نوآم چامسکی، استاد بزرگ زبانشناسی، یکی از منتقدان پرآوازه سیاست خارجی آمریکا است. او در مصاحبهای که در پی میآید، برمینهد که سیطره جهانی ایالات متحده آمریکا رو به زوال است، اما هنوز بر این گمان است که میتواند جهان را کنترل کند.
این مصاحبه، که در روزنامه گاردین منتشر شده، در اصل فصل «خیزشها» از کتاب «نظامهای قدرت: گفتگوهایی دربارهی خیزشهای دمکراتیکِ جهانی و چالشهای جدید برای امپراتوریِ ایالات متحده» است که دربرگیرندهی گفتوگوهای دیوید برسمین با نوآم چامسکی است. برسمین، خبرنگار آمریکایی، بنیانگذار رادیویی انتقادی با عنوان “رادیوی آلترناتیو” است.
• گفتوگو با چامسکی
دیوید برسمین: آیا ایالات متحده هنوز هم همان سیطره و کنترلی را بر منابعِ انرژیِ خاورمیانه دارد که قبلا داشته؟
نوآم چامسکی: کشورهای مهمِ انرژیدار هنوز هم سخت تحتِ کنترلِ دیکتاتوریهایی هستند که غرب از آنها حمایت میکند. برای همین هم پیشرفتی که بهارِ عربی ایجاد کردهْ بسیار محدود اما همچنین بسیار مهم است. نظامهای دیکتاتوریای که زیر کنترل غربیها هستند، در حالِ فرسایشاند. در واقع، مدتهاست که در حالِ فرسایش هستند. برای مثال اگر به ۵۰ سالِ گذشته نگاه کنیم، منابعِ انرژی (دغدغهی اصلیِ برنامهریزانِ امریکایی) عمدتا ملی شدهاند. تلاشهایی شده که این ملیشدن را از بین ببرند، اما موفق نبودهاند.
برای نمونه، به تجاوز ایالاتِ متحده به عراق نگاه کنید. همه (مگر ایدئولوگهای خُشکهباور) قبول دارند که عشق ما به دمکراسی نبود که دستمایهی تجاوز به عراق شد، بلکه چون عراق دومین یا سومین منبعِ نفت در جهان است و چون درست در مرکزِ منطقهی انرژیخیز قرار دارد. اگر این حرف را بزنید، میگویند دارید نظریهی توطئه میپرورانید.
*ایالاتِ متحده در عراقْ شکستِ سختی از ملیگراییِ عراقی خورد؛ این ملیگرایی عمدتا در قالبِ مقاومتهای غیرخشن ظاهر شد. ایالاتِ متحده میتوانست شورشیان را بِکُشَد، اما از پسِ نیم میلیون آدمی که در خیابانها تظاهرات میکردند برنمیآمد. عراق، قدم به قدم، توانست کنترلی را که توسطِ نیروهای اشغالگر ایجاد شده بود در هم بشکند.
ایالاتِ متحده در عراقْ شکستِ سختی از ملیگراییِ عراقی خورد؛ این ملیگرایی عمدتا در قالبِ مقاومتهای غیرخشن ظاهر شد. ایالاتِ متحده میتوانست شورشیان را بِکُشَد، اما از پسِ نیم میلیون آدمی که در خیابانها تظاهرات میکردند برنمیآمد. عراق، قدم به قدم، توانست کنترلی را که توسطِ نیروهای اشغالگر ایجاد شده بود در هم بشکند. در نوامبر ۲۰۰۷ حسابی روشن شده بود که ایالاتِ متحده قادر نخواهد بود به اهدافاش دست یابد. و اینجا بود که ناباورانه این اهداف رسما اعلام شدند. خب در نوامبر ۲۰۰۷ دولتِ جورج بوش رسما اعلام کرد که وضعیتِ آتیِ عراق چگونه خواهد بود. این [وضعیتِ آتی] به دو شرطِ اساسی متکی بود: یکی اینکه ایالاتِ متحده باید آزاد باشد تا از پایگاههای نظامیِ خویش بتواند عملیاتِ جنگی انجام دهد؛ و دو اینکه «از گردشِ سرمایهگذاریِ خارجی و بهویژه امریکایی در عراق حمایت کند». بوش در ژانویهی ۲۰۰۸ همین را در یکی از اظهاراتِ امضاشدهاش بهروشنی مطرح کرد. چند ماه بعد که ایالاتِ متحده با مقاومتِ عراقیها روبهرو شده بود، از این [دو شرطِ اساسی] صرفنظر کرد. کنترلِ عراق حالا دارد از دستِ امریکاییها بیرون میرود. [تجاوز به] عراق یکی از آن اقداماتی بود که میخواست با زور و فشارْ نظامِ قدیمیِ کنترل را مستقر کند، اما با شکست روبهرو شد. فکر میکنم در کل، سیاستهای ایالاتِ متحدهْ ثابت مانده است، [سیاستهایی] که به جنگِ جهانیِ دوم بازمیگردند. اما ظرفیتِ تحقق [این سیاستها] رو به کاهش است.
