«بی‌نظیر» نوشته‌ی ارکیده بهروزان از نمونه‌های موفق ادبیات ضد جنگ است. موفق می‌گویم چون مضمون اینجا فرمش را یافته است و فاقد عناصر ساختگی و الحاقی است. از همان آغاز نویسنده ما را با دیالکتیک جهان برون و درون روبه رو می‌کند و این رو-به-رو گذاری تا پایان داستان درسطوح گوناگون تداوم می‌یابد.

ارکیده بهروزان، نویسنده
ارکیده بهروزان، نویسنده

رو-به-رو گذاری‌ نخستین بین حیطه‌های “حواس پنجگانه” (the five sences) و “حسیات” (احساسات: feelings) رخ می‌دهد. لازم است کمی این تمایز را روشن کنیم تا به داستان «بی‌نظیر» قدم بگذاریم. ناگفته پیداست که لازم نیست صاحب یک هویت یا خودآگاهی باشیم تا حواس‌مان کارکنند. چشم، گوش، پوست، بینی و زبان کافی است.

حتی “شخصی” که حافظه خود را از دست داده است و نمی‌تواند به خاطر بیاورد چه کسی است، ذهنش در برابر حواس گشوده است. حتی چه بسا حواسش واضح‌تر عمل کنند – و حسی بیش از حد تیز، او را برای لحظه‌ای از “خود”ش رهایی دهد. حسیات اما آن چیزی است که درکش مستلزم زمینه‌ای قبلی در ماست. درک حسیات نیازمند یاد و خاطره‌ای پیشین در حافظه است. اگر حواس عمدتاً بیرونی باشند، حسیات کاملاً درونی است. این فقط “منِ” ما ست که صاحب عواطف است. حسیات تنها متعلق به یک حافظه و یک تاریخ شخصی است. حتی درک حسیات مبهم، تعریف‌ناپذیر و تماما نو، نیازمند یک پیش‌زمینه، پیش زمینه‌ای متشکل از حسیات قدیمی و آشنای فرد است. اگر حسیات مالکیت است، حواس سلب مالکیت است. – بیایید سعی کنیم از این زاویه دریچه‌ای به داستان «بی نظیر» بگشاییم:

داستان با یک یادداشت کوتاه در وبلاگ بی نظیر آغاز می‌شود. جملاتی به غایت موجز که در ساعت ۲:۵۲ نیمه‌شب نوشته شده‌اند، و در ادامه به این یادداشت بازخواهیم گشت.

داستان بلافاصله پس از این پیشانی‌نوشت آغاز می‌شود: راوی ما در شهرک مرزی سردشت نیمه‌شب گزارش تماما شخصی‌اش را از بمباران شیمیایی موشک‌های صدام می‌دهد: موشک به خانه‌ای در ده اصابت کرده است و بوی ویرانی، بوی دود زهرآلود، بوی گاز خردل رفته رفته در سراسر ده در حال نشت کردن است. پیش از موشک‌باران، راوی با رجوع به حافظه‌اش، به یاد آسمان‌های پیش از سال‌های جنگ می‌افتد:

«آسمان هم آسمان قدیم، بی‌دود و بی‌موشک‌های دوربُرد، همان بوم خالی که رد پرواز دسته‌جمعی پرنده‌ها خط‌ خطی‌ش می‌کرد، بی‌هول و بی‌هراس.»

بعد موشک اصابت می‌کند:

«دماغم پر می‌شود از دود، بعد از بو، بوی شکلات.»

دنیای راویِ «بی‌نظیر» بهروزان، فرسنگ‌ها دورتر از دنیای مارسلِ «در جستجوی زمان از دست رفته» ‌ی پروست ایستاده است. آنجا پس از یک چند دم عدم قطعیت، جهان دوباره سرجای خودش می‌نشیند و کلیه ترفندهای زبانی به کار گرفته می‌شوند تا با آن جهان مقابله کنند. حال آنکه راویِ «بی‌نظیر» در آستانه‌ی سلب مالکیت از گذشته‌اش قرار دارد.

