس آیا بخشی از واقعیت خشن و زشت و ظالمانه جامعه که تفکیک همجنسگرایان از جامعه، به زور قانون مجازات و آبروریزی و سکته و گریه مادر و پدر، یک واقعیت زیبا و عادلانه از همزیستی همجنسگراها و دیگرجنسگراهاست؟ طبیعی است که این سئوال از نویسنده‌ای پرسیده شود که تماشاچی جامعه است و دارد به منظره‌ای از تفکیک- ناتفکیک جامعه نگاه می‌کند. قبول، یکی از راه‌های قبولاندن منطق به جامعه این است که در عمل نشان بدهیم چه چیزی واقعاً طبیعی است، با طبیعی رفتار کردن. اما با توجه به شرایط امروز جامعه ایران، اگر در وانمود کردن افراط کنیم دروغ گفته‌ایم. واقعیت این است که در بخش عظیم جامعه‌ ایران، در بخشی که هنوز قدم به جهان عدالت و حقوق بشر نگذاشته، یک همجنسگرا مساوی با خیلی چیزهاست، از جمله مجرم، از جمله شکار، از جمله لقمه خوشمزه، از جمله مایه آبروریزی. در این جامعه، اگر یک نویسنده همجنسگرا بخواهد به نام یک همجنسگرا بنویسد ناچار است نوشتن را کنار بگذارد و با چنگ و دندان از خودش دفاع کند تا نمیرد، و این یا از توان یک انسان خارج است، و یا به قیمت ننوشتن‌اش تمام می‌شود. اینها هم واقعیت‌های این جامعه‌اند و همین الان دارند اتفاق می‌افتند. پیشنهاد شما بسیار زیبا و بجاست، البته اگر در کنار تحلیلی واقع‌گرا از منظره‌ جامعه‌ ایران مطرح شود.
 
فکر می‌کنم حرف من را اشتباه فهمیدی. من به هیچ وجه منکر شرایط وحشت‌بار اقلیت‌ها- به ویژه اقلیت‌های جنسی- در این خراب شده نیستم. خود من یکی از این همه‌ای هستم که هزار جور فشار و تهدید و توقیف را تا به حال تجربه کرده است و می‌کند. چرا راه دور می‌روی وقتی داری مستقیم با یکی از این همه، حرف می‌زنی؟ چرا از گرایش جنسی جعلی نام می‌بری؟ خود من در متن شرایطی زندگی و کار می‌کنم که تو ازش حرف می‌زنی. انگار زیره به کرمان آوردی. از اینها بگذریم. بگذار واضح و صریح حرف بزنیم. اینجا که من هستم ایران است. کشوری که بزرگ‌ترین زندان خبرنگارهاست. به نسبت جمعیت در آمار اعدام از همه دنیا پیشی گرفته است. حاکمیت در درون کشور هیچ حرف و گرایشی را که غیر از خودش باشد، تحمل نمی‌کند و به وحشیانه‌ترین شکل مخالفانش را سرکوب می‌کند؛ با تجاوز، با اعدام و هر چیزی که به ذهن بیمارش برسد. هیچکدام از ما هم منکر این همه نیست. خب، حالا وسط این معرکه فکر کن همجنسگرا باشی… فکر کن نویسنده هم باشی… آن هم در محشری که شهروندان عادی، هم به خودی خود از دید حاکمیت مجرم و خرابکار به شمار می‌آیند. در این اوضاع، من به شکل ملموس، دست کم می‌دانم که آزادی بعد و قبل از بیان، دقیقاً چه کیفیتی دارد. حرف من این نیست که اقلیت‌های جنسی مثلاً در میدان پاستور تجمع کنند و فریاد بزنند که ما همجنسگرا هستیم. نه، این به کار هیچکس- به جز حاکمیت آدمخوار- نمی‌آید. حرف من این است که بی آن که گرایش جنسی را- که مطلقاً یک مسئله شخصی است و شکل عمومی ندارد- علم کنیم، به شکل عادی زندگی برگردیم؛ بنویسم، منتشر کنیم، نقشی بپذیریم، تحصیل کنیم یا هر چیز دیگری که افراد به طور معمول انجام می‌دهند. می‌دانیم که در این صورت باز محدودیت‌هایی در کار خواهد بود البته، اما این وضعیت بهتر از انفعال است. در جامعه‌ای که نسبت به مسئله‌ همجنسگراها حساسیت فوق‌العاده وجود دارد چه ضرورتی است که ما با تابلوی بزرگ گرایش‌های جنسی‌مان وارد آن شویم. اگر این گرایش چیزی شخصی است و کاربرد عمومی ندارد، چه بهتر که وقت ورود به جامعه آن را در اتاق خواب جا بگذاریم. چه ضرورتی هست که افراد با مسائل شخصی‌شان پا به عرصه‌های عمومی بگذارند. در جوامع آزاد هم حریم خصوصی و صحن عمومی متفاوت‌اند از هم. چه احتیاجی است که ما یکسر از این ماجرا حرف بزنیم. آن هم در جنگلی که آزادی، تنها در بهشت زهرا معنا دارد.
 