بهخاطرِ ضعفِ اقتصادیْ [ظرفیتِ تحققشان] رو به کاهش است؟
تا اندازهای به خاطر اینکه جهان دارد چندگانهتر میشود. جهانْ حالا مراکزِ قدرتِ چندگانهای دارد. در پایانِ جنگِ جهانیِ دوم، ایالاتِ متحده مطلقا در اوجِ قدرتِ خودش بود. نیمی از ثروتِ جهان را داشت، و تمامِ رقیباناش یا بهطور جدی آسیب دیده بودند و یا از بین رفته بودند. ایالاتِ متحده در موضعِ امنیتِ باورنکردنیای بود و برنامههایی را پیش برد تا جهان را اداره کند (که در آن زمانْ ناواقعگرایانه نبودند).
آیا همان برنامهای است که به «منطقهی بزرگ» معروف است؟
بله. درست بعد از جنگِ جهانیِ دوم، جورج کِنان (رئیسِ شورایِ برنامهریزیِ سیاستهای ایالاتِ متحده) و دیگران جزئیاتِ آن را مطرح کردند، و بعد به اجرا گذاشته شدند. چیزهایی که حالا در خاورمیانه و افریقایِ شمالی و همچنین در امریکایِ جنوبی روی میدهد بهطور قابلِ ملاحظهای به اواخرِ دههی ۱۹۴۰ برمیگردند.
*ظرفیت ایالاتِ متحده برای حفظِ کنترلِ خویش شدیدا رو به کاهش است. در ۱۹۷۰ جهان همچنان همانجور بود که از نظر اقتصادی سهقطبی نامیده میشد؛ قطبِ صنعتیِ امریکای شمالی با محوریتِ ایالاتِ متحده، قطبِ اروپایی با محوریتِ آلمانی (که از نظر اندازه چندان قابل مقایسه [با قبلی] نیست) و قطبِ آسیای دور با محوریتِ ژاپن (که منطقهای بود که پویاترین رشد را در جهان دارا بود). از آن زمان به بعد، نظمِ اقتصادِ جهانی بیشتر و بیشتر چندگانه شده است. برای همین هم سختتر میشود که سیاستهایمان را پیش ببریم، اما اصولِ اساسی هنوز چندان تغییری نکردهاند.
اولین مقاومتِ موفقی که در برابرِ هژمونیِ ایالاتِ متحده انجام شد در ۱۹۴۹ بود. یعنی همان اتفاقی که به آن میگویند «از دست دادنِ چین». دورهی بسیار جالبی است که هیچگاه به پرسش کشیده نشد. همیشه بحث از این بوده که چهکسی در قبالِ از دستدادنِ چین مسوول است. این مساله توی امریکا مسالهی بزرگی بود. اما مرحلهی بسیاری جالبی هم هست. شما فقط چیزی را از دست میدهید که داشته باشیدش. در این مورد هم بدیهی فرض شده بود: ما صاحبِ چین هستیم و اگر آنها مستقل شوند پس ما چین را از دست خواهیم داد. بعدها دغدغههایی چون «از دست دادنِ امریکای لاتین» و «از دست دادنِ خاورمیانه» و «از دست دادنِ» کشورهای مشخصِ دیگری باب شد؛ همگی اینها بر یک فرضیه مبتنی است و آن این است که ما صاحبِ جهان هستیم و هر چیزی که کنترل و سیطرهی ما را ضعیف سازدْ فقدانی برای ماست و باید به این فکر کنیم که چهطور احیایاش کنیم.
امروز اگر نشریاتِ سیاستهای خارجی را بخوانید یا (مضحکتر از آن) به مباحثِ جهموریخواهها گوش دهید، مدام دارند میپرسند که «چهطور مانع از فقدانهای بعدی شویم؟».