بوی دود، آن بوی بیرونی، بویی است فاقد پیش‌زمینه در حافظه‌ی راوی؛ بسیار تند وتیز است و آمده تا او را از آنچه دارد، بکَند و جدا اندازد. راوی برای مقاومت در برابر این بو، به یاد بوی شکلات می‌افتد. و چون این بو، بویی درونی است و تا حافظه‌ی دوران کودکی اش قدمت دارد، از ترس اینکه مبادا از دهانش خارج و بیرونی شود آن را قورت می‌دهد، برعکس آن بوهای بد که :«آن را توی بینی‌م حبس می‌کنم، مواظبم تا قورتش ندهم.»

بوی بد اما به تدریج تیز و تیزتر می‌شود. دنیای راویِ «بی‌نظیر»، فرسنگ‌ها دورتر از دنیای مارسلِ «در جستجوی زمان از دست رفته»‌ی پروست ایستاده است. آنجا پس از یک چند دم عدم قطعیت، جهان دوباره سرجای خودش می‌نشیند. جهان معانی، حسیات، احتمالات، و محدودیت ها… و بعد تکنیک‌های ذهنی، دستور زبان و بلاغت، مکانیسم‌های دفاعی، و کلیه ترفندهای زبانی به کار گرفته می‌شوند تا با آن جهان مقابله کنند. حال آنکه راویِ «بی نظیر» اینجا در آستانه‌ی سلب مالکیت از گذشته‌اش قرار دارد.: «اگر [علی یار]داد نزده بود که “شیمیایی زدند”، حواسم پرت نمی‌شد که بو را قورت بدهم و جگرم آتش بگیرد، که یک آن بی‌نظیر را هم یادم برود. بو می‌آید جلوتر، جلوتر، این یکی را بی‌نظیر دیگر حتما باور نمی‌کند.»

برای راویِ «بی نظیر» خاطرات و پناه بردن به آنها که تنها مگر در حین نوشتن عملی شود، بسیار حیاتی است.

ارکیده بهروزان در آغاز دیباچه کتاب « خاطرات پروزاک» می‌نویسد:

«خاطرات تلاش ما برای نیل به جاودانگی است. نوشتن آنها، به صورت تحت‌اللفظی یا استعاری، آنلاین یا آفلاین، تقریباً همیشه یک انتخاب دقیق و در عین حال محاسبه شده برای به یاد آوردن و به خاطر سپردن آنهاست.»

 اینجاست که می‌فهمیم چرا بهروزان یادداشت بی‌نظیر در وبلاگش را در پیشانی‌نوشت داستان آورده است: ما فقط مسئول خاطرات و حافظه‌ی شخصی خود نیستیم؛ هر نوشته، هر یادداشت و هر لحظه از گذشته‌ی کس یا کسانی که برای ما عزیز بوده‌اند، بخشی متصل به حافظه‌ی شخصی ماست و در شکل‌گیری «من» ما شاید مهم‌ترین نقش را ایفا می‌کنند.

یکی دو پاراگراف بعد شامل خاطرات جسته گریخته راوی پس از شیمیایی شدن خود و دوستانش در درمانگاه‌های محلی و بعد در بیمارستانی در تهران است. و حاوی خشم او نسبت به خبرنگاران، عکاسان و دکترهایی که از دور دستی بر آتش دارند؛ وگرنه دریغ از یک جو دلسوزی و همدردی. در واقع متوجه می‌شویم که تقریبا همه‌ی مردم مانند همان عکاسان و خبرنگاران در برابر فاجعه بی‌تفاوت‌اند، و این بی‌تفاوتی به بارزترین شکل در اصطلاح «جانباز» که برای مخاطب قرار دادن راوی و یارانش ساخته شده خود را نشان می‌دهد: «عقم می‌گرفت از این کلمه «جانباز» که باید می‌گفتمش تا جیره اضافه بگیرم.» این است که تنها جای نفس کشیدن برای راوی وبلاگش می‌شود و نوشتن در آن: وبلاگش مثل چاهی است که سر در آن می‌کند و هرچه فریاد دارد آنجا می‌کشد. آن چیزی که نام ویرچوال (مجازی) به آن داده اند، برای او از هر واقعیتی واقعی تر است.

