خبر‌، مثل توپ‌ ترکید: (حضرتِ استاد الف‌‌‌‌‌‌‌. ز. زکی)‌، خالق‌ِ (گُل و گلشن)‌، بزرگترین‌ِ رمانِ قرن ترور شد.

اگرچه گزارش‌ِ مربوط به (حضرت‌ِ استاد)‌، آن‌هم نه به این شکل‌، فقط یک ساعت و یا حتا چند دقیقه‌‌ای کمتر از یک ساعت روی صفحه‌ی اینستاگرام و فیسبوک‌ِ (آقازاده‌ی ایشان) ماند‌، اما رسانه‌های بیگانه آن را در بوق و کرنا دمیدند و شد تیتر‌ِ اول‌ِ اخبارشان. ساعت‌به‌ساعت کارشناسان‌ِ امور سیاسی را دعوت کردند‌؛ صاحب‌نظران‌ِ علوم‌ِ اجتماعی‌، اقتصادی و حتا برخی پا فراتر گذاشتند متخصصان‌ِ تغذیه و سلامتِ محیط زیست را هم از نعمت‌ِ استودیو‌های ملتهب‌شان بی‌نصیب نگذاشتند‌؛ حضوری‌، تلفنی‌ و یا از طریق اسکایپ یا هر وسیله‌ای دیگر.

اسماعیل زرعی، نویسنده «جهنم به انتخاب خودم»

ماجرا بقدری جالب و پیچیده بود که برخی شبکه‌های معتبر‌ِ جهانی گاه و بی‌گاه برنامه‌های عادی‌شان را‌، هرچه بود‌، حتا اخبار‌، قطع می‌کردند و هیجانزده اعلام می‌کردند: بینندگان عزیز به گزارشی که هم‌اکنون به دست‌‌ ما رسیده توجه کنید…

 هرکس از هر صنف و با هر میزان سوادی که داشت داخل‌ِ گود شده بود. گمانه‌زنی‌های متنوع و متعدد دهان به دهان می‌گشت. برخی‌، به تسویه‌حساب‌های جناحی ربطش می‌‌دادند و عده‌ای به ماجراهای ناموسیِ دسته جمعی‌ و برایش نمونه می‌آورند‌؛ یا مرتبطش می‌کردند به پرونده‌ی اختلاس‌های کلان و… و یا حتا گروهی به تحولات‌ِ روحی و تغییرات‌ِ رفتاری به عمل‌ نیامده‌ی ایشان نسبت‌اش می‌دادند‌؛ اما بر خلاف‌ِ هیاهویی که آن‌‌طرفی‌ها ر‌اه انداخته بودند، نشریات‌، مجلات‌، و در مجموع‌ِ همه‌ی رسانه‌های این‌طرفی مثل آدمی که نفس در سینه حبس کرده‌، منتظر‌ِ توپی‌، تشری‌، تلنگری باشد‌، در سکوت‌ به سر می‌بردند.

هنگامی که شایعه‌ شد (آقازاده‌ی ایشان) ناپدید شده است‌، ماجرا بقدری اوج گرفت که خیل عظیمی پیش‌بینی کردند به زودی توازن‌ِ قدرت‌های بزرگ به‌هم می‌خورد و جنگ‌ جهانیِ سوم‌، موسوم به جنگ‌ِ آخر‌ِ زمانی آغاز خواهد شد‌؛ بخصوص حرکت‌ِ ناوهای هواپیمابر‌ِ آمریکایی به سمت‌ِ خلیج فارس‌، وقوع این احتمال را تبدیل به یقین کرد. بنابراین (متصدیان امور‌ِ صنفی کاغذ و کارتن)، برای پیشگیری از تشویش افکار عمومی ناچار وارد میدان شدند و دستور دادند: باز این چه شورش است که در خلق عالم… زودتر گندش را بکنید!

اسماعیل زرعی،

در سال ۱۳۳۳ در شهر کرمانشاه متولد شد. سال‌ها  در شهرهای اصفهان و شیراز و کرمانشاه معلم بوده و انون بازنشسته آموزش و پرورش است.

تاکنون مجموعه داستان‌های «سفر در غبار» ‌‌، «کمی از کابوس‌های من»، ‌ «نوشته‌هایی که هرگز خوانده نشد»، «شوهر ایرانی خانم لیزا»‌، «فصل‌ها نمی‌خواهند بروند»‌، «نفرین شده»، «خواب‌های غمگین»، «رویای برزخی» و «رمان‌های راز‌ِ معبد آفتاب» و «روز شمار اموات» و دفتر شعر ‌ «چه می‌پرسی از سوگواران‌ِ مجنون؟» و دو کتاب در زمینه‌ی فرهنگ‌ِ عامه به نام‌های ‌«سرزمین‌ِ قصه‌ها» ‌ و ‌«افسانه‌های عامیانه» از او منتشر شده است.

داستان کوتاه «جهنم به انتخاب خودم» در دوره‌ جدید مجله‌ «بررسی کتاب» شماره‌ ۸۱ بهار ۱۳۹۴ زیر نظر «مجید روشنگر»، نویسنده، مترجم و پژوهشگر ایرانی مقیم آمریکا چاپ و منتشر شد. این داستان رتبه اول سیزدهمین جایزه‌ ادبی «صادق هدایت» در زمستان ۱۳۹۳ را به دست آورد.