از سوی دیگر، ظرفیت [ایالاتِ متحده] برای حفظِ کنترلِ خویش شدیدا رو به کاهش است. در ۱۹۷۰ جهان همچنان همانجور بود که از نظر اقتصادی سهقطبی نامیده میشد؛ قطبِ صنعتیِ امریکای شمالی با محوریتِ ایالاتِ متحده، قطبِ اروپایی با محوریتِ آلمانی (که از نظر اندازه چندان قابل مقایسه [با قبلی] نیست) و قطبِ آسیای دور با محوریتِ ژاپن (که منطقهای بود که پویاترین رشد را در جهان دارا بود). از آن زمان به بعد، نظمِ اقتصادِ جهانی بیشتر و بیشتر چندگانه شده است. برای همین هم سختتر میشود که سیاستهایمان را پیش ببریم، اما اصولِ اساسی هنوز چندان تغییری نکردهاند.
دکترینِ کلینتون را در نظر آورید. دکترینِ کلینتون این بود که ایالاتِ متحده انتخاب شده است که متوسل به نیروی یکجانبهی شود تا «دستیابی نامحدود به بازارهای اصلی، ذخیرههای انرژی و منابعِ استراتژیک» را تضمین کند. این امر فراتر از آنچیزی میرود که جورج بوش گفته بود. این [دکترین کلینتون] بی سر و صدا بود، مغرور و ساینده و خشن نبود، بنابراین موجبِ شورش نشد. مختصرش این میشود که این وکالت و این حق همچنان تا کنون باقی و مُحِق مانده است. این [وکالت و حق] همچنین در فرهنگِ روشنفکری نیز یافت میشود.
درست بعد از کُشتنِ اسامه بنلادن، که اینهمه کف و سوت برایاش کشیدند، چند نظر انتقادی ابراز شد که مشروعیتِ این اقدام را به چالش میکشیدند. سدهها قبل، چیزی وجود داشت که به آن میگفتند «فرض بر برائت». اگر شما به کسی مظنون میشدید، تا زمانی که گناهاش ثابت نشود او فقط یک مظنون بود. میتوانست به دادگاه آورده شود. این هستهی اصلیِ قانونِ امریکا است. ریشهی این ایده تا منشور کبیر (سندی قانونی که مبنای قانون اساسی ایالاتِ متحده امریکا بود – م) میرسد. اشخاصی بودند که میگفتند شاید ما نباید اساسِ کلیِ قانون آنگلو-امریکن را دور بیاندازیم. این حرفها موجبِ واکنشهای خشمگینی شد، اما جالب اینجاست که در میانِ این واکنشها میتوانستی از چپهای لیبرال هم افرادی را ببینی. متیو یگلاسیاس (که مفسرِ لیبرالچپِ معروف و محترمی است) مقالهای نوشت و این دیدگاه را به سخره گرفت. نوشت که آنها [مدافعانِ قانونِ آنگلو-امریکن] «بسیار سادهباور» و احمق هستند. بعد توضیح داد چرا. گفت «یکی از کارکردهای اصلیِ نظمِ نهادیِ بینالمللی دقیقا آن است که استفادهی قدرتهای غربی از نیروی مرگآورِ نظامی را مشروعیت بخشد». البته، منظور او نروژ نبود. منظورِ او ایالاتِ متحده بود. برای همین هم اصلی که نظامِ بینالمللی رویاش سوار است همانی است که ایالاتِ متحده خود را محق میداند تا از این نیرو استفاده کند. شگفتا که صحبتکردن از نقضِ قانونِ بینالمللی توسط ایالات متحده یا چیزهایی مانند این سادهباورانه و کاملن احمقانه است. اتفاقا من هدفِ این واکنشهای خشمگین بودم، و خوشحالم که به جرم و گناهام اقرار کنم. فکر میکنم که منشور کبیر و قانونِ بینالمللی شایسته آن هستند که بهشان توجه نشان دهیم.
من کمتر به این مساله در فرهنگِ روشنفکری و حتی در آنچه در پیوستارِ سیاسیْ لیبرالِ چپ نامیده میشود اشاره کردهام، اینکه اصولِ کانونی خیلی تغییری نکرده است. اما ظرفیتِ اجرای این [اصولِ کانونی] شدیدا کاهش یافته است. برای همین است که اینهمه دربارهی زوالِ امریکا صحبت میکنم.