ببینید ارکیده بهروزان در دیباچه کتابش « خاطرات پروزاک» چه می‌نویسد:

«با وجود این، مجازی و اجتماعی را نمی‌توان از هم جدا کرد، و نه می‌توان آنها را از نظر کشف یک موضوع “واقعی” بررسی کرد. قطعه‌نویسی‌های سوبژکتیویته‌ی آنلاین و آفلاین وبلاگ‌نویسان در یک خط مداوم با خویشتن خویش شان قرار نمی‌گیرند، بل قطعات پراکنده‌ای هستند که به طور پیوسته در ربط و پیوند با یکدیگر و خارج از گفتمان‌های اجتماعی و سیاسی شکل می‌گیرند. آنها با یک عمل مداوم و شکسته، از ویرایش و انتشار، به عقب و جلو می‌روند. قطعه‌وار بودن وبلاگ ها، در فرم اسه بودن شان و ناتمام بودن وبلاگ‌ها با قطعه قطعه گی‌ها و پیچیدگی‌های حافظه و ذهنیت مطابقت دارد. خویشتنِ فرافکنی شده در فضای آنلاین، در این معنا، نه کامل است و نه پر برق و جلا.»

و همین قطعه وار بودن، در فرم اسه (Essai) بودن، ناتمام بودن، بی‌برق و جلا بودن مهم‌ترین ویژگی این داستان شده است.

قسمتی از این نوع اسه‌نویسی، در یک پاراگراف اختصاص پیدا می‌کند به این موضوع که مگر راه جلوگیری از فاجعه در آموزش کودکان باشد؛ در معلمی. اما راوی در تجربه‌ی معلمی اش متوجه می‌شود که باز یک جای کار لنگ است:

« مشکل شعور آدم‌ها کار من تنها نبود، اصلا خود من مگر چقدر شعور داشتم؟ هی می‌گفتم یک آدم هم یک آدم است. اما بعد می‌دیدم که بچه‌ها از حیاط مدرسه که سرریز می‌شدند توی خیابان، حل می‌شدند توی شهر، توی شلوغی، توی زندگی.» این جمله‌ها مرا به یاد خاطره‌ای از یک شاعرتاثیرگذار چپ انداخت: این شاعر فقید روزی بهاری در میدانچه‌ای نشسته بود. کودکان در حال دویدن و توپ بازی بودند و محله را روی سر خود گذاشته بودند. شاعر چندتا از آنان را صدا زد و با آن دست‌های بزرگش یک گوشمالی حسابی به آنان داد. دوستان شاعر در آمدند که : “ای برادر، دست نگه دار، چه کار داری می‌کنی! ” شاعر پس از لحظه‌ای سکوت نفسش را تازه کرد و گفت: “اینها وقتی بزرگ شوند، مثل پدر و مادرشان خواهند شد. من از همین حالا… “

آموزش کودکان موضوع مهمی است. و تنها به رابطه‌ی معلمی و شاگردی ختم نمی‌شود و این خود موضو ع نوشته‌ی دیگری است.

اما با ماندن در چارچوب این داستان، چه در آموزش و چه در هرگونه ارتباط‌گیری به نظر می‌رسد مهم‌ترین چیز، راه و روش انتقال تجربه به همان صورتی است که اتفاق افتاده است. مهم انتقال آن تجربه درونی است به مخاطب، و در داستان می‌بینیم که این بزرگترین دغدغه ذهنی راوی می‌شود: زیرا می‌بیند که حتی انتقال این تجربه به نزدیک‌ترین شخص زندگی‌اش نیز ممکن نمی‌نماید: «بی‌نظیر می‌گوید: «بو مگه آب خوردنه که قورتش بدی؟» می‌گویم تو نمی‌فهمی، من بو را مزه می‌کنم. بی‌نظیر می‌خندد، سرسری، آنطوری که می‌داند هربار عاشقم می‌کند.»

ادبیات اینجاست که باید وارد گود شود. داستان «بی نظیر» به همین علت نوشته شده است: نویسنده معتقد است که همه کسانی که چنین تجربه‌های درونی از سر گذرانده‌اند، باید کوششی در انتقال آنها از خود نشان دهند اگر می‌خواهند حسی از زندگی داشته باشند و فقط با حواس خود گذران عمر نکنند: نویسنده هم‌صدا با راوی سرانجام به همه‌ی ما می‌گوید: «یک غلطی بکن با این عمرت.»

بیشتر بخوانید: