پروفسور شارل هانری دوفوشهکور (استاد ممتاز ادبیات فارسی در سوربن) – ابوالقاسم فردوسی، آنچنان که از نام او پیدا است، یک ایرانی مسلمان اهل طوس در خراسان بوده است. خود او یادآور میشود که در ۴۰۰ هجری در سن ۶۳ سالگی (به سال قمری) بهسر میبرده است. بنابراین او میبایست حدود ۳۲۴ هجری قمری (۹۳۶م) به دنیا آمده باشد.
زادگاه او خراسان، در شمال خاوری ایرانزمین، منطقۀ گستردهای بوده است. این منطقه از دید فرهنگی با جنوب باختری ایران تفاوت داشته است. اما از دید خود فردوسی طوس، فارس، تیسفون، بغداد یا کابل، همه پیوسته به گسترۀ «ایرانشهر» بودهاند. بر این اساس، فردوسی خویشتن را در آغوش میراث جغرافیایی و یکپارچگیﹺ سرزمینیﹺ زمان ساسانیان بازمییافته است، حال آنکه زندگانی او در نیمۀ دوم سدۀ چهارم هجری جربان داشته است. شاهنامۀ باشکوه فردوسی خاطراتی را که ایرانیان همروزگار او از ایران پیش از اسلام داشتهاند در خود متبلور و منعکس کرده است. روزگار فردوسی یک برزخﹺ زمانی و تاریخی است میان تازیان و ترکان، و میان دستاندازیها از جنوب باختری و شمال خاوری. ایرانیان در این دوره از ضربات و خطراتی که حافظۀ جمعی و در نهایت هویت ملی و فرهنگیشان را تهدید میکرده است نیک آگاه بودهاند. آنان در اندیشۀ پاسداری از این حافظه و هویت فرو رفتهاند، و فردوسی این پاسداری را با پدیدآوردن یک اثر ادبی و حماسی بیبدیل تحقق بخشیده است.
فردوسی در پرداخت شاهنامه از اسناد شفاهی و نوشتاری پرشمار سود جسته است. خود او نیز به متکی بودن خویشتن به این چنین اسنادی اشاره دارد. امروزه ما اسناد نوشتاری دیگری نیز در دست داریم که او بیتردید از وجود آنها آگاه بوده است. شاهنامه یک منظومۀ سترگ و پردامنۀ نوشتاری است. در عین حال این اثر به گونهای پرداخته شده است تا اینکه هر جزء و بندی از آن، و هریک از صحنههایش، بتواند قابل نقالی کردن در جمع و گروه باشد.
شاهنامه نزدیک به شصت هزار بیت دارد. این اثر، که متعلق به سدههای میانۀ خاورزمین است، برخوردار از آنچنان بنیه و محتوای فرهنگی پرباری است که فرهنگ باخترزمینی آن زمان ما با آن قابل مقایسه نیست. شاعر لایههای فرهنگی این اثر را متناسب با اسناد و اطلاعاتی که در دست داشته است سر و سامان داده است. و ما میدانیم که این اسناد و اطلاعات زادۀ گزارشها و روایاتی هستند که از دیرزمان به فرمان شهریاران دربارۀ سلطنتشان فراهم آمده بودهاند. بخشبندی متن کلی شاهنامه متناسب با دوران گوناگون سلطنتها و فرمانرواییها سامان یافته است.
روزگار فردوسی یک برزخﹺزمانی و تاریخی است میان تازیان و ترکان، و میان دستاندازیها از جنوب باختری و شمال خاوری.
هدف اصلی من در این نوشتار نشان دادن این امر است که شاهنامۀ فردوسی برآمده از یک اندیشه و بینشﹺ بهغایت سنجیده و سازوار و سامانیافته است. از این دید، این اثر بهآسانی بخشپذیر به شش بخش مشخص است (و این موردی است که فردوسی خود بدان دست زده است). ششمین بخش شاهنامه، که بلندترین و پربارترین بخش آن است، با پیچیدگی و در عین حال بسیار زبردستانه ساخته و پرداخته شده است. هستۀ مرکزی این بخش با شخص پادشاه یعنی خسرو انوشیروان پیوستگی دارد. ما نگارش نخستین کارنامۀ تاریخ ایران را مدیون این چهرۀ بزرگ دودمان ساسانی میدانیم. این کارنامه منعکسکنندۀ جهانبینی شاهانه و آیین شهریاری رایج در زمان او بوده است. پادشاه در این اثر از چهرهای الگویی و نمونهوار برخوردار است، و او در پیچ و خم آزمونها و اوضاع و احوال زمانه همچون یک شخصیت خردمند و تدبیراندیش و دادگر فرمان میراند.