به آخرین شمارهی «Foreign Affairs» (که نشریهی اصلی سازمان است) در پایانِ امسال نگاه کنید؛ روی جلدش با خطِ درشت نوشته است «آیا امریکا به پایان رسیده؟». این جمله همان شکایتِ معمولی است که کسانی مطرح میکنند که باور دارند همهچیز را دارند. اگر شما باور داشته باشید که همهچیز را دارید و اگر همهچیز از دستِ شما خارج شود، [پس] تراژدی شکل میگیرد و جهان رو به فروپاشی قرار میگیرد. آیا امریکا به پایان رسیده است؟ خیلی قبلتر ما چین را «از دست دادیم»، آسیای جنوبشرقی را از دست دادیم، امریکای جنوبی را از دست دادیم. شاید هم داریم خاورمیانه و کشورهای افریقای شمالی را هم از دست میدهیم. آیا امریکا به پایان رسیده است؟ این [سوال] یکنوع پارانویا (وهم) است. اما این پارانویای [گروههای] فوقِ پولدار و فوقِ قدرتمند است. اگر شما همهچیز را نداشته باشید، آنگاه مصیبت شکل میگیرد.
نیویورک تایمز مینویسد «گیجی سیاستها در قبالِ بهارِ عربی نشان میدهد که انگیزههای ایالاتِ متحده چهقدر متناقض شدهاند، انگیزههایی مثل حمایت از تغییراتِ دمکراتیک، تمایل به ثبات، احتیاط نسبت به اسلامگراهایی که بدل به نیروهای بالقوهی سیاسی شدهاند.» تایمز فقط همین سه هدف را برای ایالاتِ متحده ترسیم میکند. شما در این باره چه فکر میکنید؟
دو تا از اینها درست هستند. ایالاتِ متحده به دنبالِ ثبات است. اما باید به یاد داشت که منظور از ثبات چیست. ثبات بهمعنی همنوایی با نظمِ ایالاتِ متحده است. خب، برای مثال، یکی از اتهامهایی که به ایران (این تهدیدِ بزرگِ خارجی) میزنند این است که عراق و افغانستان را ناآرام میکند. چهطور؟ با گسترشدادنِ نفوذِ خود در کشورهای همسایه. از سویی دیگر، ما وقتی به این کشورها تجاوز میکنیم و ویرانشان میکنیم، داریم «ثباتدهی»شان میکنیم.
*ایالاتِ متحده به دنبالِ ثبات است. اما باید به یاد داشت که منظور از ثبات چیست. ثبات بهمعنی همنوایی با نظمِ ایالاتِ متحده است. خب، برای مثال، یکی از اتهامهایی که به ایران (این تهدیدِ بزرگِ خارجی) میزنند این است که عراق و افغانستان را ناآرام میکند. چهطور؟ با گسترشدادنِ نفوذِ خود در کشورهای همسایه. از سویی دیگر، ما وقتی به این کشورها تجاوز میکنیم و ویرانشان میکنیم، داریم «ثباتدهی»شان میکنیم.
بارها این را نقل کردهام که جملهای است از تحلیلگرِ معروف و بسیار خوبِ لیبرالِ سیاستهای خارجی، جیمز چیس (ویراستارِ قبلیِ Foreign Affairs). وی وقتی از سقوطِ رژیمِ سالوادور آلنده و تحمیلِ دیکتاتوریِ آگوستو پینوشه در سال ۱۹۷۳ مینویسد، میگوید ما باید شیلی را «بیثبات کنیم» تا «ثبات بیابد». این تناقض نیست، واقعا تناقض نیست. ما مجبوریم نظامِ مجلس را خراب کنیم تا ثبات به دست آوریم، یعنی آنها [مردمِ شیلی] همان کاری را انجام دهند که ما میگوییم. خب بله، ما از این لحاظْ مدافعِ ثبات هستیم.
*تمایل ما به دمکراسی در همان سطحی است که ژوزف استالین از تعهدِ روسیه به آزادی و دمکراسی و برابری برای جهان میگفت. این [تمایل به دمکراسی] یکنوع گزارهای است که وقتی از مقامات یا روحانیونِ ایرانی میشنوی خندهات میگیرد، اما وقتی از همکارانِ غربیشان میشنویْ مودبانه [و به توافق] سر تکان میدهی و شاید حسِ احترام را هم در شما برانگیزاند.
نگرانی بابتِ اسلامِ سیاسی نیز مانند نگرانی بابتِ هر پیشرفتِ مستقلی است. باید نگران هر چیزی باشی که مستقل است، چون ممکن است شما را تضعیف کند. در واقع، مُهمَلگویی است، چون ایالاتِ متحده و انگلستان سنتا از بنیادگراییِ افراطیِ اسلامی و نه از اسلامِ سیاسی شدیدا حمایت کردهاند، و آن را بهعنوان نیرویی برای مانعشدنِ ملیگراییِ سکولار (که نگرانیِ اصلی است) به کار بستهاند. خب برای مثال عربستانِ سعودیْ بنیادگراترین و افراطیترین دولت در جهان است، و دولتی شدیدا اسلامگراست. تبلیغ هم میکند، و اسلامِ تندرو را در پاکستان میگسترد و وحشت ایجاد میکند. اما [عربستانِ سعودی] سنگرِ سیاستهای ایالاتِ متحده و انگلستان است. این دو کشور از [دولتِ] عربستان در برابرِ تهدیدِ ملیگراییِ سکولارِ جمال عبدالناصرِ مصر و عبدالکریم قاسم عراق و دیگران همیشه حمایت کردهاند. اما این دو کشورْ اسلامِ سیاسی را دوست نداشتهاند چون ممکن است مستقل شود.