 
این دسته‌بندی‌ها از کجا آمده؟ چرا ما را گرفتار خودشان کرده‌اند؟ اگر جامعه‌ همجنسگرا پیش از هرکس دیگر خودش را تفکیک کند، دیگر چطور می‌توان انتظار داشت که مثلاً یک جامعه “آن” را جزئی از خود بداند و بتواند همگرا با “آن” به زیست اجتماعی‌اش ادامه دهد؟
این چه میلی است به تفکیک همه چیز؟ این دسته‌بندی‌ها در نهایت تحقیرآمیزند؛ اینکه یک اقلیت مدام و پیوسته خودش را به شیوه‌ منحصر به فرد خودش تعریف کند. چرا نباید به جای تفاوت‌ها، با وجوه تشابه‌اش وارد جامعه شود؟ این خود به خود امکان را از دیگران می‌گیرد برای اینکه بتوانند به شکل عادی (اگر چنین اراده‌ای در جامعه‌ ایران وجود داشته باشد) به او نگاه کنند.
 
در هر حال گرایش جنسی و هویت جنسی و در نهایت مسئله جنسی و جنسیتی هم فقط و فقط یک بخش از هستی یک آدم است- هر چقدر هم که بخش مهمی باشد- چرا باید فکر کنیم که این بخش تمام هستی ما را به شدت تحت‌ شعاع قرار می‌دهد؟ خود من چرا باید یک تابلو دستم بگیرم و مدام به دیگران بگویم. من بازخورد رنجی هستم که به سبب رفتار شما می‌برم؟!… نه، من این کار را نمی‌کنم. من ساده و طبیعی زندگی می‌کنم. من با وجوه دیگرم هم- که به طور عادی می‌توانند در جامعه بروز داده شوند- زندگی می‌کنم تا دیگران هم خود به خود مرا همینطور ببینند؛ همینطور که وجود دارم و عمیقاً باور دارم که گرایش جنسی تمام حیات مرا شکل نداده است و من مجموعه‌ای از همه چیز هستم؛ چیزهایی که می‌تواند در هر انسان دیگر وجود داشته باشد. البته می‌دانم و می‌دانی که این “طبیعی” زندگی کردن هم در جامعه‌ ایرانی دشواری‌های خودش را دارد و همیشه اینجور وقت‌ها قدری هم انزوا در زندگی تو می‌خزد، اما ما باید بپذیریم که مسیر آسانی پیش روی‌مان نیست. باید بدانیم که ما خود به خود مسیر را برای نسل‌های آینده هموار می‌کنیم و حالا به نوعی پیشگام هستیم. همانطور که پیشگامان دیگری هم پیش از ما بوده‌اند و کمی زیستن را برای ما و در اکنون ما آسان کرده‌اند. این مسائل چیزهایی نیستند که یکشبه تغییر کنند یا برطرف شوند. این چیزها کار دهه‌هاست و بی هزینه دادن هم به دست نمی‌آیند.
 
