نیلوفر دهنی – یکی از دیوارهای اتاق کار را کتابخانه‌ای سرتاسری پوشانده بود. آن روبرو، کتاب‌های مرجعش را چیده بود. بر دیواری که چارچوب در را در آن کار گذاشته بودند، از بالا تا پایین قاب عکس دیده می‌شد، همسرش می‌گفت بیشتر این عکس‌ها نوه‌هایمان هستند.

بین آن قاب‌ عکس‌ها، عکس‌های قدیمی هم به چشم می‌خورد؛ عکس‌هایی از روزگار جوانی‌ مرد ترانه‌سرا، آن زمان‌ها که درست روبروی در، میز کار بزرگی قرار داشته از چوب گردوی تیره‌رنگ و پشت آن پنجره‌ای سرتاسری که به روی چشم‌اندازی از حیاط و باغچه پرگل باز می‌شده.

معینی کرمانشاهی در میان دوستدارانش
معینی کرمانشاهی در میان دوستدارانش

یکی از روزهای تیر ماه، حوالی پنج بعد از ظهر قرار گذاشته بودیم. گفته بود زود‌تر نیایم، چون باید همسرش را ببرد بیمارستان و کسی خانه نیست.

زود‌تر رسیدم. آفتاب سوزان بعد از ظهر کلافه‌ام کرده بود. خیابان جم را خوب بلد بودم. کافه معروفی‌‌ همان ابتدای خیابان بود که قبلاً هفته‌ای یکی دو بار باید می‌رفتم و قهوه ترک‌های حسن آقای کافه‌چی را می‌خوردم. کارش را خوب بلد بود. یک‌بار به او گفتم می‌خواهم قهوه‌جوش بخرم، اما کار با این دستگاه‌های جدید را بلد نیستم. از  جیبش کارتی درآورد که اسم و شماره تلفنی روی آن بود.
پایین کارت را خواندم: آموزش ساخت انواع قهوه، همراه با پذیرایی در مجالس شما
گفت: هر وقت خریدی بگو بیایم، یادت بدهم.

من قهوه‌جوش نخریدم و یکی دو سالی هم فرصت نکردم به آن کافه سر بزنم.

وقتی به خیابان جم رسیدم، عکاس تلفن زد و گفت زود رسیده است. پرسید کجا هستم؟

بعد از این‌همه مدت، هوس قهوه‌های حسن آقا و آن کافه کوچک و دنج با صندلی‌های بلند و اسم فرانسوی و صاحب ارمنی‌اش آنقدر قوی بود که ترجیح دادم نیم‌ساعت وقت اضافه را به تجدید خاطره بگذرانم تا نشستن توی آفتاب.

به عکاس گفتم کار دارم و رأس ساعت پنج خودم را می‌رسانم.

«خدایی که مرا خلق کرد، مرا مأمور کرد تا ترانه‌سرایی ایران را از حالت یکنواخت عشقی و ذوقی و تکراری که در مسیر گل من و دل من حرکت می‌کرد، به‌راهی بیندازم که به سطحی بالا‌تر برود.»

معینی کرمانشاهی سر صحبتش باز شده بود. چند دقیقه زود‌تر از ما به خانه رسیده بودند. هنوز لباس بیرون تنشان بود.

پرسیدم: «سابقه‌ای هم داشته‌اید توی خانواده که کسی ترانه بگوید؟»

«نه خانواده و بستگان من و نه اصلاً محیط و شهر من با ترانه‌سرایی آشنایی نداشتند. قبلاً هنر را جدی نمی‌گرفتند و به ترانه‌سرا هیچ وجه شاعرانه نمی‌دادند ولی من با ترانه‌های خودم اهل نظر را با ترانه که آمیخته با موسیقی است آشنا کردم.»

خودش داشت توضیح می‌داد: «ویژگی ترانه‌های من این است که پیش از این در ایران مرسوم نبود که ترانه‌سرا اول ترانه بگوید بعد آهنگ ساخته شود. در واقع برعکس بود. آهنگی بنا به ذوق آهنگساز ساخته می‌شد، آهنگساز هیچ پیشینه کلامی هم نداشت، این شاعر بود که می‌بایست ابعاد این آهنگ و اشارات آن را تشخیص دهد که البته این کار سترگ و مشکلی‌ست.»