نخستین مورد از آن سه مورد، تمایل ما به دمکراسی است، که در همان سطحی است که ژوزف استالین از تعهدِ روسیه به آزادی و دمکراسی و برابری برای جهان میگفت. این [تمایل به دمکراسی] یکنوع گزارهای است که وقتی از مقامات یا روحانیونِ ایرانی میشنوی خندهات میگیرد، اما وقتی از همکارانِ غربیشان میشنویْ مودبانه [و به توافق] سر تکان میدهی و شاید حسِ احترام را هم در شما برانگیزاند.
اگر به گزارشها نگاه کنید، تمایل به دمکراسیْ یک جوکِ بدی خواهد شد. این ایده حتی از سوی دانشپژوهانِ مطرحی نیز به رسمیت شناخته شده گرچه آنها جور دیگری از این اصطلاح استفاده میکنند. یکی از دانشپژوهانِ اصلی در زمینهی آنچه «ترویجِ دمکراسی» نامیده میشودْ تامس کاروترس است که بسیار محافظهکار و عمیقا یک نئو-ریگانی قلمداد میشود و نه یک لیبرالِ دوآتشه. وی در دولتِ ریگان کار میکرد و چندین کتاب نوشت که اصولِ «ترویج دمکراسی» را مورد بررسی قرار میدهند. وی میگوید این همان آرمانِ ریشهدار امریکایی است، اما تاریخِ جالب و خندهداری دارد. تاریخاش این است که همهی دولتهای ایالاتِ متحده «اسکیزوفرنیک» بودهاند. آنها فقط در صورتی از دمکراسی دفاع کردهاند که با منافعِ اقتصادی و استراتژیکِ مشخصی در هماهنگی باشد. وی این [گرایش] را یکجور آسیبشناسی غریبی میداند که انگار ایالاتِ متحده نیازمندِ درمانِ روانی یا چیزی در همین مایههاست. البته، تفسیرِ دیگری هم هست، اما اگر روشنفکرِ باسواد و شایستهای باشید هیچوقت این [تفسیر] به ذهنتان نمیرسد.
ظرفِ چند ماهی که حسنی مبارک در مصر سرنگون شد، با اتهامهای جنایی روبهرو شد و تحت تعقیب قرار گرفت. باورکردنی نیست که رهبرانِ ایالاتِ متحده روزی در قبال جنایاتشان در عراق و غیره مسوول به حساب آیند. آیا بهزودی شاهدِ تغییراتی در این زمینه هستیم؟
اساسا این همان اصلِ یگلاسیاس است: بنیادِ نظمِ بینالملل آن است که فقط ایالاتِ متحده حق دارد از خشونت استفاده کند. خب چهطور میتوانی دیگران را متهم کنی؟
و هیچکسِ دیگر چنین حقی ندارد؟
البته که ندارد. شاید مُشتریهای ما داشته باشند. اگر اسرائیل به لبنان تجاوز میکند و هزار نفر را میکُشَد و نیمی از کشور را ویران میکند اشکالی ندارد. جالب است. باراک اوباما قبل از اینکه رئیسجمهور شود سناتور بود. در مقامِ سناتوری کارِ چندانی نکرد، اما چیزهایی انجام داد که بهویژه به خاطر یکیشان خیلی مغرور است. در واقع، اگر شما به وبسایتاش در آن زمان نگاه میکردید، وی این واقعیت را برجسته ساخته بود که در طولِ تجاوزِ اسرائیل به لبنان در سال ۲۰۰۶ وی از لایحهای حمایت کرده بود که میگفت ایالاتِ متحده مانع از اقداماتِ نظامیِ اسرائیل نشود تا اینکه [اسرائیلیها] به اهدافشان دست یافتند، و [همچنین این لایحه میخواست] ایران و سوریه را سانسور کنند چون این دو کشور داشتند از مقاومتی حمایت میکردند که علیه ویرانسازیِ جنوبِ لبنان به دستِ اسرائیل (پنج بار در ظرف این ۲۵ سال) بود. پس آنها این حق را به ارث بردهاند. دیگر مشتریها هم همچنین.