اولین کتابی که از تو خواندم رمان “من سبز می‌شوم میوه می‌دهم، انجیر” است. ژانر کار دوم را منظومه انتخاب کردی. چرا؟ آیا گذر از رمان به منظومه ضرورت قصه بود؟ یا آزمایش یک مهارت دیگر در نویسندگی؟
 
هرکدام از این دو، به شکل اتفاقی در زمان‌هایی نزدیک به هم نوشته شدند. اینطور نیست که من دست به انتخابی زده باشم. حتی این هم اتفاق افتاد که حسنک از درون روایت خود چرخی زد و در داستان بلند (من سبز می شوم…) رد پایی از خود به جا گذاشت. به هر حال من دست به انتخابی نزدم و مطابق معمول کار را به پیشرفت واژه‌ها در متن سپردم و می‌دانی که هر روایت و هر سوژه، خود به خود فرم و شکل خودش را هم به همراه دارد. حسنک هم همینطور. شکل حسنک، شکل زبان محاوره بود که من چقدر دوست‌اش دارم.
 
با توجه به این که کتاب تو در ایران پخش نمی‌شود، استقبال از این رمان و منظومه را چطور ارزیابی می‌کنی؟
 
خب منظومه که به تازگی منتشر شده و قرار است نسخه‌ صوتی آن را هم با نشر گیلگمیشان راهی بازار کنیم. فعلاً در مورد استقبال از حسنک، کمی اظهار نظر زود است. … و اما رمان: این را دقیق‌تر از همه، ناشر این کار (عباس معروفی) می‌داند. در کل اما خبر دارم که تا همین امروز از آن خیلی خوب استقبال شده است و همانطور که ناشر رمان می‌گفت در میان صد و پنجاه و چند عنوان کتابی که نشر گردون منتشر کرده، “من سبز می‌شوم…” تا به حال جزو چهار عنوان اول بوده.
 
رمان تو را نشر گردون به صورت کاغذی منتشر کرده است. منظومه را نشر گیلگمیشان، به صورت نشر الکترونیکی. امکان دستیابی خواننده به کدامیک از این شیوه‌های انتشار بیشتر است و آیا می‌شود از هیجان ورق زدن کتاب کاغذی به سود نشر الکترونیکی گذشت که دیوار سانسور و ممنوعیت چاپ را می‌شکند؟ آماری از استقبال خواننده‌ها از این دو کتاب داری؟
 
متاسفانه آماری ندارم، اما در کل می‌توانم بگویم هر دو شیوه‌ انتشار یک خاصیت بزرگ دارند و آن اینکه وزارت فرهنگ و ارشاد فاسد را از غول کتابخواری که بود، به بچه میمونی شرور بدل کرده‌اند که تنها دست و پا می‌زند و از در و دیوار بالا می‌رود. کار چندانی هم ازش ساخته نیست. در این سال‌های اخیر کارهای بسیار مهمی که حتی خواب مجوز ارشاد را نمی‌دیدند، در خارج از کشور چه به صورت الکترونیک و چه کاغذی، منتشر شدند و این خودش روزنه‌ای است برای جامعه‌ای که دارد با فشار (به زور؟) به عقب رانده می‌شود.
 
در گفت‌وگویی با مریم رئیس دانا، در جواب به سئوال او که می‌پرسد چرا در هیچ جای دیگر از رمان، به‌جز در چند خط اول، از همجنسگرایی صحبت نشده است، چیزی می‌گویی به این مفهوم که “راوی شخصیتی غیر معمول دارد و اشکال ندارد بی‌دلیل و یک‌کاره بگوید من همجنسگرا هستم، و بعد از آن هم دیگر حرفی از همجنسگرایی به میان نیاید”، اما رمان پر از جمله‌ها و پاراگراف‌هایی است که روحیه، گرایش و شرایط سخت زندگی همجنسگرایان در ایران را بیان می‌کنند. چرا به این توضیحات که خیلی هم زیاد هستند در متن، اشاره نکرده‌ای؟
 
نه، به همین سادگی که شما می‌گویی من نگذشتم از آن سئوال. پاسخ من این بود که تمام داستان یکسر روایت زندگی راوی است؛ راوی همجنسگرا. حالا در جواب به شما، اضافه می‌کنم که با این‌حال، تمام زندگی راوی مشحون از همجنسگرایی‌اش نیست. متاسفانه گاهی فکر می‌کنم که شاید عده‌ای تنها چند خط اول رمان “من سبز می‌شوم…” را می‌خوانند و باقی را رها می‌کنند. راوی همجنسگرای من به جهان زیسته و به هستی گونه‌گون خود واکنش نشان می‌دهد؛ از جمله به جنگ. هیچکس یادی از این نکرد که در “من سبز می‌شوم…” چه بیزاری بزرگی از جنگ نهفته است و چه میلی به صلح و آشتی را در خود دارد.
 