اگرچه اعلام شد بازرسان بسیاری متخصص و فوق‌ِ تخصص و حتا دکترا در همه‌ی زمینه‌های علوم‌ِ انسانی و همچنین کارآگاهان‌ِ خصوصی و نیمه خصوصی بصورت گروهی و یا (هر کی سی خودش) برای حل معما گسیل شده‌اند اما چشم‌ِ امید‌ِ بیشتر‌ِ روشنفکران‌ِ جامعه به (سرپاسبان بی.خی‌. یاری) بود که پیش از پاکسازی‌‌، در حکومت‌ِ قبلی پرده از کلی معماهای لاینحلِ پلیسی‌‌، جنایی‌، عشقی و… برداشته بود. بنابراین‌، بعد از مدتی سرشار از بیم و امید‌، (متصدیان امور‌ِ‌) وقتی زمزمه‌‌های اتلاف‌ِ وقت‌‌، به هدر رفتن‌ِ بیت‌المال و نگرفتن‌ِ نتیجه از ماموران‌ِ خودشان را شنیدند که می‌رفت مشکل بیشتری ایجاد کند، ناچار رفتند سراغ (سرپاسبان). ولی مگر حالا او تن به همکاری می‌داد؟ حسابی تاقچه بالا گذاشته بود که: اِله است و بِله است و یک عمر حقوق‌ِ حقه‌ی مرا نداده‌ان‌، بی‌جهت بیرونم انداخته‌ان و چه و چه و چه!

 عاقبت بعد از این که طبق سند و مدرک‌ِ مکتوب قول‌ِ مردانه گرفت اگر ماموریتش را در کمترین زمانِ ممکن و به بهترین‌ِ شکل‌ِ موجود انجام بدهد علاوه بر دادن‌ِ حقوق و مزایای معوقه‌‌، رتبه‌اش را هم تا جایی که خودش بگوید (بس است) بالا می‌برند‌، قبول کرد قضیه را فیصله بدهد.

او‌، برای انجام ماموریتش اختیار‌ِ تام گرفت. بنابراین اول سراغ فضای مجازی رفت و امر کرد نسخه‌ای از پیامی را که پاک شده بود برایش ارسال کنند. هنوز چند دقیقه از خواسته‌اش نگذشته بود که عین‌ِ پیام را با آرم (بکلی سری) به صفحه‌ی خصوصی تلگرامش فرستادند. قبل از خواندن‌ِ متن‌، متوجه تغییر در طبقه‌بندی پیام شد که اول محرمانه بوده‌، بعد خیلی محرمانه شده‌؛ دومی‌ را هم پاک کرده‌، نوشته بودند سری و در نهایت مهر‌ِ (بکلی سری) را طوری زده بودند که هیچ ردی از مهرهای قبلی دیده نشود.

متن‌ِ پیام خیلی ساده و آشکار بود: (امروز صبح ریختن سر‌ِ بابام، بقدری زدنش که از حال رفت. حالا تو بیمارستان‌ِ … در اغماست) نام‌ِ بیمارستان را طوری خط زده بودند که (سرپاسبان) با ذره‌بین بزرگش هرقدر دقت کرد‌، نتوانست بخواندش. عصبانی‌ پیام داد: مشنگ‌ها‌، من اگه ندانم کجا بستریه‌، عمه‌ی شما باید بدانه؟

سی ثانیه از ارسال پیام نگذشته بود که بلافاصله علاوه بر اسمِ بیمارستان‌، آدرس‌ِ محل‌ِ سکونت را هم فرستادند. برای پیدا کردن‌ِ سر‌ِ نخ باید سری به محل‌ِ وقوعِ جرم می‌زد. شال و کلاه کرد. دینام‌ِ پراید مدل هشتاد و چهارش‌، تعویضی بود‌، ناچار با اتوبوس به حوالی مقصد رسید. از یک‌دو خیابان‌ِ اصلی و فرعی و کوچه پسکوچه گذشت تا به خانه‌ی (حضرت‌ِ‌) رسید. هرچه زنگ زد‌ و مشت به در کوبید‌، کسی باز نکرد. ناچار از علمکِ گاز بعنوان پله استفاده کرد و از دیوار بالا کشید. آن‌سمت‌، روی موزائیک‌فرش‌ِ حیاط که فرود آمد‌، دقیق گوش داد. جز قد‌قد مرغی‌، توی لانه‌‌ی سیمی‌اش هیچ صدایی نشنید. با سنجاق‌ در‌ِ ورودی را باز کرد. هال‌، اتاق‌خواب‌ها‌، پذیرایی‌، پاسیو و حتا آشپزخانه‌، همه بقدری تمیز و مرتب بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است‌، اما همین که در‌ِ اتاق مطالعه را باز کرد چشمش افتاد به کتاب‌هایی پاره‌پوره که پرت شده بودند‌ این‌جا و آن‌جا، تعدادی قفسه‌های ولو روی زمین و یا به پهلو افتاده‌، میز و صندلیِ داغان‌، چراغ مطالعه‌ی قُر شده‌، شیشه‌ی پنجره‌ی شکسته و در مجموع اتاقی که بی‌شباهت با میدان‌ِ جنگ نبود.