اما این حقوق واقعا در واشنگتن مستقر هستند. برای همین است که این حقوق به معنایِ صاحبِ دنیا بودن است. مثل هوایی که نفس میکشی؛ نمیتوانی به پرسشاش بگیری. یکی از بنیانگذارانِ اصلی نظریهی روابطِ بینالمللِ معاصر، هنس مورگنتاو واقعا آدمِ نجیبی بود، یکی از معدود سیاستشناسان و کارشناسانِ امور بینالملل بود که جنگِ ویتنام را بر اساسِ اخلاق و نه بر اساس تکنیک نقد میکرد. [این قبیل آدمها و رویکردها] بسیار نادر است. وی کتابی نوشت با عنوان «هدف سیاستهای امریکایی». از همین عنواناش میشود حدس زد؛ کشورهای دیگر اصلا هدف ندارند. هدفِ امریکا (از یک سو) «افضل» است؛ میخواهد آزادی و عدالت را به باقیِ جهان بیاورد. اما چون دانشپژوهِ خوبی است، سراغِ گزارشها و مستندها رفت. گفت که وقتی این گزارشها را مطالعه کنید، اینجور به نظر میرسد که ایالاتِ متحده اصلا به این هدفِ افضلاش نرسیده. اما بعد [مورگنتاو] میگوید که نقدکردنِ این هدفِ افضل «همانا افتادن به اشتباهِ خداناباوری است، که اعتبارِ دین را یکسره رد میکنند». مقایسهی جالبی است. باورِ دینیِ تثبیتیافتهای است. چنان [باورِ] عمیق و ریشهداری است که بهسختی میتوان ازش خلاص شد. و اگر کسی آن را به پرسش بگیرد، منجر به حملهی عصبی میشود و متهم به ضدامریکایی یا «نفرت از امریکا». جالب اینجاست که این مفاهیم در جوامعِ دمکراتیک وجود ندارد، فقط در جوامعِ تمامیتخواه هستند که وجود دارند چون در آنجاها مفروض و بدیهی پنداشته میشوند.
یک نطریه پر داز آنارشیست که بر ضد قدرت است (چامسکی خود را سوسیال آنارشیست می داند ) و درکشوری آزاد زندگی می کند می تواند از زوال قدرتی لیبرال و در عین حال امپریالیست خوشحال شود ! اما جهان واقعی میدان نزاع بین قدرت ها است و نه انچنانکه چامسکی مایل و امید وار است جهانی انارشیستی که قدرتها در ان به تساوی و تعادل رسیده اند !
در امریکا ی لیبرال بسیاری از نظریه های ازادی خوا هانه از جمله نظریه های سیاسی چامسکی در محیطی آزاد رشد کرده است و سپس در جهان منتشر شده اند !
اما برای دیگرانی که در جهانی دیکتاتوری زندگی می کنند سوال این است پس از زوال یا ضعف قدرت امریکا کدام قدرت جای گزین آن می شود ؟ قدر تهایی که سیاست های سرکوب گرانه داخلی انها اجازه نطریه پردازی و نقد را نمی دهند و جهان نقد را به نابودی می کشانند؟
از اینرو مناسب است که هواداران آزادی و نقد که در جهان های دیکتاتوری زندگی می کنند به جهان پس از امریکا بیندیشند و چامسکی چنانکه کسی زمانی گفت فقط چند روز تصور کند که در افغانستان طالبانی زندگی کند !
شاهد / 13 February 2013
جناب شاهد جان
همه حرف های شما در مورد چامسکی درست. او آنارشیست است و در فضای آکادمیک آزاد آمریکا زندگی می کند و در عین حال مخالف سیاست های آمریکا است.
حالا که سر این موضوع بحثی نیست، بیایید به جای نقد شخص گوینده، محتوای حرف هایش را نقد کنیم. خوب؟
کاربر مهمان / 13 February 2013
نگرش انارشبستی نفی کامل قدرت سیاسی موجب شده است که چامسکی تفاوت بین لبیرال دموکراسی امپریالیستی ایالات متحده و حاکمیت تو تالیتر کمونیستی استالینی را درک نکند !
“نخستین مورد از آن سه مورد، تمایل ما به دمکراسی است، که در همان سطحی است که ژوزف استالین از تعهدِ روسیه به آزادی و دمکراسی و برابری برای جهان میگفت” چامسکی همین گفتگو.
سیاست تنها حوزه نطریه پردازی نیست بلکه عمل سیاسی وجه مهمی از حوزه سیاست است از اینرو از چامسکی در خواست می شود لحظه ای تصور کند که در حکومت استالبنی می زیست !
