تاریخ بشر گواه این واقعیت است که بر روی سرزمین‌هایی که آرمانگرایانش را فراموش کرده و از درک آنان سر باز زده است، مهی غلیظ فرود آمده است. جوامعی که آرمانگرایی را مفهومی کهنه و منسوخ بپندارند و هرگونه آرمانگرایی را با بلاهت مترادف بدانند، محکوم به همان تاریکی ای هستند که در آن به سر می‌برند.

امید -Shutterstock (C)
امید -Shutterstock (C)

دشواری تصور

سخن را با جمله‌ی معروفی از فردریک جیمسون بیاغازیم: «تصور به پایان رسیدن جهان آسان تر است از تصور به پایان رسیدن سرمایه داری.»[1] جیمسون اینجا از دشواری امکانِ نه به وجود آوردن، که از دشواری تصورِ به وجود آوردن نظمی جدید در جهان سخن می‌گوید. اما این جمله معمولا به طور ناقص از او نقل قول شده است: اگر دوره‌ی مدل اوتوپیا به سرآمده و کارکرد عملی‌اش را از دست داده است، علت این امر را باید در وضعیت فعلی جهان که به دو نیمه تقسیم شده و شاخصه‌ی پروژه‌ی جهانی شدن است، جست‌وجو کرد. یکی از این جهان‌ها جهان فقر، گرسنگی، بیکاری، خشونت و مرگ است، که در این جهان اندیشه‌های متفکران اوتوپیاگرا مبنی بر امکان ایجاد نظمی نو حالتی کهنه و بویناک به خود گرفته است. و در آن جهان دیگر، یعنی جهان ثروت، رفاه، تولید دیژیتال، و پیشرفت‌های علمی دور از تصور، سخن گفتن از اوتوپیا بیجا، خسته کننده و شبیه حالت تماشای فیلم «پیشتازان فضا» پیش از عصر تکنولوژی است. واضح است اینجا سخن از تقسیمات جغرافیایی نمی‌کنیم.

“من هستم، ما هستیم.
همه این است.”
ارنست بلوخ

مسئله اصلی، بر خلاف تصور رایج، سرمایه داری نیست که پدید آورنده این جهان دو قطبی شده است. به نظر جیمسون، آنچه ما را از حیث اندیشی اخته کرده است، نه وجود عینی دشمن، بل آن «باورعمومی» است مبنی بر این که نه تنها این روند برگشت ناپذیر است، بل آلترناتیوهای تاریخیِ سرمایه داری نیز اجرا ناپذیر و غیرممکن اند، و در نتیجه یک سیستم اجتماعی-اقتصادی دیگر—بدون در نظر گرفتن عملی بودن یا نبودنش- تصور ناپذیر شده است. (۱) به عبارت دیگر، وظیفه مقدم، واسازی آن طرز تفکر پست مدرن است که درصدد است درک تاریخی و تصور امکان دگرگونی‌های تاریخی را از میان بردارد. وظیفه دیگر، بستن دفتر آن مکانیسمی است که همچنان می‌خواهد با تکیه بر «صنعت گولاگ» هرگونه کوشش اوتوپیا محور و متمرکز بر نجات از سلطه تمام اشکال سرمایه داری را مردود بشمارد.

فکر آرمان‌شهری

اما خوشبختانه اندیشمندان اوتوپیایی به رغم آن «باورعمومی»، نه تنها به اندیشیدن روی راه‌های برون رفت از سرمایه داری ادامه داده اند، که در ضمن با تمرکز روی خود مفهوم اوتوپیا دریچه‌های تازه‌ای بر فرهنگ سیاسی مدرن گشوده‌اند. با آنکه گشاینده تفکر اوتوپیایی مدرن در آغاز قرن پیش ارنست بلوخ است، اما امروز در کنار فردریک جیمسون؛ اندیشمندانی مانند آلن بدیو، دیوید هاروی، تری ایگلتون و اسلوای ژیژک با اصرار تمام اوتوپیاگرایی را دوباره وارد فرهنگ سیاسی کرده و به آن به صورت یک پراتیک سیاسی جان تازه بخشیده‌اند.

 جیمسون می‌گوید: اگر بتوانیم ایده‌ی اوتوپیا را که تا حدودی پروژه‌های جهانی آلترناتیو را در دل خود دارد، زنده کنیم، البته این به معنای آن نخواهد بود که طرح اولیه‌ی پراتیک سیاسی مؤثر و جدید عصر جهانی شدن را درانداخته باشیم، اما این هم هست که بدون داشتن اوتوپیا محال است در این زمینه موفقیتی حاصل کنیم.[2] منظور از اوتوپیا اینجا، نه یک برنامه‌ی سیاسی و درخود بسته و از کار افتاده، بل روشی نو برای تفکر و اراده است. مفاهیم « اوتوپیاگرایی دیالکتیک» هاروی و «اوتوپیای فعال» ژیژک نیز در صدد تغییر سیستم اجتماعی-اقتصادی موجود با طرح تصوری دیگر از آینده‌اند تا از کشیدن مرزهای محدود کننده گرداگرد ایده اوتوپیا پرهیز کرده باشند.