۱. نخستین بخش شاهنامه سرگذشت مفصل نخستین دودمان پادشاهی است که بر جهان فرمانروا میشود. این سرگذشت تصویرکنندۀ این واقعیت است که تاریخ جهان به «دودمان شاهانه» گره میخورد. این سرگذشت در دو قسمت متمایز بازگو شده است. نخست شاهد برشمردن جانشینی پسر به جای پدر هستیم، و این جانشینی دو بار شامل سه پادشاه میشود. بدین قرار که کیومرث پدر سیامک، و سیامک پدر هوشنگ است. هوشنگ پدر تهمورث، این یکی پدر جمشید، و جمشید پدر فریدون میباشد. بدین ترتیب با یک پدربزرگ، یک پدر، و یک پسر، یک دودمان سلطنتی بنیانی پای میگیرد. قسمت دوم سرگذشت به پدیدآمدن شکاف و انشعاب در امر جانشینی و مسألۀ تداوم دودمان شاهانه اختصاص مییابد. فریدون فرمانروایی جهان را میان سه پسر خود بخش میکند، آنهم با برترشمردن ایرج که فرزند دُردانۀ اوست. از این پس دیگر نه شاهد یک جانشینی طولی، بلکه نگران یک جانشینی افقی میباشیم. برشمردن این ماجرا توسط فردوسی با خاطرنشان کردن دو لغزش و خطای حادثهآفرین شدت میگیرد. بهاین معنا که در دو مورد با رشکورزی روبهرو میشویم، و در یک مورد با غرور و سرگرانی. اهریمن نسبت به نخستین پادشاه جهان رشک میورزد. فرزند اهریمن سیامک (پسر کیومرث) را که مورد حسادت اوست میکشد. در اینجا برای نخستینبار در شاهنامه خصلت «کینهورزی» بهمنظور انتقامگیری و احقاق حق رخ مینماید. واژۀ «کینه» در واژهشناسی اخلاقی و سیاسی فردوسی دارای بالاترین وجه بسامدی و تکراری است. بههنگامی که هوشنگ، به تشویق پدربزرگ، از مرگ پدر خویش سیامک انتقام میگیرد، کیومرث با خاطری آسوده چشم از جهان میپوشد.
پس از رشکورزی، سرگرانی به میان میآید و جانشینیﹺ پادشاهان و دودمان شاهانه را میشوراند. گفتنی است که این پادشاهان همه از بنیادگذاران تمدن جهان بودهاند. برای نمونه، هوشنگ از دل سنگ آتش برمیآورد، آتشی که دستآوردهای بزرگ به دنبال دارد. تهمورث بافندگی و شیوۀ شکار را ابداع میکند. هماو از دیوان سی زبان میآموزد. جمشید به ساخت سلاح دست میبرد، و نیز سه گروهﹺ موبدان، جنگآوران، و پیشهوران را در جامعه مستقر میسازد. نیز جمشید آغازگر جشن نوروز در تاریخ است. ولی او همزمان مرتکب بدترین خطا یعنی خودبینی و سرگرانی میشود، زیرا پیروزی و سربلندی خویش را نه برخاسته از خواست و ارادۀ ایزدی بلکه وامدار خویشتن بهشمار میآورد، و بدینگونه خود را به جای پروردگار متصور میشود و به «منیکردن» روی مینهد (اشکال منفی این خصلت موضوع اساسی معنویت روحانی و عرفانی ایرانی در درازای زمان بوده است، زیرا نخستین کار باطن همانا بدرودگفتن منیت و وارسته شدن از آن میباشد.) جمشید به دلیل غرور ورزیدن فرّﹺ کیانی را خدشهدار میکند و از دست میدهد، حال آنکه این نشان افتخار ایزدی از سوی اهورامزدا و به خواست او به شاهان اعطا میشود. جمشید بهدست ضحاک کشته میشود. ضحاک پسر فرمانروای نیکاندیش تازی ولی همکردار ابلیس است. فرمانروایی او هزار سال به درازا میکشد، و خوراک او مغز آدمیان جوانسال است. او سرانجام بهدست سپاهیان فریدونﹺ تهمورثتبار و مردمان شورشگر به سرکردگی کاوۀ آهنگر، گرفتار میآید و در دماوند به بند کشیده میشود.