من رمان را تا آخر خواندم، با دقت، و به نظرم نرسید که در این رمان، چیزی بیشتر از تصویری کاملاً طبیعی از یک همجنسگرا در فضایی شبیه به فضایی که ما از زندگی همجنسگراها در محیط‌های بسته و تنگ و تبعیض‌آمیز می‌بینیم، تصویر شده باشد. من در تمام جمله‌های این رمان تصویری آشنا از نفس‌تنگی و عشق به هوای تازه و عشق به دمیدن یک هوای تازه روی این محیط تنگ دیدم. توجه داشته باش که این داستان به عنوان اولین رمان درباره همجنسگرایی معروف شد که البته درست نیست و اولین رمان‌ها در مورد همجنسگرایی و به قلم همجنسگرایان قبلاً معرفی شده بودند، اما نه با این وسعت تبلیغات خوب و پیگیر. ما شاهکارهایی از نویسنده‌های دیگر در مورد جنگ و واکنش به جنگ داریم، و این رمان نمی‌توانست تنها با یک اشاره‌ مختصر به جنگ، یا با یک اشاره‌ مختصر به زن- مادر به عنوان رمان جنگ و یا رمان فمینیستی بررسی و تحلیل شود. به عنوان رمان همجنسگرایی خوانده و تحلیل شد چون یک قلم قوی یک کاراکتر طبیعی و زنده و پرخون و پرجوش همجنسگرا ساخت و گذاشت در مرکز این رمان. این گناه خواننده و من گفت‌وگوگر نیست که رمان را به شکل دیگری جز این که هست نمی‌بینیم.
 
از آن بخش حرفت می‌گذرم که گفتی رمان من به عنوان “تنها” و “اولین” رمان درباره همجنسگرایان معروف شده است. چون یادم نمی‌آید من یا عباس معروفی چنین چیزی را برای “من سبز می‌شوم…” تبلیغ کرده باشیم… بگذریم، اما درباره اینکه می‌گویی در کتاب اشارات مختصری به جنگ یا به زن- مادر شده است، من هم جایی نگفتم که رمان من الگویی برای فمینیست‌هاست یا هشداری است به جنگ‌آوران. هرکس هرطور که دلش خواست می‌تواند رمان را بخواند و آن را به شکلی که سلیقه و دانش‌اش اجازه می‌دهد، تحلیل کند. حرف من این است که در آن رمان چیزهای دیگری هم غیر از همجنسگرایی وجود دارد و داستان مملو از گرایش جنسی نیست. دیگر اینکه نوشتن از زن- مادر را و جنگ را اشاره‌های مختصر می‌دانی. در متن داستان، کاراکترِ پُکر (از کارکترهای اصلی) پیوسته در انتظار نشان صلح- ستاره داوود است. در انتظار است به این سبب که در کودکی افسری جوان در شهر جنگ‌زده او را در آغوش گرفته. در انتظار است به دلیل اینکه او باعث شده تا افسری به جای جنگیدن، کسی را در آغوش بگیرد. پکر پیوسته در انتظار روییدن دست‌های الهه اسرائیل است تا به او نشان ستاره‌ داوود- نشان صلح را اهدا کند. کاراکتر مباشر افغان (از شخصیت‌های اصلی) در تمام طول داستان خود را وقف تراشیدن الهه‌ اسرائیل کرده است تا در نهایت او بتواند نشان ستاره داوود، نشان صلح را به پکر اهدا و با همان بن‌مایه‌های آشتی به هرکجایی که در داستان متبادر به ذهن می‌شود، فرمانروایی کند.
 