ایستاده بودیم. هر سه‌مان. من داشتم هم‌زمان یادداشت برمی‌داشتم و در و دیوار را نگاه می‌کردم. عکاس با دوربینش مشغول بود. خود ترانه‌سرا هم ایستاده بود و در مورد اتاق توضیح می‌داد و از کار‌هایش می‌گفت: «مجموعه ترانه‌های من به دست پسرم حسین معینی کرمانشاهی چاپ شده است. در کنار ترانه‌سرایی، غزل‌سرایی هم زیاد کردم. چاپ بیستم اولین کتاب من به نام‌ “ای شمع‌ها بسوزید”، الان با تیراژ ۱۰ هزار نسخه در بازار است. دومین کتابم، “خورشید شب”، به چاپ پنجم رسیده. سومی به نام “فطرت” یک مثنوی ۳۰ بحثی‌ست. یعنی در آن در پایان هر بحث یک سطر از مولانا قرار دادم و بین علم و دانش و تکنولوژی و فطرت مباحثه‌ای برقرار کردم.  در این کتاب “فطرت” به “علم” می‌گوید از وقتی تو جامعه بشر را دگرگون کردی، من از حالت اصلی خود خارج شدم و بشر دچار گرفتاری‌هایی شده، زیرا در “فطرت” او دست برده شده است. در کتاب “حافظ برخیز” هم چهار بُعد فطری حافظ را مورد مطالعه قرار دادم. یعنی بُعد عرفانی، عشقی، اجتماعی و بُعد شخصی.در این ابعاد چهارگانه از خود حافظ، اشعاری انتخاب کردم که بیانگر نظریات بنده باشد و آن اشعار را با آن ابعاد چهارگانه درآمیختم.»

بعد ادامه داد: «همگی این مراحل چهارگانه شعری که در ذهن منِ ناچیز پدید آمد به خواست حضرت حق زمینه‌ای شد تا آماده شوم که تاریخ ایران را به نظم بکشم. یعنی درست از همان‌جا که فردوسی قلم را به زمین گذاشت، من قلم را به‌دست گرفتم برای به نظم درآوردن تاریخ ایران.»

– هنوز تمام نشده؟ کتاب چند جلدی‌ست؟

– فعلاً دارم روی جلد هفتم‌اش کار می‌کنم که در مورد جانشینان شاه عباس کبیر تا حمله افاغنه به ایران است.

– برای سرودن این شعر‌ها چه‌جور مطالعاتی دارید؟

«الان ۱۲-۱۳ سال است که روزی ۱۷ ساعت کار می‌کنم. مطالعه موضوعات مختلف مثل تاریخ، سفرنامه‌های گوناگون ایرانی و خارجی، تطبیق حکایات با هم و پیدا کردن صحت و سقم آن‌ها از کارهای هر روزه من است. همه این مطالعات برای این است تا آنچه می‌نویسم و می‌گویم بر حق باشد و خدمت به ملت ایران محسوب شود. جوان‌ها  باید از تاریخ مملکتشان باخبر باشند.»

– چرا خواستید تاریخ ایران را به شعر بگویید؟ در حالی که این‌همه کتاب تاریخ برای مطالعه جوان‌ها و بقیه هست؟

– تاریخ در موجودیت خود دو عیب دارد: اول اینکه تاریک است چون فقط تاریخ شاهان نوشته شده نه تاریخ ملت، در حالی‌که این ملت بوده که هر نوع زجر و شکنجه‌ای را تحمل کرده است. دوم اینکه تاریخ خشک است و  برای همین هم خوانده نمی‌شود، مگر در محیط‌های تحصیلی اما اگر به صورت شعر درآید بهتر خوانده می‌شود.

– حالا از برنامه‌های روزانه‌تان بگویید؟ گفتید روزی ۱۷ ساعت کار می‌کنید؟

– از صبح که از خواب بیدار می‌شوم، بعد از صبحانه پشت میزم می‌نشینم، شروع به بررسی کتاب‌ها می‌کنم. تاریخ را به نظم می‌کشم، کسی هم با من همراهی نمی‌کند و نکرده است. تنها همراه من ذهن و طبع شاعرانه‌ام است. دفتر را جلویم می‌گذارم و با خط خودم همینطور می‌نویسم و می‌آیم پایین.»

دفتر کوچکی را با جلد مقوایی از روی میز برمی‌دارد و باز می‌کند. از بالا تا پایین با خطی خوش و به طور منظم پشت سر هم شعر است.

«به این دفتر نگاه کنید، می‌بینید که اصلاً خط‌خوردگی ندارد.»

گفتم: «چه تمیز!»

«با مداد می‌نویسم تا بتوانم پاک کنم.»

خودش ادامه می‌دهد: «گاهی اگر برخی کلمات پسنده نیاید، عوض می‌کنم. ابیات را کم و زیاد می‌کنم. اگر اشتباهی در مطالعاتم بوده با مطالعات جدید آن را منتفی می‌کنم. کار سخت و کمرشکنی‌ست. قبول بفرمایید که گاهی از شدت خستگی صدای ستون فقراتم را می‌شنوم ولی طاقت و توانی که خدا به من داده، عشق خستگی‌آور نیست. برعکس هوس، عشق نیروبخش، سازنده و راهنماست. بدون مطالعه نمی‌توان تاریخ را نوشت. چون تاریخ صاحب دارد و صاحب آن هم ملت ایران است و من باید در برابر ملت ایران جواب بدهم.»

داشتم به‌سرعت حرف‌هایش را می‌نوشتم. فکر کردم حتماً خیلی‌ها آمده‌اند همین چیز‌ها را پرسیده‌اند که اینطور تند تند بی‌اینکه نیاز به پرسیدن من باشد خودش همه چیز را می‌گوید.

رفتم سراغ کتابخانه‌اش. گفت: «کتاب‌هایم اکثراً تاریخ هستند و فلسفی و ادبی. من به این سه نوع کار علاقمندم. در مسائل ادبی اصولاً آدم سخت‌کوش و سخت‌گیری هستم. حافظ به من یاد داده که به این سادگی نمی‌شود شاعر شد. شاعر شدن احتیاج به اندیشیدن دارد. احتیاج به تفکر دارد. اندیشه در اجتماع، اخلاقیات، فرهنگ، باور‌ها، معتقدات، تاریخ و خلقت ریشه دارد.»

عکاس با سینی چای وارد شد. حواسم نبود که کی از اتاق بیرون رفته است. دو دقیقه بعد همسر معینی کرمانشاهی هم آمد و نشست روی صندلی پشت میز شوهرش. رفتم سراغ دیوار کناری.‌‌ همان که چارچوب در را داشت و پر از قاب عکس بود. همسرش بلند شد، آمد کنارم. گفت: «این‌ها بیشتر عکس نوه‌هایمان است.»

انگشت گذاشت روی یکی از تابلو‌ها. دختربچه سه- چهار ساله‌ای بود با موهای بور: «این ترانه، نوه‌ام است. عروس من آمریکایی‌ست و مادر آلمانی دارد. رفته بود معنی “ترانه” در زبان فارسی را پیدا کرده بود و اسم فرزندش، یعنی نوه‌مان را “ترانه” گذاشت. حالا ما دو تا ترانه‌ی معینی کرمانشاهی داریم.»
از معینی کرمانشاهی پرسیدم: «چه وقت‌هایی استراحت می‌کنید؟ بین کار‌ها مثلاً؟ ظهر‌ها؟»

«تا هر وقت جان داشته باشم و خسته نشوم، می‌خوانم و می‌نویسم. صبح‌ها قهوه و شیر می‌خورم. برای رفع خستگی روزی یک‌بار پیپ می‌کشم تا حالم مساعد‌تر شود. هیچگونه رفت‌وآمدی ندارم. مطلقاً از خانه بیرون نمی‌روم، مگر برای کاری ضروری، بیمارستانی، دوایی، همسرم. کار من فقط در خانه است. وقتی خارج می‌روم هم اتاقی در خانه پسرم دارم که آنجا کار می‌کنم. یعنی اتاق را با اتاق عوض می‌کنم. زندگی‌ام در این اتاق است. اگر در مسافرت باشم، هر جا سکونت کنم، ناچار آنجا را تبدیل می‌کنم به محل کارم.»

– همیشه همینطور بوده‌اید؟

«از جوانی آدم شلوغ و توی مردم برویی نبودم. هیچوقت اجتماعی نبودم. در عمرم داخل هیچ دسته و گروه و حزبی نشدم. با هیچ مجموعه‌ای که راه من را از راه شخصی خودم جدا کند، قاتی نشدم.»
-از کی ترانه‌سرا شدید؟ کی اولین ترانه‌تان منتشر شد؟

«در کرمانشاه روزنامه‌نگار بودم. دو سال آنجا در نشریه “سلحشوران غرب” کار روزنامه‌نگاری کردم. روزنامه تند و تیزی داشتیم. برای ملی شدن نفت کوشش می‌کردیم. مقاله می‌نوشتم. مقالات تند و تیز و پر و پیمان. چون مقالاتم سیاسی بود و مسأله نفت بود و کرمانشاه هم محیط پالایشگاه بود. به نام قیام علیه حکومت ملی مرا به زندان انداختند. بعد محاکمه و تبرئه شدم. مرا شبانه به خرم‌آباد تبعید کردند و ده دوازده روزی را در قلعه فلک‌الافلاک گذراندم. بعد به تهران آمدم. سال ۱۳۳۰ به تهران آمدم. اولین ترانه‌ام را سال ۱۳۳۳ گفتم که‌‌ همان سال هم اجرا شد. در واقع اول من ترانه‌سرا نبودم. رئیس دفتر و بایگانی رادیو ایران بودم. یک روز یک آقایی آمد پیش من، موزیسین بود. مرا دعوت کرد که روی یک آهنگ، شعری بسازم. مدتی در تهران زیر نظر بودم تا مرحوم رزم‌آرا کشته شد. چون با ملیون ارتباطاتی داشتم و بیکار شده بودم و از بانک سپه مرا بیرون کرده بودند، با شادروان دکتر حسین فاطمی هم خیلی دوست شدم، به‌وسیله ایشان و همراه او به منزل مرحوم مصدق رفتم و دستور داد در اداره تبلیغات زیر نظر نخست‌وزیری استخدام شوم. من آنجا ابتدا مخبر پارلمانی بودم، بعد رئیس بازرگانی خبرگزاری پارس و رئیس اخبار شب شدم. بعد به رادیو رفتم و شدم معاون و سرپرست رادیو.»

-دیگر وارد فعالیت سیاسی نشدید؟

«نه. چون به‌نظرم هنرمند نباید داخل سیاست شود. هنرمند مال مردم است. اگر وارد سیاست شد به یک طیفی گرایش پیدا کرده. در تهران فهمیدم که سیاست کار من نیست.»

روی میز کارش و در کتابخانه کلی قلمدان‌های چرمی و پیپ چیده بود.

روی دیوار تابلویی‌ست که با خط نستعلیق نوشته شده است: «همه‌روز روزه بودن، همه‌شب نماز کردن، همه‌ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن، به خدا که….»

دیوار روبروی کتابخانه پر بود از قاب و تقدیرنامه. تقدیر انجمن ادبی امیرکبیر از رحیم معینی کرمانشاهی به خاطر پنجاه سال ترانه‌سرایی. ستایش‌نامه دیگری از کانون گسترش فرهنگ ایران. خانه کرمانشاه هم یک لوح فردوسی داده بود. توی قاب یک طرف عکس فردوسی بود و یک طرف عکس معینی کرمانشاهی. یک تقدیرنامه دیگر هم بود: از دانشگاه مشهد که اولش خطاب به رحیم معینی کرمانشاهی نوشته بود سخن‌سالار.

خودش توضیح داد: «عنوان سخن‌سالار را هم از قدیم دانشجویان دانشگاه مشهد به من داده‌اند.»

موقع خداحافظی هم گفت: «وقتی خواستید مطلبتان را بنویسید لطفا در مورد من از لفظ استاد استفاده نکنید. چون این روز‌ها به خیلی‌ها می‌گویند استاد.‌‌ همان سخن‌سالار برای من بهتر است.»

بیرون که آمدیم به عکاس گفتم: چی شد که تو چای آوردی؟

گفت: «خانمش صدایم کرد گفت من حالم خوب نیست نمی‌توانم پذیرایی کنم. بیا برای خودتان چای ببر.»
گفتم: «یادم باشد این را هم توی مطلب بنویسم.»

منبع: کجا می‌نویسم، نیلوفر دهنی، ناکجا، پاریس