فریدون از نو به فرمانروایی جهان میرسد. اما دودمان شاهانه از خطای مرتکبشده همچنان رنج میبرد و دیگر از شکوهمندی دیرینه برخوردار نیست. فریدون جهان را میان سه پسرش بخش میکند، و آنان را به ازدواج دختران شاه یمن درمیآورد. روم و باخترزمین را به پسر بزرگتر سلم میبخشد؛ توران و خاورزمین را به تور میسپرد؛ و ایرانشهر را به ایرج وامیگذارد که محبوبترین پسر اوست. از اینپس یک سلسله حسدورزی و کشتار و کینهخواهی به راه میافتد. سلم بزرگسالی و شایستگیﹺ خود را بهانه قرار میدهد و تور را به شورش تحریک میکند. ایرج آهنگ چشمپوشیدن از فرمانروایی دارد، ولی با برادران درگیر میشود و به خنجر تور از پا درمیآید. منوچهر که زادۀ یکی از کنیزکان ایرج بهنام ماهآفرید است به کینهخواهی برمیخیزد و تور و سلم را میکشد. فریدون بر مرگ پسران میگرید و از جهان میرود، و منوچهر بهعنوان پادشاه ایران پذیرفته میشود. او یک فرمانروای درستکار ولی سستمنش و سستکردار است.
۲. دومین بخش شاهنامه با تاجگذاری و پادشاهی منوچهر میآغازد. سام شهریار سیستان به دیدار پادشاه میشتابد و بهنام همۀ دلیران ایرانزمین او را میستاید. از اینجا حماسۀ یک دودمان خسروی پای میگیرد و به پیروزی فرمانروایی شاهانه میانجامد. سام پدر زال، و زال پدر رستم دستان است. سام از اینکه دارای پسری موسپید (زال) شده است میپندارد که به نفرین آسمان دچار آمده است و زال را در کوه رها میکند. سیمرغ زال را پیش خود میبرد و بزرگ میکند، و سپس او را به پدر بازمیگرداند. زال بر رودابه دختر دشمن پدرش عاشق میشود و این عشق به صلح و آشتی میان دو دشمن دیرینه میانجامد (داستان این عشق نخستین داستان عاشقانۀ فردوسی است، و این داستان از نخستین شاهکارهای ادبیات عاشقانۀ فارسی میباشد.) از زناشویی زال و رودابه رستم چشم به جهان میگشاید. رستم در سراسر شاهنامه یک پهلوان نمونهوار و بیمانند است. دلیری است شکستناپذیر که جشن و بزم و رزم را دوست میدارد. او به دو شیوه ایرانشهر را از خطر میرهاند. یکی از راه نجات تاج و تخت از خطراتی که برآمده از سستمنشی و بیکفایتی برخی پادشاهان است (او خود بر تخت کیقباد مینشیند)، و دیگر با پیروزشدن در برابر تورانیان. ناتوانی پادشاهان موجب یورش دشمنانی چون افراسیاب تورانی به ایران میشود. افراسیاب در اندیشۀ انتقامگیری از قتل نیاکان خویش بهسر میبرند. اما رستم مرتکب یک اشتباه بسیار بزرگ نیز میشود. او در یک نبرد تنبهتن پسر خویش سهراب را میکشد که زادۀ یک شاهدخت بیگانه (تَهمینه دختر شاه سمنگان) است.
در شاهنامه پادشاه از چهرهای الگویی و نمونهوار برخوردار است
۳. بخش سوم شاهنامه به شهریاران سیستان، سام، زال و رستم میپردازد که نمایندۀ بزرگزادگی و والاگهریﹺ ایرانی هستند. اینان در صورت لزوم بهیاری پادشاهان ایرانزمین میشتابند. زال زو پسر تهماسپ را پس از مرگ منوچهر بر تخت شاهی مینشاند. رستم پساز زو کیقباد را به پادشاهی میرساند. کیکاووس پسر کیقباد و کیخسرو نوۀ کیکاووس بهترتیب جانشین کیقباد میشوند، حال آنکه پسر کیکاووس، سیاوش، به شاهی نمیرسد. در اینجا شاهد یک دودمان متشکل از چهار شخصیت ولی با سه پادشاه هستیم. زیرا یک فاجعه (قتل سیاوش) روی میدهد. تاریخ و سرگذشت این دودمان بخش چشمگیری از شاهنامۀ فردوسی را از آنﹺ خود گردانیده است، و ماجرای داستانواری که بر این دودمان سایه افکنده است پیرامون کینهجویی و انتقامگیری و برترشماری جنگ بر آشتی دور میزند. بنابراین، با بخششدن جهان میان پسران فریدون یک رشته کشت و کشتار و کینهخواهی به راه میافتد که ساز و کار تاریخ حماسی را تشکیل میدهد. سهرابﹺ در حال مرگ آرزومند آشتی میان ایرانیان و تورانیان است. اما کیکاووس این را نمیپذیرد و کینهخواهی و انتقامگیری را دنبال میکند. بهانۀ این امر یک مسألۀ مرزی است. جیحون میباید مرز میان ایران و توران باشد. تورانیان از این مرز میگذرند و به ایران یورش میبرند. پادشاه باید دشمن را واپس براند و گوشمالی بدهد.