من هرگز خودم و متن‌ام را محدود به یک اقلیت یا جمعیتی خاص نمی‌کنم و نمی‌دانم. من به جریان طبیعی زندگی‌ام تن داده‌ام و با آغوش گشاده هرچه را که هستی به من تحمیل کند روایت می‌کنم.
راوی داستان به همراه پُکر پیشترها در ارتش و در جنگ بوده. جنگی که در آن “یاکوب” از دست می‌رود و بادبادک‌اش در هوا معلق می‌ماند. باز تصویری از پکر هست که در طول جنگ، برای سربازهای جبهه‌ دشمن، توتون، دارو و کاغذ می‌برد. پکر حتی در اثر رفتارهایی از این دست محاکمه هم می‌شود. باز “تندیس آبی” است که جنگ را پیوسته از نظر می‌گذراند و کسی تاب این را ندارد تا پیش چشم‌هایش بماند. شاید او به این سبب به جنگ خیره می‌ماند که از آن کریه‌تر، چیزی نمی‌شناسد. باز سربازها و افسرها هستند که حتی سلاح‌هاشان را و زن‌هایی را که به آنها تجاوز شده است، از پیش چشم‌های تندیس آبی پنهان می‌کنند. نمی‌دانم همه‌ این اشاره‌ها چقدر “مختصر” باشد از نظر شما، اما به هر حال وجود دارند. در آن داستان بوی بادام تلخ می‌آید. هیچ این را احساس کرده‌اید؟ اصلاً هیچ می‌دانید که بوی بادام تلخ از کجا می‌آید و چگونه در داستان به هستی راوی می‌پیچد؟ داستان من متنی پر از توپ و تانک و شکست طرفین جنگ نیست تا به سادگی بتوانند آن را رمانی ضد جنگ قلمداد کنند. در متن من صلح و میل به صلح آرمانی است که به کلمات پیچیده و همین گویا اجازه نمی‌دهد تا داستان را ضد جنگ بدانند. در آن داستان زن را و زنانگی را به شیوه‌ای تصویر کرده‌ام که همیشه در سر داشته‌ام. زن را با برهنگی خالصانه‌اش تصویر کردم. با تاجی نقره‌ای بر سر. زنی که مادر است، اما گرفتار مادرانگی نیست، دست کم نه تا آن حدی که زنانگی را یادش برود. با این همه من هیچ مشتاق و منتظر این نیستم که کسی یا کسانی در گفت‌وگو با من به لایه‌های دیگر داستانم اشاره کنند. من کار خودم را کرده‌ام. داستانم را نوشته‌ام و از پشت میز کارم بلند شده‌ام.
 
به نظر تو، به عنوان یک نویسنده، چگونه می‌توان در جامعه‌ ایران، و در میان حلقه‌ نویسندگان، هنرمندان و غیره به درکی از حقوق بشر رسید که به نویسنده‌ دگرباش هم اجازه‌ نوشتن بدهد و نیاز نباشد که دیگر نویسندگان وضعیت همجنسگرایان را مجسم کنند و در این مورد بنویسند؟
 
این پرسش تو یک حالت تصنعی و عجیب و غریب دارد برای من. اصلاً این حرف یعنی چه؟ می‌خواهید یک شورا تشکیل دهید که نگذارد کسی غیر از همجنسگرایان درباره‌ آنها بنویسد؟
 