مدتی به در و دیوار و عکس‌های آویزان خیره شد. چند کتاب را ورق زد. یک‌دو لوح‌ِ تقدیر و تندیسِ جوایز را دست گرفت‌، زیر و بالا کرد و سرکی هم کشید پشت‌ِ قفسه‌ها‌، زیر‌ِ میز و هر سوراخ‌سُنبه‌ای که بود. نتیجه‌ که نگرفت‌‌، رفت بیمارستان. از در که داخل شد‌، بوی سوختگی و دود بقدری زیاد بود که سینه‌اش را سوزاند. به سرفه افتاد. داخلِ اتاق شد‌. دید علاوه بر (بانو)‌، (‌آقازاده‌ی‌) هم که لقمه‌ی بزرگی را گاز می‌زد، حضور دارد. بازجویی را همانجا از او‌، جلو چشم‌ِ بانو‌، پرستارها و پزشک‌هایی که هراسان در رفت و آمد بودند شروع کرد: مرتیکه‌ی پدرسوخته کجا بودی تو. دنیا را به‌هم ریختی‌، آنوقت با خیال راحت اینجا ساندویچ می‌لنبونی؟

(آقازاده‌ی‌) جوانی بود ورزشکار‌، بلند‌، چهارشانه‌، با ریشی که تا روی نافش می‌رسید و موی سیاهِ براقی که از پشت‌ِ سر با کِش بسته بود. مشت‌ گره کرد. آمد پوزه‌ی او را خُرد بکند که حکم‌ِ اختیارِ تام را دید عین‌ِ کارت‌ِ شناسایی خیلی معتبری جلو چشمش. دمغ‌، قدمی عقب رفت و در حالی که آرواره‌هایش مشغول ریز‌ریز کردن بود‌، اخم‌آلود جواب داد: عجب‌!… حالا دیگه اَخی شدیم؟

: پرسیدم کجا بودی‌، چرا خودت را نشان ندادی؟

لقمه را بسختی قورت داد و عصبانی البته نه بلند‌، داد زد: کجا بودم‌، سر قبرِ پدرم – با اشاره‌ی دست (حضرتِ) را نشان داد با کلی لوله‌های باریک و ضخیم‌ِ پلاستیکی فرو شده به حلق و هر جای دیگرش‌، بیهوش‌، زیر‌ِ دست دکترها و پرستارها- به کی باید خودم را نشان بدم که ندادم؟

(سرپاسبان) غرید: آرام باش بچه. یک گردان مامور دنبالت گشتن. هیچ‌جا پیدات نکردن؟

: دنبال‌ِ من… دنبال‌ِ من گشتن؟

اما خیلی زود گره‌‌ی تعجبِ ابرو‌هایش باز شد. پُقی زد زیر‌ِ خنده و پرسید: گرفتی ما را، کارآگاه؟

(سرپاسبان) بقدری ناگهانی مغبون شد که تا لحظاتی زل زد به چشم‌های جوان. بعد که از  بُهت بیرون آمد‌، سری به افسوس تکان داد و گفت: آی‌ی‌ی‌ی‌یه. زمانه چقدر عوض شده!

(آقازاده‌ی‌‌) قهقهه زد. حس کرد می‌تواند با (سرپاسبان) صمیمی شود‌، بخصوص که شامه‌اش بوی خطر را بخوبی تشخیص می‌داد. پرسید: حالا چه می‌خوای. من در خدمتم. هر همکاریی لازم باشه با تو یا هر کس‌ِ دیگه‌ای انجام میدم!

معلوم بود چه می‌خواهد‌، شرح‌ِ کامل‌ِ ماجرا. (آقازاده‌‌ی) گفت: نوشته‌ام که‌، بقول‌ِ شما شرح کامل‌ِ ماجرا هم تو اینستام هست و هم فیسبوکم. موبه‌مو!

(سرپاسبان) خیال کرد او را مسخره می‌کند. جلو رفت‌، دستش را گرفت کشید بُرد پشت‌ِ پاراوان‌، پیام‌ِ بکلی سری را نشانش داد: این شرح‌ِ کامل‌ِ ماجراست؟

او دقیق نگاه کرد. کلماتِ خودش را بخوبی تشخیص داد. گوشی را پس داد و بی‌حوصله گفت: ای ‌بابا‌، شما هم انگار رفیق‌ِ اصحاب‌ِ کهف بودین ها. هیچی حالیت نیست!

(سرپاسبان) از کوره دررفت. یقه‌‌اش را گرفت‌، طوری کوبیدش دیوار که صدای تالاق‌ِ میان‌دلش را شنید. چنگ انداخت دور گلویش و غرید: بزغاله‌، من از این موش‌و‌گربه‌بازی‌ها متنفرم‌. کاری نکن دق‌ِ‌ دلم را سر‌ِ تو خالی کنم. نوشتی یا ننوشتی‌، می‌خوام از اول همه‌ی ماجرا را از زبان‌ِ خودت بشنوم!

(آقازاده‌ی‌‌) دست‌ها را به حالت تسلیم بالا برد. (سرپاسبان) رهایش کرد تا نفسی بکشد و لباسش را مرتب کند. گفت: باشه. آنجا مکتوب نوشتم‌، حالا شفاهی عیناً همان‌ها را بعرض می‌رسانم. بابای مرا می‌شناسی که؟ صاحب‌ِ حجیم‌ترین کتاب‌ که به ده‌ها زبان‌ِ زنده و مرده‌ی دنیا ترجمه شده. حالا کسی خوانده باشدش یا فقط محض خودشیرینی گذاشته باشدش سر‌ِ تاقچه‌، جلو چشم‌، بحث‌ِ دیگه‌ایه‌!…

(سرپاسبان) با لحنی نیش‌دار جواب داد: بله‌، شهیرترین‌، مرفه‌ترین و متنفذترین نویسنده‌ی معاصر. خُب‌، بعد؟

(آقازاده‌ی) شروع کرد به شرح‌ دادن. ماجرا خیلی ساده بود. از خیلی وقت پیش (حضرت‌ِ) به عیال و فرزندانش گفته بود توی اتاق مطالعه‌اش زمزمه‌های مبهمی را می‌شنود. اول خیال کرده بودند صدای همسایه‌های دیوار به دیوار است که تاز‌گی‌ها مدام بزن‌بکوب راه می‌اندازند. بعد که ماموران‌ِ مربوطه پس از تجسس و تفحص گفته بودند‌، همچنین خبری نیست‌، گذاشته بودندش به حساب اختلالاتِ شنوایی. از آن‌هم که نتیجه نگرفته بودند خیال کرده بودند (حضرت‌ِ) دیوانه شده است‌، چون اوایل فقط او می‌شنید‌؛ اما کم‌کم صدا طوری واضح شد که از توی هال و حتا آشپزخانه هم شنیده می‌شد. دقت که کرده‌ بودند‌، متوجه شده بودند منبع‌اش همان رمان‌ِ مشهور (گل و گلشن) و اثر‌ِ در حال‌ِ نگارشِ (حضرت‌ِ‌) است. (آقازاده‌ی‌‌) پیشنهاد کرده بود سنتی‌کاری را بگذارد کنار و مدتی داستانش را با لب‌تاپ‌، کامپیوتر و یا حتا توی گوشی بنویسد. کامپیوتر نداشتند. ناچار لب‌تاب خودش را قرض داده بود. هنوز (حضرت‌ِ‌)‌ ‌نیمه‌ی داستان را یک انگشتی ‌به آن منتقل نکرده بود که لب‌تاپ هنگ کرده و همه‌ی مطالب‌اش پریده بود. این عمل چندبار تکرار شده بود‌، نتیجه که نگرفته بودند‌، رفته بودند سراغ گوشی. گوشی که سوخته بود‌، (حضرت‌ِ‌) طوری سیلی زده بود صورت‌ِ پسر‌ِ عزیز دردانه‌اش که برق از کله‌اش پریده بود. داد زده بود: پدرسوخته‌ی تن‌ِ لش‌، هشت‌نه میلیون تومان گوشی من شد موش‌ِ آزمایشگاهی تو؟

آخرین چاره‌، ننوشتن بود که زیر‌ِ بار نمی‌رفت. می‌گفت نمی‌تواند ننویسد. نه فقط بخاطر تأمین‌ِ معاش که حالا دیگر هیچ ضرورتی نداشت، به دو علت‌ِ اساسی‌: عادت کرده بود‌؛ و اگر نمی‌نوشت ممکن بود اسمش از سر‌ِ زبان‌ها بیفتد. حتا استدلال کرده بود: فرض کنیم ننویسم‌، باشه‌، چشم. با این عوضی‌های (گل و گلشن) چه گِلی بگیرم سر که صداشان روز‌بروز بلند و بلندتر می‌شه؟

(سرپاسبان) هیجانزده پرسید: صدای چه بود؟

: می‌خوای صدای چه باشه؟ آدم‌. یک مشت زن‌ و مرد‌ و پیر‌ و جوان‌ِ دیوانه‌‌؛ زنده و مرده!

سرپاسبان متعجب پرسید: زنده و مرده‌، همه‌؟

: همه‌ی همه که‌ نه‌، اصطلاحاً می‌گم. یک عده‌، خیلی زیاد‌، نزدیک به همه. جان‌به‌لب شده‌ بودن‌، کفری. دادشان درآمده بود و روز‌بروز عاصی‌تر می‌شدن‌‌؛ جوری که دیگه جرات نمی‌کردیم تو خانه پارتی بدیم. مهمان‌هامان را می‌بردیم‌ رستوران‌، هتل‌، یا آپارتمان‌ِ خراب شده‌‌ی من که قرار بود فقط خودم و دوست‌هام ازش استفاده کنیم. خانه‌ی مجردی مثلاً خیر‌ِ سرم!

اوضاع که بیخ پیدا کرده بود (حضرت‌ِ) بناچار موقتاً نوشتن را گذاشته بود کنار. حتا پیشنهادِ مذاکره داده بود. قول داده بود یکی‌یکی اسم‌ِ شخصیت‌های ناراضی دو اثرش را عوض کند. قبول نکرده بودند. گفته بودند چه فرق می‌کنه، تقی نه‌، نقی. ایکس نه‌، ایگرگ!

قول‌ِ حذف داده بود. گفته بود: هرچن آنجوری دیگه فقط با چهارتا بچه مثبت مشکل می‌شه وقایع و ماجراها را پیش ببرم و به هم ربط بدم‌، ولی قول میدم این کار را بکنم!

هووش کرده بودند. مسخره‌اش‌. حتا کار به توهین کشیده بود. گفته بودند: خانم‌ِ بند‌انداز‌، اینجوری بجایی که زیر ابروش را بر‌ داری‌، چشمش را در میاری که!

(سرپاسبان) کلافه‌‌، غرید: چه می‌خواستن. حرف‌ِ حساب‌شان چه بود؟ این را به من بگو!

: از سرگذشتی که براشان رقم زده بود ناراضی بودن. نه همه‌شان که. خیلی‌هاشان به آلاف‌الوف رسیده بودن ولی بقیه می‌گفتن حق‌شان خورده شده‌، بهشان ظلم شده. این بابای اُسکُل‌ِ ما…

: خُب؟

: خُب سلامتی‌ِ سرکار. یک روز صبح طبق معمول همین که رفت اتاق مطالعه پشت‌ِ میز کارش بشینه آدم بود که از لابلای کتابها قد کشید و از قفسه‌ها پایین پرید. گرفتنش زیر مشت و لگد!

قهقهه زد. (سرپاسبان) پرسید: راست می‌گی… خُب‌، بعدش؟

(آقازاده‌‌‌ی) لحظه‌ای مکث کرد. زل زد به چشم‌های او. بعد شدیدتر زد زیر‌ِ خنده. با دست به دکترها و پرستارها که می‌آمدند و می‌رفتند اشاره کرد و به (حضرت‌ِ) که زیر کلی سیم و سُرُم بی‌هوش افتاده بود. گفت: گرفتی ما را. بعد‌ِ چه؟

***

(سرپاسبان) یکراست رفت سراغ‌ِ رمان معروف‌ِ (حضرت‌ِ‌). به محض پیدا شدن‌ِ سروکله‌‌اش‌، عده‌ی زیادی از مغازه‌دارها کرکره‌‌هایشان را پایین کشیدند‌‌؛ تعدادی از ماشین‌ها بقدری سریع راه‌شان را کژ کردند و بسمتی دیگر گاز دادند که منجر به تصادف‌های متعدد شد ولی به آن اهمیت ندادند‌. توی کوچه‌پسکوچه‌ها هم‌، پدر و مادرها آمدند دست‌ِ بچه‌هایشان را که بازی می‌کردند کشیدند‌، بردند‌ خانه‌هایشان‌، در را محکم بستند و بعد یواشکی از لای آن‌، عبورش را زیر نظر گرفتند. هیچکس حاضر نشد کلمه‌ای با او حرف بزند‌‌‌؛ اما برخلاف‌ِ گروه‌ِ قبلی‌، یک عده زن و مرد‌ِ خوش‌پوش‌ِ عطر و ادوکلن زده دوان‌دوان خودشان را رساندند‌ به (سرپاسبان)، تا کمر دولا‌-راست شدند‌‌؛ دورش چرخیدند‌؛ انواع اطعمه و اشربه تعارفش کردند‌؛ قربان صدقه‌اش رفتند و هرچه پرسید‌، در جواب فقط گفتند: از مرحمت‌ِ سرکار. شکر‌ِ خدا…. از مرحمت‌ِ سرکار‌. شکر‌ِ خدا….

(سرپاسبان) توی دلش گفت: ای بابا‌، اینجا دیوانه‌خانه‌ است!

از جستجوها و پرس‌وجوهایش نتیجه نگرفت. خسته و کوفته می‌خواست از کتاب بیاید بیرون که ژنده‌پوشی پا گرفت جلو پایش‌، طوری که سه‌چهار قدم تلوتلو رفت. نزدیک بود بیفتد زمین اما تعادلش را حفظ کرد. عصبانی پرسید: کرم داری؟

مرد‌، با سروکله‌ی زخم‌زیلی توی پیاده‌روِ خیابانی خلوت دراز شده و تکیه داده بود به قسمت‌ِ پایین‌ِ شیرازه‌ی کتاب. جواب داد: تو کرم داری مرد‌ِ حسابی که یا خودت را زدی خریت‌، یا واقعاً خنگی‌، آمدی اینجا علاف برای خودت بچرخی!

اگرچه لحنِ آزاردهنده‌ای داشت اما (سرپاسبان) فهمید کسی که می‌تواند گره از مشکلش باز کند‌، اوست. پس با همه‌ی وجود تلاش کرد در کمترین زمان‌ِ ممکن رابطه‌‌شان صمیمانه‌ شود. ژنده‌پوش گفت: نمی‌‌خواد بی‌خودی خودت را لوس بکنی‌، از قیافه‌ات پیداست واقعاً هالویی. رو همین حساب دلم نمیاد دست‌ِ خالی بری. بشین تا ماجرا را تعریف کنم برات!