روحیۀ کینهخواهی به قلب دربار شاهانه رخنه میکند و در آنجا مستقر میشود. سودابه زن کیکاووس تازیتبار است. زن دیگر پادشاه شاهدختی است که دارای دو نسب ایرانی و تورانی است، و این شاهدخت هم ملکۀ ایرانزمین است و هم مادر سیاوش میباشد. سودابه به سیاوش دل میبازد. شکست این زن در عشق، او را به نیرنگ و انتقامگیری میکشاند. سیاوش به لشکرگاه فرستاده میشود. او همراه با رستم بر تورانیان پیروز میشود، افراسیاب را از مرز بیرون میراند، و سرانجام پیشنهاد آشتی میدهد. اما پدرش کیکاووس به دنبالکردن جنگ در سرزمین دشمن فرمان میدهد. سیاوش نمیپذیرد، و در پی این سرپیچی به افراسیاب پناه میبرد.
سیاوش در غربت توران با دختر افراسیاب، فرنگیس، زناشویی میکند. هماو در توران قربانی نیرنگ و دسیسهبازی بداندیشان میشود و وی را گردن میزنند. فرنگیس کیخسرو را به دنیا میآورد و دربار تورانیان پذیرای او میشود. اما خون شاهانۀ سیاوش در دیار دشمن ریخته شده است، و این خون انتقامگیری میطلبد. از این پس جنگ بزرگ ایران و توران آغاز میشود. داستان این جنگ فرگرد بسیار بزرگ و پیچیدهای از شاهنامه را به خود اختصاص داده است، و فردوسی سرگذشت این نبرد را در پرتو شناخت باریک و گستردهای که از شیوۀ رزمندگی و سلحشوری دارد نیک برمیشمرد. در این فرگرد همهچیز با کشفکردن کیخسرو (پسر سیاوش و فرنگیس و نوۀ کیکاووس) در سرزمین دشمن آغاز میشود. نیز همهچیز با پیروزی ایرانیان بر تورانیان و ناپدیدشدن کیخسرو از چشم دلیران و سلحشوران وفادار او پایان میگیرد. بهاین معنا که با تحققیافتن خونخواهی و انتقامگیری، کیخسرو از زندگانی دنیوی و تاج و تخت کناره میگیرد و به غیبتی اسرارآمیز فرو میرود.
۴. بخش چهارم شاهنامه از نو به سرگذشت یک دودمان شاهانۀ متشکل از سه پادشاه میپردازد: لهراسپ، پور گشتاسپ، و نوۀ او اسفندیار. جنبۀ نوسرشت این سرگذشت در سه چیز است. یکی تنش و کشاکشﹺ برخاسته از جاهطلبی است که میان پسر و نوۀ پادشاه درمیگیرد. دوم برآمدن زرتشت پیامبر است. و سوم گرویدن دربار به دین زرتشت میباشد. برگزیدن این دین تازه میتواند از شدت و حدت ناسازگاری و کشاکش یادشده بکاهد. ولی برعکس، ظهور زرتشت به تنش و کشاکش میان پدر و پسر دامن میزند. زیرا اسفندیار با رستم دستان که آموزگار او در سلحشوری و رزمآوری بوده است دوستی عمیق دارد، حال آنکه این جهانپهلوان بر سیستان فرمان میراند و بهنوعی رقیب دربار شاهانه به شمار میآید. هماو ترجیح میدهد تا در خدمت گشتاسپ باشد و نه فرمانبردار زرتشت. سرانجام، تنش و کشاکش به یک کینهورزی متقابل میانجامد و اسفندیار در شرایطی خونبار بهدست رستم جان میبازد.
از این پس نیز همهچیز با بلندپروازی و جاهطلبی میآغازد. گشتاسپ به تخت پادشاهی پدر چشم میدوزد و سرانجام آن را به چنگ میآورد. اسفتدیار بهسهم خود خویشتن را سزاوار تاج و تخت پدر میبیند و در بهدست آوردن آن سخت میکوشد، ولی گشتاسپ سهبار وانهادن فرمانروایی را به او بهتعویق میاندازد. فردوسی این ماجرا را بهتفصیل برمیشمرد. آخرین شرط ناممکنی که به اسفتدیار برای دستیابی به پادشاهی پیشنهاد میکنند آوردن رستم با دستان بسته به پیشگاه پادشاه است. اسفندیار، برخلاف سیاوش که از فرمان پدر سر باز زده بوده است، به این شرط گردن مینهد. میان او و رستم نبردی سخت درمیگیرد که از دردناکترین رخدادهای حماسی در شاهنامه است. رستم ناگزیر خون شاهانۀ اسفندیار را میریزد، و او به تلافی این نابکاری جبرانناپذیر، و به نیرنگ نابرادریش شغاد، به چنگ یک مرگ فرومایه و ذلتبار درمیافتد، مرگی که بهراستی در خورد و شایستۀ جهانپهلوانی چون او نیست.