کار به جایی رسیده که گاهی می‌شنوی سایت فلان فرزند انقلاب که به قول خودشان حق به گردن ملت دارد هم فیلتر شده. اینجا دیگر حرف همجنسگرا و ناهمجنسگرا نیست. اینجا حرف از حاکمیتی است که دارد یک جامعه را با همه‌ گونه‌گونی و تنوع سانسور می‌کند و وحشیانه سعی دارد همه را در یک قالب بگنجاند.
این سئوال از ذهنی می‌تراود که مسائل را بسته و از دور می‌بیند. این سئوال بازهم دلالت می‌کند بر آن قاعده که گویی نویسنده‌ همجنسگرا تافته‌ جدا بافته است. نه، اینطور نیست. هرکس می‌تواند از هر جمعیت و قشری که دلش خواست بنویسد. حالا یا آن متن قابل ارزشگذاری خواهد بود یا در سطح است و گم و گور می‌شود، اما این که می‌گویی نویسنده‌ دگرباش (من با همین عنوان دگرباش هم مشکل دارم البته) هم اجازه داشته باشد برای نوشتن، فکر می‌کنم همینطور باشد. یعنی او هم می‌تواند بنویسد و منتشر کند و تصویری از جهان ذهنی خودش ارائه دهد؛ حالا به هر شکلی. اما اگر مقصود حقوق بشری و قانونی داری، خب این را دیگر هیچکس نمی‌داند که کی و چگونه ایران از شر حاکمان آدمکش خود خلاص خواهد شد و به نوعی از زیست‌ جمعی دست پیدا خواهد کرد تا هر کس از هر گرایش و سلیقه‌ای بتواند در آن، خودش را بروز دهد. همه‌ اینها مستلزم برقراری سیستمی است که حقوق و کرامت انسان را بشناسد و در اولویت قرار دهد. بعد هم البته باید سراغ خود جامعه رفت تا ببینیم آیا حق برابری و آزادی را به یکدیگر می‌دهند یا نه؟! اگر این جامعه ایران است و اگر همین جامعه‌ای است من در آن به سر می‌برم، بعید می‌دانم به سادگی به آن آزادی که برای حیات انسان لازم است و دستبرد به آن به معنای نقض همه چیز است، تن بدهد.
 
حالا این سئوال پیش می‌آید: آیا شما در ایران زندگی می‌کنید؟ به عنوان نویسنده‌ای که با قدرت قلم و تخیل، راوی همجنسگرا می‌آفریند، آنقدر از وضعیت قانون و جامعه و خانواده در برخورد با همجنسگرایان بی‌خبرید که گناه انزوای همجنسگرایان از جامعه و نویسنده‌های همجنسگرا از دیگران را به گردن جامعه همجنسگرا می‌اندازید؟ آیا یک نویسنده همجنسگرا به اندازه یک نویسنده ناهمجنسگرا حق انتشار دارد؟ تا زمانی که یک نویسنده‌ نتواند به خواننده و به خانواده خود بگوید من همجنسگرا هستم نویسندگان و جامعه به دو دسته تقسیم می‌شوند: همجنسگرا و ناهمجنسگرا، بی‌آنکه ما قصد تشکیل شورای انحصاری داشته باشیم. این سئوال از یک ذهن باز و بینا و آگاه به واقعیت جامعه ایران می‌تراود که با هدف باز کردن جای خودش به عنوان نویسنده همجنسگرا در جامعه و جامعه ادبیات ایران قلم می‌زند؛ و بله، البته صددرصد مقصود حقوق بشری و قانونی دارم. قانون باید به گونه‌ای در جامعه تغییر پیدا کند که افراد جامعه امکان تبعیض و تحمیل به دیگر افراد جامعه را نداشته باشند. به همین خاطر، تا وقتی مشکل تبعیض آشکارا روی میز گذاشته نشود امکان تغییر قانون ایجاد نمی‌شود. چطور می‌شود به مسیری برویم که یک نویسنده‌ همجنسگرا هم بتواند با همین امکانات و روحیه و اعتماد به نفس پیام فیلی و با همین پرده‌ حمایتی که پیام فیلی به عنوان یک نویسنده‌ ناهمجنسگرا در میان خانواده و جامعه و ناشر و خواننده و رسانه‌ها دارد، بنویسد و منتشر کند؟ البته اگر در ایران زندگی می‌کنید، تصور شرایط دشواری که یک نویسنده‌ همجنسگرا اگر همین کتاب تو را می‌خواست منتشر کند با آن روبه‌رو می‌شد را انکار نمی‌کنی.
 
سه سال پیش یکی از دوستان جوان من که نویسنده و ناهمجنسگرا است و در ایران زندگی می‌کند تعریف می‌کرد که یکی از چهره‌های (مرد) ادبیات ایران برای یک مهمانی بزرگ و خصوصی جمعی از نویسندگان را دعوت و اصرار می‌کند که دختر جوانی که نویسنده‌ای تازه‌کار هم بوده است به مهمانی دعوت شود. کسی دلیل این‌همه اصرار برای دعوت از یک نویسنده تازه‌کار را می‌پرسد. نویسنده معتبر توضیح می‌دهد: دختره زیاد مهم نیست، اما دوست پسرش خیلی خوشگله.
 