به گفته‌ی او معلوم شد (سرپاسبان) را گذاشته‌اند سر‌ِ کار. اگرچه جریان‌ِ اعتراض‌ِ شخصیت‌های ‌رمان، واقعی بود‌، آن‌هم در شدت و وسعتی بسیار بالاتر از حرف‌های (آقازاده‌ی‌‌‌)‌ اما ماجرا متعلق به مدت‌ها قبل بوده و همان اعتراض‌ها باعث شده بود رمان را از نویسنده‌‌ی بی‌عرضه‌اش بگیرند بدهند به (حضرتِ) تا بشکل امروزی‌ بنویسدش. کسانی که خودشان را از او پنهان می‌کرده‌اند‌، معترض‌های آن زمان بودند که چون دچار ضرر و زیانهای مختلفی شده‌ بودند‌، چشم‌ِ دیدن‌ِ اشخاصی مثل او را ندارند و آن‌هایی که کرنش‌کنان به استقبالش آمده بودند و تملق می‌گفتند‌، شخصیت‌های تازه‌ای بودند که (حضرت‌ِ‌) جایگزین‌ِ افراد‌ِ قبلی کرده بود.

ژنده‌پوش گفت: از من می‌شنویی‌ بی‌خود وقتت را صرف‌ِ شخصیت‌های کار‌ِ ناتمامی که بهت گفتن نکن چون بی‌بو و بی‌خاصیت‌تر از آن‌ها هیچ‌جا پیدا نمی‌کنی. بعدش هم سعی کن دیگه این‌طرفا نپلکی!

: چرا نپلکم… باید بفهمم کی یا کی‌ها (حضرت‌ِ‌) را ناکار کردن یا نه؟

: اینا همه‌ش داستانه. نه تو‌، بابای تو هم ازش سر در نمیاره. از من گفتن!

: شما کی باشین؟

: من؟

چهره‌ی ژنده‌پوش از درد جمع شد. آه کشیده‌ و برای لحظاتی به فکر فرو رفت. بعد‌، چشم به افق دوخت و جواب داد: من شخصیت‌ِ اصلی رمان‌ِ قبل از تصحیح‌ام. یک انسان‌ِ برجسته‌ی کاریزما. حالا به این روز افتاده‌‌م!

اگرچه (سرپاسبان) با شم‌ِ پلیسی که داشت به هیچ‌یک از حرف‌های ژنده‌پوش شک نکرد‌، اما چون می‌خواست ماموریتش را بنحو احسن انجام بدهد‌، سری هم به اشخاص‌ِ نوشته‌ی ناتمام‌ِ (حضرت‌ِ‌) زد. عده‌ای آدم‌ِ بی‌حال با حرکاتی در دور‌ِ کُند که به همه کس و همه چیز لبخند می‌زدند و در جواب‌ِ هر سوالی فقط می‌گفتند: متشکرم قربان. از مرحمت‌ِ حضرتعالی…. متشکرم قربان. از مرحمت‌ِ حضرتعالی!

(سرپاسبان) بی‌آن که کسی بفهمد‌، نسخه‌ای از (گل و گلشن) را زیر‌ِ کتش پنهان کرد بُرد برای کتابخانه‌ی کوچک‌ِ خودش و نتیجه‌ی مشاهدات و تحقیقاتش را مفصل گزارش داد. احضارش کردند. گفتند‌ بی‌راهه رفته است‌؛ قضیه ناموسی بوده. (حضرت‌ِ‌) دلباخته زن‌ِ زیبایی بوده در رمان‌ِ داستان‌نویسی دیگر. از شهرت و ثروتش استفاده کرده‌، زن را تور زده است. رمان‌نویس و شوهر‌ِ زن‌‌، غیرتی شده‌اند. زن را مجبور کرده‌اند (حضرت‌ِ‌) را دعوت کند خانه‌ای که به همین منظور در یکی از محلات‌ِ خلوت اجاره کرده‌اند. شوهر‌ قصد داشته اول چوب توی آستین‌ِ او کند و بعد هر دو را سلاخی کند که رمان‌نویس مانع شده‌. بشرطی اجازه داده از کتاب بیرون بیاید که بعد از کتک‌کاری جانانه‌‌ی (حضرت‌ِ)‌، دست روی زنش بلند نکند‌، فقط طلاقش بدهد. او‌، کتک را زده اما همسرش را طلاق نداده. رمان‌نویس‌ که این ماجرا باعث شده توجه‌اش به زن جلب شود‌، با او می‌ریزد روی هم و فلنگ را می‌بندند. حالا آن‌ها متواری هستند و شوهر‌ گرفتار‌ِ دست‌ِ قانون‌‌.

گفتند: جناب (سرپاسبان) صلابت و مهارت‌ِ شما باعث شد شوهر‌ِ زن بیاد خودش را معرفی کنه چون همه میدانن هیچ مجرمی نمی‌توانه از چنگِ شما در‌ره، دیر یا زود به دام می‌افته. بنابراین‌، این موفقیت را هم به نام مبارک‌ِ شما ثبت می‌کنیم!

بعد عکس‌ها و فیلم‌هایی از (حضرت‌ِ) انتشار دادند پس از ترخیص از بیمارستان‌، در حین‌ِ سخنرانی‌‌؛ در نشستی ادبی‌، در مراسم‌ِ اهدا جوایز‌؛ در حین ورزش‌ِ صبحگاهی‌ و…. مصاحبه‌ی مفصلی هم با (آقازاده‌ی‌) انجام دادند که همه‌ی شایعات را موکداً تکذیب کرد و اطلاع داد پدر بزرگوارشان نه بخاطر کتک خوردن‌، بعلت‌ِ عارضه‌ی قلبی‌، موقت در بیمارستان بستری بوده است‌؛ شاهد‌ِ این ادعا‌ (سرپاسبان) بود که اعتباری بین‌المللی داشت‌. اوضاع آرام شد‌، بخصوص موقعی که (حضرت‌ِ‌) در رسانه‌ی بصری سُرومُر و گنده روبروی جماعت نشست و با لبخندی بزرگ‌منشانه همراه با تواضع و تکریم‌ِ بسیار از مردمی که نگرانش بودند تشکر کرد و گفت رقیبانش خواسته‌اند وجهه‌ی ادبی‌اش را خدشه‌دار کنند که به خواست‌ِ خدا و هشیاری عموم، موفق نشده‌اند به نیات پلیدشان برسند و از (متصدیان‌ِ امور‌ِ) هم که در این راه زحمات بسیار و هزینه‌های گزافی را متقبل شده بودند تشکر کرد.

 عده‌ای پذیرفتند و برخی همچنان چسبیدند به شایعه‌ی عشقی اما نتیجه‌اش شد خروج‌ِ ناوگان‌ها از خلیج‌ِ فارس. وقتی علت‌ِ عقب‌نشینی را از رئیس‌جمهور‌ِ آمریکا پرسیدند‌، عین‌ِ آدم‌آهنی کله‌اش را مکرر کمی به پهلو خم و راست کرد و گفت: ما که کاری به کسی نداشتیم. آمده بودیم روکم‌کنی‌ِ این عرب‌های پولدار. تو ضیافت‌ِ شامی که به افتخار‌م دادن یواشکی زیر‌ِ گوش‌ِ ولیعهد عربستان گفتم حاجی‌، این‌ها ماشین‌ِ شخصی‌ان. یادته زمانی سوار اسب می‌شدیم‌‌، اسب دیگه‌ای را یدک می‌کشیدیم؟ حالا من سوار یک ناو می‌شم‌، ناو‌ِ دیگه‌ای یدک میاد. او هم بقدری خوشش آمد که سفارش چهار جفت‌شان را داده و اصرار داره دوتاشان ماده باشن!

(متصدیان‌ِ امور‌ِ) سراپای (سرپاسبان) را گرفتند طلا و قول دادند بفرستندش جزایر قناری برای استراحت. می‌رفت ماجرا به خیر و خوشی ختم بشود‌؛ که یک روز صبح علی‌الطلوع شنید کسی در‌ِ خانه‌اش را میزند. (آقا زاده‌ی‌) بود. هراسیده و نگران گفت: برس به دادمان!

(سرپاسبان) جویای ماجرا شد. (حضرت استاد) را دزدیده بودند. گفت: تازه به هوش آمده بودن و داشتن زبان باز می‌کردن که یکهو غیب‌‌‌شان زد!

کی‌بود‌، کی بود‌؟ مشخص شد دوباره پای شخصیت‌های داستانی در میان است. این مرتبه (سرپاسبان) نه بنا به فرمایش، به دلخواه خودش وارد میدان شد. داخل‌ِ رمان که شد‌، ژنده‌پوش با یک دست لقمه‌ای نان سق می‌زد و با دست‌ِ دیگرش سیگار دود می‌کرد. او را که دید‌، زد زیر‌ِ خنده: مشدی‌، دوباره این‌طرف‌ها آفتابی شدی که. مگه مغز‌ِ خر خوردی؟

(سرپاسبان) گفت: محض‌ِ رضای خدا کمکم کن‌، دارم دیوانه می‌شم!

ژنده‌پوش گفت: بهت که گفتم همه‌ش داستانه. حالیت نیست که. بی‌خود خودت را علاف کردی. مگه خلایق‌ را نمی‌شناسی؟

(سرپاسبان) زارید: آخه من باید یک کاری بکنم‌. نمی‌شه دست بذارم رو دست که. محض‌ِ رضای خدا بگو کجا برم‌؛ چکار کنم؟

ژنده‌پوش گفت بد نیست سراغ رمانی که نویسنده‌اش همراه‌ِ زن‌ِ مردم‌ متواری شده بود هم برود سروگوشی آب بدهد‌؛ هرچند گرفتن‌ِ نتیجه از شخصیت‌هایی که موقع اعتراض‌، با اشخاص‌ِ این کتاب همراه و همصدا شده بودند‌، بعید به نظر می‌رسید اما دستکم از هیچ بهتر بود.