۵. پنجمین بخش شاهنامه داستان اسکندر را برمیشمرد، و فردوسی سرگذشت این یونانیتبار را به شیوۀ خاص خود، و نیز با سودجویی از روایت ویژهای که در دست داشته است، بیان میدارد. با این داستان، نگاه شاعر متوجۀ سرزمین باختری ایرانزمین یعنی کشور روم میشود که همان یونانﹺ زیر سلطۀ سزار است. کیخسرو و سپس گشتاسپ ایران را از دستاندازی و چیرهجویی سیاسی و مذهبی تورانیان آزاد میسازند. از سوی دیگر، زمانی که گشتاسپ از دربار پدر میگریزد و به روم پناه میبرد، قیصر او را گرامی میدارد و دختر خویش کتایون (= ناهید) را به عقد او درمیآورد.
بهدیدۀ فردوسی، سرگذشت اسکندر با سرگذشت ایران گره خورده است. اسکندر میباید همخون پادشاهان ایرانی بوده باشد تا اینکه بتواند بر تخت پادشاهی ایرانزمین برنشیند. شاهنامه فردوسی برای زناشویی میان شاهزادگان اهمیت فراوان قایل است. در این اثر رد و بدل نمودن زنان شاهتبار میان کشورها امر رایجی است. کتایون دخت سزار برای گشتاسپ دو پسر به دنیا میآورد. یکی از آنان اسفندیار است. اسفندیار بههنگام مرگ پسر خود بهمناردشیر را به رستم میسپارد و بهمن به پادشاهی ایران میرسد. بهمن دارای دو فرزند میشود، ساسان و همای. همای داراب را به جهان میآورد که بعدها جانشین پدر میگردد. نخستین زن داراب دختر فیلیپ مقدونی است. او بههنگام باردارشدن پیش پدر فرستاده میشود، و در آنجا اسکندر را بهجهان میآورد. داراب از زن دیگری دارای پسری بهنام دارا میشود که همان داریوش است. بدینگونه از دید فردوسی اسکندر و دارا (داریوش) پدری یگانه دارند. دارا پادشاه ایران از نابرادری خود اسکندر، شاه روم، باج و خراج میطلبد، اما این خواست به جنگ میانجامد و او شکست میخورد. دارا بهوقت مرگ خانوار خویش را به اسکندر میسپرد و از او پیمان میگیرد که پسرش روزی به پادشاهی ایران برسد و از دین و آیین زرتشت پاسداری کند. ایرانیان پادشاهی اسکندر را میپذیرند. اسکندر از ایران، این مرکز هفت کشور، به فتح جهان میرود، و از هند و دریای چین گرفته تا گسترۀ دریاها و غروبگاه خورشید، همهجا را درمینوردد، و سرانجام در بابل چشم از جهان فرو میبندد. سرگذشت اسکندر در شاهنامه شامل منازل توصیفی دهگانهای است، و در خلال این منازل میبینیم که او ار رقیبان خود فراوان درس عبرت میگیرد و از لحظۀ فرارسیدن مرگ گریزناپذیر خویش نیز آگاه میشود. در این میان، فردوسی داستان اسکندر را بسان یک اندرزنامۀ عبرتآموز میپردازد و سامان میدهد، و این خود پاسخی است دندانشکن به جسورترین و بلندپروازترین فاتح جهان.
واژه «کینه» در واژهشناسی اخلاقی و سیاسی فردوسی دارای بالاترین وجه بسامدی و تکراری است.
۶. ششمین بخش شاهنامه ویژۀ دودمان شاهان ساسانی است. با توجه به آنچه که در بخشهای ششگانه شاهنامه آمده است باید گفت که در حافظۀ تاریخی ایرانیانﹺ همروزگار فردوسی با دو فراموشی مواجه میشویم، و آن از نظرانداختن هخامنشیان و نیز اشکانیان (پارتها) است که بهمدت چهار سده بر ایران فرمان راندهاند. در این حافظه، برزخ زمانی میان اسفندیار و اردشیر فقط جلوهگاه اسکندر مقدونی است. فردوسی برای پاسداری از حرمت وراثت شاهانه در امر فرمانروایی به ساخت و پرداخت افسانهوار یک اصل موروثی روی میآورد. دارا (داریوش) پور داراب و زادۀ همای (دخت بهمن) است، و بهمن پسر اسفندیار میباشد. همای برادری چون ساسان دارد. ساسان از آنرو که مورد بیمهری پدر واقع میشود شبانی و گلهچرانی پیشه میکند. فرزندان او نیز تا چهار نسل بههمین نام نامیده میشوند. آخرین ساسان، شبانﹺ بابک فرمانروای اشکانی فارس است. بابک پی میبرد که ساسان از تبار شاهان است، دختر خویش را به او میدهد، و اردشیر چشم بهجهان میگشاید. بعدها داعیۀ اشکانیان برای بهدست وردن دوبارۀ تاج و تخت ایرانزمین در پوشش شورش بهرام چوبین (= چوبینه) خود مینماید. دلایل بهفراموشی سپردنﹺ هخامنشیان و اشکانیان در شاهنامه هنوز بر ما روشن نیست، و گرچه میدانیم که این اثر یک کتاب تاریخی نمیباشد، بلکه اثری است حماسی که همواره کارکرد ویژهای در دل فرهنگ و اندیشۀ جهان ایرانی داشته است. کارکردی است که تأثیرات و دامنۀ آن میباید بیش از پیش مورد بررسی و روشنگری واقع شود.