قبول داری در جامعه ایران این ذهنیت جا افتاده که یک مرد همجنسگرا هرکه باشد و در هر موقعیتی که باشد و هر سن و سالی که داشته باشد همیشه یک بچه خوشگل است؟ آیا فشار ماده ۱۱۰، از فشار فرهنگ بی‌سواد و بی‌دانش آن نویسنده معتبر ایرانی، برای نویسنده همجنسگرا بیشتر است؟ نیست؟ تمام بحث این است که ما دوست داریم نویسنده‌های همجنسگرا هم به اندازه‌ شما امکان و آزادی نوشتن از همجنسگرایی داشته باشند. همین. شما می‌گویید کار سختی نیست. من اما می‌گویم هست. نگاه کن به دور و بر.
 
بسیار خوب. مثل اینکه شما آنطور که باید شرایط فعلی ایران را (چه در حوزه‌ نشر و چه در حوزه‌های دیگر) نمی‌شناسید. اینجا کار به جایی رسیده که دامن “نظامی” را هم گرفته‌اند. کار به جایی رسیده که گاهی می‌شنوی سایت فلان فرزند انقلاب که به قول خودشان حق به گردن ملت دارد هم فیلتر شده. اینجا دیگر حرف همجنسگرا و ناهمجنسگرا نیست. اینجا حرف از حاکمیتی است که دارد یک جامعه را با همه‌ گونه‌گونی و تنوع سانسور می‌کند و وحشیانه سعی دارد همه را در یک قالب بگنجاند. من در چنین شرایطی است که از انتشار آثار این اقلیت حرف می‌زنم. مگر خود من چه کردم؟ (بیا با هم از این نا‌همجنسگرایی من دست برداریم). فکر می‌کنی مثلاً همین رمان “من سبز می‌شوم…” را از طریق ناشری به ممیزی سپردم و منتظر شدم تا پاسخ منفی‌اش را بشنوم؟ نه، هرگز اینطور نبود. من بلافاصله بعد از پایان نوشتن شروع کردم به گشتن و جست‌وجو به دنبال ناشرانی که در خارج از ایران کار می‌کنند. به جای اینکه در حلقه دوستانم بنشینم و از اوضاع نشر و ممیزی گلایه کنم، جست‌وجو کردم، وقت گذاشتم و ارتباط گرفتم. در این حال و اوضاع هست که من نخوت و کم‌کاری را از این اقلیت نمی‌پذیرم.
 
یک همجنسگرا با وجوه دیگرش هم می‌تواند وارد اجتماع شود. نباید اجازه دهد که یک وجه از وجوه او، منزوی و منفعل‌اش کند. اگر نمی‌شود با گرایش جنسی که وجه تفاوت میان او و جامعه است، وارد شد، می‌تواند با وجوه دیگری که مشابهت دارد با اکثریت، در اجتماع ظاهر شود و نقش بگیرد. نباید به سبب خشونتی که در قبال یکی از وجوه‌‌اش دریافت می‌کند، دیگر دست به چیزی نبرد و ترسیده و نگران خود را پنهان کند.
مگر همین نشر گیلگمیشان نیست که چندین جلد از آثار همجنسگرایانی را که در ایران به سر می‌برند منتشر کرده؟ در چنین شرایطی است که من دارم تحلیل می‌کنم و کاهلی را نمی‌پذیرم. من هم در این سیاهچاله دارم زندگی می‌کنم. با همه خطرات و تهدیدها و دست و دهان‌بستگی‌ها. اگر من توانسته‌ام کارم را عرضه کنم و روابط حرفه‌ای‌ام را بسازم، لابد دیگران هم می‌توانند. البته همه اینها به این معنا نیست که من حالا مصونیتی دارم. نه، هر لحظه فکر می‌کنم ممکن است حالا نوبت من شده باشد و یک عده بریزند توی خانه. خب چه کنم؟ در اثر این وحشت باید خفه شوم؟ اینطور نیست. با همه ترس و نگرانی که دست و پایم را گاهی به رعشه می‌اندازد (چون من قهرمان نیستم و از قهرمان‌ها بدم می‌آید) کارم را پیش می‌برم. مثل این است که یک پرنده‌ای در قفس‌اش همچنان آواز بخواند. او می‌داند که گرفتار و پابسته است، اما باز می‌خواند. چون طبیعت او این است. من هم می‌نویسم و قصد دارم همچنان کارم را ادامه بدهم. به تهدید و توحش یک مشت کسانی که در مسجدها به دنیا آمده‌اند و از همان جا هم ارتزاق کرده‌اند، پا پس نمی‌کشم.
 