(سرپاسبان) اسم و آدرس را گرفت و بیرون آمد. در هیچ کتابفروشی‌، کتابخانه‌ی شخصی‌، عمومی وحتا بین کهنه‌فروش‌ها کتابی به اسم‌ِ (لبخند‌ِ شکوفه‌ها) پیدا نکرد. ناچار گشت و گشت تا در گوشه‌ی گم‌وگوری از اینترنت‌، نسخه‌‌ای‌اش را دید. لیست‌ِ بلند بالایی از همه‌ی شخصیت‌های فرعی‌، اصلی و حتا رهگذرهای داستانی را گرفت. با همه‌شان گفتگو کرد. قسم‌شان داد‌، هر کدام به هر دین و آئینی که داشتند. سبیل‌ِ چند نفری از زبل‌هایشان را هم چرب کرد‌؛ اما همه اظهار بی‌اطلاعی کردند. گفتند: کار‌ِ ما نبوده‌، شک نکن. همان موقع که هم‌زمان با بچه‌های اصلی (گل و گلشن) حال‌ِ نویسنده‌ی خودمان را گرفتیم و بعدش دیدیم چه بلایی سر‌ِ آن‌ها آوردن‌، زرنگی کردیم زود نشستیم به رای‌زنی. متوجه شدیم زده‌ایم کاهدان‌، یک داستان‌نویس‌، دو داستان‌نویس را ناکار می‌کنیم‌ که چه‌، با این همه قلم‌به‌مزد چکار می‌توانیم بکنیم که عین‌ِ قارچِ سمی سر درمیارن از همه جا. پس تصمیم گرفتیم بریم از (ش.ش.شیشکی) عذرخواهی کنیم. قول بدیم به هرچه داریم و هر که هستیم راضی باشیم منبعد اعتراض که هیچ‌، نق هم نزنیم!

همان‌‌روز عصر‌، خسته و کوفته که به خانه برگشت‌، هنوز روی مبل ننشسته بود که تلفن زنگ زد. (آقازاده‌‌ی‌) بود. اطلاع داد اتاق مطالعه آتش گرفته. نوشته‌های استاد سوزانیده شده. نه فقط در خانه‌ی (حضرت‌ِ‌)‌، در هیچ خانه‌، کتابخانه‌ و کتابفروشی‌‌ حتا یک نسخه از رمانش پیدا نمی‌شود. گفت: سرچ بکن‌، از طریق اینترنت هم پیدا نمی‌کنی!

جستجو کرد. نه فقط (گل و گلشن‌)‌، حتا همان نسخه‌ی تکی از (لبخند‌ِ شکوفه‌ها) را هم پیدا نکرد. هرچند دلش خوش بود یک جلد از کتاب (حضرت‌ِ‌) را دارد اما افسوس خورد چرا از (لبخند‌ِ‌) پرینت نگرفته. این‌ها را به (آقا‌زاده‌ی‌) نگفت. قول داد فردا اول‌ِ وقت برود حضوری با هم حرف بزنند ببیند چکار باید بکنند.

هنوز ساعت‌ِ هشت‌ِ صبح نشده بود که دگمه‌ی زنگ‌ را فشرد. زنی که با پلک‌های باد کرده و لباس‌خواب در را باز کرد ناآشنا بود. اول با ملایمت حاشا کرد خانه‌ی استاد اینجا بوده. وقتی سماجت او را دید‌‌، تهدید کرد اگر بلافاصله نرود‌، پلیس خبر می‌کند!

ناچار زنگ زد به گوشی (آقازاده‌ی‌). شنید: شماره‌ی مشترک‌ِ مورد‌ِ نظر در شبکه موجود نمی‌باشد!

و به دنبالش همان پیام به انگلیسی تکرار شد. دوباره گرفت‌. چند بار‌ِ دیگر. بی‌فایده بود. شماره‌ی (بانو) هم همان جواب را داد. درمانده شد. مدتی بلاتکلیف قدم زد و فکر کرد. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش درخشید. سریع به خانه برگشت. در را از داخل قفل کرد. پرده‌ها را کشید. (گل و گلشن) را برد جایی که از هیچ سوراخ‌سنبه‌ای دیده نشود. آن را باز کرد. داخلش که شد‌، ژنده‌پوش دو دستی کوبید روی سر خودش: ای داد‌. آخه آدم‌ِ کم‌عقل‌، مگه نگفتم این‌طرف‌ها پیدات نشه. چرا برگشتی؟!

همین‌موقع صدای وحشتناکی شنید‌، بقدری شدید که هول کرد. خواست برگردد‌. راه‌ِ خروجی ندید. همه‌جا تاریک بود‌، ظلمات. دست به اطراف کشید‌، دیوار‌ِ سرد‌ِ سیمانی‌ای را لمس کرد که معلوم نبود تا کجا امتداد دارد. وحشت‌زده داد زد. کمک خواست. مصمم‌، مکرر‌، بقدری که گلویش خراشید‌‌، طوری که دیگر صدایش بالا نمی‌آمد. هیچ جوابی نشنید‌، حتا صدای ژنده‌پوش‌ را. همه جا در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. هراسان و ناامید ماند چکار بکند.