با نگاهی بر بخش ششم شاهنامه بهآسانی میتوان به چگونگی روند شکلگیری و پرداخت تدریجی این بخش پی برد. قسمت نخست آن به برشمردن کارنامۀ ستایشبرانگیز اردشیر بنیانگذار شاهنشاهی ساسانی میپردازد. در همین بخش چگونگی امر جانشینی و انتقال پادشاهی از پدر به پسر مورد گفتوگو قرار میگیرد. پادشاهان ساسانی، بههنگامی که بنا بر جانشینیﹺ موروثی و مستقیم به پادشاهی میرسند، چونان فرمانروایان خردمند جلوه میکنند. در غیر این صورت، خردمندی و تدبیر در دربار شاهانه رو به غروب میگذارد. در روند این پیوستگی دودمانیﹺ توأم با خردمندی است که بهرام گور بهعنوان یک پادشاه نیکبخت و نیز نیکوکار و دادگستر رخ مینماید. پس از او نگران برآمدن یک رشته جانشینی هستیم که مبهم و آشفته مینمایند.
دومین قسمت بخش ششم سرگذشت پادشاهی خسرو یکم را در بر دارد، و این پادشاه از دید فردوسی نمونۀ برجسته و بهینﹺ همۀ پادشاهان و خسروان است. در اوج اندیشۀ سیاسی فردوسی یک نکتۀ ارجمند و آموزنده جلب نظر میکند، و آن اینکه: پادشاه هر اندازه هم که دادگستر و راستکردار بوده باشد، نیازمند داشتن یک خصلت والای دیگر یعنی گوهر خردمندی یا حکمت است. این خردمندی بهخودیﹺ خود بهدست نمیآید، بلکه بایستۀ داشتن یک آموزگار خردمند و فرزانه میباشد. آموزگار خسرو، بزرگمهر (بوذرجمهر) است. معماری قسمت دوم از بخش ششم شاهنامه با توجه به این رابطۀ آموزگاری ـ خردمندی برجستگی و اهمیت به خود میگیرد. از رهگذر پنج فرگرد پیاپی، چهرۀ پادشاهﹺ راستکردار به چهرۀ پادشاهﹺ خردمند بدل میگردد. در فرگرد نخست، خسرو دادگری را گسترش میدهد، مرزهای ایرانزمین را از امنیت و آرامش برخوردار میکند، و مسیحیان کشور را که متحد رومیان هستند در وضعیت یک «اقلیت» قرار میدهد. در فرگرد دوم میبینیم که بزرگمهر با فرزانگی و تیزنگری یکی از خوابهای خسرو را تعبیر میکند و سرآمد خردمندانی میشود که پیرامون پادشاه حلقه زدهاند. در فرگرد سوم، پادشاه در مناسبات خود با اقوام نواحی خاوری کشور آشتی و آرامش را بر جنگ و تنش برتر میشمرد. در فرگرد چهارم، بزرگمهر مورد بدگمانی خسرو واقع میشود و به زندان درمیافتد، ولی دیری نمیپاید که خسرو به خود میآید، به ارزش و اعتبار حضور او در دربار پی میبرد، و وی را به پیشگاه فرا میخواند. سرانجام در فرگرد پنجم، خسرو در مقام یک اندیشمند قانونگزار و آموزگار چهره مینماید.
در سومین قسمت همین بخش، پس از خسرو پادشاهانی بر تخت مینشینند که مورد بیاعتمادی و اعتراض میباشند، بهویژه پسر او هرمزد و نوهاش خسروپرویز. ایندو خود را در کشاکش و کشمکشی درگیر میسازند که زادۀ شورش بهرام چوبینه (از تبار اشکانیان) است. خسروپرویز دلباختۀ شیرین و همسر مریم مسیحیمذهب است. هماو پدر شیرویه است که فرزند طغیانگر اوست. سرنوشت همۀ اینان یک مرگ ناگوار و ناخواسته است.