انگاه نطریه زبانشناسی او بدلیل دیدگاه های ضد مادیگرایانه و دربرداشتن نگرش های افلاطونی از سوی حزب محکوم می شد او از تدریس منع و سپس به گولاگ فرستاده می شد و جهان از حضور چنین زبانشناسی برجسته محروم می گردید!
برای درک بهتر توسعه طلبی توتالیتاریستی و تفاوت ان با توسعه طلبی امپریالیستی “توتالیتاریسم در راس قدرت” اثر هانا آرنت منبعی فراموش نشدنی است
شاهد / 14 February 2013
برای چامسکی و دیگران مثل او جهان باید طوری باشد که در آن – به قول شما – قدرت ها به تساوی و تعادل رسیده باشند. باید اینطور باشد نه اینکه اینطور هست. فکر میکنم چامسکی اولین کسی باشد که با شما موافقت میکند که جهان واقعی – باز به قول شما – اینطور نیست.
به علاوه اینکه بعد از زوال امریکا کدام قدرت یا قدرت ها جایگزین آن میشوند هم برای آنان که در کشورهای دیکتاتوری زندگی میکنند و هم برای آنان که در جهان آزاد زندگی میکنند سؤال است.
این فرض باید به چالش گرفته شود که با زوال امریکا آزادی هم به پایان خود میرسد. اینطور نیست که ما باید انتخاب کنیم بین افغانستان و ایران یا امریکا.
در نهایت فراموش نکنید اینکه افغانستان طالبانی شد بی ربط به سیاست های آمریکا در قبال این کشور نبود، به هیچ عنوان. زیبایی مسآله همین است که چامسکی و دیگران مثل او بدون اینکه در افغانستان طالبانی – یا ویتنام جنگ زده – زندگی کرده باشند رد پای جهان آزاد را و اثرات مخرب تصمیم گیریهای این دولت ها را نقد میکنند.
کاربر مهمان / 14 February 2013
خدا آن روز را نیاورد که قدرت آمریکا و به زوال برود. جای خلا قدرت در جهان را هر کس پر کند فقط حکومتهای تروریستی اسلامی و کمونیستی و فاشیستی خواهد بود. آمریکا که قدرتش در ایران از بین رفت ایران به این بدبختی رسید و افتاد زیر دست حکومت اسلامی- کمونیست. آمریکا خودش هم که کاملا به هرج و مرج کامل خواهد افتاد.
در یک مدتی که گروه 99 درصد و رفتارهای آنارشیستی شان در آمریکا و اروپا معروف شده بود از حرفهایی که میزدند معلوم شد که آنها هم دقیقا مثل همان بسیجیها و بیسوادهای اسلامگرا و چپگرای ایرانی هستند. مثلا یکی از رهبرانشان یعنی مایکل مور در یک مصاحبه میگفت ما میگوییم باید سیستم سرمایه داری از بین برود آنهم به طور کامل نه اینکه تغییر کند و وقتی مصاحبه گر ازش پرسید میخواهند چه سیستمی را جایگزین سرمایه داری کنند میگفت هنوز در مراحل اول جنبش هستیم و هنوز فکر کردن به این سوال خیلی زود است ! وحشتناکترین جوابی بود که امکان داشت کسی بدهد و چقدر اشتباه انقلابیون ایران را به یاد آدم می انداخت که سیری و زندگی راحت مغزشان را از کار انداخته بود و فقط فکر نابودی بودند. انگار تکرار تاریخ و تکرار حماقت آدمی اجتناب ناپذیر است.
کاربر مهمان / 15 February 2013
… اگر اسرائیل به لبنان تجاوز میکند و هزار نفر را میکُشَد و نیمی از کشور را ویران میکند اشکالی ندارد….
این جناب دو سال است که در مورد جنایاتی که در سوریه صورت میگیرد سکوت کرده و حاضر نیست بشار اسدی را که عرب است و مسلمان مورد انتقاد قرار دهد و حاضر نیست که از پنهان کردن واقعیت دست بردارد و اقرار کند که حمله اسراییل به لبنان نه تجاوز بلکه حمله متقابل برای قطع حمله های گاه و بیگاه و متداوم حزب الله لبنان به اسراییل و به دستور حکومت اسلامی ایران بود که از همان روز انقلاب یعنی 34 سال است هدفش نابود کردن اسراییل به خاطر عقاید برتری طلبانه مسلمانان است.