در مورد جامعه اما حق با توست. می‌دانیم که چقدر لب‌به‌لب است از فوبیا و هزار جور ترس‌خوردگی و ندانستن؛ این مردمی که کلونی پانزده هزار نفری تشکیل می‌دهند برای تماشای اعدام.
 
برخلاف آنچه پیشتر گفتی و برداشت کردی، من اقلیت همجنسگرا را در این معرکه، مقصر نمی‌دانم. اقلیت‌های جنسی، مذهبی و فکری در اینجا با یکجور خشونتی طرف هستند که در این دوره‌ تاریخی کم‌نظیر است. من به هر کسی که نخواهد طرف این خشونت باشد، حق می‌دهم. گیرم خودم روش دیگری برای زندگی انتخاب کرده‌ام، اما هرگز متوقع نیستم که دیگران هم مثل من زندگی کنند؛ منی که انگار عقل از سرم پریده. منظورم این بود که یک همجنسگرا با وجوه دیگرش هم می‌تواند وارد اجتماع شود. نباید اجازه دهد که یک وجه از وجوه او، منزوی و منفعل‌اش کند. اگر نمی‌شود با گرایش جنسی که وجه تفاوت میان او و جامعه است، وارد شد، می‌تواند با وجوه دیگری که مشابهت دارد با اکثریت، در اجتماع ظاهر شود و نقش بگیرد. نباید به سبب خشونتی که در قبال یکی از وجوه‌‌اش دریافت می‌کند، دیگر دست به چیزی نبرد و ترسیده و نگران خود را پنهان کند. اگر بین این مردمی که گرفتار چرخه خشونت و دیگری انگاری هستند، نمی‌تواند کاری کند و خودی نشان دهد، باید بتواند خودش را به کسانی خارج از این مرزها معرفی کند و بشناساند. باید بتواند شکل دیگری از خود را به همه نشان بدهد. باید بداند و به دیگران بفهماند که غیر از همجنسگرا بودن، وجوه دیگری هم در او هست. باید بداند که مسئله جنسی او یک مسئله‌ کاملاً شخصی است و بیشتر در حریم امن و خصوصی اوست که تعریف می‌شود. من هرگز این اقلیت را به آن شکل مقصر نمی‌دانم و حاضرم هر طور که می‌شود از آن حمایت کنم.ن  
 
 
منظومه‌ حسنک را نشر گیلگمیشان منتشر کرده است. آیا آثاری که از نویسنده‌ها و شاعران همجنسگرا از سوی این نشر منتشر شده است را خوانده ای؟ به عنوان نویسنده‌ نظری درباره این آثار داری؟
 
متاسفانه تا به حال اثری از نشر گیلگمیشان نخوانده‌ام، اما کاری که گیلگمیشان می‌کند مثل این است که دارد تاریخ‌گزاری می‌کند. گیلگمیشان دارد آثار و برون‌دادهای نسل و قشری را منتشر می‌کند که به وحشیانه‌ترین شکل ممکن، حق بروز و ابراز وجود از ایشان سلب شده است و می‌شود. گرچه این نمی‌تواند مانع پیشرفت‌شان شود. ممکن است در هر جامعه یک جور این اتفاق بیفتد؛ به ویژه در جوامع مسلمان و عقب‌افتاده‌ای مثل ایران. گیلگمیشان در آینده آرشیوی خواهد بود تا نسل‌های بعدی بدانند که پیش از حیات آن‌ها، رفتار آدم‌ها با یکدیگر چه هول‌آور و غم‌انگیز بوده است.