در حافظۀ تاریخی ایرانیانﹺ همروزگار فردوسی با دو فراموشی مواجه میشویم، و آن از نظرانداختن هخامنشیان و نیز اشکانیان (پارتها) است که به مدت چهار سده بر ایران فرمانروایی کردهاند.
چهارمین قسمت از بخش ششم مربوط به پایان کار ساسانیان است. اردشیر پسر شیرویه جانشین پدر میگردد و همانند خود او کشته میشود. سپس نوبت به فرمانروایی یک شیاد، دو ملکه، و یک پادشاه شوربخت میرسد. سرانجام، تازیان بر رستم فرخزاد چیره میشوند. یزدگردﹺ درحالﹺ گریز به سوی خاور ایران به دست یک خائن جان میبازد، و این فاجعه یادآور گریز دارا (داریوش) از چنگ اسکندر و کشتهشدن او به دست وی است. فردوسی خاطرنشان میکند که برخورد و کشمکش میان ایرانیان و تازیان ریشۀ دینی داشته است. زیرا فرماندۀ سپاه ایرانزمین، رستم فرخزاد، با پذیرفتن «دین پیامبر هاشمی» از سوی شاهنشاه ایران موافق نبوده است. از دید این سردار بزرگ کیش کهن نیازی به کیش تازهتر نداشته است. با چیرهشدن دین تازیان بر ایران، تاج و تخت شاهی جای خود را به منبر واعظ وامیگذارد.
بنابراین در «کاخی بلند» که فردوسی در پهنۀ شعر حماسی برمیآورد میتوانیم چند مفهوم سرنوشتساز را از دیده بگذرانیم. از آنجمله است مفهوم «کین» یا «کینه» که ترسیمکنندۀ اندیشۀ کینهخواهی و انتقامگیری است. در اینجا بیتردید با یک کینهخواهیﹺ عادلانه و توجیهپذیر روبهرو هستیم، چرا که منظور گرفتن انتقام از ریختهشدن خون یک شهریار است، و یا گوشمالیدادن دشمن بهدلیل دستیازیدن به مرز و بوم ایرانزمین میباشد. «خرد» مفهوم برجستۀ دیگری است که والاترین خصلت انسانی را میرساند. ستایش از گوهر خرد در شاهنامه حتا پیش از ستایش پیامبر اسلام صورت میگیرد. خرد برخوردار از جایگاهی برتر و بالاتر از جایگاه «داد» است، و این امر در مشروعیت یافتن فرمانرواییﹺ پادشاه سهمی درخور برعهده میگیرد. «نامﹺ» انسان موردی است که بزرگزادگی و عالیتباری او را در سلسلهمراتب هستی تثبیت و تضمین میکند. «آسمان» و «زمان» در مقام تقدیر عمل میکنند و شوربختی و خطاهای اجتنابناپذیر آدمی را موجب میشوند. «اهریمن» تجسم «بدی» است، ولی انسان در برابر او مستعد چارهجویی میباشد. در این میانه، قدرت و ارادۀ شاهانه در نهایت محدود به تصمیمگیری دربارۀ مرگ و زندگی اطرافیان و رعایای او و یا فرمان جنگ و آشتی میشود، و در برابر اراده و اقتدار بیکرانۀ ایزدی از پای مینشیند. پادشاه از پیش وضعکنندۀ قانون نیست، بلکه او تدوینکنندۀ قواعد و قوانینی است که برآمده از تجربه هستند. او میباید برنامۀ رفتار و کردار خویشتن را با مشاوران و خردمندان پیرامون خود در میان گذارد و پاسخگوی نتایج اعمال خود نیز باشد. نیز پادشاه موظف به اجرای دادگری و خردمندی است، و این امر لازمۀ ایجاد تفاهم میان او و رعایای وی است.
فردوسی بازگوکنندۀ بسیار باریکاندیش ماجراهای عاشقانۀ سوزناک نیز هست، و او در توصیف این امور بههمان اندازه میدرخشد که بههنگام برشمردن رویدادهای حماسی و پهلوانیﹺ دردناک و اسفناک.
با تشکر از ترجمه خوب و روان
در بخش چهارم در مورد لهراسب و فرزندانش اعلان دوستی عمیق اسفندیار و رستم بنظرم عجیب و اشتباه می آید.
نمیدانم از اصل مقاله است یا در ترجمه چنین شده است.
نکته قابل ذکر دیگر مربوط کردن مطالب عجیبی مثل نسبت فرزندی اسکندر به دارا به فردوسی صحیح نیست و فردوسی
ابن مطالب را از منابع خود که به احتمال زیاد همه متعلق به دوره ساسانی بوده اند گرفته و در کمال امانت نفل نموده است.