اگر کشوری به اسراییل دیگر حمله کند و حتی فقط یک چند مرزبان را بکشد و این جنایت را حق مسلم خود بداند حق اسراییل است که تا قطع تجاوز به طور کامل حتی کشور متجاوز را کاملا نابود کند. این را عقل سلیم میگوید ولی این جناب چامسکی برای خودش در امنیت و آسایش و آزادی و فراوانی و ثروت در آمریکا نشسته و به اسراییل اعتراض میکند که چرا از شهروندانش در مقابل حمله کشورهای اسلامی همسایه که فعلا مشغول قتل عام شهروندان خودشان هستند دفاع کرده.
مشکل اصلی خاورمیانه یکی همین فرهنگ خون ریزی و جنگ طلبی کشورهای اسلامی است که مثلا در سوریه و ایران و عراق و افغانستان و بقیه کشورهایی ازین دست مشغول کشتار همدیگر هستند و یا فکر حمله به اسراییل و ازطرفی قدرت رسانه ای چپگرایانی که با رسانه های مثل نیویورک تایمز و گاردین و غیره کسانی افکار کسانی مثل چامسکی را رواج داده و از فرهنگ جنگ طلبی و کشتاری که در این کشورهای اسلامی وجود دارد دفاع میکنند و به جایش از دموکراسی اسراییل ایراد میگیرند که خدای نکرده مردم کشورهای منطقه فکر نکنند که دموکراسی چیز خوبی است.
کاربر مهمان / 15 February 2013
شامسکی آدم بزرگی ست اما اشتباههای بزرگی نیز می کند یکی از آنها همین است که سیطره ی آمریکا تمام شده. امروز تمامی جهانی آمریکایی ست. حتا برای جنگ با آمریکا هم از سلاح آمریکایی استفاده می کنند و اتفاقا همین هم از برگهای برنده ی آمریکاست. امروز جهانی آمریکایی شده و این البته حسن نیست٬ عیب است٬ اما در اینکه سخن شامسکی از بن اشتباه است حرفی درش نیست٬ با اینهمه در اینکه این بابا آدم با هوشی ست حرفی درش نیست. یهودی بزرگی ست! اما اشتباه هم بسیار می کند.
کاربر مهمان / 17 February 2013
شامسکی اشتباه می کند حرفهای خوبی می زند و با مفهومهای قوی بلی نتیجه گیریش آبکی و الکی ست. آمریکا شوری و چین را از هم پاشانده و سیستم آمریکایی را به آنجاها تزریق کرده از این بهتر ممکن است!! بزودی آمریکایی هایی با سر و صورت چینی و هندی و روسی سراسر جهان را آمریکایی تر از دیروز خواهند کرد. تمامی کمونیستها ی وطنی و جهانی گردنشان کج است تا لقمه ای آمریکایی بر سفره شان اثابت کند. کدام مسلمانی جرات کرده پناهنده مثلا عربستان شود. جرسی ها اصلاحطلب همشان در انگلیس و فرانسه و آلمان و اروپا که از لطف آمریکا زنده اند تن یله کرده اند. کمونیستهای وطنی که در پی سرنگونی آمپریالیست جهانخوارند نیز همگی بجای رفتن نزد کمونیست چین و کره شمالی و کوبا همگی در فرانسه و آلمان و آمریکا حاضرند شوفری تاکی بکنند و با گردن کج نشسته اند تا لقمه ای هم از خوان پر نعمت آمریکایی به آنها هم برسد. اما هم مسلمانان و هم کمونیستها در یک چیز بسیار ثروتمندند ! در رو! آری پررو ترین آدمهای روی زمین مسلمانان و کمونیستها هستند. پوست کلفت این آدمها به پوست کرگدن گفته زکی. در غرب از حقوق و مزایای غرب استفاده می کنند و هی فحاشی بعد فحاشی. من مدتی در خانه یکی از اقوام درآلمان بودم که این بیچاره از همان ویروسی های کمونیست است. معلوم نیست که این بیچاره ها را چطور می شود نجاتشان داد. جالب این است که این بابا از مزایای کشور مهمان نهایت سو استفاده را می کند و البته تا دلتان بخواهد هم فحش می دهد به کی؟؟ به غرب و به آمریکا! بعد معلوم نیست اگر غرب اینقدر بد است چرا رفته در آنجا. برایم بسیار جالب بود که این بابا هر هفته هم بیلیط بخت آزمایی میخرد تا کاپیتالیست شود!!!! آری پررو تر از مسلمان و کمونیست وجود ندارد . خدا آمریکا را در عدالت گستریش موفقتر کند. شومسکی ساز میزند.
ش از تهران / 18 February 2013