لحظه اوتوپیایی

از منظر جیمسون، «اوتوپیا وقتی مطرح می‌شود که سیاست به بن بست رسیده باشد.»[3] سیاست البته همیشه با ماست و همیشه درحال تغییر است؛ منظور جیمسون از سیاست، نهادها و اتوریته‌های سیاسی است که همواره کوشش می‌کنند خود را به صورت کوه‌های تغییرناپذیر و گریزناپذیر جلوه دهند.

لحظه اوتوپیایی آن لحظه است که ما متوجه می‌شویم این نهادها و اتوریته‌های سیاسی را می‌توان به درجات بسیار زیاد تغییر داد: در لحظه‌ای که سیاست از زندگی روزمره و تجربه عینی جدا شود و حیطه عملی سیاست روز در لاک خود فرو رود و دیگر نتواند راه حلی به سزا برای مسائل اجتماعی ارایه کند، آنگاه انگیزه اوتوپیایی به تخیلی سیاسی تبدیل می‌شود و همان نهادهای سیاسی را که تغییر ناپذیر به نظر می‌رسیدند، به صورتی رادیکال تغییر می‌دهد.

خلاصه کنیم: اوتوپیا از این افق، نه یک فرم ادبی است، و نه یک برنامه‌ی مدون سیاسی برای احداث جامعه‌ی آینده، بل روشی است برای کنش سیاسی؛ تحلیلی است تاریخی بر موقعیت فعلی تا بر مبنای این تحلیل، راهی برون رفت از معضل کنونی سیاسی پدید آید. اوتوپیاگرایی روشی از تفکر و عمل است که ورای محدوده‌ی احوال و شرایط موجود، بدون آنکه کسی را ترغیب به گریز یا حواله به دنیای خیالات و اوهام کند، الهام بخش تمامی آن مبارزاتی می‌شود که در مرحله‌ای به دیوار یأس و نومیدی برخورد کرده‌اند.

مردم شناس آنارشیست، دیوید گرابر می‌گوید: «نومیدی چیزی طبیعی نیست. به وجودش می‌آورند» و می‌افزاید: «ما دقیقا سی سال است با نهاد غول آسای بوروکراسی رودر روییم که تنها کارش تداوم بخشی به نومیدی و نابود کردن هرگونه تصوری از آینده‌ای آلترناتیو است. معجزه این نهاد تزریق این باور است که مخالفت اجتماعی هرگز و به هیچ وجه موفق نخواهد شد، که هرگز نخواهد توانست کوچک‌ترین بدیلی پدید آورد: از دیرباز با تأسیس ارتش ها، زندان ها، دستگاه تو در توی پلیس و نیروهای گارد و ویژه امنیتی، تشکیلات ضد جاسوسی و شرکت‌های تبلیغاتی و رسانه‌های اجتماعی در شکل‌ها و ابعاد گوناگون سعی در بستن راه تحلیل‌های اجتماعی کرده است تا همه به این باور برسند که فکر تغییر جهان جز یک فانتزی بیهوده نیست. تمام این نهادها کارشان تولید جوّ وحشتبارِ نومیدی و یأس، و ترغیب به کنفورمیسم و یکسان سازی است.»[4]

 ۱۳۸۸ و پساحافظه ایرانی

در ایران، حوادث سال ۸۸ مهم‌ترین ضربه‌ای بود که از قیام بهمن ۵۷ به این سو بر پیکر سیاسی ایران وارد شد. فقط این نبود که یک نسل عملگرای سیاسی نابود شد؛ از نظر ذهنی نیز چنان جوّ تیره و تاریکی بر جامعه حاکم شد که امکان پدید آمدن و حتی تصور یک آلترناتیو محال به نظر رسید. تأثیر مخرب کودتای ۸۸ بر پیکر و روان جامعه از جنس همان تأثیری است که کودتای ۳۲ برجامعه وارد کرد، با این تفاوت که این بار درجه ویرانی و انحطاط به مراتب بیشتر بود، چرا که همان طور که ماریانه هیرش در تعریف اصطلاح «پسا حافظه» شرح می‌دهد: میل مردم برای یادآوری لحظه به لحظه آن ضربه جای خود را به تدریج به کم تر شدن ظرفیت‌های سوبژکتیو، و تنگ ترشدن حیطه عملگرایی داد. مهم‌ترین جنبه ناپدید شدن ظرفیت سوبژکتیو خود را در از دست رفتن قوه تخیل نشان داد؛ و این دقیقا همان چیزی است که به قوت گرفتن دوباره آن «باورعمومی» منجرشد.

جنبش ۸۸ از یک نظر با جنبش چپ اروپا در سال‌های ۱۹۶۰ قابل قیاس است: همان طور که آن جنبش وسیع اروپایی در نظر داشت آفرینش و قوه تخیل را بر مسند قدرت بنشاند و در نهایت امروز آن آرزوها جای خود را به سرمایه داری علمی و صنایع آفرینشگرش داده است، جنبش سال ۸۸ نیز با همه روح انقلابی اش جای خود را در انتخابات ۹۶ به شبحی عاری از تصور آلترناتیو برای آینده داد، زیرا همان هشت سال کافی بود که نولیبرالیسم اسلامی حاکمیتش را به تمامی بر کلیه جوانب اجتماعی-اقتصادی تسجیل کند.

همان گونه که آنری ژیرو خاطر نشان می‌کند، تحت فشار رنج و خشونت و نابرابری سازمان یافته‌ای که سرمایه داری نولیبرالی تولید می‌کند، قوه تخیل به سادگی در تحلیل‌های سیاسی ای فروکاسته می‌شود که زمینه حاکمیت فاشیسم را فراهم می‌کنند. دستگاه تبلیغاتی گسترده احمدی نژاد، تخیلات انقلابی آن سال‌ها را نیز تصاحب کرد، و اعلام داشت که تمام آن آرمان‌ها همین امروز شدنی است: وعده رفع بیکاری و مبارزه با تنگدستی و… به یاد بیاوریم: شعار «بهار می‌آید»… هدف از این پروپاگاندای عظیم، تقلیل دادن قوه تخیل به عملی امکان پذیر و پیش پا افتاده بود؛ هدف تبدیل کردن قوه تخیل به ابزاری سیاسی بود؛ هدف حذف آینده از افق سیاسی و اعلام محکومیت همه به شرایط فعلی بود: آنچه در خیال می‌پروراندید، همین جاست، آماده و دم دست، در خدمت شما. به این ترتیب، او با دستیازی به مفاهیم چپ و استثمارشان سعی در پیشبرد سیاست پوپولیستی اش کرد. در صورتی که قوه تخیل اوتوپیایی در خدمت ایجاد یک مدینه فاضله، آسودگی بورژوایی یا تقسیم ارگانیک کارنیست؛ بل با مردود اعلام کردن شرایط زمان حال، فراخوانی پراتیک به سوی امکانی نو در زمان آینده است. هدفش هم نه مرهم گذاشتن بر زخم ها، که به حرکت درآوردن و سازماندهی است. نگاهش به امکان‌های سیاسی، واقعیت تاریخی، خوش بینی سازمانی و امید خردمندانه است. و لازم به گفتن است که مشعل ذهنی اش را با شعله‌های انقلاب فرانسه، کمون پاریس، انقلاب اکتبر و جنبش ۱۹۶۸ اروپا زنده نگه می‌دارد. آری، تمام این انقلاب‌ها لحظات تحقق نیافته تاریخ اند، و با این همه، پراتیک سیاسی اکنون را بارور می‌کنند.

نیروی تخیل

اراده اوتوپیایی به نظر ارنست بلوخ در زندگی روزانه مردم، رؤیاهای روزانه شان، خواب‌های شان، قصه‌های فولکلورشان، و در آرمان‌های سیاسی و فلسفه شان حضور دایمی دارد و به صورت نیروی نهفته از این قابلیت برخوردار است که جامعه انسانی را از موقعیت اکنونی اش به در آورد و به سوی فردایی هنوز تحقق نیافته براند. بلوخ بر این باور است که امید و قوه تخیل همیشه با ماست و در هر آفرینش هنری و کنش اجتماعی مانند «تیری سرخ» به سوی آینده امتداد می‌یابد. البته مسئله آزاد گذاشتن قوه تخیل نیست؛ این همان چیزی است که سیستم برایش تبلیغ می‌کند. مهم به کار بستن قوه تخیل برای ساختن یک مفهوم سیاسی است؛ و برای این کار باید از نو اندیشید که سیاست چه چیزی می‌تواند باشد.

آیا سیاست فقط راه کار امر امکان پذیر است؟ ویا پرسش را چنین مطرح کنیم: آیا سیاست را در امر امکان پذیر جستجو کردن در واقع به معنای محدود اعلام کردن قلمروسیاسی، و در مقابل، از میدان به در کردن امر امکان ناپذیر نیست؟ بنخامین آردیتی در کتاب «سیاست در لبه‌های لیبرالیسم» می‌نویسد: « امر امکان ناپذیر آن چیزی است که در یک چارچوب تجربی مشخص عملا قابل اجرا نباشد، و با این همه، آدمیان را چنان به حرکت وادارد که انگار چیزی امکان پذیر بوده است.»[5]

کنش سیاسی با رویکرد به سوی امر امکان ناپذیر، به صورت هیجان یا انتظاری که در صدد زیر و رو کردن امر موجود کنونی است، و چشم در آینده دارد، صاحب نیروی رانشگری است که به آن هیجان، «صلابت و جاذبه‌ای اخلاقی» می‌افزاید.[6] سیاست رادیکال آزادی طلبانه آردیتی نوید دهنده امر امکان ناپذیر است، به شرطی که دریچه‌های قوه تخیل‌مان را بر امر امکان ناپذیر بگشاییم و بر اساس این قوه تخیل به امر سیاسی روی آوریم، خود را سازمان دهیم و اجتماعی شویم. آنچه او با آن از سر مخالفت درمی آید، آن پارادیگمای زمانی-مکانی است که توافق لیبرال دمکرات کنونی به مثابه سیاست تعریف می‌کند. نظریه آردیتی، همان طور که جیمسون می‌گوید، کارکردی اوتوپیایی دارد: نظم به ظاهر طبیعی اشیا را به حالت پروبلماتیک در می‌آورد، توافق اجتماعی موجود را برهم می‌زند، و در لحظه‌ای که سیاست وامی ماند، قلمرو سیاسی را با تصورِ پیش بینی کننده خود از نو می‌آفریند.

شجاعت داشتن آرمان

حال اگر دوباره به آغاز سخن برگردیم، امروز در سطح جهانی پر بیراه نیست اگر بگوییم آن ایده‌ای را که «باور عمومیِ» ساخته و پرداخته سیستم سعی در غیرممکن جلوه دادنش می‌کند، همان شکل از تصوری است که آلن بدیو آن را «فرضیه کمونیستی» خوانده است. او فرضیه کمونیستی را معنای کلی اش چنین تعریف می‌کند:

«مسئله سرنوشت ساز نیاز به دل بستن به فرضیه تاریخی چنان دنیایی است که از قانون سود و منافع شخصی رها شده است – حتی اگر ما در سطح بازنمایی‌های فکری، هنوز زندانی این عقیده باشیم که: نمی‌توانیم از آن دست بکشیم که این روش جهان است، که هیچ سیاست رهایی بخشی امکان پذیر نیست.»[7]

شکست سکانس‌های پیشین این فرضیه- انقلاب فرانسه، کمون پاریس، انقلاب اکتبر و انقلاب فرهنگی- نه دلیلی بر بطلان فرضیه، که تنها نشانگر نادرستی ابزار فرضیه در آن دوره‌ها هستند. همین، وظیفه امروز ما را بسی پیچیده تر و تجربی تر می‌کند. باید روی شرایط وجودی فرضیه تمرکز یافت و همان طور که بدیو می‌گوید، باید اول از همه خودمان را قانع کنیم که صاحب یک ایدئال بودن نه جرم است و نه چیزی مضحک. باید بدانیم که زندگی بدون داشتن آرمان فاقد معناست: «باید بگوییم: برای اثبات ایده ات شجاع باش، و این ایده در معنای کلی اش تنها می‌تواند ایده کمونیستی باشد.»[8] در نظر بدیو شجاعت تنها مقاومت در برابر خشونت پلیس نیست؛ بل ضروری‌ترین فضیلت سیاسی است برای دفاع از ایده‌ها و رؤیا‌های مان. اگر امروز دوشادوش فردریک جیمسون نمی‌خواهیم پایان تاریخ را تصور کنیم، وقت آن است که شجاعت داشته باشیم و خواهان امر امکان ناپذیر باشیم. و یا همان گونه که بلوخ گفته است: «آن چیزی که شکست‌خوردگان، امروز دوباره به آن نیاز دارند، دقیقا این است: بازآزمایی جهان.»


[1] Fredric Jameson, ARCHAEOLOGIES OF THE FUTURE, The Desire Called Utopia and Other Science Fictions, Verso, 2005, P.xi.

[2] Fredric Jameson, “The Politics of Utopia”, New Left Review 25, P. 35.

[3] همان، P.43

[4] David Graeber, “Hope in Common”, 2008

[5] Benjamin Arditi, Politics on the Edges of Liberalism, Edinburg University Press, 2007,P.112

[6] همان، P.121

[7] Alain Badiou, The Communist Hypothesis, Verso, 2010, P.63

[8] همان، P.67

در همین زمینه