درود
کاربر مهمان ناصز / 24 January 2013
کار این استاد “شارل هانری دو فوشه کور” با همه یِ کار و رنج بررسیِ او دارای کاستی هایی هم هست.
از آنگونه که ایشان به فرهنگ و منش خردورزیِ استاد توس که برگرفته از فرهنگ کهن ایران است، کم ارج گذارده است و دیگر اینکه ایشان “کینخواهی” و پیکار با ستم را با “کینه توزی” یکی گرفته است!
شاید هم ترگمان[برگردان] که می تواند یک دین باور باشد، در ترجمه، دچار این لغزش شده باشد.
در فرهنگ هایِ این جهانیِ اروپاپی[سکولار] هم این دو برگرفته، دو جستار گوناگون به شمار می آیند و بر این روند بررسی و پیگیری می شوند.
بهمن فرهبخش
کاربر مهمان / 24 January 2013
در پابانی ترین حماسه شاهنامه “رستم و اسفندیار” والاترین نگرش های فردوسی اشکار می شود .
رستم از تبار ضحاک تازی و اسفندیار از شاهان ایرانی است.اسفندیار در رجز خوانی جنگ بر تبار رستم نیشخند می زند فردوسی در این حماسه در کشاکش ازادگی وبندگی از حقانیت بدلیل برتری نژادی روی بر می گرداند.
اسفندیار شاهزاده دین بهی است و زرتشت او را در اب جاودانگی فرو برده است رستم هنوز بر دین نیاکان است .
فردوسی در این حماسه در کشاکش ازادگی و بندگی از حقانیت بدلیل دین روی بر می گرداند
سیمرغ به رستم راز کشتن اسفندیار را می گوید اما با این پیام “اگر اسفندیار بدست رستم کشته شود نسل او منقطع می گردد ” فردوسی در کشاکش ازادگی و بندگی از حقانیت تداوم نسل که والاترین ارزوی انزمانه است روی برمی گرداند.
اسفندیار که به بند کشیدن رستم امده است بدست رستم کشته می شود رستم در مرگی نه در خور پهلوانی به دست نابرادر شغاد در چاه رذالت خاموش می شود و نسل پهلوانان سترگ شاهنامه به پایان می رسد !
اما حکیم فردوسی در پایانی ترین حماسه والاترین گفتمان را نشان گذاری می کند .
که گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند
پیام آور / 25 January 2013
موضوع جعل برادری اسکندر و دارا، و ایرانی تبار بودن اسکندر !، بسیار جالب است. اگر چه در عالم شعر و حماسه شاید قابل فهم باشد، ولی به جدّ گرفتن آن به عنوان واقعیت تاریخی (همان طور که ناصر تلویحاً به آن اشاره کرده) فقط یک سوء تفاهم گفتمانی می تواند باشد. چه کسی روی زمین غیر از فردوسی به عنوان یک شاعر حماسه سرا، می تواند به چنین چیزی باور داشته باشد؟
مهدی / 25 January 2013
به برخی کسانی که دربارۀ این مقاله اظهار نظر کردهاند باید گفت که درک بهتر چنین نوشتارهایی مستلزم فاصلهگیری عاطفی و احساساتی از متن شاهنامه و آثار مشابه است، و این فاصلهگیری برای واقعبینی و درستاندیشی و پرهیختن از فضلفروشی و قضاوتهای شتابزده یک امر لازم و اجتناب ناپذیر است. در مقاله، برخلاف نظر یکی از خوانندگان، «کینهخواهی» با «کینه ورزی» یکی گرفته نشده است. از سوی دیگر، کینه خواهی را، برغم تمایل همان خواننده، به هیچ وجه برپایۀ «فرهنگ هایِ این جهانیِ اروپاپی و سکولار» و با عینک قرن بیستمی یا بیست و یکمی و ملاحظات روشنفکرمآبانۀ مد روز نمیتوان سنجید و دریافت. فردوسی فرزند زمانۀ خویش و نیز وارث اندیشهها و فرهنگ حماسی و اساطیری کهن و ویژهای است که رهیافتهای مطالعاتی متناسب با خود را میطلبند. همچنین نسبت دادن «جعل برادری اسکندر و دارا، و ایرانی تبار بودن اسکندر» به نویسنده مقاله نادرست و ناسنجیده است، زیرا خود نویسنده به «افسانهوار» بودن این موضوع اشاره میکند، آن را «به عنوان واقعیت تاریخی» نمیانگارد. و نیز چنین میرساند که این افسانه برای توجیهپذیر گردانیدن فرمانروایی اسکندر بر ایران شکل گرفته بوده است. (نشریه «کارنامه»، چاپ پاریس)
«کارنامه» / 26 January 2013